Tuesday, Aug 29, 2017

صفحه نخست » تنها دیدار و گفت‌وگو با ابراهیم یزدی، ناصر زراعتی

Naser_Zeraati_New.jpgابراهیم یزدی هم از دنیا رفت. همه می‌روند. انسان‌هایی که فکر می‌کنند مرگ فقط برایِ دیگران است و آن‌ها همیشه خواهند ماند، جاهلانی خودفریب‌اند که تا آخرین نفس، همچنان جاهلانه به خودفریبیِ ادامه می‌دهند، غافل از این‌که دیگران را نمی‌توان فریب داد؛ گیرم که در کوتاه‌مدّت بتوان، امّا برایِ مدّتِ طولانی نمی‌توان.

داوری در موردِ شخصیّت و عملکردهایِ این سیاست‌مرد که از بانیانِ «جمهوریِ اسلامیِ ایران» است و زود موردِ غضبِ آقایان قرار گرفت و مثلِ بیش‌تر مقام‌داران از اسب افتاده، با «قدرتِ حاکم» به مخالفت برخاست و هزینه‌هایی هم البته پرداخت، می‌مانَد برایِ تاریخ و آنان که در زمینۀ سیاست آگاه‌اند.

پیش از نقلِ نخستین و آخرین و در واقع تنهادیدار و گفت‌وگو با آن مرحوم ـ که خدایش بیامُرزد! ـ ناگهان یادم افتاد که (اگر خطا نکنم) منوچهر محجوبیِ طنزپرداز بود که او و صادق قطب‌زاده و آقای ابوالحسن بنی‌صدر (عُمرشان دراز باد!) را به‌شوخی «مثلثِ بیق» نامید، در (بازهم امیدوارم اشتباه نکنم) روزنامۀ فکاهی و طنزِ «آهنگر» که تیراژی بسیار بالا داشت و زود هم درش را تخته کردند حضرات...

«بیق» ساخته‌شده از حروفِ اوّلِ نامِ خانوادگیِ این سه سیاست‌مردِ نامدار و مهمِ یکی دو سالِ نخستِ پس از انقلاب بود که هر یک سرنوشتی جداگانه و غم‌انگیز و عبرت آموز داشتند.

باری، سالِ ۱۳۶۷ بود که دوستِ روزنامه‌نگارِ سوئدیم برایِ تهیۀ گزارش برایِ روزنامۀ بزرگ و معتبرِ سوئد، «داگنز نی‌هِتِر» [اخبارِ روزانه]، به ایران آمد.

بو ویکتور پاگلس (به انگلیسی تلفظ می‌کرد: «پِی‌گِلز») که مثلِ همۀ سوئدی‌هایِ همنامش، خویشان و دوستانش او را «بوسه» می‌خواندند، روزنامه‌نگاری بود آن زمان چهل و چند ساله، برادرِ دوستِ ما جیکوب (یاکوبِ سوئدی) که مهندسی زبردست بود و در شرکتی برایِ «وزارتِ نیرو» در ایران کار میکرد و متأسفانه بلافاصله پس از بازنشسته شدن، سکته کرد و از دنیا رفت.

بوسه از سالِ ۱۳۵۷، در بحبوهۀ انقلاب، تا ده سال، ۱۳۶۷، از سویِ آن روزنامه، تقریباً هر سال، یک بار برایِ تهیۀ گزارش، یکی دو هفته‌ای می‌آمد ایران، گاهی تنها و گاهی با یکی از همکارانِ عکاسش.

جیکوب مرا به برادرش بوسه معرفی کرد و من همیشه کمکش می‌کردم. از سویِ «وزارتِ ارشاد» معمولاً مترجمی در اختیارش میگذاشتند. دیدارها و مصاحبه‌هایِ رسمی و بامجوز، با همراهیِ آن مترجم. در بقیۀ اوقات، من بودم که بوسه را می‌بردم این‌جا و آن‌جا، مکان‌هایی که اجازه نداشت برود و ببیند و به دیدنِ کسانی که مجاز نبود ببیند، از مردمِ عادی اقشار و طبقاتِ مختلفِ جامعه گرفته تا دوستانِ اهلِ فرهنگ و شعر و ادبیات، همچون شاملو و گلشیری و... حتا دوستانِ سیاسیِ مخالفِ حکومت؛ البته با رعایتِ کاملِ مسائلِ امنیّتی که به‌ویژه پس از سالِ ۶۰، وضعیّت خیلی دشوار بود و خطرناک، ولی خوشبختانه به‌خیر گذشت.

از آن سفرها، گزارش‌هایِ طولانی و دقیقی از بوسه در آرشیو «داگنر نی‌هتر» موجود است. (در موردِ این دوستِ سوئدی که اکنون سالهاست بازنشسته شده، مفصل جداگانه نوشته ام.)

