یکی از دست آورد های بزرگ پسا-مدرنیسم نقطه پایان گذاشتن بر داستانهای بزرگ، از جمله ادیان و ایدئولوژی ها جهان شمول بود. اگرچه این دست آورد راه گشای شکوفایی های بسیار و شگرف در زمینه علوم و فلسفه تحلیلی و حتی هنر و فرهنگ و ادبیات پسا-مدرن بود، اما برای یک تناقض و سوال بسیار مهم راه حل نشان نمی داد، که با وجود اینکه اعتقاد به وجود یک حقیقت مطلق بیهوده است، اما چگونه می توان به نیاز بسیار بنیادیِ جستجوی معنا برای زندگی، که بشریت از هنگام پا گذاشتن به دروان خودآگاهی، با آن مشغول بوده است، پاسخ گفت؟ شاید آگاهی به همین تناقض و سوال بوده است که فردریش نیچه را، که مدعی اصلی پایان داستانهای بزرگ بود، وادار نمود به جستجوی ابر انسان برخیزد و دو کتاب مهم از مجموعه آثارش را، اینک انسان و چنین گفت زرتشت را به رشته تحریر در آورد.
تاریخ بشر نیز نشان می دهد که بشر پس از خودآگاهی بیشتر نسبت به خود و جهانی که در آن زندگی می کند، همواره در پی ساختن و پرورندان داستانها، اسطوره ها و ادیان و مذاهب مختلف بوده است تا شاید بواسطه آنها پاسخی برای سوال های بنیادی خود که "من کی هستم"، "برای چی به این جهان آمده ام" و "به کجا خواهم رفت" بیابد. نیاز به داشتن یک داستان و نظریه توجیه گرِ حضور انسان در این جهان شاید اولین نیاز فکری و روحی بود که پس از برخورداری بشر اولیه از استعداد خودآگاهی بر وجود خود و محیط پیرامونش، در وجود انسان شکل گرفت.
تا قبل از این بشر اولیه در مجموعه های کوچکِ حداکثر چند صد نفره زندگی می کرد. مجموعه هایی کوچک و مجزا از هم که برای پاسخگویی به نیازهای اولیه حیاتی، از جمله شکار کردن، جمع آوری غذا و امنیت کافی بودند؛ و اگر اعضای این مجموعه ها از حد چند صد نفر می گذشتند آن مجموعه به دو مجموعه کوچکتر تقسیم می شد و مجموعه ضعیف تر مجبور می گردید که منطقه خود را ترک نماید و بدنبال محیط طبیعی جدیدی برخیزد.
یوال هاریری (Yuval Hariri) در کتاب خود تحت عنوان Sapiens، که بسیار آسان و خواندی نوشته شده است، می آورد که بشر اولیه تنها پس از ساختن و پروراندن داستانهای در حقیقت من در آوردی بود که توانست مجموعه های بزرگتر از چند صد نفر را تشکیل دهد و با همنوعان خود که از دیگر مجموعه های کوچک می آمدند، زندگی جمعی داشته باشد. چسب و عامل پیوند بین این مجموعه های انسانیِ بزرگ دیگر نیازهای اولیه حیاتی نبودند، بلکه آن داستانهایی بودند که همه اعضای این مجموعه به آنها باور پیدا کرده بودند و خود را هم سرنوشت با هم مجموعه های خود می دیدند؛ سرنوشتی که توسط یک باور و داستان مشترک نوشته شده بود. باور و داستانهای مشترکی که بتدریج تبدیل به داستانهای اسطوره ای و سپس ادیان و مذاهب گردیدند.
