Tuesday, Dec 11, 2018

صفحه نخست » خاطراتم از حمله اعتراضی به سفارت آمریکا و تاملات شریعتی ـ بنی صدر ـ کهکشانی دیگر (بخش آخر)، محمود دلخواسته

Mahmoud_Delkhasteh.jpg" چند ماه بعد که نوارهای حسن آیت، عضو شورای مرکزی حزب جمهوری و از نزدیکان آقای مظفر بقایی از عوامل انگیس که در کودتای ۲۸ مرداد نقشی مهم بازی کرد، بود، بیرون آمد. در آن سخن از برنامه چگونگی زدن رئیس جمهور از طریق مجلس و آقای خمینی بود. در آن نوار، رئیس جمهور را فردی توصیف کرده بود که خطری جدی برای انقلاب است. از جمله دلایل این خطر این بود بنی صدر گروگانگیری را عملی: <غیر قانونی، غیر انسانی و نامشروع> توصیف کرده ااست. "


گم شدن دوستم بیژن- کهکشانی دیگر


برای توضیح گم شدن بیژن لازم است کمی به عقب بر گردم: سال پنجم دبیرستان بودم که لازم شد از تهران به سنندج بروم. آن سال تنها سالی در عمر تحصیلی‌ام شد که بجای کتابهای غیر درسی خواندن و در نتیجه تجدید و مردود شدن، از درس خواندن لذتی عمیق ببرم و به همین علت، در دبیرستان رازی سنندج، با معدلی بالای نوزده شاگرد اول شدم. در بازگشت به تهران، به همین علت توانستم در یکی از بهترین دبیرستانهای تهران، دکتر هشترودی، اسم نویسی کرده و وارد بهترین کلاس دبیرستان شوم. در آنجا بود که برای اولین بار با شاگردانی همکلاس شدم که اکثریت مطلقشان از خانواده‌های متمول و مقام دار بودند و با فرهنگ جنوب شهری معدودی چون من کاملا بیگانه. ولی چند هفته‌ای بیش نگذشت که حلقه‌ای از هم کلاسی‌ها را تشکیل دادیم و دوستی بسیار صمیمی بین ما بر قرار شد. بیژن، از جمله بچه‌های این گروه بود. رفتاری داشت بسیار متفاوت از رفتارهایی که درون آن بزرگ شده بودم، تا جایی که وقتی با چند نفر از بچه‌های کلاس به دیدن دوست قدیمی‌ام، علی یار جمع کن، که در ته سینا زندگی می‌کرد رفتیم. بعد از احوال پرسی‌های معمول، علی من را به گوشه‌ای کشید و گفت که چرا این بچه سوسول رو آوردی اینجا؟ آدم جلوی بچه محلها خجالت می‌کشه با آدمی که از سر تا پاش سوسولی می‌باره، حرف بزنه.
ولی انسانیت و محبتی سخت عمیق که در بیژن حس می‌کردم، سبب شد که محلی به سخن دوست قدیمم ندهم و از او انتقاد کردم که چگونه بدون شناخت و فقط از روی لباس و لهجه اینگونه در مورد انسانی دیگر صحبت می‌کند.
بیژن بعد از گرفتن دیپلم با معدلی بسیار بالا در یکی از بهترین دانشگاه‌های آمریکا مشغول تحصیل در رشته مهندسی موشکی شد و من تصمیم گرفتم که قبل از هر چیز خدمت سربازی را از سر بگذرانم. چند ماهی بعد از انقلاب بود که به ایران بازگشت و مانند بسیاری با امید و شادی سخن از این می‌گفت که هر چه زودتر تحصیلاتش را به پایان رسانده و به ایران باز گردد. این در زمانی بود که من شب و روز مشغول فعالیت بودم. آخرین باری که او را دیدم قبل از باز گشتش به آمریکا بود. با دیگر دوستان در ماشین برای خداحافظی آمده بود که در خیابان هم را دیدیم. وقتی کفشهایم که در اثر پیاده روی‌های دائم پاره شده بود را دید، سخت متحول شد و کفشهای گرانقیمتش را از پایش در آورد تا بمن بدهد. با سختی موفق شدم که در کوشش خود موفق نشود. روز بعد به آمریکا باز گشت.