سالِ ۶۷، بوسه می‌خواست با ابراهیم یزدی مصاحبه کند. وقتی از دیدار با او برگشت، گفت: «مصاحبه شفاهی را قبول نکرد. سؤال‌ها را دادم بهش تا جوابشان را به انگلیسی بنویسد و بعد بدهد.»

تا زمانی که بوسه در ایران بود، جواب ابراهیم یزدی آماده نشد. در نتیجه، قرار شد من بعداً بگیرم و برایش پست کنم.

یکی دو هفته پس از رفتنِ بوسه بود که تلفن شد بروم دیدنِ آقای یزدی.

الان، دقیق یادم نیست دفترِ ایشان کجایِ شهر بود. رفتم آن‌جا.

ابراهیم یزدی دوستانه و مهربانانه، به استقبالم آمد و مرا به اتاقی بُرد و پذیرایی و چای و شیرینی و... سپس، چند برگ دست‌نویس به زبان انگلیسی، پاسخِ پرسش‌هایِ بوسه، را به من داد و چون تشکر کردم و خواستم رفعِ زحمت کنم، گفت: «حالا چه عجله‌ای دارید؟ بنشینید کمی حرف بزنیم.»

با کمالِ میل نشستم.

مدّتی صحبت از بوسه بود و سؤالِ ایشان که: «از کجا و چگونه این آقای روزنامه‌نگار را می‌شناسی؟» که گفتم و از این در و آن در و در موردِ خبرها و اوضاعِ مملکت...

فکر می‌کنم آن جامِ مشهورِ زهر نوشیده شده بود و آن جنگِ ویرانگرِ هشت‌ساله سرانجام به پایان رسیده بود. من و دوستانِ اهلِ قلم، گذشته از آن جلساتِ «داستان‌خوانی» مشهور به «پنج‌شنبه‌ها» با هوشنگ گلشیری و دیگردوستانِ داستان‌نویس، گاهی همدیگر را می‌دیدیم و یکی دو جلسه‌ای هم تشکیل داده بودیم با بزرگانِ ادب و دوستانِ سابقِ «کانونِ نویسندگانِ ایران» برایِ آن‌که ببینیم آیا می‌شود «کانون» را احیاء کرد یا نه... که حکایتش مفصل است.

ابراهیم یزدی گفت: «از شما و دوستانِ نویسنده و شاعر گِله داریم.» و چون پرسیدم: «چرا؟»، گفت: «ما و دوستانمان انتظار داشتیم شما ما را همراهی میکردید. از ما پشتیبانی میکردید.»

گفتم: «من گلایۀ شما را به آگاهیِ دوستانم میرسانم. ولی اجازه بدهید نظرِ خودم را که تصور میکنم نظرِ آنها هم هست، کوتاه عرض کنم.»

با همان چهرۀ گشاده و لبخندِ همیشگی، گفت: «خواهش میکنم...»

گفتم: «شما و دوستانتان چه آن زمان که در قدرت بودید و چه بعد که منتقدِ قدرت شدید، آیا ـ نمی‌گویم همراهی و پشتیبانی که ـ اصلاً ماها را داخل آدم حساب می‌کردید؟ اصلاً ماها را می‌دیدید؟ چه کردید جز بستنِ روزنامه‌ها و تخته کردنِ درِ کانونِ نویسندگان و سرکوبِ ماها و... وانگهی، مصونیّتی که شما و دوستانتان دارید ـ چون بالاخره به نوعی «خودی» هستید و مثلِ ما «ناخودی» نیستید ـ ما نداریم.»

باز هم در این زمینه‌ها گفتیم و شنیدیم که چون حرف‌ها تکراری است و خوانندگان می‌توانند استدلال‌هایِ طرفین را ـ که یکی منِ جوانِ یک لا قبایِ آن روزگار بوده باشم و دیگری آقای ابراهیم یزدی جاافتادۀ سیاست‌مرد ـ حدس بزنند، از تکرارِ آن خودداری می‌کنم.

رویدادهایِ سال‌هایِ بعد نشان داد که نظرِ من و دیگردوستانِ نویسنده پُربیراه نبود:
محمدجعفر پوینده و محمد مختاری و احمد میرعلایی و غفار حسینی و.... چگونه سر به نیست شدند در جوانی و میان‌سالی و بقیه چه به سرشان آمد ـ چه در درون و چه در بیرون از کشور ـ و...

بگذریم...

البته که تفاوت است میانِ این مرحوم و امثالِ ایشان و آقایانی که هنوز بر یابویِ «قدرت» سوارند و در حالِ تاخت و تاز...

از آن‌جا که گفته‌اند خداوند هم «الرحمان» است و هم «الرحیم»، گناهان و خطاهایِ آن مرحوم بخشوده خواهد شد حتماً...

ناصر زراعتی
گوتنبرگ سوئد

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy