از ارسطو نقل میکنند که میگوید من استادم افلاطون را دوست دارم ولی حقیقت را بیشتر از او دوست دارم. نمیدانم آیا واقعا ارسطو این حرف را زده یانه و من هم ارسطو نیستم، اما میتوانم از این حرف استفاده کنم و بگویم که این درست است که دکترسروش برگردن من حق استادی ومعلمی دارد و پروژه اصلاح دینی او هم یکی از مهمترین و موفقترین پروژههای روشنفکران ایرانی وکل دنیای اسلام بوده وهست، اما اگر گزارههایی در گفتههای او با حقیقت وفق ندهد، باید به او انتقاد کرد. این حرف را ضمن احترام و قدردانی فراوان از کوشش او و نقش موثرش در حداقلی کردن دین و ذیل عقل مدرن قراردادن آن وپلورالیستی دیدن دین، مینویسم. مخصوصا این نکته را میخواهم بگویم که دربرخورد با افراد، همه یا هیچ یا سیاه و سفید نباید نگاه کرد. تربیت دمکراتیک به ما میآموزد که هم راه گفتگوی دمکراتیک و انتقادی را باز نگه داریم و هم اشخاص وجریانات حاضردرصحنه سیاست واجتماع را مجموعهای بدانیم که ممکن است با بخشی از آراء و عملکردشان موافق وبا بخش دیگری مخالف باشیم.
سخنرانی اخیر دکترسروش در چهلمین سالگرد انقلاب اسلامی، سخنرانی خوبی است که دربررسی انقلاب به طور اعم و انقلاب اسلامی به طور اخص حاوی نکات آموزندهای است. به خصوص نقد کوبندهای که دراین صحبت از فقه و فقها به عمل میآید و اسلام فقاهتی به عنوان تئوری اصلی این انقلاب و استقرار آن بعداز پیروزی، به نقدی جدی و ریشهای گرفته میشود. به درستی درهمین سخنرانی و سوال وجواب بعداز آن مطرح میشود که آقای خمینی درواقع به دنبال استقرار مشروطه مشروعه شیخ فضلالله نوری بوده است. (مرحوم مهندس سحابی درجلساتی که در سال ۵۸ داشتیم میگفت آقای خمینی دارد انتقام شیخ فضلالله نوری را از ما میگیرد.)
اما درمیانه این سخنرانی قسمتی هست که ربطی به اصل صحبت ندارد و بیشتر به یک اعلام موضع سیاسی شبیه است و حتی با بحث اصلی همین سخنرانی هم که دربالا آمد، نه فقط همخوانی ندارد بلکه با آن متناقض است. دراین چند دقیقه صحبت، دکتر سروش مطرح میکند که اگر بین محمدرضاشاه و آیتالله خمینی مخیرشود صد درصد دومی را انتخاب میکند و البته حق او و هرکس دیگری است که آزادی انتخاب داشته باشد. اما درتوجیه این انتخاب گزارههایی را نقل میکند که به نظرنگارنده درست نیست و این نوشته نقد این گزارهها است. دکترسروش درتوجیه این انتخاب خودش میگوید که آقای خمینی با سواد بود، فقه و فلسفه وعرفان خوانده بود و ازعهد هخامنشیان تا امروز شاهی به باسوادی او درایران نبوده وحتی پای شاههای اروپا راهم درمیان میآورد. این گزاره به لحاظ تاریخی درست نیست. اولا که قبل وبعد از اسلام، در ایران شاهان با سواد و فرهیخته داشتهایم. آن چه تاریخ از انوشیروان یا پادشاهان سامانی یا شاه عباس نقل میکند آنان را افرادی اهل دانش و کتابخوان و علم پرور نشان میدهد. حتی درمیان شاهان ایلخانان مغول یا گورکانیان تیموری هم ما با افراد فرهیختهای مثل غازان خان یا شاهرخ میرزا برخورد میکنیم. دراروپاهم گزاره دکترسروش صحت ندارد. امثال اسکندرمقدونی یا مارکوس اورلیوس امپراطور فیلسوف رم ویا فردریک کبیر و دهها شاه کوچک و بزرگ دیگر را میتوان مثال زد که دانشپژوه و دانشمند پرور بودهاند. ثانیا اشکال بزرگتر به این سخن این است که مقایسه رهبر یک انقلاب درپایان قرن بیستم با شاهان قرون گذشته وعصرماقبل مدرن از اساس نادرست است. درواقع به قول آمریکاییها مثل مقایسه سیب با پرتقال است. سیب را باید با سیب مقایسه کرد وپرتقال را با پرتقال. از رنسانس به این طرف به تدریج پدیدهای درغرب متولد شد که عصرمدرن نامیده میشود و تمام شئون زندگی ازجمله سیاست و سیاستمداران راهم دربرگرفت. اگر بنابرمقایسه آقای خمینی بادیگر سیاستمداران باشد باید به سراغ رهبران انقلابی و شاهان و سیاستمداران درعصرجدید رفت. آقای خمینی را باید با دیدرو و کندورسه و ولتر درانقلاب فرانسه ویا واشنگتن و جفرسون و فرانکلین و هامیلتون درانقلاب آمریکا ویا لنین در انقلاب روسیه و یا گاندی درهند و ماندلا در آفریقای جنوبی و امثالهم درترازو گذاشت وسنجید. آنگاه معلوم میشود که او چقدر سبکتراست. اگر به سراغ شاهان یا سیاستمداران قرن بیستمی به خصوص کسانی که در دهه هفتاد میلادی یعنی عصر برآمدن آقای خمینی برویم، خیلی روشنتر این عقب ماندگی او نسبت به روزگارخودش دیده میشود. دراین صورت به خوبی دیده میشود که اتفاقا همان فلسفه صدرایی که خوانده یا مشق عرفانی که درمکتب امثال ابن عربی کرده ویا به خصوص فقه قرون وسطایی حوزهها که مکتب آموزشی او بوده، چگونه بردست وپای او بسته شده واز او یک رهبرعقب افتاده نسبت به تحولات دنیای مدرن ساخته است.
نکته مهمتری که در مقایسه شاه وخمینی باید مدنظرقراربگیرد، درنسبت این دونفر با عصر مدرن است. انقلاب مشروطه ایران هنوز مهمترین حادثه درتاریخ معاصرایران است. از دل این انقلاب درنهایت سه خواسته برجسته شد که درنوشتهها و آراء روشنفکران مشروطه دیده میشود. خواست ایجاد مشروطه سلطنتی مبتنی برقانون اساسی و تاسیس مجلس، ناسیونالیسم که مد آن روز دنیا بود و تاسیس دولتی مقتدر برای مدرن کردن ایران. رضا شاه به هرکیفیتی که برسرکارآمده باشد، خواست اول را عملا نادیده گرفت ومجلس مشروطه دردوران پهلویها جزادواری کوتاه عملا دست نشانده شاه و بی خاصیت شد، اما اوتمام کوشش خودش را برای خواستهای دوم و سوم به کارگرفت. دراین راه از پشتیبانی اغلب روشنفکران کشورهم برخوردار بود و رجالی به یاری اوشتافتند که تاهمین امروز هم کم نظیرهستند. پسرش محمدرضا شاه هم راه پدر را دنبال کرد وبه همین دلیل دوره سلسله پهلوی را میتوان عصرتاسیس دولت مدرن و مدرن کردن ایران نامید. پدروپسرهردو دیکتاتورهای نظامی، خشن و سرکوبگر، اما روبه دنیای مدرن بودند. آقای خمینی رهبرمذهبی بود که درمکتب فقه و معارف قرون وسطایی پرورش یافته و عملا پشت به دنیای مدرن بود. او وجانشینش آقای خامنهای، هردودرضدیت با ناسیونالیسم وعصر مدرن کوشیدهاند وهمانطور که گفته شد، نه فقط پشت به دنیای مدرن بوده و هستند، بلکه برای این پشت کردن به دنیای مدرن تئوری هم دارند و عملا چهل سال کشوررا درضدیت با عصر جدید و دستاوردهای دنیای مدرن راه بردهاند. یکی ازمهمترین دلایل فاجعه ومصیبتی که ایران را دربرگرفته همین مساله است. به همین دلیل هم دریک کلام میتوان خمینی و جانشینش را دشمنان انقلاب مشروطه نامید. (که اتفاقا اصل صحبت دکترسروش دراین سخنرانی، تشریح همین مسئله است.)
اگرچه ربطی به نقد سخنان دکترسروش ندارد، اما مایلم درهمین جا نظرخودم را درمقایسه بین شاه و خمینی هم اعلام کنم. پروژه امثال بنده، استقراردمکراسی سکولار مبتنی براعلامیه جهانی حقوق بشر و همراهی با عصرجهانی شدن است، اما اگردرسیکل معیوب خاورمیانه یعنی انتخاب بین دیکتاتورهای نظامی واسلامگرایان مخیرشوم (به قول یک دوست مصری)، من بین یک دیکتاتوری نظامی اما روبه دنیای مدرن و یک استبداد دینی اما پشت به دنیای مدرن، قطعا اولی را انتخاب میکنم. البته بازهم تاکید میکنم که کوشش امثال من و تمامی دوستانی که دارم بیرون آمدن از این سیکل معیوب است.
درخصوص اطلاق صفت شجاعت به آقای خمینی ازسوی دکترسروش درهمین قسمت از سخنرانی هم حیفم میآید یک نکته را درپایان این نوشته نیاورم.
شجاعت صفت خوبی است ولی انواع دارد. مثلا ممکن است فردی درزمینه علمی فرد شجاعی باشد و بتواند نظریات جدیدی ارائه دهد و نظریات قبلی را به چالش بکشد، اماهمین فرد درسیاست بسیارمحافظه کارباشد. یا ممکن است فردی درسیاست فرد شجاعی باشد ولی به تجارت که برسد فردی بسیارترسوباشد و تاجری لغزنده دل، لغزنده راه گردد. بسیارکم هستند کسانی که درهمه زمینههای زندگی شجاع باشند. یکی از مهمترین انواع شجاعت، شجاعت درپذیرش انتقاد و تحمل مخالفین و اقراربه اشتباه درصورت قبول انتقاد آنان است. این نوع شجاعت دربین دیکتاتورها نایاب است. به همین دلیل هم میتوان تمام دیکتاتورها را افرادی ترسو و بزدل نامید که نهایتا سراز سرکوب و کشتار مخالفین خود درمیآورند. آقای خمینی را ممکن است درپارهای حوزههای سیاسی فرد شجاعی دانست (اگرچه خیلیها همین بخش ازشجاعت نزد ایشان راهم بیشترناشی ازکم خردی ونشناختن صحنه سیاسی میدانند)، اما مثل تمام دیکتاتورها از انتقاد و مخالفت وحشت داشت وبه همین دلیل هم تحمل هیچ رای مخالفی را نمیکرد و جواب مخالفت راهم با سرنیزه و کشتارو سرکوب میداد. اوچون بقیه دیکتاتورها فاقد شجاعت درتحمل انتقاد ومخالفت بود وبا این جبن وترس از کنج اتاقش فرمان کشتارهزارن نفر را صادرمیکرد.
برای عید امسال کسی شمال می رود؟