در ماه های اخیر، روغنس وخته ی سیاست های نادرستی که از چهل سال پیش بر حریر سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی کشور ریخته شده بود، چنان گسترش یافته و آن را به سیاهی آلوده که بدون شستشویی اساسی پاکیزگی خود باز نخواهد یافت. این که چه نامی بر شستشو نهیم، اصلاحات یا براندازی اش خوانیم و یا تحول اش نامیم مساله ی جانبی ست. نکته ی گرهی باور به انجام شستشویی ست که در جریان اش حریر سرزمین آب نرود، پاره نشود و یا به رنگِ سرخ خون نیالاید.
جمهوری اسلامی و به همراهش نظام فکری اش در همه ی عرصه ها در هم شکسته و کشور چون کشتی ای شکسته، در آب های متلاطم سیاست های جهانی و منطقه ای سرگردان و از جهت گیری به سوی ساحل امن و آرامش بازمانده است. یکی به سویی می رود و دیگری به سویی دیگر، قدری به پیش و قدری به پس. گروهی هم کاری به کار کشتی نداشته و موش های غارتگری اند که می کوشند با پول های دزدی قایق بسازند و به ساحل امن برسند.
در یک کلام، دوران دورانِ ورشکستن است و شکستن و فرو رفتن به ژرفا.
در ادبیات سیاسی نیز همین را می بینیم که چیرگی بی چون و چرای نفی، مهم ترین نشانه ی آن است. امروز دیگر سخنی از دگرگونی ها و راه حل ها نیست بل هر کسی دیگری را نفی نموده و خوار می شمارد اما کاری به اثبات خود ندارد.
اصلاح طلبان با شدت به جنگ براندازان می روند، تو گویی رسالت خویش در اصلاح براندازان یافته اند. از سوی دیگر براندازان، لبه ی تیز شمشیر سوی اصلاح طلبان گرفته و با قدرت به براندازیِ اصلاح طلبان و یا به قول خودشان سوپاپِ اطمینانِ رژیم مشغولند، توگویی اصلاح طلبان در کشور ما حکومت می کنند.
جالبتر از همه سیاستهای نظام است که مسئول اصلی پیدایی وضع موجود به شمار میرود اما همهی مشکلات را به گردن دشمن انداخته و البته و صد البته براندازان و اصلاحطلبان و حتا کارگران و آموزگاران و غیره را، امتدادِ دستِ همان دشمن دانسته و با سیاستهای نادرست، کشور در مسیر سیل نهاده و از خواب غفلت بیدار نمیشود. به قول معروف
تو خانه کردهای بر راه سیلاب درو خفته به سان مست در خواب
مگر یکروز توفانی درآید ترا با خانه ناگه دررباید
آری هر کس به نفی مشغول است؛ غافل از این که نفی دیگری اثبات خود نخواهد بود.
هر دسته و گروه و یا جریان فکری، سیاستها و نگرش خود را علمیترین میپندارد، و حتا آقای خامنهای هم در سخنرانی خود تاکید میکند که " مارکسیسم به درستی مبارزه و یا سیاست را یک علم "معرفی نموده است.
یک مشکل در همین جاست زیرا سیاست علم نیست و در نتیجه علمیترین به معنی مناسبترین و یا بهترین نخواهد بود
از آن جایی که در ادبیات سیاسی ایران، سیاستِ روز با فلسفهی سیاست اشتباه گرفته میشود بد نیست اندکی به پدیدهی سیاست اشاره شود.
نخست این که سیاست علم نیست بل پدیدهایست که با خودش قابل توضیح است، یعنی آن چیزی هست که هست.
پرسیدنیست آن چیزی که هست چه گونه چیزی است؟ اگر علم نیست، چرا دادهها دستهبندی، تجریهها جمعآوری شده به شکل انتزاعی در آمده تا به متن واقعیت آورده شوند؟ چرا تجربهها و یافتهها را با فرهنگ، شرایط و واقعیتها میسنجند؟ و چرا و چرا و چرا؟ اینها نشانههای علم نیستند؟
چنین است اما این فقط بخشی از حقیقتِ سیاست است و نه همهی آن. سیاست علم هم هست؛ یعنی علم هم بخش اندکی از آن را تشکیل میدهد، همان گونه که تاریخ و هنر و غیره بخشهای دیگر آن به شمار میروند.
سیاست آمیزهایست از پدیدههای گوناگون. مثلن تاریخ هم در آن وجود دارد. به عنوان نمونه اگر کودتای ۲۸ مرداد رخ نمیداد روند رویدادها به گونهای دیگر میبود و حتا اگر انقلابی میداشتیم بیگمان مسیر دیگری میپیمود و انقلابیون هم به گونهای دیگر میاندیشیدند.
با این همه تاکید بیش از اندازه بر تاریخ پدیدهی خطرناکی میشود که توان حرکت و پیشروی را سلب و نگاه به آینده را مخدوش مینماید.
گوته به درستی میگفت، " مردمی که گذشته ندارند آیندهای هم نخواهند داشت ".
باید بر این افزود، ملتی هم که بیش از اندازه به تاریخ میپردازد آیندهای نخواهد داشت و در بهترین حالت در گذشته خواهد زیست، همان گونه که نظام مقدس در گذشته میزید.
از این روی مسایلی چون کودتای ۲۸ مرداد و کارنامهی سیاسی آقای خمینی و غیره به تاریخ پیوستهاند و اگرچه نیازمند بررسی و موشکافی تاریخیاند اما به کار سیاستگذاری نمیآیند. البته به مورد خمینی در این نوشته خواهم پرداخت.
باید تاریخ را شناخت و از آن بهره گرفت ولی نه این که مبنای سیاستگذاری قرار داد.
سیاست دنیای شدنهاست و نه میدان اندیشههای ایستا و دگرگونناپذیر..
متاسفانه کشور ما هزینهی گزافی برای پندارهای بیهوده چون " خودی و غیرخودی"، " ذوب شده در ولایت یا ضد ولایت فقیه" و یا " سیاست ما عین دیانت ماست" داده است؛ و به ویژه این آخری که نه تنها آسیبهای بزرگ اقتصادی و اجتماعی به وجود آورد بل در زمینهی فرهنگ نیز بنیانهای دینی را به نابودی کشیده است زیرا، با توجه به ستم، غارت، دزدی، تبعیض و بیکفایتی موجود پرسیده میشود، آیا این سیاست عین دیانت شماست؟
مشکل این جاست که همهی پندارهای یاد شده از نگرشی ناشی میشوند که میدان سیاست را ایستا و با مرزهای دگرگونناپذیر دیده و نمیپذیرد، سیاست جهان شدن و دگرگونیست و تفاوتی کیفی با جهان اندیشهی کهن ایرانی دارد که در توضیح جهان از نبرد خیر و شر، نیکی و بدی و یا نور و تاریکی میگفت.
جتا اگر به مهمترین و اساسیترین پندار ایران کهن بنگریم به سادگی درمییابیم سخن از هستیست. این که " خیر و شر در هم آویختند و زندگی و نازندگی آفریدند"، ربطی به سیاست ندارد که جهان شدن است و در ممکن و ناممکن تجلی مییابد. از همین روی به آن هنر ممکنها نیز گفته میشود.
از این جا میتوان به یکی از مهمترین ویژگیهای سیاست پی برد و آن هم چیزی نیست جز عنصر فروشندگی.
در اجتماع مردم خریدارند و سیاستمداران فروشنده، که اگر هم شرایط را برای تحققِ کاملِ آماج خود مناسب نبینند میکوشند گام به گام به پیش روند یعنی کالای خود را به اقساط بفروشند.
کسانی که از سیاستِ عین دیانت میگویند، خواسته یا ناخواسته دیانت خود را تا به سرحد کالا تنزل میدهند.
متاسفانه در فرهنگ سیاسی ایران، چه روشنفکران و چه روحانیان، به این پدیده به عنوان یک ضدارزش مینگرند و مفاهیمی چون " دکان سیاسی " و یا " بازار سیاست " را گونهای تحقیر میشمارند؛ و این در حالیست که اکثریت قاطع دو گروه نامبرده در عمل به عنصر فروشندگی پایبند میمانند.
آیا روحانیتی که آشکارا کالای سیاسی خود را تبلیغ میکند و برایش از هیچ کرداری هراس ندارد و یا روشنفکر به اصطلاح غیرسیاسیای که برای ستایش مینویسد تا محبوب قلبها شود، کاری جز فروشندگی انجام میدهند؟
در واقع این وظیفهی سیاستمدار و جریانهای سیاسیست که برای جلب نظر مردم بکوشند و این خود جزیی از گوهر سیاست به شمار میرود.
از همین روی سالها پیش در کتاب " هستن و زیستن "، ایران را سرزمین گلسرنگون نامیدم چون باژگونی در آن بسیار است. این هم یک نمونهی دیگر؛ روشنفکری که میباید اندیشهها و پندارهای خود را بازگوید، برای جلب ستایش به زبان عوام مینویسد و در همان حال از دکان سیاست مینالد.
به هر حال سیاست سیاست است و نه پیشگویی که حتا خویشاوندی نزدیکی با فلسفهی سیاست هم ندارد.
از این زاویه بحثهایی چون اصلاحپذیری و یا اصلاحناپذیری نظام، چگونگی سیر رویدادهای آتی و غیره بحثهایی بیهوده و تا حدود زیادی دروغیناند که هم ناتوانی سیاستهای خودی را پنهان و هم انفعال را توجیه میکنند.
نخستین گام، خواست و یا اراده است. یعنی باور به آماجها و ارزشها و سپس تلاش برای تحقق آنان. به گمان من بحثهای فوق بیشتر برای پرهیز از عمل است. چون به وظایف خود عمل نمیکنند به رقیب میتازند تا بیعملی خود بپنهانند.
به عنوان نمونه کسی که در پی براندازیست باید هستهها و ساختارهای مخفی و انقلابی به وجود آورد تا در دوران غلیان جنبشهای اجتماعی، صنفی و غیره وارد کارزار شده و تاثیرات سرنوشتساز بر آنان گذارد.، که البته تمام شواهد نشان میدهند چنین کاری یا صورت نگرفته و یا هم به میزان بسیار ناچیزی انجام گرفته است.. اما از سوی دیگر بمباران تبلیغاتیست که اصلاحطلبان را عامل بقای رژیم میدانند.
به عبارت دیگر براندازان به جای تدارکِ براندازیِ نظام به براندازیِ اصلاحطلبان روی آوردهاند.
به جای سازماندهی ساختارهای مخفی انقلابی، پیوند با جنبشهای مردمی و سمتدهی آنان، ارتباط با یک مرکز هماهنگ کننده انقلابی و غیره عملن در گوشهی امنی نشسته و اندر فواید براندازی و اندر مضرات اصلاحطلبی و یا تحولخواهی میگویند و مینویسند.
برای انقلاب، شرط اول قدم آن است که انقلابی باشی.
برخلاف آن چه اصلاحطلبان میگویند اینان یک گروهِ یک دست نیستند و اگر چه همه آنان خواستار براندازی نظاماند ولی تفاوتهای بسیاری با هم دارند. برخی میکوشند با خشونت نظم کهنه را از میان بردارند و برخی دیگر که به گمان من اکثریت آنان را تشکیل میدهند مخالف خشونتاند و تعداد اندکی هم شرمگینانه، چشم امید به نیروی خارجی دارند. البته منظور من نفی یاری گرفتن از کشورهای خارجی برای رسیدن به اهداف انقلاب نیست چرا که این همواره وجود داشت و در آینده نیز وجود خواهد داشت.
کسانی که با این امر مخالفت کرده و رگهای گردنشان از میهنپرستی برجسته میشود گویا نمیدانند و یا فراموشیدهاند که در جریان هر انقلابی، یاری بیگانگان هم وجود داشته است، از انقلاب اکتبر گرفته تا انقلاب کشور خودمان.
در روسیه قطار انقلاب از خاک آلمان گذشت و در ایران هم بهرهبرداری انقلابیون از اختلافات رژیم شاهنشاهی با دیگر کشورها و به ویژه عراق، امر پوشیدهای نیست. و یا آموزش نظامی در مصر و یا دریافت کمک از لیبی و غیره.
حتا کسانی چون زندهیاد آقای ابراهیم یزدی که دیگران را متهم میکردند در خاطرات خود به بخشی از این کمکها اشاره میکنند. روشن است که دولت مصر منافعی داشتند که به ایشان و دوستانشان یاری میرساندند.
پس مشکل این نیست بل آنجاست که شمار اندکی از براندازان، چشم امید به اقدام نظامی بیگانگان دارند و یا دقیقتر این که میخواهند بیگانگان برایشان انقلاب بکنند و نه این که خود تدارک انقلاب ببینند.
البته همان گونه که گفتم این دسته، اقلیت ناچیزی را تشکیل میدهند.
گرایشات دیگر شیوههای خشونتپرهیز را توصیه میکنند و با دخالت نظامی بیگانگان نیز به شدت مخالفاند.
با این همه یک نکتهی مشترکِ بنیادین در این جریان وجود دارد و آن هم باور به سرنگونیست که این خود وظایف مشخصی چون سازماندهی انقلابی و مخفی، فرارویاندن هر حرکت اجتماعی به حرکتهای انقلابی و غیره را بر دوش آنان میگذارد.
حتا اگر خوشباورانه و سادهانگارانه بپذیریم که با مبارزات صنفی و نافرمانی مدنی و غیره، خواستِ سرنگونی تحقق مییابد باز هم یک مشکل اساسی به جای خواهد ماند. در هر انقلابی نظم کهن فرومیریزد تا نظم نوینی پدید آید اما جریان این جابجایی امر پیچیدهایست چون با فروپاشی نظم کهن، به قول هانا آرنت " قدرت به کف خیابان " منتقل میشود که مشکلات ویژهای به وجود میآورد.
آرنت به درستی به این نکته اشاره میکند اما به دلایلی که مورد بحث ما نیست، او نتوانست منطق درونی و رانهی بیرونی این نیرو و دگردیسیهای " قدرت کف خیابان " را در فراگردِ برپایی نظم نوین نشان دهد.
برای ما ایرانیان که تجربهی انقلاب را با خود داریم، تجزیه و تحلیل این نکته کار پیچیدهای نبوده و چندان نیازمند فلسفهی سیاست نیست.
وفتی قدرت به کفِ خیابان منتقل شود دیگر به سادگی بازگشتی درکار نیست و هر اندازه بکوشند به گونهای ارادهگرایانه " قدرتِ کف خیابان " را بازپس گیرند به همان اندازه بر قدرتِ آن میافزایند. تاریخ همهی انفلابها این حقیقت را نشان میدهند که بهترین و ملموسترین نمونهاش انفلاب ایران است.
آفای خمینی و شرکا کوشیدند برای استقرار قدرت انحصاری خود و برپایی استبداد نوین، " قدرتِ کف خیابان " را بازپس گیرند و اگر چه به ظاهر در این کار موفق شدند ولی واقعیتها چیز دیگری میگویند، این که قدرت کف خیابان با هزینههای مالی و جانی و آسیبهای بسیار برچیده شد اما قدرتِ کفِ خیابانِ دیگری با قدرتی بیشتر جایگزین آن گردید و حتا در ساختارهای نوین هم رخنه یافت که متاسفانه تا به امروز هم وجود دارد.
اصلاحطلبانی که از نیروهای خودسر و بی سر و لباس شخصی و باندهای شبهنظامی و غیره مینالند، فراموشیدندکه خودشان به جای مدارا و خویشتنداری و جذب گرایشاتِ سیاسیِ نیروی کفِ خیابان درنظم نوین؛ به جهتِ تنگنظری، قدرتِ کفِ خیابان دیگری آفریدند که در ساختارهای نوین رسوخ یافت.
آقای رفسنجانی گلایه میکرد که کشور دست نقدیها و تائبها افتاده است. گویا ایشان توجه نداشت که خودشان از سردستههای کسانی بودهاند که برای جمع کردن قدرت کف خیابان که در هر انقلابی پیش میآید، نفدیها و تائبها و رضاییها و همدانیها را به چنین جایگاهی رساندند.
اما امروز مساله به این سادگی نیست. اگر نظم موجود بدون جایگزین و بدون داشتنِ اهرمهای لازم فرو بریزد و قدرت به کف خیابان منتقل شود، جمعآوری، هدایت و در نهایت جذب تدریجی آن در نظم نوین کار بسیار بسیار دشواری خواهد بود که خسارات فراوانتری از بار پیشین بر جای گذاشته و اگر هم ممکن شود، شر آن بیشتر از خیر آن خواهد بود
انقلاب را جراحی میدانند اما هر جراحیای موفقیتآمیز نخواهد بود و بسا بیمار که در حین جراحی از دست میرود. از آن جایی که نظام اسلامی کشور را به بدترین بیماریها دچار ساخته احتمال مرگ بیمار به مراتب بیشتر از بهبودی آن است. اگر هم به جغرافیای سیاسی منطقه بنگریم نگرانیها نه تنها کمتر نمیشوند بل به مراتب افزایش مییابند.
این نکته از آن روی اهمیت بیشتری مییابد که نشانهها حکایت از ناتوانی براندازان در سازماندهی و سازمانگری جنبشهای اعتراضی مردم دارند. پرسیدنیست با این ناتوانی چگونه میتوانند در فردای سرنگونی، قدرتِ کفِ خیابان را به شیوهای درست هدایت کنند؟ به ویژه این که در شرایط آشوب و جنگ و بحران به میزان زیادی حتا کنترل نیروهای خودی هم دشوار میشود و منظبطترین و انقلابیترین نیرو هم قادر به کنترل نیروهای خود نیز نخواهد بود تا چه برسد به دیگران.
آیا چارهای جز درگیری و درگیری بیشتر وجود دارد؟
و این مشکلِ اساسی همه نیروهاییست که برای سرنگونی میکوشند و در عین حال از خشونت میپرهیزند و دخالت بیگانگان را نیز برنمیتابند. کسانی هم که دخالت نظامی کشورهای دیگر را حلال این مشکل هم میپندارند، بد نیست نگاهی به کشورهای دیگر بیندازند چون عراق و لیبی و افغانستان حکایتها دارند.
به هر حال بهتر است که جریان برانداز به عوض نقد و نفی اصلاحطلبی به سیاستهای خود بپردازد و به ابهامات پاسخ گوید وگرنه نشان دادن ناتوانی اصلاحطلبان معنایی جز پنهاندن ناتوانی خودشان نخواهد داشت.
در یک کلام؛ تکرار این که نظام اصلاحناپذیر است، اصلاحطلبی نادرست است، اصلاحطلبان سوپاپ اطمینان رژیماند و یا تکرار این شعار که " اصلاحطلب اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا "، نه تایید حقانیتِ خواستِ سرنگونیست و نه نشان انقلابیگری.
جریان اصلاحطلب هم به همین مشکل دچار بوده و اکثریت آنان تنها کاری که انجام نمیدهند تلاش برای اصلاحات است و گویا این اواخر به برانداز تبدیل شدهاند چون به جای اصلاحات برای براندازیِ براندازان میکوشند. روشن است که این شیوه هدفی جز پنهاندن ناتوانی و شکست سیاستهای خودشان ندارد.
اینان جوری وامینمایند که گویی براندازان دستشان را برای اصلاحات بستهاند. آقایان اصلاحطلب! چه کسی مانع اجرای اصلاحات شده؟ اگر میتوانید، این گوی و این میدان! این هم تجربهی چند دههی گذشته!
اینان هر کاری میکنند جز کوشش برای اصلاحات، به خارج نشینان میتازند، قدرتهای جهانی را مینکوهند اما با پیگیریِ وصفناپذیری به اصلاح امور خود مشغولند. از آزادی اجتماعات میگویند اما از سرکوب دفاع میکنند، در جنبش سبز کوشیدند رهبری بلامنازعه به دست آورند و وقتی با شاخکهای اصلاحطلبی جهتِ وزشِ باد را یافتند، همه چیز فراموشیده، جامهی بیشرمی پوشیده، برای اصلاح امور خود کوشیده و از یک سوی به برانداز براندازان تبدیل شدند و از سوی دیگر زمزمهی تندرویهای میرحسین موسوی را زمزمه کردند.
بازهم پس از چندی از پندارهای دادخواهانهی او فاصله گرفته و حتا حاضر نیستند از خواستهای برحق کارگران و فرودستان دفاع نمایند.
اما شرمآورترین و گستاخانهترین کارشان انتقادیست که از حسن روحانی دارند که چرا به وعدههای خود وفا نکرده است.
بد نیست داستانی از مولانا بشنویم؛ روزی شیری و گرگی و روباهی به شکار رفته و گاوی و بزی و خرگوشی شکریدند. شیر از گرگ میخواهد تقسیم را به عهده بگیرد و او هم گوید گاو از آن شیر، بز برای خودش و خرگوش مال روباه است.
شیر خشمگین شده و گرگ به خاک و خون میکشد و سپس از روباه میخواهد تقسیم کند.
روباه میگوید بهتر است شیر، گاو را برای چاشت، بز را برای وعدهای دیگر و خرگوش را برای شام نوش جان کند.
شیر با خرسندی میگوید:
گفتای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت زکی آموختی
از کجا آموختی اینای بزرگ گفتای شاه جهان از حال گرگ
آری آقایان اصلاحطلب! که به اصلاح امور خود مشغولید و حسن روحانی را به عهدشکنی متهم میکنید! چرا باید او بر عهد خود وفا کند؟ مگر سرنوشت موسوی در برابر چشمانش نیست؟ مگر ندیده که شما بر پای پیمان با موسوی نماندید و به اصلاح امور خود مشعول شدهاید؟ آیا شما بدترین عهدشکنان نیستید؟ سوگند که شما بیشتر از هر جریان دیگری پیمانها به زیر پا نهادهاید، از چهل سال پیش تا به امروز.
اگر از تعداد اندکی چون آقای قدیانی و تا حدودی تاجزاده بگذریم، بقیه یا به اصلاح امور خود مشغولند و یا به براندازان دشنام میدهند، زیرا چیزی برای گفتن ندارند. برخی آشکارا اعلام کردند وضیفهی اصلیشان مبارزه با کسانیست که خواستار تغییرات ساختاری نظاماند.
بایست هم چنین باشد چون برنامههای خودشان با شکست سنگینی مواجه شده و خود نیک میدانند در چهل سال گذشته نه تنها اوضاع بهبود نیافته بل بدتر هم شده است. جالبتر این که خودشان هم، درست یا نادرست، به این نکته اعتراف میکنند. وقتی در مقایسهی دو رهبر یعنی آقای خمینی و آقای خامنهای، اولی را به عرش و دومی را به ژرفا میبرند، در حقیقت به این نکته باور دارند که در چهل سال گذشته نه تنها اصلاحی صورت نگرفته بل اوضاع بدتر هم شده است.. آیا این چیزی جز اعترف به شکست است؟!
وقتی دولت و مجلس و حمایت اکثریتِ مردم را با خود داشتند کاری به پیش نبردند، پس چه دلیلی دارد در آینده بتوانند کاری از پیش ببرند؟
خود آقایان بهتر از هر کسی واقعیت را میشناسند و از همین روی در مبارزه اصلاحطلبانهی خود دگردیسای رندانه به وجود آورده و رسالت خود را مبارزه با براندازان دانسته؛ و اینان را نیز به نادرست نیرویی یک پارچه میخوانند که خارجنشیناند، دوستدار خشونتاند، هوادار مداخلهی نظامی بیگانگاناند و غیره. البته خودشان نیک میدانند اکثریتِ مطلقِ طرفدارانِ تعییراتِ ساختاری، ویژگیهای فوق را ندارند؛ اما با این همه میگویند و بازمیگویند. یعنی به سادگی دروغ میگویند تا شکستِ سیاستها و اعتراف به این شکست را بپنهانند و تردیدهایی را بزدایند که در زمینهی فلسفهی وجودی آنان به وجود آمده است.
خلاصه کنیم. به گمان من بسیاری از بحثهایی که توسط جریانها و گرایشهای گوناگون ارایه میشوند تا حدود زیادی بیهودهاند و بیش از آن که نفی دیگری باشند نشانگر ناتوانی سیاستهای خودی است.
روشن نیست رویدادها به کدام سو میروند و یا این که رژیم اصلاحپذیر است یا نه! یک رویداد ساده میتواند مسیر حوادث را به این یا آن سوی ببرد که نمونههای آن در تاریخ بسیار دیده شده است.
نمیتوان سیر رویدادها را پیشاپیش دید اما میتوان و باید کوشید دگرگونیهای لازم و اساسی با کمترین هزینه به انجام برسند.
با این تفاصیل چه میتوان کرد؟ باید دست بر دست نهاد و تماشاگر سیر رویدادها بود؟
البته شاید در مواقعی انفعال بهترین سیاست باشد ولی امروز چنین نیست زیرا جنبش سبز دگرگونیهای پایدار و امکانات مهمی به وجود آورد که اهمیت سرنوشتسازی دارند؛ به ویژه این نکته که اکثریتِ قاطع براندازان، تحولخواهان و اصلاحطلبان و چپ و راست و سکولار و غیره، دست در دست هم نهادند و برای دفاع از مهمترین نمادِ جمهوریت یعنی رای مردم به میدان آمدند.
به گمان من کسانی که از شکست جنبش سبز میگویند خواسته یا ناخواسته پندارهای استبداد را بازمیگویند؛ زیرا این جنبش نه تنها شکست نخورده بل در زمینههایی پیروز هم شده است. خواستِ رای من کو به این معنا بود که دیگر مهندسی انتخابات پذیرفتنی نخواهد بود و این خواسته تا جایی که به شمازش آرا مربوط میشود موفق بوده. در واقع جنبش سبز شکست نخورده بل فراتر رفته و در شکل خواستِ رفع حصر، بنیان استبداد را نشان گرفته است.
تفاوتِ خواستِ رای من کو با خواستِ رفع حصر نمایانگر دو مرحلهی یک جنبش به شمار رفته که در یک مسیر قرار میگیرند و اگر چه یکی ادامهدیگری است ولی با این همه تفاوتی کیفی دارند که نشانگر بلوغ سیاسی جنبش است..
به ویژه باید به این نکته توجه داشته باشیم که شعار رفع حصر محدود به آزادی این یا آن فرد نبوده بل به این معناست که آرایش نیروها و توازن قوا به گونهای چشمگیر و به سود مردمسالاری دگرگون شود و تازه آن زمان است که سیاستها و خواستهای گوناگون در رقابتی سالم و به دور از آشوب ارایه و سمتگیریهای اساسی اتخاذ خواهند شد؛ آن هم در حالتی که قدرت به کفِ خیابان منتقل نخواهد شد.
اگر بپذیریم حصر توسط نظام انجام گرفته، رفع آن نیز معنایی جز شکست نظام نخواهد داشت و نظام هم همین نظام واقعا موجود است و نه آن چیزی که در ذهن من یا شما و یا موسوی و غیره وجود دارد.
همهی تجربهها همین را نشان میدهند، آزادی ماندلا معنایی جز شکست نظام پیشین نداشت و هم چنین آزادی آنگ سان سوچی.
ممکن است برخی این مقایسهی را نادرست بدانند و به نقد گذشتهی آقای موسوی بپردازند.
در این رابطه باید گفت که بی شک به آقای موسوی انتقادات ریز و درشت زیادی وارد است همان گونه که او منشائ خدمات بسیاری نیز بوده ولی اگر به ایشان انتقادی وارد باشد، یقین بدانیم آن دیگران هم، چه پیش از زندان و حصر و چه پس از آزادی، چندان پاکیزه و مقدس و بری از اشتباه نبودند. در اساس مساله این چیزها نیست، در برههای از زمان بر اثر بلوغ جنبش، اشتباهات استبداد و تلاشهای دگرگونیخواهان و غیره شرایطی پدید میآید که یک خواست به بنیان و پیششرط دگرگونیها تبدیل میشود که این خود ناشی از پیشبینی ناپذیری پدیدهی سیاست است. امروز با توجه به رویدادها و شرایط، شکستنِ قامتِ استبداد از این طریق صورت میگیرد، و این مهم زمانی حاصل خواهد شد که رفع حصر نه با زدوبند در بالا بل به عنوان یک خواستِ ملی و فراملی انجام پذیرد.
مساله ساده است: شکست حصر مساویست با شکستِ بزرگِ استبداد؛ و این قابل مقایسه با رفع حصر آیتالله منتظری نبوده و نیست و به همین جهت تا به امرو جامهی واقعیت نپوشید زیرا بانیان حصر با آگاهی به این نکته، هیچ گونه نرمشی از خود نشان نمیدهند و حتا نمیکوشند این حقیقت را بپنهانند و آشکارا میگویند رفع حصر به معنی شکست نظام است. مگر احمد خاتمی همین چندی پیش نگفت که: " محصورین باید ماندلا شدن ایران را به گور ببرند. "
آیا از این آشکارتر میتوان معنای رفع حصر را بیان نمود؟
به گمان من حتا اصلاحطلبانی که به اصلاح امور خود مشغولند نیز به این نکته آگاهاند و از همین روی فعالیت جدیای برای رفع حصر انجام نمیدهند زیرا نیک میدانند رفع حصر یعنی شکست استبداد و پایان امتیازات ویژه و یژهخواری آنان.
در شرایط کنونی خواست رفع حصر میتواند وسیعترین نیروهای اجتماعی و سیاسی را گرد هم آورد، از براندازانی که هدفشان تعییر این نظام با شیوههای مسالمتآمیز است تا تحولخواهان و اصلاحطلبان راستین و بخشی از اصواگرایانی که از وضع موجود و آیندهی خود و یا کشور نگراناند و حتا ارتش و بخش گستردهای از نیروهای سپاه پاسداران که به اعتراف فرمانده سپاه اکثریت آنان به موسوی رای داده بودند
بنابراین بهتر است اصلاحطلبان از نجات ایران نگویند چون این فریبی بیش نیست و اگر به فکر نجات ایران میبودند، باید میکوشیدند مسالهی حصر به یک خواست ملی و فراملی بدل گردد. میبایست همهی تنگنظریها به کنار مینهادند و دست یگانگی به سوی همه، از چپ و راست و مسلمان و غیرمسلمان دراز مینمودند تا این مهم انجام گیرد.
شاید گفته شود که آقای موسوی چنین یا چنان میاندیشد. به گمان من این یک بهانه است تا شعار رفع حصر به یک خواست ملی بدل نگردد. شوخی دردآوریاست اگر بپنداریم مهندس موسوی و یا هر شخصیت دیگری قادر خواهد بود دوران طلایی امام را بازسازد. به گمان من برهانهایی که میکوشند تا مانع از پیدایی خواستِ ملی رفع حصر شوند بهانهاند تا دلیل اصلی پنهان شود. اصلاحطلبان همان گونه که گفتم منافع خود را جهت اصلاح امور خویش در خطر میبینند. براندازانی که چشم امید به آقای ترامپ دوخته و گستاخانه، پلیدترین و سیاهترین نیروی جهان را با تکیه بر چرندیاتی چون " چپهای آمریکا"، "اسلامگرایان" و " رسانههای چپ" و غیره تطهیر میکنند امروز به یاد کارنامهی گذشتهی مهندس موسوی افتاده و دفترهای کهنه را ورق زده و اتهام تازهای مییابند، توگویی از این مسایل آگاه نبودهاند.
نفراموشیم اینان در ابتدای انتخابات سال ۸۸ به گذشتهی کُپونیستی و به زعم خودشان کمونیستی موسوی اشاره میکردند و زمانی که خیزآبِ سبز برآمد و نیروی اجتماعی برانداز را همراه کرد، زبان درکشیدند و پس از چندی به یکباره سبزتر از سبز شدند.
حتا آرزو داشتند موسوی بر پیمان خود وفا نکند تا ضمن حفظ پایگاه اجتماعی خود به مخالفت با او برخیزند و به همین جهت شعاری که میگفت: " موسوی سکوت کنی خائنی " بسیار مورد پسندشان بود. چون این پیش نیامد اندک اندک چاره در بهانههایی چون دوران طلایی امام و آگاهی موسوی از کشتار و غیره یافتند و شاید هم در آینده بهانههای دیگری نیز مطرح شوند.
سوگند که اگر این اتهامات درست باشند باز هم از این حقیقت نمیکاهند که بهترین، کمهزینهترین و ممکنترین راهِ شکستِ استبداد از خواستِ ملیِ رفع بی قید و شرطِ حصر میگذرد. البته این به معنی پذیرفتن اندیشههای آقای موسوی مثل دوران طلایی امام و غیره نیست. آقای موسوی و یا هر کس دیگری میتواند ارزیابی خود را از گذشته داشته باشد که تفاوتی در سیاستگذاری امروز به وجود نخواهد آورد و حتا کوچکترین تاثیری در ارزیابیهای تاریخی هم نخواهد گذاشت چون تاریخ مستقل از خواست این یا آن داوری خود را مینماید و در حقیقت چنین قضاوتی هم اینک نیز انجام گرفته که کارنامهی روشنی از آقای خمینی نشان نمیدهد.
با این همه بد نیست اشارهای کوتاه به باورهای کسانی کنیم که در بیان اندیشهها و کارنامهی سیاسی آقای خمینی به نوشتههای ایشان رجوع میدهند. به گمان من این شیوه درستی نیست چون باورهای ایشان جامهی واقعیت پوشیدند و به شکل نظام مقدس درآمدند. اگر بخواهیم پلاتون (افلاتون) را بررسیم باید در کنار نوشتههایش به سفر سیراکوز و رویدادهای آن نیز توجه کنیم.
شاید این مقایسهی مناسبی نباشد و درستتر این است آقای خمینی با لنین و یا استالین مقایسه شود.
یک نگاه کوتاه به مجموعه آثار چند ده جلدی لنین نشان میدهد که در آنها تقریبن همه چیز یافت میشود؛ از آزادی رسانهها گرفته تا گروهها و گرایشهای گوناگون، ولی آیا این همه واقعیت را نشان میدهد؟
هرگز! چرا که مراجعه به آثار لازم است ولی کافی نیست. برای روشن شدن باید نگاهی به رویدادها و آن چه گذشت بیندازیم، به عنوان نمونه به سرکوبی که از همان روز نخست گریبانگیر دیگرگرایشات جنبش کارگری و حتا آنارشیستهای صلح جو و خشونتپرهیزی چون طرفداران تولستوی و یا کروپوتکین گردید.
بنابراین کسانی که با تکیه بر صحیفهی نور تصویر تاریخی نادرستی از امام خود ارایه مینمایند آب در هاون میکوبند. و کسانی هم که از دوران طلایی امام میگویند در حقیقت به سرچشمههای سیاهیها اشاره دارند.
اما این همهی داستان نیست چرا که همان گونه که گفتم سیاست سیاست است و تاریخ تاریخ.
شاید هم منظور این دوستان از " دوران طلایی امام " یک ارزیابی تاریخی نبوده بل گونه ای سیاستگذاریست یعنی، آن چیزی را مد نظر دارند که خود میپندارند و میکوشند تا به نیرو بدل سازند - مثل خط امام حزب توده -
اگر منظور از دوران طلایی امام، تاکید بر آزادیهای برخاسته از انقلاب، انتخاب آزاد چون نخستین انتخابات ریاست جمهوری، اهمیت نقش مجلس، جمهوریای چون فرانسه، محدود ساختن نقش شورای نگهبان و غیره باشد که بیگمان دوران طلایی امام، دوران زرینیست، اگرچه با واقعیت و تاریخ هم خوانی نداشته باشد.
بهتر است تاریخ را به تاریخپژوهان و تاریخنویسان، فلسفهی سیاست را به فیلسوفان و سیاست پژوهان واگذاریم و در جهان سیاست به شدنها و ممکنها و واقعیتها بنگریم تا شاید در ایران، درد و اندوه سرآید و خورشید شادکامی برآید و فرشتهی داد و آزادی درآید.
اما متاسفانه مشاهدات چیز دیگری میگویند؛ چون وقتی میبینیم کسانی در لندن در دوران جنبش سبز برای شرکت در مجالس کشورهای خارجی سرو دست میشکستند و پس از چندی که جهت وزش باد را سنجیدند به سویی دیگر رفتند و همه چیز فراموشیده و منافع شخصی خود و خانواده خود پی گرفتند، وقتی میبینیم اصلاحطلبان نمایندهی خود به سادگی کنار نهادند و به اصلاح امور خود مشغول شدند، وقتی میبینیم نمایندگان مجلس که با تکیه به موسوی به مجلس راه یافتند و سپس حصر فراموشیدند و جامهی ییمانشکنی پوشیدند؛ وقتی میبینیم براندازان در دورهی انتخابات ۸۸ از جنبش سبز و موسوی ستایشها کردند اما پس از چندی راه گرداندند و دوباره یاد اشتباهات او افتادند، و به ویژه از نقش و یا آگاهی او از کشتار دهه شصت میگویند، تو گویی پیش از آن آگاه به این مسایل نبودهاند، و باز هم وقتی میبینیم نیروهای سیاسی توجهی چندانی به مساله حصر ندارند، و وقتی میشنویم بخشی از آرای موسوی که شعار میدادند " موسوی سکوت کنی خائنی "، " موسوی رای ما رو پس بگیر "؛ و همان گونه که دیدیم او سکوت نکرد و بر پیمان خود با مردم وفادار ماند اما همین نیروها دنبال کس دیگری رفته و سرآخر با شعار این که موسوی رای تو پس گرفتیم، سر و ته ماجرا را هم آوردند، و وقتی میبینیم کسانی که خود را نمایندهی موسوی میدانستند یا سکوت مطلق اختیار کرده و یا تنها وظیفهی خود پاسخگوییِ گاه و بیگاه به اتهاماتِ بانیان حصر میدانند، و وقتی دهها مورد این چنینی میبینیم، به یاد پلاتون میافتیم که میپنداشت، هر سرزمینی و مردمی شایستهی حکومتیاند که بر آنها حکومت میکند.
یا به قولی؛ آن چه را داریم شاییم، چون پلیدی را پاییم
برلین، مارس ۱۹۱۹
مسعود میرراشد