از وطن که دور میافتیم، از وطن دور نمیشویم.
خاک وطن که هیچ! همه جا خاک شاید یکی باشد. حالا سرخ مثل عینالی در تبریز یا قهوهای سوخته در کنارههای کویر و حتی سفید، چون خاک سفید، شهر معتادان تهران. یا آبی آسمان و دریا هم، بی آنکه رهتوشهای برداریم و قدم در راه بی فرجام بگذاریم. اما تصاویری از همین وطن گاه قاب میشوند و تا آخر عمر ما آنها را با خود میبریم. آن تک درخت وسط کوچه برق لامع در تبریز هرگز از ذهن و ضمیر پاک نخواهد شد؛ هر کجای جهان که باشم. یا آن کلوب شطرنج در میارمیار، روبهروی میخانه ممتاز، یا صدای عالیه که از کافه خورشید با بلندگوهای خشدار در کوچهها پراکنده میشد.
خاک را میتوان با خود برد و تک درخت را در جایهای دیگر جهان هم بازیافت، اما با یاران رفته چه توان کرد؟
ناگهان صدای زنگی میآید یا حروفی بر صفحه آیفون ردیف میشوند که فلانی هم رفت و تو میمانی که فلانی را چهل سال است که ندیدهای و اصلا اگر امروز میدیدیش، میشناختیش؟ اما یادش رهایت نمیکند و شب خوابت نمیبرد و میروی به ایوان خانه و سیگاری میگیرانی که نباید بگیرانی و گیلاسی ودکا مینوشی که نباید بنوشی و آهسته آهسته شب را به در میکنی...
صبح که میشود میروی جلوی آئینه و خود را نگاه میکنی: چهرهای میبینی پیر و پژمرده که هیچ شبیه عکسهایت با فلانی نیست و ناگهان میخواهی گریه سردهی که حالا دیگر نوبت کیست؟
دوست رفته من فلانی نبود. حسین عالمی بود که با هم عالمی داشتیم. کمک کتابدار دبیرستان ما بود و یواشکی مادر گورکی و کتاب شکست سکوت کارو را به ما امانت میداد و ما یواشکی میخواندیم، و ما امانت میدادیم به دیگران که یواشکی بخوانند... دنیای کوچک ما در سراب فراختر میشد و پرت میشدیم به این سو و آن سوی جهان. همره باد از نشیب و از فراز کوهساران... همین کتابها پایهای شد که بعدها اصول مقدماتی فلسفه و برمیگردیم گل نسرین بچینیم و بعدترها دولت و انقلاب لنین و تضاد مائو را در خفا بخوانیم و تکثیر کنیم و به زندان برویم که جهان مثلا زیبا شود.
حسین عالمی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیش از آن که کتابهای ناب و ناباب و نایاب را به ما بدهد در حسینیه عسگر عامل دیده بودمش که همراه پدرش قلیان چاق میکرد. یک بار پکی به من داد و من کشیدم و سرم گیج رفت و فکر کردم نشئه شدهام. مدتها گمان میکردم که قلیان مخدری قوی است.
پایمان به تنها باشگاه شهر که باز شد پینکپونگ را کشف کردم که حسین خوب بازی میکرد. اتاق شطرنج هم داشت که باز ستارهاش حسین بود. چون یک شهر بود و یک باشگاه، در نوبت شطرنج منتظر بودن زجرآور میشد. بازیهامان را به اتاق بالاخانه من منتقل کردیم. در بازیهای شطرنج که اغلب تا سحرگان طول میکشید همواره میبرد. رقیب قدری بود. اغلب سر شرط چند سیخ جگر یا یک دست چلوکباب بازی میکردیم. شش دست که میشد دوازده دست، سپیده میزد. روزهای تابستانی بعد از بازی راهی آب معدنی روستای آوارس میشدیم که سه - چهار ساعتی پیاده راه بود. آوارس آب معدنی ولرم و بدبویی داشت که محبوب سرابیها بود. شایع بود که هر دردی را درمان میکند. یک بار صبح که به آوارس رسیدیم هفت - هشت آخوند سربرهنه و لخت را دیدیم که از آخوندهای مشهور سراب بودند و بی عمامه و عبا، تماشایی بودند. سرها تیغزده و سفید و صورتها آفتابخورده تا خط گردن و بدنها باز به غایت سفید. به تماشا ایستاده بودیم و آنها بفرما میزدند...
حسین عالمی دبیرستان را که تمام کرد مانند بسیاری از شهرستانیهای ندار به دانشسرا رفت و پرت شد به اطراف بانه کردستان، نجنه خوارو، یا سفلی.
بعدها رفیقم بهزاد کریمی هم به عنوان سپاه دانش تبعیدی از پادگان بابک سراب به منیجلان رفت در اطراف بانه، که از بانه پنج - شش ساعت پیاده راه بود. اگر هوا خوب بود، و گرنه دو سه روز! بهزاد را در اعتصابات دانشکده فنی گرفته بودند و به عنوان تنبیه فرستاده بودند به پادگان سراب که سپاهی دانش شود. دو اتاقک کاهگلی داشت که در یکی زندگی میکرد و در دیگری سواد میآموخت.
در تابستان ۱۳۴۹ که پشت کنکور مانده بودم چند هفتهای پیش بهزاد رفتم.
کردستان سرشار از حماسه و اندوه بود و به نجوا سخن از "ملا آوره" (شلماشی) و "ملا عزیز" (شریفزاده)ها میرفت که در نبردهای مسلحانه فقط دو سال پیش از آن کشته شده بودند. آوازه این جان بر کفها ورد زبانها بود. رمز و رازی در میان مردم داشتند.
در آن سالهای آخر دهه چهل بود که تکهای از ایران و کردستان ایران را کشف کردم. سردشت و بانه و بوکان و سقز و سنندج، و چند کلمهای کردی یاد گرفتم که هنوز یادم هست: ماندو نبی!
علیرضا نابدل (اوختای) تازه شعر کوردستان را سروده بود که ما ازبر بودیم: بو داغلار اوجا باش! اوجا باش داغلاردا قانلی چکمهلر یول آچا بیلمز... در راهنوردیهامان اگر هم این یا آواز ترکی از قلم میافتاد و نمیخواندیم، این شعر اوختای محال بود ناخوانده بماند؛ میخواندیم به صدای بلند که طنین میانداخت در کوهستانهای کوردستان.
صمد بهرنگی رفته بود اما بسیارانی از معلمان روستاها میکوشیدند معلمی باشند چون صمد. حسین عالمی نیز یکی از آنان بود. او بی آن که کتابی بنویسد و یا ماهی سیاه کوچولویی با یک دشنه رهسپار دریا کند، کاری کرده بود کارستان. صدها و شاید هزاران بچه روستایی را در کردستان و آذربایجان درس داده بود و تربیت کرده بود.
از ایران که به ناگزیر رفتم فقط وطنم را از دست ندادم. هزاران چیز را از دست دادم.
سرابم را و رفیقانم را... خبر رفتن حسین را که به بهزاد دادم حس کردم بغضاش ترکید. نسل ما این است. به قول شاهرخ مسکوب زمان در ما میگذرد، و ما دوره میکنیم فصل را و روز را و هنوز را...