حدود یکهفته بعد از اشغال سفارت از دیگر دوستانم شنیدم که به ایران باز گشته است و خانه‌ای جدید خریده‌اند که با سفارت آمریکا کمتر از ده دقیقه فاصله دارد. از آنجا که تلفنشان جواب نمی‌داد، بعضی شبها، بعد از برگشتن از جلوی سفارت و در راه رفتن به خانه، به خانه اشان که طبقه سوم یا چهارم از آپارتمانهای بزرگ و نوساز بود می‌رفتم و زنگ می‌زدم ولی کسی جواب نمی‌داد. چند باری اینکار را انجام دادم تا یکبار که صدای خانمی را از.... شنیدم و در باز شد و بالا رفتم. دیدم که خانمی در اتاق پذیرایی بسیار بزرگی روی مبل نشسته و با کارتهایی که بعد فهمیدم کارتهای تاروت است و برای پیش گویی از آن استفاده می‌شود، در حالیکه گونه‌هایش از اشک خیس شده است بازی می‌کند. با اشکهایش نمی‌دانستم چکار کنم. می‌دانستم که اگر مادرم اشکهایش را می‌دید بی اختیار به طرفش می‌رفت و با کلمات و عباراتی که از آن محبت و همدردی می‌بارید دست به صورتش می‌کشید و با گوشه چادرش اشکهایش را پاک می‌کرد و از من می‌خواست که آب سرد بیاورم. ولی من مانده بودم که در مقابل خانمی که نمی‌شناسم و بدون انتظار همدردی اشک می‌ریزد چکار کنم. فقط سلامی کردم ولی علیکی نیامد. بدون آنکه بمن نگاه کند، به بازی ادامه داد و چند جمله‌ای در رابطه با کارتها گفت که سر در نیاوردم.
رفتارش معلومم کرد که صحبتهایی را که تا بحال راجع به خانواده بیژن شنیده بودم صحت دارد. بیژن هیچوقت با هیچکس در رابطه با خانواده‌اش حرف نمی‌زد و بر خلاف معمول، هیچوقت ما را به خانه‌اش دعوت نکرد. همه قرار ملاقاتها با دیگر دوستان سر چهاراه جمالزاده، آیزنهاور، نزدیک میدان بیست و چهار اسفند - میدان انقلاب- بود که از آنجا به سینما و پارک فرح/لاله و یا خانه دیگر دوستان می‌رفتیم. شنیده بودم که علت اینکه هیچوقت از پدر و یا مادرش سخنی نمی‌گوید این است که پدرش از خانواده‌های اعیانی، نزدیک به خانواده سلطنتی است و زن و فرزندان خود را دارد و مادرش در خانه آنها خدمتکار بوده است و در نتیجه روابط پنهان پدر با خدمتکار خانه، ایشان سر بیژن و بعد پسر دیگری حامله می‌شود. خانواده پدر، برای پنهان کردن داستان رابطه نا مشروع، برای مادر بیژن خانه‌ای در جمالزاده می‌گیرند و زندگی بسیار مرفهی برای مادر و دو فرزند تامین می‌کنند. در رابطه با بیژن بود که فهمیدم که بگونه‌ای معصومانه و بطور مطلق با مقوله نداشتن آشنا نیست و تا بحال پایش به جنوب شهر نرسیده است. قدری من را یاد یکی از جوکهایی که در درسهای زبان انگلیسی خوانده بودیم می‌انداخت که درمعلم از کلاس و از جمله از دخترکی از خانواده‌ای ثروتمند خواست که داستانی راجع به خانواده‌ای فقیر بنویسد و دختر نوشت که:
"روزی روزگاری خانواده‌ای فقیر زندگی می‌کردند که همه خانواده فقیر بودند. در این خانواده، پدر فقیر بود. مادر فقیر بود. بچه‌ها فقیر بودند. آشپزشان فقیر بود. باغبانشان فقیر بود. راننده اشان فقیر بود و... "