وی معتقد است که حتی در دنیای امروز در کنار ادیان و مذاهب داستانهای بسیاری خلق شده اند که با وجودیکه واقعیت عینی ندارند، اما آن اندازه حضور آنها بسیار جدی، غیر قابل انکار و حتی جنبه های حقوقی پیدا کرده اند که عدم باور به آنها بسیار دشوار شده است. وی در این رابطه به مارک های تجاری و صنعتی اشاره می کند، که مستقل از کارخانه، کارگران و حتی صاحبان آنها واقعیت مستقلی پیدا نموده اند، بطوریکه حتی اگر کارخانه ها تعطیل و یا مالکیت آنها جا بجا گردد تاثیری بر حیات و دوام آن مارک نخواهد داشت. در واقع، امروزه مارک های تجاری و صنعتی نیز تبدیل به داستانهایی شده اند که مشتاقان آنها در اقصا نقاط جهان می توانند نسبت به یکدیگر احساس همدلی و اشتراک پیدا کنند و در یک کامیونیتی گرد هم آیند.
نیاز به یافتن معنا برای زندگی آن اندازه در وجود انسان اجتماعی ریشه دوانده است که رهایی از آن امکان ناپذیر است. این سرنوشت انسان است که بخاطر گامی که در فرایند تکامل بسوی خودآگاهی بر داشت، باید هر بار و در هر مقطع زمانی از حیات خود برای خود و هم سرنوشت های خود داستانی بسازد و وسیله ای بیابد تا به هستی او و چرایی های بیشمار پاسخ گوید؛ حتی اگر آن داستان سراسر دروغ و غیر واقعی باشد. اینگونه است که در طول زندگی انسان اجتماعی، داستانهای اسطوره ای بیشمار و عقاید مذهبی گوناگون شکل می یابند.
جهان امروز اما بیش از هر چیزی توسط اقتصاد و تکنولوژی اداره می شود، جهانی که انسان امروز در آن بیش از هر دوره دیگری به خود و فرد خویش می اندیشد و به حقوق فردی خود آگاه شده است، به حق حیات، آزادی انتخاب و دیگر حقوق فردی دیگر. جهانی که دیگر بمانند گذشته توسط نهادهای مذهبی و ایدئولوژیک و داستانهای آنها در مورد جهان و انسان، اداره نمی گردد.
در عین حال اما، بازگشت به گذشته های دور و تشکیل جوامع کوچک که تامین کننده نیازهای اولیه بودند نا ممکن است. اگر در گذشته های دور فردیت و فردگرایی فرع بر جامعه و جامعه گرایی بود، امروز اما زندگی اجتماعی بشر به گونه ای دیگر شده است. این جامعه و روابط اجتماعی است که فرع بر فردیت و فردگرایی گردیده اند. دیگر مانند گذشته اعتقادات دینی، که عمدتا توسط نهادهای رسمی دینی ترویج می شدند، نمی توانند پاسخگوی نیاز انسان امروز برای معنا بخشیدن به زندگی خود باشند. کاهش روز افزون گرایش و تعلقات مردم به نهادهای رسمی مذهبی خود گواه آشکاری بر این واقعیت است. مدرنیت آنگونه جوامع بشری را دگرگون کرده است که دیگر نهادهای سنتی و مدعی معنا بخشی به زندگی، در آن یک جایگاه جدی و مقبول نمی توانند داشته باشند. حتی اتحادیه ها و احزاب نیز موقعیت گذشته خود در قرن پیش را از دست داده اند و بویژه نسل جوان کمتر انگیزه برای پیوستن به آنها و اصولا ورود به مسائل سیاسی را از خود نشان می دهد.
شک و تردید به درستی داستانهایی که نهادهای رسمی مذهب ساخته بودند، امروزه بدلیل عملکرد خود همین نهادها به حد اعلای خود رسیده است. نمونه واضح و آشکار این شک و تردید را می توان در وضعیت کنونی نسل جوان ایران بخوبی مشاهده کرد، که نه داستانهای نهاد مذهب در ایران برایشان جذابیت دارند و نه آثار شعارها و وعدهای متولیان دین را در عمل و زندگی خود مشاهده می کنند. بطوریکه می توان گفت برای این نسل کلمه آخوند، اسلام و شریعت برابر شده است با دروغ، دزدی و بی سرنوشتی و بی آیندگی در جامعه تحت حاکمیت روحانیت در جمهوری اسلامی. در یک کلام زندگی ای پوچ و خالی از معنا. به همین خاطر است که اعتیاد، فحشا و دیگر فسادهای اجتماعی و یا برای آنانی که توان خروج از کشور دارند، فرار از این وضعیت، شوربختانه تنها راههایِ باقی مانده اند.
