۱- هدف یادداشت زیر همنوایی با مادههای ۱۸ و ۲۱ اعلامیه جهانی حقوق بشر است که از جملهی اول مادهٔ ۱۸شروع شده (هر انسانی محق به داشتن آزادی اندیشه، وجدان و دین است...) و تا جمله آخرش (و هیچ فردی حق اهانت و تعرض به فرد دیگری به لحاظ تمایز و اختلاف اندیشه ندارد) ادامه مییابد. همنوایی هم چنین از جمله اول مادهٔ ۲۱ شروع شده (هر شخصی حق دارد که در مدیریت دولت کشور خود، مستقیماً یا به واسطه انتخاب آزادانه نمایندگانی شرکت جوید...) و در جمله آخرش (رأیگیری از افراد میبایست به صورت مخفی یا به طریقهای مشابه برگزار شود که آزادی رأی را تأمین کند) به سرانجام میرسد.
بنابراین بی آن که به شرح و تفصیلی زیادی نیاز رود، روشن است که یادداشت حاضر همچنین از حق اعتراف نکردن دفاع میکند و اساسأ اعتراف گرفتن را تبهکاری میداند. وانگهی یادداشت حاضر باید نشان دهد که اعتراف کردن آزادانه، فضایی را به آدمی میدهد که هم به تصحیح و هم به تقویت خود بپردازد.
۲- این روزها دو متن سرانجام مرا به صرافت انداختند تا یادداشت زیر را بنویسم.
نخست قطعه ادبی بود که هموند تازه وارد کارگاه شعر و قصه ما در فرانکفورت به تاریخ ماه مارس ۲۰۱۹ خواند. وی به صراحت میگفت که " اکنون که اعتراض از مُد افتاده، من نیز اعتراض نمیکنم/ عصر، عصر معترف شدن است، میخواهم کمی اعتراف کنم. "
روشن است واکنش این قطعه ادبی که در جاهایی موزون و مُقفا میشد، در تجربهی شکستی خلاصه بود که جنبش اجتماعی سال ۸۸ خورشیدی معروف به "جنبش سبز" آن را زیست.
تو گویی جوانانی که در آن میانه به فعالیت اجتماعی کشیده شدند، مثل نسلهای قبلی درگیر مبارزه، با تاریخ پشت سر خود تسویه حساب میکنند. البته منوط به کیفیتی که تسویه حسابشان داشته، آنگاه نتایج متفاوت خود را از آن میگیرند.
الان وقت آن نیست که روند تسویه حساب تاریخی و پیامدهایش را در تک تک عناصر و مدعیات آن قطعه ادبی بررسی کنیم. برای یادداشت حاضر فقط این نکته دارای اهمیت است که قطعه ادبی یادشده روند رایج شدهای را مبنی بر میل و تمنای اعتراف نمایان میسازد. روندی که مسئلهی تغییر الگوی رفتاری یعنی گذار از اعتراض به اعتراف را در بر دارد.
با روحیه جدیدی میان جوانان و پویندگان اجتماعی روبرو هستیم که نمیخواهد مثل چهل و پنجاه سال پیش فقط معترض باشد. سر آن دارد که به چیزهایی نیز اعتراف کند.
در مورد سابقهی قضیه از یاد نبریم که امر اعتراض به آن جنبشی بر میگردد که به نظام سلطنتی به علت وجود استبداد سیاسی و دیکتاتوری شاه واکنشی منفی و بنیان برافکن نشان داد.
اما پس از سقوط نظام شاهنشاهی، نظامی بر ایران حاکم شد که به مراتب ناگوارتر استبداد سیاسی و دیکتاتوری را در طول و عرض و عمق خود گسترش داد. در نتیجه بسیاری را از کرده خود، پشیمان وتواب ساخت.
اما اینان همیشه در شمار کسانی هستند که از یکسونگری رنج برده و سایر جوانب و عوامل دخیل را لحاظ نمیکنند. از خودی انتزاعی قضیه را شروع میکنند و به خودی سرخورده و بی امید نسبت به آینده ختم میشوند.
در هر حالت سیاهی لشگر باور و عقیدهای هستند که کار دست بقیه میدهد. چرا که به شک و تردید متکی به خود دامن میزنند که فراگیر و مطلق عمل میکند. شکی که شک را تولید میکند و فقط ارادهای معطوف به خود را دارد.
بنابراین ایشان به جایی میرسند که امر اعتراض را نه فقط در دوره خویش که برای تمامی اعصار تاریخ به زیر سوال برده و منکر درستیاش میشوند.
منتها بدین پرسش هرگز پاسخ نمیدهند که اگر عنصر اعتراض نبود ما از غار نشینی رها نگشته بودیم. هنوز با برده داری فراگیر و قانونی روزگار میگذراندیم.
از این گذشته وقتی شک گرایی مطلق میگردد، فقط اعتراض به امری ذاتی نادرست و نا به جا بدل نشده بلکه باعث گمراهی و ناروشن بینی فاعل شناسا هم میشود.
شک و تردید، گرچه از منظر تاریخی سهمی در تحرک و پیشرفت داشته و سد سدید دُگمها و جزمها را شکسته، اما در مواردی هم نقض قرض شده است. وقتی شک معطوف به شک شد، به انکار مطلق عمل، خود زنی و نفی پیشرفت منتهی میشود.
۳- دومین متن محرک یادداشت حاضر، نوشته یا در اصل به قول خودش اعتراف نامهای است که دوست فیسبوکی مهرک کمالی درباره سرگذشت خود در ایران نوشته و منتشر ساخته است.
وی در نوشته یادشده میگوید که با چه رنج و عذابی روبرو بوده و چه دغدغه و مشکلات فکری داشته است.
قضیهاش به پیگرد و ستم و سرکوب بهائیان در ایران برمی گردد که حاکمیتی با ایدئولوژی تشیع و بخاطر تمنای انحصارگرایی انجام میدهد.
کمالی نوشته که با چه معمایی روبرو میشده است. وقتی دنبال کسب شغل و استخدام بوده است. بخاطر تبار بهایی بایستی از عقیده موروثی خود برای ورود به هر نهاد دولتی اعلام برائت میکرده است. اصلا بایستی منکر رابطه و هر گونه ارتباطی با بهائیت میشده و آن را "فرقه ضاله" میخوانده و این انکار را در روزنامه رسمی علنی میکرده است.
او البته در دورهای بخاطر آشنایی با اصلاح طلبان حکومتی گاهی با پیشنهاد تقیّه روبرو شده است. وی بواسطه دلال صفتی آشنایان اصلاح طلب دنبال میانبرهایی میگشته است. از جمله این که اعلام برائت خود را بطور مخفی بر کاغذ رسمی نگاشته و آن را در پرونده استخدامی خود به امانت بگذارد.
میگوید بخاطر کتمان خود رنجی برده که بقول شاعر نگو و مپرس. سرگردانی دردناک کشیده است. اجبار بیرونی و تحمیلی حاکمیت و نیز تشویق به لزوم ریاکاری او را آشوبزده ساخته است. چرا که در درون به کلنجار و رو در رویی با وجدان باز و خواست کننده مجبور بوده است.
بواقع وجدان اگر درست کار کند همواره بر اصل اصالت و درستی اتکا دارد. مهرک خوشبختانه وجدان قبراق و چابکی داشته است.
همین که اعتراف دوستی چون مهرک کمالی سهمی در بر انگیختگی نگارنده داشته، نشانه تاثیر عاطفی نوشتهاش بر من است. من از رنج او غمگین شده و اگر نوشتهاش را دوباره بخوانم باز غمگین خواهم شد. اما فقط با غم تنها نمیمانم.
اگر شک بخاطر شک را در پیش نقد کردیم، بایستی غم برای غم را هم فرو بگذاریم. ما بایستی از این چارچوب تنگ و تحمیلی بدر آئیم. آنهم چارچوبی که حاکم خود پسند و بد سلیقه برای ما تدارک دیده است. اینجا است که به صراحت باید گفت گور بابای هر سالار خودشیفتهای.
بایستی به همان اعلامیه جهانی حقوق بشر رجوع کرد که همچون متنی درخشان و رهایی بخش دست آدمی را باز میگذارد.
اعتراف به اجبار را گفتیم که مذموم میدانیم. ولی اعتراف به اختیار را امکانی برای خود باوری یافتیم. پس حالا از این تناقض میان اجبار و اختیار، نتیجهای خردمندانه بگیریم.
بنابراین دغدغه این چند صباح گذشته خود را بویژه خدمت مخاطب خاص و دوستان روشنفکرم میگویم. یعنی به آنانی که در حوزه عمومی (یا سپهر همگانی بقول یورگن هابرماس) مداخله میکنند و در پی دفاع از حق و حقوق شهروندان هستند.
چندی است که در واکنش به ستمی که خلافت خلیفه شیعه بر دگر اندیشان و اقلیتهای قومی و عقیدتی روا داشته، همواره خردمندانه و رها عمل نمیکنیم.
چرا که تن به عادت و عملکرد افراط و تفریطی میدهیم. از یکسو دنبال هویت طلبی مُد روز شده و فراگیر میافتیم که از گور سونامی گلوبالیزاسیون ناعادلانه برخاسته است.
به انسانیت جهانشمول و جا افتاده از زمان کانت بدین سو کار و توجه نداریم. فرا منطقهای قضایا را نمیبینیم.
در دفاع از حقوق اقلیتهای قومی دچار تب تبار خویشاوندی شدیدی میگردیم. فقط هوای همولایتیهای خود را داریم. حتا تا پای قمار تجزیه ایران میرویم. بی آن که تصور کنیم چه امکان زیبای زندگی مشترکی را در آینده از دست میدهیم؛ با آنهمه رنگارنگی که ایران دارد.
من که خسته نمیشوم از تکرار آن سرودهی شاعر برجسته مهدی اخوان ثالث که گفته "ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم/ تو راای کهن بوم و بر دوست دارم".
از سوی دیگر، اگر به عقیده و ایمان موروثی ما تعرضی شود، تمام دستاوردهای اندیشه پسا متافیزیکی (چه از طریق نیچه بدان رسیده باشیم و چه از طریق فویرباخ و مارکس) را فرو مینهیم. به آتشکدهی زردشتی، کنیسهی یهودی، کلیسای مسیحی، خانقاه طریقت و محفل بهایی خودمانی پناه میبریم. البته برخی از ما قبلا در تشکیلاتهای سیاسی قایم شده بودیم و از مشارکت در امر سیاست عمومی و کشور داری تن میزدیم. پشت ایدئولوژی فرقه و جرگه خودی پناه میگرفتیم تا مبادا پایمان به عرصه سیاست ورزی واقعی بلغزد. ایراد در منزه طلبی ما بود که میخواستیم حتا از پوریتنهای مسیحی نیزسبقت بگیریم. در نتیجه و بنابراین از حوزه عمومی و نهادهای مربوطه عقب مینشستیم و شاید هنوزعقب مینشینیم.
ولی چون میل حضور و ظهور داریم، بعد به روشهای غیر مدرن (مثل مظلوم نمایی و خود قربانی جلوه دادن) دوباره با رسانههای جانبدار به فضای ارتباطات آمده و سعی در یارگیری میکنیم. کم نیستند. دوستان زیرکی که از بی بی سی تا صدای امریکا از من و تو تا ایران اینترنشنال و سایر تلویزیونهای ماهوارهای تبلیغ زیرجلکی دار و دسته خود را میکنند. البته دار و دسته الزاما نباید به تعداد افراد زیاد معنا شود. گاهی یک زوج نیز دار و دسته بشمار میرود. وقتی در پی ارضای میل خودنمایی ست.
در اینجا میتوانم از روشنفکران هم نسلم، در هر مورد خاص، تک - تک نامی ببرم. به تقریب برای هر کدام از رویکردهای یادشده در عرصه قوم و ایمان نمونه داریم. منتها بخاطر شخصی نشدن قضیه چشمپوشی کنیم بهتر است.
بخاطر احترامی که همواره به رواداری و تلرانس داشته و تا کنون در حد بنیه محدود خود سعی در رعایت حال دیگری کردهام، دوستان روشنفکر متفاوتی دارم.
آنان را به شخصه یا از طریق آثارشان میشناسم. تلاششان را دنبال کرده و نامههایشان را خواندهام. از این رو همیشه نگران حالشان بوده که از کاروان روشنفکری جابمانند و به عقبگرد تاریخی تن بدهند.
در اینجا میشود به سنت اندیشگری در تمدن غربی اشاره داد که در مفهوم "اعترافات" تحولاتی را سر و سامان داده است. اگر سنت آگوستین، همچون پیشقراول معترف شدن، تعویض جهان بینی از مانویت به مسیحیت و دست شستن از عشق زمینی را رقم زده، پیرو وی در اعترافات نویسی ژان ژاک روسو است که این گونه و ژانر ادبی را به سال ۱۷۸۲منشر و سکوی پرش خودیت مُدرن ساخته است. سومین اعتراف نامه که برای نگارنده جذابترین نیز هست به قلم فریدریش شلگل نگاشته شده و در سال ۱۷۹۹ انتشار یافته است. در جایی مناسب بدان خواهم پرداخت. البته در قرن بیستم توماس مان و سارتر نیز اقدام به نگارش اعتراف نامه کردهاند که اشاره به آن از حوصله این نوشته خارج است.
۴- بهر حالت ناتوانی ما در پریدن از روی سایه بتهای ذهنی (آنهم به مفهوم لایبنیتزی کلمه) دوباره خود را آشکار کرده است. ناتوانی که برای تغییر رفتاری در جامعه ایرانی یک مسئله مبرم است و در نتیجه مانع تحول و باعث درجازدن و عقبگرد جمعی ما میشود.
پس صورت مسئله را درست طرح کنیم که قضیه با گذر از اعتراض به اعتراف برطرف نمیشود. باید با نگاه تفکیک کننده بنگریم که اعتراض و اعتراف چه جنبههای مثبت و منفی دارند.
مثالی بزنیم. بتازگی جمشید مشایخی هم مُرد. جمشیدی که در نقشهای متعدد در تاریخ سینمای ایران خوش درخشید. سینمایی که در نیم قرن اخیر ذهن جمعی ما را بیش از هر رسانهای نقش و نگار بخشیده است.
چندی پیش مشایخی در صحنه افکار عمومی باعث جنجال و جدل شد. آنهم با گفتن و افشای این راز که غلامرضا تختی را ساواک و هئیت حاکمه نکشت بلکه از دست همسرش خودکشی کرد.
یک چنین اظهارنظر افسون زدایانه از قهرمان افسانهای را پیش از این در مورد قصه مرگ صمد بهرنگی نیز شاهد بودیم. وقتی نقش جلال آل احمد در چاق کردن روایتی دروغین از مرگ صمد افشا شد. آل احمدی که هر چیزی را به ابزار مبارزه با پهلوی دوم فرو میکاست. ولی برغم این تقلیل گرایی آل احمدی، بایستی این نکته را افزود که نه اشکال وجودی دیکتاتوری شاه و نه دسیسه چینی و سرکوب ساواک به خودی خود منتفی نمیشوند.
میبینید که داریم به رفتار یکی از نمادهای اعتراض در دوره پهلوی دوم نقد میکنیم؛ یعنی به جلال آل احمد که البته اثر "مدیر مدرسه"اش خواندنی است. بدین ترتیب از رد و قبول کلی، فلهای یا چکی افراد دوری گزیدیم و در بازتابهای اعتراض سره را از ناسره مجزا میکنیم.
برای نگارنده اما سرگذشت جمشید مشایخی تداعی معانی دیگری هم داشت. زیرا روایتی ممتد از شخصیتی بود که از قهرمان تراژیک به چهره کمدی و قابل ترحمی تبدیل شد. آنهم بخاطر نزدیکی و همنوایی که با خلافت اسلامی در سالهای پسا انقلابی انجام داد.
اما مشایخی نقش خان دایی در فیلم مشهور قیصر را نیز ایفا کرده بود. خان دایی در آن فیلم سیگنال برآمد سونامی سالهای بعد را ساطع میکرد. اما کسی اعلام خطر را در نیافت.
در فیلم لحظهای هست که بسیار معنا دار است. وقتی خان دایی کتاب شاهنامه را میبندد. یعنی خواندن و بازگو کردن پند و اندرزهای خردمندانه این اثر را مسکوت میگذارد.
پس ساکت میشود و به رجز خوانی قیصر مبنی بر انتقام گیری مبتنی بر ناموس و نه متکی بر قانون و داد گستردی و عدالت گوش میدهد.
سکوت خان دایی معناهای بسیاری دارد. بخشی از این معناها را ما در جامعه خود بطرز دلخراشی زندگی کردهایم.
یکی از آنها گسست انتقال دانش میان نسل پیر و جوان است. در ساکت ماندن کتابخوان و بسته شدن شاهنامه نیز که منبعی برای خرد جمعی و دستگاه ارجاعی عملکرد عمومی مردمان است، روند حرکت جامعه نامتعادل میگردد. انسان، هدف داد و دادگستری را گم میکند.
با رجز خوانی قیصر و بی آن که جمله معترضهای از خان دایی بر آید، یک الگوی رفتاری به جماعت پیشنهاد میگردد.
الگویی که نبود نهادهای قانونی و دادگاه و حکم عادلانه را پیشفرض گرفته است. انتقام جویی شخصی جای داوری غیر شخصی مینشیند و مجازات تبهکار به حالت تعلیق در میآید. چون تعیین کننده مجازات، قاضی قانون است. مرز قربانی و خطاکار در هم میریزد.
با نفوذی که سینما بر افکار داشته و دارد، این فیگور فیلم به تیپ اجتماعی و جماعت پیرو بدل میگردد و پیکره واقعی مییابد. این جماعت را در پس انقلاب در خیابان شاهد بودهایم که همچون نیروی فشار حاکمیت بسیج میشود. رهبر نیز سپس فرمان آتش به اختیارش را صادر میکند. در هیچ جا از تاریخ معاصر ما نمیشود بدین روشنی به قهقرا رفتن ما را توضیح داد.
چرا اپوزیسیون برنمیخیزد؟ فاضل غیبی
ویرانی فرهنگها و نوسازی قبرستانها، شکوه میرزادگی