از مادر که معلوم بود که من را خیلی خوب می‌شناسد. سوال کردم که چرا شبهای قبل وقتی زنگ می‌زدم جواب نمی‌دادید؟ بدون اینکه نگاه کند گفت، بیژن نمی‌گذاشت. ادامه داد که از پشت پرده پنجره یواشکی پایین را نگاه می‌کرد و در حالی که گریه می‌کرد می‌گفت که در را باز نکنم.
گفتم، چرا اینکار را می‌کرد؟ ما که هیچوقت اختلافی با هم نداشتیم و هیچوقت سر چیزی دعوامون نشد.
گفت که بچه دیگم، پیمان، می‌خواست زن بشه و همیشه لباس زنونه تنش می‌کرد و آرایش می‌کرد و بیرون می‌رفت و منو خجالت میداد. وقتی بهش گفتم که خدا رو شکر که بیژن مثل تو نیست و اقلا یکیتون آدم حسابی اه. جواب می‌داد که زیاد مطمنئن نباش. اونم مثل منه. خواهی دید.
ادامه داد که وقتی بیژن از آمریکا برگشت، دیدم که ذلیل مرده راست می‌گفته و حالا بیژن لباس زنونه تنش می‌کنه و با آرایش بیرون میره. گفتم که خدایا مگه من چی کردم که این بلا رو سر من آوردی؟

گیج شده بودم و اصلا نمی‌فهمیدم که داستان چیست. لباس زنانه پوشیدن یعنی چه؟! آرایش کردن یعنی چه؟! در نامه‌های آخرش از آمریکا می‌خوندم که نماز خواندن را یاد گرفته و شروع کرده به نماز خواندن و حتی وقتی در خوابگاه دانشجویی، یکشب به اتاقش آمده و دیده که یک دختر آمریکایی لخت و عور روی تختش دراز کشیده، خیلی مودبانه عذر خواسته و گفته کاری نکرده. اراده‌اش را تحسین کرده بودم و حال می‌دیدم که اراده در این رابطه موضوعیتی نداشته است.
مدتی ساکت از پنجره به بیرون نگاه کردم. نمی‌دانستم چه فکری بکنم و حسابی قاطی کرده بودم. در خیابان شب و روز برای آزادی و استقلال و عدالت اجتماعی مبارزه می‌کردیم و رویای رشد و سبز شدن وطن را می‌دیدیم و حال در این خانه، انگار وارد سیاره و منظومه دیگری شده بودم و برای اولین بار با واقعیتی روبرو می‌شدم که تا آن لحظه نمی‌دانستم حتی وجود دارد، چه برسد که یکی از بهترین دوستانم آن واقعیتی را که هنوز نمی‌فهمم زندگی می‌کند.
بعد به مادر نگاه کردم. هنوز با کارتها بازی می‌کرد و حرفهایی نامفهوم در بار ه کارتها زیر لب زمزمه می‌کرد. سوال کردم که حالا بیژن کجاست؟
گفت رفته الجزایر!
با تعجب گفتم آلجزایر؟ الجزایر برای چی؟
گفت که آخه اونجا عمل می‌کنن.
گفتم عمل؟! عمل چی؟!
گفت همون عملی که پسر، دختر میشه دیگه!
مات موندم و گفتم که مگه میشه پسر دختر بشه؟
گفت که میگن میشه و اون پایینی رو یه کاریش می‌کنن که مثل دختر بشه و بعد باید یه قرصای کوفت زهر ماری بخورن.

باز ساکت موندم. بیشتر گیج شده بودم. اصلا نمی‌دانستم که با این همه اطلاعات چکار کنم. با خشم و در حالیکه که سعی می‌کردم فریادم را کنترل کنم گفتم:
چرا قبلا بمن نگفتید و حالا که رفته الجزایر، بمن می‌گید؟

در حالیکه یکی از کارتها رو کنار کارتهای دیگر می‌گذاشت، پاسخ داد: نمیذاشت با هیچکی تماس بگیرم و خیلی گریه می‌کرد.