البته جمهوری اسلامی تمامی تلاش خود را تا کنون بخرج داده است که از شیعه گری یک داستان ملی بسازد و بدین وسیله مردم ایران را زیر این پرچم متحد نماید و مانع از اضمحلال شیرازه های جامعه ایران و فرار مغزها و یا نابودی نسل جوان گردد، و در همین راستا نیز از هیچ تلاشی برای تبدیل خود به یک قدرت منطقه ای شیعه در مقابل کشورهای سنی نشین فروگذاری نکرده است.
در این میان اما نسل جوان ایران از یک سو در معرض هجوم تبلیغات شبانه روزی جمهوری ایران شیعی و از سوی دیگر در برابر امواج جهانی نئولیبرالیسم که اساسا منکر هویت فردی است و همه چیز را در داستان سود و تجارت و مارک های جهانی شده خود خلاصه نموده است قرار گرفته، و نمی داند که خود را یک ایرانی از چه نوع بنامد، یک ایرانی-آریایی، یا یک ایرانی-شیعه و یا قانع به هویت قومی و زبان مادری خویش باشد و خود را یک ترک، یا لر و یا عرب و کرد معرفی کند؟
البته که نیاز به یافتن معنا و کشف و باز یافتن خود در آن، یک نیاز طبیعی و بسیار منطقی است و ریشه در روح و روان ما انسانها دارد، اما یافتن معنای اطمینان بخش و قابل اعتماد در دنیای امروز که نهادهای رسمی دینی و سیاسی قادر به پاسخ دادن به آن نیستند بسیار دشوار گردیده است. در این رابطه این سوال مطرح است که آیا می توان گفت که جستجوی نوعی از معنویت که پاسخگوی نیازهای روحی انسان است و انسان نا امید از مذاهب رسمی بدنبال آن می باشد، می تواند کمک کننده او به یافتن معنا برای زندگی خود باشد؟ و آیا این نوع از معنویت و پیوندی که از طریق آن هر فرد با منابع انرژی بخشی که به آن معتقد است برقرار می کند می تواند موجب ایجاد پیوندهای اجتماعی و گروهی جدید گردد و تبدیل به یک داستان جدید شود؟ مشکل اما اینجا است که تبدیل شدن تلاشهای معنویت جویانه گروه های از مردم، که خود را امروز در اشکال دراویش، اهل حق و حلقه عرفان نشان می دهند، به یک داستان جدید به احتمال زیاد همان سرنوشت ادیان نهادینه شده و رسمی را برای آنها رقم خواهد زد، که سرانجام از مقبولیت شان بشدت کاسته گردید.
شاید باید بناچار بازگردیم به دست آورد بزرگ پسا-مدرنیسم که اساسا حقیقت مطلقی وجود ندارد و هر داستانی و داستان سرایی که مدعی یافتن پاسخ برای معنای زندگی است باید بعنوان یک دروغگو و ادعای واهی بشمار آورد. فرایند فردیت از یک سو و جهانی شدن انسان که حقوق فردیش در درجه اول اهمیت قرار دارند فرایندی بازگشت ناپذیر است. در این رابطه انسان امروز برای مشارکت در یک جامعه، دیگر نیازی به داستان و داستان سرایان ندارد. انسان امروز نیازمند قوانین و مقرراتی است که ضامن حقوق فردی و آزادی های او باشند، قوانین و مقرراتی که از طریق یک روند دمکراتیک تنظیم میگردند. قوانین و مقرراتی که باید در کادر دست آورد های بشر امروز و انسان جهانی شده از جمله حقوق بشر وضع گردند.