کیهان لندن ـ یوسف مصدقی - پنجشنبهی هفتهی گذشته مصادف با ششم دیماه ۱۳۹۷، بابک فرزاد یکی از نخبگان ایرانی مهاجر، استاد دانشگاه براک (Brock University)در شهر سنت کاترین استان انتاریو، به سبب سرطان درگذشت. بابک فرزاد از نسل نخست مدالآوران ایرانی المپیادهای علمی جهانی بود و در المپیاد جهانی کامپیوتر سال ۱۹۹۵ هلند، مدال برنز گرفته بود. نگارنده هر چند بخت دوستی با او را نداشت ولی در دو دوره مجزا از زندگی، به واسطهی تحصیل در مجموعه مدارس «سَمپاد» در ایران و حضور در انجمن فلسفی «آگورا» در دانشگاه تورنتو- هر دو با فاصلهای چند ساله- با بابک فرزاد آشنایی داشت.
جوانمرگیِ این ایرانی هوشمند، بهانهای شد تا صاحب این صفحهکلید به اختصار به نقش تبلیغاتی «سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان» (سَمپاد) در دههی هفتاد خورشیدی بپردازد. باید توجه داشت که آنچه در پی میآید منحصر به زمانی است که تعداد مدارس تیزهوشان در سراسر کشور از تعداد انگشتان دو دست فراتر نمیرفت و پذیرفته شدن در آزمون ورودی آنها کارِستانی عظیم محسوب میشد. آنچه پس از این دوره بر سر این مدارس آمد همچون بلایی که بر سر باقی نظام آموزشی کشور نازل شد، از حوصلهی این چند سطر خارج است ولی شاید اگر عمری باقی بود، در تأملی دیگر به ابتذال حاکم بر تحصیل در دکترآبادِ اسلامی- شیعی ایران بپردازم.
هر چند تأسیس «سمپاد» به سال ۱۳۵۵ باز میگردد ولی این مرکز تا حدود ده سال پس از انقلاب تکلیف روشنی نداشت و معلوم نبود چه جایگاهی در سیاستهای آموزشی- تبلیغی جمهوری اسلامی دارد؛ بخصوص که بخشی از چپگرایان حکومت اسلامی، فلسفهی وجودی چنین مراکزی را مخالف عدالت اجتماعی و موجب تبعیض در ساختار آموزش کشور میدانستند. این نگرش اما در نهایت در مقابل نیاز تبلیغاتی نظام برای رونمایی از نخبگان نسل انقلاب، شکست خورد.
در اواخر دوران رهبری روحالله خمینی یعنی سال ۱۳۶۶، اساسنامهی «سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان» (سمپاد) به تصویب هیأت وزیران رسید و مدارس آن نخست در تهران و سپس در شهرهای مشهد، تبریز، یزد و اصفهان تأسیس گردید. از سال ۱۳۶۷ آخوندی به نام جواد اژهای مدیریت این مجموعه را به دست گرفت. او با نامگذاری مرکز پسرانهی تهران به نام یکی از اولین فقهای شیعه (علامه حِلّی) باقی مدارس پسرانه را به نام آخوندهای انقلابی کشتهشده پس از ۱۳۵۷ اختصاص داد. چنین بود که مرکز مشهد به نام «شهید هاشمینژاد»، مرکز تبریز به نام «شهید مدنی»، مرکز یزد به نام «شهید صدوقی» و مرکز اصفهان به نام برادر جواد اژهای، «شهید اژهای» ثبت شدند. در مقابل این تنوع نامگذاری در مدارس پسرانه، مراکز دخترانه سراسر کشور با نگاهی تنگنظرانه و جنسیتی، همگی «فرزانگان» نامیده شدند تا نام هیچ زنی بر هیچ یک از مراکز تیزهوشان سراسر کشور نهاده نشود!
برای کسانی که مثل صاحب این صفحهکلید در سالهای نخست دههی ۱۳۷۰ خورشیدی مدتی از دوران تحصیل خود را در مدارس «سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان»(سمپاد) گذرانده باشند، افرادی مثل مریم میرزاخانی، رضا صادقی، بابک فرزاد و چندین مدالآور دیگرِ المپیادهای علمی جهانی، چهرههایی شناخته شده بودند که بیش و کم الگوی آنها برای «کسب افتخار» محسوب میشدند. فصلنامهی سمپاد، نشریهی داخلی «مدارس تیزهوشان» (اصطلاحی که عامهی جامعه به این سازمان داده بودند)، هر سال پس از اتمام المپیادهای جهانی، پر میشد از عکسها و مصاحبههایی با مدالآوران این رقابتها تا ضمن تقدیر از آنها، تبلیغی برای ترغیب ما دانشآموزان جوانتر برای ادامه دادن مسیر این «افتخارآفرینان» باشد.
این تمایل به افتخارآفرینی، محصول دوران نکبتی بود که بعدها در ادبیات سیاسی جمهوری اسلامی به «دوران سازندگی» مشهور شد. این دوران که از پسِ دههی نخستِ خونین و دهشتناک انقلاب آمده بود، قرار بود دوران ثبات و پیشرفت نظام جمهوری اسلامی باشد. اکبر رفسنجانی که در این دوره سکاندار دستگاه ادارهی کشور بود، اراده داشت تا به سرعت و از طریق میانبُر زدن به دانش و صنعت، جمهوری اسلامیِ واپسمانده را پیشرفته کند. نگاه «سردار سازندگی» و گانگسترهای اطرافش به مقولات «پیشرفت» و «توسعه» به شدت واپسگرا، متوهمانه، شتابزده و کمّی بود. این نگاه ایجاب میکرد که جامعهی «اسلامی» ایران در همهی حوزههای اقتصادی و اجتماعی به سرعت به دستاوردهای قابل تبلیغ مجهز شود تا رئیسجمهور وقت و تکنوکراتهای تبهکار و مافنگی و بیبنیهی اطرافش بتوانند رقبای داخلی و دشمنان خارجی را مرعوب خود کنند.
از آنجا که غرض از این چند سطر پرداختن به شیوهی اداره و فضای تحصیل در مدارس سمپاد نیست، نگارنده از سبک و سیاق پذیرش دانشآموز و نحوهی تدریس و تحصیل در آن مدارس در میگذرد و تنها به یادآوری این موضوع بسنده میکند که هرچند دانشآموزان این مدارس بهره هوشی بالاتری از عموم دانشآموزان کشور داشتند، اما نوع رهیافت آموزشی در این مراکز به هیچ عنوان موجب رشد خلاقیت در میان این دانشآموزان نمیشد. نهایت آمال مدیران مجموعهی سمپاد، پرورش «مدالآوران» المپیادی و کسب بالاترین میزان رتبههای تک رقمی و دو رقمی در آزمون سراسری دانشگاهها در رشتههای ریاضی و تجربی بود. محیط پر رقابت و سرشار از استرس این مدارس هر چند موجب پیشرفت تحصیلی دانشآموزان میشد ولی زمینه را برای نوعی نگاه نخبهگرا و متوهمانه در فارغالتحصیلان این مراکز ایجاد میکرد و موجب میشد آنها کلوب اجتماعی- فرهنگی خاصی را تشکیل دهند.
مخربترین نتیجهی اینگونه آموزش گلخانهای نخبهگرا، رها شدنِ فارغالتحصیلان این مدارس به حال خود پس از اتمام کارکرد تبلیغاتیشان بود! بیشتر این فارغالتحصیلان پس از ورود به بهترین دانشگاههای کشور، دوره کارشناسی یا دکترای حرفهای خود را به سرعت به پایان رسانده و با گرفتن پذیرش از دانشگاههای اروپای غربی و آمریکای شمالی، ترک وطن میکردند. در واقع تحصیل در مدارس سمپاد و احیانا حضور در المپیادهای علمی، سکوی پرتاب آنها به خارج از کشور و دلیل مهاجرت سهلتر برای آنها میشد.
شاید در اینجا این پرسش مطرح شود که چرا حکومتی که با تلاش و صرف بودجه و برگزاری آزمونهای مختلف هوشمندترین دانشآموزان کشور را در این مراکز دور هم جمع کرده و آنها را آموزش داده بود، نه تنها به آسانی آنها را به حال خود رها میکرد بلکه حتی هیچ تلاشی برای حفظ آنها در نهادهای تخصصی علمی- صنعتی کشور نمینمود؟ پاسخ این پرسش در درک ماهیت چپاولگر و قبیلهای فرقهی تبهکار حاکم مستتر است. گردانندگان مافیای ادارهکنندهی کشور، نه به نیروی متخصص برای ساختن کشور بلکه به پیروان وفادار نیاز دارند. آنچه تضمینکنندهی وفاداری است، اطاعت بیچون و چرای خدمتکنندگان بر مبنای حقارت و بیدانشی آنهاست. طبیعی است که بیشتر نخبگان سمپادی فاقد دو خصوصیت بالا بودند و در نتیجه عناصری قابل اعتماد به شمار نمیآمدند. از سوی دیگر بنا به سرشت قبیلهای فرقهی تبهکار اشغالگر ایران، مناصب حساس و نان و آبدار تنها میان افراد قبیله و اهالی فامیل و بستگان سببی و نسبی گانگسترهای حاکم بر ایران تقسیم میشود. بنابراین آنچه تعیینکنندهی آینده فرد در ساختار نهادهای ثروت و قدرت کشور است، وابستگی خانوادگی و قبیلهای است نه تخصص و هوش. برای اعضای فرقهی تبهکار و وارثان آنها هیچ اتفاقی خوشایندتر از مهاجرت و گریز نخبگان جامعه نیست زیرا نتیجهی استمرار مهاجرت نخبگان، خرفتی جامعه و فرمانپذیری بیشتر آحاد مردم است.
امثال زندهیادان مریم میرزاخانی، رضا صادقی یا بابک فرزاد تنها تا هفده هجده سالگی و به قدر حداکثر دو بار کسب مدال المپیادهای جهانی برای جمهوری اسلامی کارکرد داشتند. پس از انجام مأموریت و کسب مدال مورد نظر، برگزاری مراسم و گرفتن چند عکس با ارباب قدرت اعم از رئیسجمهور وقت و زبالههایی از قماش غلامعلی حدادعادل و جواد اژهای، تاریخ مصرف تیزهوشان مملکت برای حاکمان تبهکار به پایان میرسید. از آن زمان به بعد حضور این نخبگان فقط جای نورچشمیها و تخم و ترکهی گانگسترهای حاکم را تنگ میکرد پس چه چیزی برای تبهکاران شیرینتر از اینکه اکثریت قریب به اتفاق این هوشمندانِ «مدالآور» عطای زندگی در وطن را به لقایش بخشیدند و از مملکت مهاجرت کردند.
نخبهپروری گلخانهای همچون سینمای گلخانهای و ورزش گلخانهای اموری موقتی و تبلیغاتی برای طبقهی حاکم هستند تا با کسب جوایز در تورنمنتها و جشنوارههای جهانی تصویری خلاف واقع و سراپا دروغ از وضعیت ایران و ایرانی به جهانیان عرضه کنند. از این منظر هیچ یک از دانشپژوهان، هنرمندان یا ورزشکاران برندهی مدال و جایزه قرار نیست نقشی در بهبود اوضاع جامعه داشته باشند. به همین علت است که تبهکاران حاکم پس از آنکه نهایت استفاده را از وجه تبلیغاتی حضور این مدالآوران کردند، ایشان را از صحنه خارج میکنند تا نقششان به نیروی تازهنفس سپرده شود. نهادهایی همچون سمپاد، باشگاه دانشپژوهان جوان، بنیاد ملی نخبگان، انجمن سینمای جوان، بنیاد فارابی، فدراسیونهای ورزشی و... همگی بیش و کم کارکردی جز ایجاد شرایط گلخانهای برای پرورش چهرههای مستعد تبلیغاتی ندارند.
شک نیست که بیشتر مدالآوران و نخبگان دههی هفتاد خورشیدی پس از مهاجرت از ایران به مدارج بالای علمی و موفقیتهای چشمگیر فردی در کشورهای محل اقامت و زندگی خود رسیدند ولی کارکرد اجتماعی آنها برای جامعهی ایران هیچگاه از مرحلهی تبلیغ و غرورآفرینی کاذب جلوتر نرفت.
رضا صادقی که در تصادف مرگبار اتوبوس دانشجویان المپیادی در ایران جان شیرین باخت و فرصت نیافت تا راه بیشتری در زندگی بپیماید. اما ابتلای مریم میرزاخانی و بابک فرزاد به سرطان و مرگ آنها دور از وطن، تنها نوک کوه یخی را نشان میدهد که بدنهی عظیم آن را نخبگانی تشکیل میدهند که یا در حسرت بازگشت به ایران آزاد جوانمرگ شده و یا با رنج بیوطنی بیمار و پیر میشوند.
باشد که این رنج و جوانمرگی به زودی با اتحاد همهی ایرانیان وطندوست برای باز پس گرفتن ایران از فرقهی تبهکار به پایان برسد و نیروی عظیم تیزهوشان و نخبگان ایران به خدمت مردم و مملکت گرفته شود.