در حالیکه حالات و سوالات بسیاری من رو در خود غرق کرده بود، این فکر در نظرم آمد که چه رنجی کشیده این پسر و در میان آنها رنج از دست دادن دوستانی که فکر می‌کرد که اگر داستان را بدانند او را ترک خواهند کرد و حال قبل از اینکه ترک شدن را تجربه کند، آنها را ترک کرده بود، تا این او باشد که ترک می‌کند. زیاد هم خطا نمی‌کرد. چرا که بعدا وقتی دیگر دوستان داستان را شنیدند و اطلاعات و دیده‌ها و شنیده‌های خود را هم بر آن اضافه کردند، با موضوع بصورت شوخی و جوک بر خورد می‌کردند. این نوع برخورد من را آزرده می‌کرد چرا که رسم دوستی را راستی و وفاداری می‌دانستم. البته به احتمال زیاد، این روش را بکار می‌بردند چرا که آنها هم نمی‌دانستند با چنین واقعیتی چگونه بر خورد کنند.

بعد در حالیکه از کنار پنجره به آرامی بطرف مبلها میامدم، با خود فکر کردم که شاید دانستن اینکه من هیچوقت دوستانم را ترک نمی‌کنم و از این جهت شاید بتوانم کمی به تخفیف رنجش کمک کنم. برای همین به مادر گفتم که به او بگوید که دوستی امان سر جایش است و هر وقت خواست می‌تواند با من تماس بگیرد.

در طول این مدت، مادر حتی یکبار سر را بلند نکرد تا مرا نگاه کند و دنبال یافتن آرامش و یا حتی راه حل از طریق گفتگو و تفسیر کارتها با یکدیگر بود.

از خانه بیرون آمدم و هنوز گیج و منگ، در حالیکه باران به آرامی می‌بارید و جورابهایم را از طریق سوراخهای کفهشا خیس کرده بود، من را بخود آورد و بطرف خانه رفتم. هنوز سفارت در اشغال بود.

چند روز دیگر را باز به جلوی سفارت رفتم. بعد از حدود سه هفته تازه متوجه شده بودم که اشغال سفارت به گروگانگیری تحول کرده است. چیز عجیبی بود که در چندین هفته را جایی بگذرانی که اتفاقات در حال افتادن است و با این وجود کمترین اطلاعات را داشته باشی! چند روز دیگر هم از صبح تا شب را در جلوی سفارت گذراندم و کارهای معمول. عده خبر نگاران خارجی کم شده بود و بسیاریشان با بی حوصلگی در اطراف سفارت چرخ می‌زدند و یا پشت به دیوار سفارت با دوربینهای بزرگشان می‌نشستند و دنبال موضوع می‌گشتند. حال بیشتر شعارهای تند و آتشین جای خود را بیشتر به خواندن سرودهایی داده که بعضی از آنها ملودی زیبایی داشتند و با خودم می‌گفتم که اگر آهنگ ساز توانایی بود از این ملودی‌ها برای ساختن آهنگهای زیبا خوب می‌تواند استفاده کند.

وداع با جلوی سفارت

چند شب بعد از این بود که یکبار در هنگام باز گشت به خانه، دیدم که یکی از مغازه‌های سر راه تلویزیونی را گذاشته و صدایش را بلند کرده است. بنی صدر را دیدم که مشغول مصاحبه دادن است. برای اولین بار بود که بعد از حدود دو سه هفته او را می‌دیدم. ایستادم و به مصاحبه گوش دادم. خیلی صریح از گروگانگیری انتقاد می‌کرد و به دانشجویان خط امام می‌گفت که خیال نکنید که دیپلماتهای آمریکایی‌ها را به گروگان گرفته‌اید. نخیر جونم، شما در واقع ایران را به گروگان آمریکا در آورده‌اید و با اینکار به دولت آمریکا امکان داده‌اید که دنیا را بر علیه انقلاب ایران بسیج کند و تحریم اقتصادی ایران را توجیه.
می‌گفت که بابا جان، این آمریکایی که این عده و عده را دارد و این توان اقتصادی را، نه نتیجه تظاهرات در خیابانها بلکه نتبجه تلاشهای علمی در دانشگاه‌ها و دود چراغ خوردن‌ها، بالا بردن تولید در کارخانه‌ها و مزارع است.... اگر می‌خواهید با آمریکا مبارزه واقعی بکنید راهش این است که کاری کنید که کشور روی پای خودش بایستد. در آخر هم لپ کلام را گفت که مبارزه با آمریکا نه در خیابان که در دانشگاههاست و بالا بردن سطح علم و دانش و در کارخانه هاست و بالا بردن تولیدات صنعتی و در مزارع است و بالا بردن تولیدات کشاورزی.

شنیدن این صحبتها مانند این بود که تازه بخود آمده باشم و از خواب بیدار شده باشم و متوجه اشتباه بزرگ خودم شد. در حال برگشت به خانه در مورد خودم فکر کردم و دیدم که قبل از حمله به سفارت، همیشه بعد از جارو کردن حیاط و اتاقها، کتاب بدست در یکی از اتاقهای خانه گم می‌شدم و به کلاسهای درس می‌رفتم و در کتابفروشی‌ها زمان را گم می‌کردم و در بحث‌ها شرکت می‌کردم. بعد می‌دیدم که حال چندین هفته است که حتی لای کتابی را باز نکرده‌ام. دیدم که من که به هوادارن سازمانهای سیاسی از مجاهد گرفته تا فدایی و توده‌ای، انتقاد می‌کردم که اینها بجای بالا بردن سطح علم و شعور خود، عمل زده شده‌اند و از صبح تا شب چند هفته نامه سازمان خود را دست می‌گیرند و در خیابان می‌ایستند و یا پشت میز کنار پیاده روها کتابهایی را که اکثر آنها را هم نخوانده‌اند می‌فروشند و اسم آن را می‌گذارند فعالیت سیاسی، حال خودم هم یکی از آنها شده‌ام.
به خانه آمدم و تصمیم گرفتم که فردا برای آخرین بار جلوی سفارت بروم و به کسانی که می‌شناختم بگویم کار اشغال سفارت کاری بوده اشتباه و منهم اشتباه کرده‌ام و اینکاری بود که کردم.

چند ماه بعد که نوارهای حسن آیت، عضو شورای مرکزی حزب جمهوری و از نزدیکان آقای مظفر بقایی از عوامل انگیس که در کودتای ۲۸ مرداد نقشی مهم بازی کرد، بود، بیرون آمد. در آن سخن از برنامه چگونگی زدن رئیس جمهور از طریق مجلس و آقای خمینی بود. در آن نوار، رئیس جمهور را فردی توصیف کرده بود که خطری جدی برای انقلاب است. از جمله دلایل این خطر این بود بنی صدر گروگانگیری را عملی: <غیر قانونی، غیر انسانی و نامشروع> توصیف کرده ااست.

اطلاع از درون در سال بعد

سال بعد که به عنوان معلم در مدرسه راهنمایی در جنوب غرب تهران مشغول تدریس شدم، با یکی از معلم‌ها، کمالی، که از دانشجویان دانشگاه شریف بود و از بچه‌های تبریز دوستی بسیار صمیمی پیدا کردم و در کوششی که با هدف دموکراتیزه کردن روابط شاگردان با معلمها و یکدیگر و ریشه کن کردن خشونت از روابط شروع کردم به یاری‌ام آمد. کوشش چنان موفق شد که وقتی که در جریان کودتای خرداد ۶۰ از مدرسه اخراج شدم، بسیاری از عصرها که دهها دانش آموز برای دیدنم به خانه امان می‌آمدند و یا وقتی پنج شنبه بعد از ظهرها از آنجا که حق ورود به مدرسه را نداشتم و در آن طرف خیابان کارون می‌ایستادم، یورش بچه‌ها از مدرسه برای دیدن معلمشان راه بندان ایجاد می‌کرد، از آن سال به عنوان سال طلایی نام می‌بردند.

بعد از حدود یکسال بود که کمالی هنوز تدریس می‌کرد، بمن اعتماد کرد و گفت که یکسال را در داخل سفارت آمریکا به سر برده است. خاطرات زیادی از سفارت داشت و بخصوص از یکی از دیپلماتها یاد می‌کرد که زبان فارسی را بسیار سلیس صحبت می‌کرد و اطلاعاتی از تاریخ و جغرافیای ایران داشت که همه را به شگفتی آورده بود.
می‌گفت که یکبار پیشنماز حدود پنجاه دانشجو شده بود و بعد از نماز در اینکه وضو داشته است یا نه شک کرده بود و بنابراین پنجاه بار نماز خوانده بود تا جایی که زانوانش بسیار درد گرفته بود.
ولی خاطره‌ای را تعریف کرد که تا بحال در هیچ جایی نشنیده‌ام. می‌گفت که یکبار یک سرهنگ آمریکایی (اگر در میان گروگانها تنها یک سرهنگ بوده باشد، بنا براین باید سرهنگ اسکات بوده باشد که بنا بر اسناد، آقای خامنه‌ای با او بطور پنهان مذاکرات انجام داده بود.) اعتصاب غذا کرد. دانشجویان برای اینکه اعتصاب غذایش را بشکنند او را به زیر زمین برده و هر کدام صورت خود را با دستمالهای فلسطینی پوشاندند و او را بغل دیوار گذاشتند و گلنگدن تفنگها را کشیدند و تظاهر به این کردند که قصد اعدام او را دارند. می‌گفت که سرهنگ وقتی وضعیت را دید، به زانو افتاد و گریه کرد و خواست از اعدامش صرفنظر کنند. بعد که غذا آوردند، با ولع شدیدی هر چه می‌آوردند می‌خورد.
شنیدن این خاطره، شوکی بمن وارد کرد، چرا که تا آن زمان فکر می‌کردم که با دیپلماتها رفتاری ایده آل و انسانی می‌شده است.


(۱) وقتی برای مصاحبه برای معلمی به ساختمان ناحیه ۱۰ آموزش و پروزش رفتم، وقتی مصاحبه گران نظرم را در مورد بنی صدر جویا شدند و نظرم را گفتم. به کتاب <مبارزه با سانسور و تعمیم امامت> بنی صدر رجوع دادند و گفتند که در واقع در این کتاب بنی صدر می‌گوید که رهبری و امامت ذاتی تمام انسانهاست. در اینصورت مسئله مقلد و مرجع تقلید که اساس دین ما را تشکیل می‌دهد را باید ریخت دور، چرا که هر فردی برای خود مرجع می‌باشد و به تقلید نیاز ندارد و آنوقت باید در حوزه‌های علمیه را بست. گفتم که اگر کتاب را خوانده باشید می‌دانید که تمام سخنش منبعث از آیات قرآن است و در قرآن ما مقولاتی به نام مقلد و مرجع تفلید نداریم، چرا که هر فردی مسئول کار خودش است و در غیر اینصورت در مقابل اعمال و کرده‌های خود پاسخگو نمی‌تواند باشد. پاسخ را بر نتافتند ولی از آنجا که هنوز در موقعیتی نبودند که طرفداران رئیس جمهور را اخراج کنند، پذیرش را گرفتم. ولی در طول سال به تهدید به اخراج و قطع حقوق متوسل شدند و چون نتیجه نداد، در آخرین روز کودتای خرداد و بر کناری بنی صدر، آقای خوش چهره، نامه اخراج از مدرسه را بسرعت صادر کرد.
(۲) در یکی دو سال اولی که انجام تز دکترای خود را در دانشگاه اقتصاد و علوم سیاسی لندن شروع کرده بودم، استاد دوم راهنمایم، پروفسور فرد هالیدی، یکی از شناخته ترین متخصصان خاورمیانه بود. در اولین گفتگویی که با ایشان در مورد بنی صدر داشتم، اولین رئیس جمهور را <خود بزرگ بین> توصیف کرد. تنفری عجیب نسبت به او داشت و حتی در یک سخنرانی با تمسخر، دروغ معروف در مورد اشعه موی زن را به بنی صدر نسبت داد که موجب خنده تمسخر آمیز ایرانیان حاضر در جلسه شد (گفت که بنی صدر بمن گفت که حجاب باید برای این اجباری شد تا مرد تحریک جنسی نشود و او به بنی صدر گفته است که مگر موی مرد همان اشعه را ندارد؟ پس چرا مرد حجاب بر سر نکند؟). متن سخنرانی را برای بنی صدر فرستادم و ایشان نامه‌ای سخت خشمگینانه به او نوشت و گفت که او را هیچوقت در ایران ملاقات نکرده است و تنها دو بار در پاریس ملاقات و در این دو ملاقات هیچ سخنی در رابطه با حجاب و موی زن بین آنها رد و بدل نشده است و دروغ می‌گوید. بعد او را تهدید کرد که اگر دروغ خود را پس نگیرد، او را و دروغش را دررسانه‌ها معرفی خواهد کرد. هالیدی در نامه‌ای پاسخ داد که قرار است سخنرانی‌اش در کتابی چاپ شود و در چاپ آن سخنش را حذف خواهد کرد، که تاییدی بر دروغ گفتنش بود و همینطور هم شد. در طول ۱۴ سالی که در دانشگاه کار و تحقیق می‌کردم، متوجه شدم که دانشجویانی از خاورمیانه و دیگر کشورهای جهان سوم دارد که او را تا حدی پرستش می‌کردند و او سخت از این حالت لذت می‌برد. برای دانشجویان، او مظهر اندیشه ناب غرب بود و برای فرد، دانشجویانش برادر کوچک هایی بودند که تا زمانی که جای خود را می‌دانستند، مورد علاقه‌اش بودند. به بیان دیگر، عقده خود برتر بینی در او و عقده خود حقیر بینی در آن دانشجویان، یکدیگر را تغذیه و می‌کردند و ایجاب. البته چنین فردی نمی‌توانست بپذیرد که متفکری که غربی نیست، اصل راهنمای اندیشه او را (ایشان در آغاز مارکسیست بودند.) از طریق نقد هشت نوع دیالکتیک، نقد کرده است و از خود نظر دارد. چرا که وظیفه جهان سومی تقلید است و بس. این بیش از هر چیز سبب نگاه سخت منفی او به اولین رئیس جمهور شده بود.
(۳) پروفسور حمید دباشی، در کتاب Theology of Discotent که به معرفی نظرات و باورهای متفکران مسلمان تاثیر گذار در انقلاب ایران می‌پردازد، کار ارزنده در عرضه نظرات کسانی چون بازرگان، مطهری، شریعتی و بنی صدر انجام می‌دهد. نقد نظرات سه متفکر اولی را نیز با توانایی انجام می‌دهد. ولی زمانی که به نقد نظرات بنی صدر می‌رسد، از آنجا که از منظر آزادی و نقش محوری آزادی در اندیشه و سیاست و فرهنگ و جامعه، در اندیشه بنی صدر، نقدی را نمی‌یابد، نظراتی را به بنی صدر برای رد کردن آن نسبت می‌دهد که خود در معرفی نظرات بنی صدر عکس آن نظرات را عرضه کرده بود. به نظر می‌رسد که علت این تحریف، احتمالا نمی‌خواست آگاه باشد و در ذهنیت دباشی این فکر نمی‌توانست بگنجد که انسانی خدا باور باشد به آزادی و نقش آن در رشد جامعه و روابط فرهنگی، اجتماعی، سیاسی اعتقادی بیش از سکولارها داشته باشد:

Dabashi، Hamid. Theology of Discontent. New York: New York University Press، ۱۹۹۳.

[بخش اول مقاله]

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy