توضیح: مقالهای را که ملاحظه میکنید یکی از هشت مقاله مبسوط و تحقیقی است که نویسنده مدت دوسال است برای انتشار در مجلات علمی، پژوهشی، و حتی ژورنالها و فصل نامههای سیاسی و اجتماعی، به انتظار نشسته است. شاید به تعداد زیادی از کسانی که هم مطلع بودند و هم دست اندرکار بودند و هم در کار روزنامهنگاری بودند، برای انتشار سپارده شده است. بدتر از همه نشریه ایران فردا بود که سردبیر آن نزدیک دوسال نویسنده را با دهها بار تلفن زدن و حتی یک بار دیدار حضوری، به وعدههای پوچ حوالت میداد. این تصویر کوچکی از وضعیت سانسور و انحصار روزنامه نگاری در ایران است. سانسور از طرف یک جناح و انحصار از طرف جناح دیگر.
اشاره: در قسمت نخست این مقاله اشاره کردم که چگونه نظام تولید و مصرف در جهان امروز به سمت عوامزدگی جوامع با شتاب و سرعتی باور نکردنی به پیش میرود. رشد راستگرایی و تروریسم دو روی یک سکهای هستند که در کارگاه نظام تکنکی تولید و مصرف، در جهان امروز ضرب میشوند. انتخابات آمریکا نقطه اوج پیروزی جریان عوامزدگی در این نظام بشمار میآمد. اما دیری نپایید که جریان دموکراسی در کشورهای پیشرفته صنعتی به جریان عوامزدگی دامن زد. رشد و گسترش بنگاههایی که شبانه روز در کار و تولید وسایل سرگرمیسازی مشغول هستند، و تبدیل سرگرمی به فرهنگ، نمادهای آشکاری از گسترش عوامزدگی در جهان امروز هستند. در قسمت قبل شرح دو شکل از عوامزدگی، یکی راستگرایی و دوم تروریسم، از نظر خوانندگان گذشت. در این قسمت شکل سومی از عوامزدگی را در قالب جنبشهای هویتگرایی به بحث میگذارم.
۳- جنبشهای هویتگرایی
جنبشهای هویتگرایی، جنبشهای پستمدرن هستند. بنا به تحقیق رابرت جی. دان پست مدرنیزم از همین جنبشهای اجتماعی و هویتگرایی سرچشمه گرفته است. چیزی که او تحت عنوان انشقاق و پراکندگی هویتها یاد میکند. در واقع، وقتی جامعه یکپارچگی و وحدت خود را از دست میدهد، به هویتهای گوناگون تقسیم میشود. تا قبل از دهه هفتاد میلادی جامعههای پیشرفته صنعتی تنها با دو جنبش کارگری و جنبش دانشجویی مواجه بودند. اما از آن تاریخ به بعد جنبشهای دیگری شکل گرفتند که منجر به شکلگیری گروهبندیهای اجتماعی جدیدی شدند. در دهه ۷۰ میلادی آغاز فعالیت جنبشهای سبز محسوب میشود. اما شروع فعالیتهای جدی و سیاسی و تأثیرگذار این جنبشها به دهه ۸۰ و ۹۰ میلادی بازمیگردد. در همین ایام با شکلگیری جنبشهای فمنیستی مواجه هستیم. خود فمنیستها به چندین گروه تقسیم شدند. فمنیسم چپ، فمنیست راست و فمنیسم رادیکال، سه قسم از این جنبش محسوب میشوند. باز در همین دوران بود که با ظهور جنبشهای ملیگرایی افراطی در سراسر اروپا مواجه هستیم. از دهه ۸۰ میلادی احزاب مختلفی در بسیاری از کشورهای اروپایی تشکیل شدند که از نوعی ملیگرایی افراطی حمایت میکردند. جبهه ملی فرانسه به نمایندگی خانم ماری لوپن بزرگترین خطر سیاسی فرانسه محسوب میشود. در کشور اتریش حزب آزادی که یک حزب افراطی ملیگرایی است سالهاست که در کشور حرف اول را میزند. در انتخابات آوریل ۲۰۱۶ نوربرت هوفر کاندیدای این حزب موفق شد با ۳۶ درصد بیشترین آراء را کسب کند. اما در دور دوم به دلیل اتحاد همه احزاب علیه یک حزب، او موفق به کسب کرسی ریاست جمهوی اتریش نشد. بنا به گزارش رادیو دویچه وله در شرق آلمان دست راستیهای افراطی بشدت رو به گسترش هستند. ۳۹ درصد ساکنان آلمان شرقی تمایلات بیگانه ستیزانه دارند. در کل آلمان نیز جمعیت طرفداران راست افراطی از ۲/۸ درصد در دوسال گذشته به ۹ درصد افزایش پیدا کردهاند. حزب آزادی مردم به رهبری گیرت ویلدرز با ۳۰ درصد آراء موفق به کسب پیروزی در پارلمان هلند شدند. همین روند را میتوان به عنوان دومینوی پیروزی جریان راست افراطی در سایر کشورهای اروپایی تعقیب کرد. در مقابل شکلگیری احزاب افراطی و ملیگرایی، جمعیتهای مختلف آفریقایی و آسیایی در فرهنگهای مختلف در حال شکلگیری هویتهای جدید هستند. در حقیقت هویتها مانند کلانترهای مختلف هستند که در غوغای ناامنی بزن بهادرهای شهر، هر یک برج بارویی اطراف خود کشیدهاند تا از موجودیت خود دفاع کنند.
چندپاره شدن جامعه به هویتهای گوناگون، یکی از عوامل اصلی چندپاره شدن امر حقیقت است. وقتی امر حقیقت چندپاره میشود، به تدریج در معرض نابودی و نیست شدن قرار میگیرد. در گذشته فلسفهها از نسبیت حقیقت یاد میکردند، امروز از مرگ حقیقت یاد میکنند. به قول لیوتار حقیقت بی حقیقت. با مرگ حقیقت، حقانیت زنده میشود. حقیقت دغدغه فیلسوفانه و روشنفکرانه بود، حقانیت، تمنای عامیانه است. حقانیت تمنای غریزی بنیادگرایی و هویتگرایی است. هر هویت برای خود حقانیت قائل میشود. جنبشهای بنیادگرایی با اعتنا و اتکاء به حقانیت سربرمیآورند. عوامزدگی در سیاست رخنه میکند، و عوامفریبها گوی رقابت از کنشگران سیاسی میربایند. طبیعی است که آدمیان نمیتوانند بدون هویت باشند. هویت یک پوشش اجتماعی برای حراست کردن از شخصیت و یک کوشش درونی برای متمایز بودن از دیگری است. اما هویتگرایی یک کوشش بنیادگرایانه برای امتیازطلبی است. هویتگرایی ابزاری برای اثبات حقانیت و ایجاد رابطه قوا با دیگری است. هویتگرایی نمیتواند رابطه برابر با دیگری و هویتهای دیگری داشته باشد. برابری تنها در حوزه حقوق، اندیشه و در جوهر مشترک انسانی است که وجود دارد. هویتگرایی این هر سه را انکار میکند. زیرا بحث اصلی هویتگرایی غیریت است، یعنی جدا شدن از دیگری. در حالی که حوزههای حقوق، اندیشه و جوهر انسانی، مباحثیاند که به وجوه اشتراکی انسان مرتبط هستند. دقیقاً در همینجاست که پای عوامزدگی در هویتگرایی به میان میآید. زیرا عوامزدگی تکه تکه کردن همه چیزهایی است که سرچشمههای مشترک، عُلقههای مشترک و خط و ربطهای مشترک دارند. پیشتر به یک ویژگی مهم عوامزدگی اشاره کردم. و تعریف عوامزدگی را بر همین ویژگی استوار گرداندم. اشاره کردم که عوامزدگی میان تهی کردن پدیدهها و مفاهیم از معناست. هر چیز که از معنا تهی شود، اسباب عوامزدگی میشود. سپس اشاره کردم که عوامزدگی مثل اسطورهزدگی در هر چیزی سرایت میکند. از علم گرفته تا مذهب و تا تکنولوژی تا فرهنگ و سیاست. هر چیز که از معنا تهی شود و تأثیر خود را به عنوان نیروی محرکه اجتماعی از دست دهد، دچار عوامزدگی میشود. اما عوامزدگی بدون تکه تکه کردن، چند پاره کردن و شاکله پدیدهها را از هم پاشیدن، نمیتواند به میانتهی کردن پدیدهها و رخدادها اقدام کند. در واقع هر چیز اگر در دورن خود دارای نظم، انتظام، وحدت و یکپارچگی بود، محلی برای میان تهی شدن و از آنجا محلی برای نفوذ اسطورهها و اسطورهزدگی باقی نمیگذارد. به عنوان مثال علم زمانی عوامزده میشود که آن را تا بینهایت تکه تکه کنیم. جریان تخصصی شدن علوم و فنون هم با عوامزدگی بیربط نیستند. اگر نیک ملاحظه کنید، اغلب متخصصین و فنسالاران در فهم زندگی اجتماعی و در فهم رویدادهایی که به سرنوشت آنها مربوط است، بشدت عوامزده هستند. یا مثلاً برای عوامزده کردن دین، اولاً لازم است که دین را در مذهب تکه تکه کنیم، تازه اینهم کافی نیست، باید دین را در اجزاء خُرد و بیربط تکه تکه کرد تا آن را به ویروس عوامزدگی مبتلا کرد. هویت امری یکپارچه است، وسیله تشخیص است و نه تشخُّص. تشخیص ابزار شناخت است. این شناخت میتواند مکمّل شناخت از دیگری باشد. مثل شناخت اقوام از یکدیگر و یا شناخت ملیتها و کشورها از یکدیگر. دمثال میزنم، مرز بین کشورها وسیله تشخیص قلمروهای جغرافیایی و سرزمینی است. حقوق مردمان یک سرزمین مکمّل حقوق مردمان یک سرزمین دیگر است. مثلاً حقوق ایرانیان مکمّل حقوق همه انیرانیانی است که بیرون از مرزهای ایران زندگی میکنند. مفهوم منافع، این حقوق را تکه تکه و مقابل هم مینشاند. اسطورههای قدرت از همین تکه تکه شدن منافع تحت عنوان منافع ملی، ابزاری برای نفوذ و مداخله در کشورهای دیگر پیدا میکنند. به عبارتی حقوق تشخیص است، اما منافع تشخّص هستند. حقوق امتیاز است، اما منافع نوعی امتیازطلبی است. از راه همین تکه تکه کردنهاست که هویتگرایی با عوامزدگی پیوندهای مشترک پیدا میکنند.
اگر همانگونه که رابرت جی. دان در کتاب خود به خوبی شرح داده است، جریان پست مدرنیزم را یک جریان هویتگرا معرفی کنیم و اغلب جنبشهای اجتماعی را تحت هویتگرایی تفسیر کنیم (بجز آنچه که به جنبشهای زیست محیطی و جنبشهای حقوق بشری مربوط هستند)، اغلب آنها با الصاق ویژگی هویتگرایی و تشخّصگرایی، جریانهای عوامزده هستند. و این پرسش که جهان به کدام سو میرود، پاسخ روشنی در هویتگرایی و عوامزدگی پیدا میکند.
از میان رفتن عنصر مشترک بشریت
یکی از عواقب تکه تکه کردن پدیدهها در عوامِزده کردن آنها، تکه تکه کردن عنصر مشترک بشریت است. حقوق بشر و اهتمام به حقوق بشر از همین ریشه مشترک بشریت سرچشمه میگیرد. اگر ریشه مشترک بشریت وجود نمیداشت، بحث درباره حقوق بشر از معنا ساقط میشد. با تکه تکه شدن حقیقت و بنا به تلاش و کوشش پارهای از فیلسوفان، مسئله از بین رفتن حقیقت، این خطر را در گوشهای ما به صدا درمیآورند که به تدریج ممکن است عنصر مشترک بشر از معنای اولیه خود فاصله بگیرد و تلاشها و کنشها برای دفاع از حقوق بشر را ناکام بگذارد. یکی از فیلسوفانی که میکوشد تا عنصر مشترک بشر را انکار کند ریچارد رورتی است. ریچارد رورتی هم یک فیلسوف پست مدرن است و هم بیشترین و جدیترین کوششها را در انکار حقیقت به خرج داده است. فلسفه او در یک عبارت چیزی جز ماهیتزدایی کردن از پدیدهها نیست. حالا این عبارت یعنی چه؟ رورتی خود از فلسفه ضدماهیت باوری یاد میکند. یعنی اگر بخواهیم یک پدیده مانند A را توصیف کنیم، A تنها در نسبت با چیزهای دیگر A است. لذا توصیف A به عنوان آن چیزی که هست، یا به عنوان یک رشته ویژگیهای درونی، کار بیهودهای است. مثل اینکه بگوئیم انسان دارای این ویژگیهای درونی است که به موجب آن انسان از موجودات دیگر بازشناخته میشود. یا اینکه بگویئم این قلم و خودکاری که دست ما قرار دارد، دارای این ویژگیهای درونی است که شامل ویژگیهای قلم و خودکار میشود. از نظر رورتی اینها حرفهای بیهودهای هستند. انسان در نسبت او با پدیدههای دیگر انسان است. مثلاً نسبت انسان با طبیعت چیست؟ نسبت او با جامعه و یا با همنوعان خود چیست؟ و یا نسبت انسان وقتی فعالیت اقتصادی انجام میدهد با ابزار و اشیائی که سروکار دارد، چیست؟ اینها همه معانی و توصیفهایی است که به انسان نسبت میدهیم. بیرون از این نسبتها و رابطهها چیزی بنام انسان، مثلاً دارای فلان استعداد است و یا دارای فلان حقوق است و یا دارای فلان فضیلت و یا دارای فلان جوهر ذاتی است، وجود ندارد. به عبارتی چیزی در درون پدیدهها از جمله انسان و یا هر پدیدهای که در طبیعت هستی دارد، وجود ندارد که ما هنگام توصیف بخواهیم بریزم بیرون. از بین بردن این دو گانه برون و درون همان فلسفه ضدماهیت باوری است که ریچارد رورتی از آن دفاع میکند. بهترین مثالی که در این باره میتوان زد مثال اعداد ریاضی است. مثلاً آیا میتوانیم بطور مستقل بگوئیم عدد ۱۶ چیست؟ عدد ۱۶ تنها در نسبت با اعداد دیگر معنا پیدا میکند. بدون این نسبتها عدد ۱۶ تهی از معنا میشود. در نسبت با اعداد دیگر میگوئیم، عدد ۱۶ مساوی است با ۸ ضربدر ۲ و یا عدد ۱۶ عددی است که از ۲۰ کمتر و از ۱۵ بیشتر است. یا عدد ۱۶ همان ۱۵+۱ است و یا ۱۷-۱ است. ملاحظه میکنید که بیرون از روابط و نسبت عدد ۱۶ با اعداد دیگر، خود عدد ۱۶ وجود و معنای خاصی ندارد. رورتی نتیجه میگیرد که نظام اعداد مدل خوبی برای توصیف جهان است. به این عبارات از او توجه کنید: «ما ضدماهیت باوران میخواهیم شما را متقاعد کنیم که در باب میزها، ستارهها، الکترونها، آدمیان، رشتههای دانشگاهی، نهادهای اجتماعی، یا هر چیز دیگری هم نمیتوان ماهیت باور بود. پیشنهاد میکنم با همه این چیزها به عنوان ارقام مشابه [مثل اعداد ریاضی] نگاه کنید. در باره اینها چیزی نمیتوان اظهار داشت جز شبکهای از مناسبات در اصل بزرگ، همواره در حال گسترش با چیزهای دیگر (۱)».
یکی از نظریههای درخور توجهی که ریچارد رورتی ارائه میدهد بطوریکه با بحثهایی که در این متن دنبال میکنیم مرتبط قرار میگیرد، ماهیتزدایی از جوهر انسانی است. او وقتی به بحث درباره حقوق بشر میرسد به موضوعاتی میپرداد که از قید ماهیت باوری آزاد میشود. در قدم نخست برای رها کردن موضوع حقوق بشر از ماهیت، باید مسئله حقوق را از مبادی فلسفی رها کرد. بحث درباره اینکه انسان یک موجود حقوقی است و یا اینکه موضوع حقوق بشر، سرچشمه در طبیعت انسان قرار دارد، بحثهای زائدی است. اساساً موضوعی بنام انسان به عنوان یک امر کلی وجود ندارد. مثل اینکه بگوئیم انسان موجودی خردمند و یا حیوانی خردمند است، و یا در تعریف مارکسی بگوئیم انسان موجود ابزارساز است، یا یک ویژگیهای ذاتیای وجود دارند که به آن ویژگیها، انسان انسان است، اینها همه حرفهای زائدی هستند که فیلسوفان برای آسان کردن تفاسیر خود ساختهاند. این تعاریف همه برساخته خود انسان هستند. ریچارد رورتی سپس از قول دیوید لاین نقل میکند که به چه دلیل ما باید برای شخصیت انسان حرمت قائل شویم؟ اگر حقوق ذاتی و یا یک ویژگی ذاتی برای انسان قائل نشویم، شخصیت انسان چرا باید حرمت داشته باشد؟ دیوید لاین معتقد است که ما برای انسان یک جوهر نفسانی و یا چیزی چون کمال نفس انسانی، قائل هستیم، به همین دلیل است که قاعده حرمتگذاری به شخصیت انسان قائل میشویم. ریچارد رورتی پاسخ میدهد که حرمت شخصیت انسان به برهان و استدلال نیاز ندارد. اینکه چرا شخصیت انسان حرمت دارد، ریشه در معتقدات آمریکائیان و ریشه در سنت اخلاقی و حقوقی آمریکائیان دارد. همین دلیل کافی است برای حرمت گذاشتن به شخصیت انسان. اما ریچارد رورتی نمیگوید که آیا آمریکائیان از همان آغازی که تاریخ اجتماعی خود را شروع کردند به حکم غریزه بود که به شخصیت انسان حرمت میگذاشتند، و یا نه سنت حرمتگذاری در ادواری از تاریخ به وجود آمدند که جامعه به یک قاعده مشترکی میان افراد خود دست پیدا کرد؟ اگر یک قاعده مشترک، یک عُلقه مشترک وجود نداشته باشد، چگونه میتوان به حرمتگذاری انسان باور داشت و یا دستکم چگونه میتوان این حرمتگذاری را به عنوان یک ایده عمومی و باور عمومی تبدیل کرد؟ اگر ریچارد رورتی از منافع مشترک یاد کند و این منافع را مصالح بیرونی آدمها ذکر میکند، جز این نیست که توجیه خود را از گفتمان قدرت استخراج میکند. زیرا چیزی بنام منافع مشترک وجود ندارد، آنچه وجود دارد حقوق مشترک است که سرچشمه مشترک در درون انسان دارد، چیزی که رورتی آن را انکار میکند. وقتی نابرابری در منافع و نابرابری در برخورداریهای طبیعی و اجتماعی وجود داشته باشد، کدام عقل سلیم میپذیرد که وجود نابرابریها در افراد، موجب شود تا آنها به یک اندازه برای شخصیت انسانی حرمت قائل شوند؟ اساساً اگر حرمتگذاری به این دلیل بود؛ دقیقاً در همین نقطه بود که بیحرمتی به انسان باب زندگی اجتماعی میشد.
با تکه تکه شدن پدیدهها در هویتهای پست مدرن و از میان رفتن و از اعتبار افتادن همه روایتهای بزرگ (۲) (اصطلاح فرانسوا لیوتار)، ارزشهای مشترک میان بشریت نیز به تدریج رنگ میبازند. اتفاقی که ژان بودریا از آن به عنوان انقلاب ساختاری ارزشها یاد میکند. کل ساختار ارزشهای بشر در معرض یک انقلاب و وارونگی کامل است. تنها ارزشهای اخلاقی نیست که دچار وارونگی و انقلاب ساختاری میشود، نگاههای زیباشناختی انسان پست مدرن دچار انقلاب ساختاری و وارونگی کامل میشود. با تغییر معیارهای زیباشناختی، چیزهایی که در گذشته مقیاس زشتی و زیبایی بودند، جای خود را با یکدیگر عوض میکنند. آنچه که در گذشته معیار و مقیاس زیبایی بود، امروز به کلی دگرگون شده است. با افزایش خشونت و دامنگستری آن در تمام اشکال زندگی، جلوههای زیباشناختی در نگاه جامعه دچار تغییرات اساسی و بنیادی میشود. قواعد زیباشناختی زشت و زیبا، مانند آنچه که در قواعد ساختار ارزشی جامعه وجود داشت، در معرض وارونگی کامل قرار میگیرد. تغییر جلوههای زیباشناختی در عرصههای عمومی منعکس کننده جلوههای خشونتآمیز دنیای پست مدرن شده است. خشونتآمیز بودن، اکشن بودن، بخشی از معیارهای زیباشناختی محسوب میشوند. تراشیدن موی سر، تتوکردن اندام ورزشکاران و هنرمندان، چهرههای خشن و آرایش وحشیانه، تصاویری از شیاطینی را نشان میدهند که در نگاه زیباشناختی جامعه به فرشتگان تغییر ماهیت دادهاند. اینها همه مرهون زمانهای است که مرجعیت ارزشها و روایتها از میان میروند و هرکس در قالب یک هویت به مقام خدایی برکشیده میشود. اکنون این پرسش به میان میآید که آیا با اتمیستی شدن کلیت بشر در هویتهای مختلف، ایدههای مختلف از میان میروند؟ آیا ممکن است با گسترش عوامزدگی در قلمروهای مختلف زندگی بشر، مسئله حقوق بشر که مهمترین دستآوردهها مهم دوران مدرن است، از میان برود؟ آیا حقوق بشر هنوز به حیطه کلیت بشر تعمیم پیدا نکرده، در همان زادگاه سرمایهدارانه خود دفن میشود؟
رابرت ج. دان این پرسش بنیادی را مطرح میکند که آیا گرایش به عوامگرایی میتواند حاوی ایدههای عامگرا باشد؟ پست مدرنیستها ایدههای عامگرا و کلی را ایدههای تمامیتخواهانه و سرکوبگرانه میخوانند. دلیل آن روشن است. زیرا همیشه افراد و گروههایی هستند و وجود دارند که از این ایدهها نمایندگی میکنند. آنها به یُمن تفاسیر انحصاری که از ایدهها بدست میدهند، اجتماع باورمندان را به یک جامعه قبیلهای تبدیل میکنند. جامعه بستهای که امکان سلطه و سرکوب بر آنها به کمک خود آنها، توجیه ایمانی و اعتقادی پیدا میکند. در وضعیت پست مدرن چند پارگی جامعه، به چند پارگی ایدههای کلی منجر شد. دیگر هیچ ایده کلیای وجود ندارد که سایه سنگین خود را بر تمام تفسیرها بگسترد. پایان ایدههای کلی پایان جباریت ایدهها و فراروایتهاست. رابرات جی. دان در پاسخ اینکه با از میان رفتن ایدههای بزرگ چه اتفاقی میافتند، پاسخ میدهد: «هر چند واکنشی امیدوارکنندهای به شیوههای تمامیتخواهی اندیشیدن است، [اما] خطر امتناع کامل تفکر بر اثر چند پارگی را نیز دربردارد (۳)». ملاحظه میکنید که جریان عوامزدگی و چند پارگی هویتها در مفهوم امتناع تفکر وجوه مشترک پیدا میکنند. با از بین رفتن و یا کمرنگ شدن حقیقت، ایده حقانیت پا به عرصه زندگی اجتماعی میگذارد. هر یک از هویتها، تکه برساخته خود را تافته جدابافته از دیگران میشناسد. تمامیتخواهی در اشکال نوین ظهور پیدا میکند. تمامیتخواهی جدید از حقیقت فاصله میگیرد، و خیلی سریع به حقانیت چنگ میاندازد. با این وجود نمیتوان مدعی شد که ایده کلی از میان میرود. چند پارگی هویتها وقتی گزارشگر عوامزدگی میشوند، ایده و ایدههای کلی اینبار در اشکال اسطورهگرایی و اسطورهزدگی بازتولید میشوند. در چنین وضعیتی خطر از میان رفتن ایدههای کلی تنها متوجه تمامیتخواهی نیست. ایده حقوق بشر که متکی بر وجه مشترک انسانی است و بر حقوق ذاتی و اساسی انسان تکیه دارد، در معرض تهدید جدی قرار میگیرد.
[email protected]
www.ahmadfaal.com
https://t.me/BayaneAzadi
فهرست منابع
۱ - کتاب فلسفه امید نوشته ریچارد رورتی، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، نشر نی صفحه ۱۰۳
۲ - برای مطالعه در باره موضوع پایان روایتهای بزرگ، کتاب وضعیت پست مدرن، اثر ژان فرانسوا لیوتار ترجمه حسینعلی نوذری، انتشارات گام نو مراجعه شود
۳ - کتاب پست مدرنیزم اجتماعی صفحه ۴۰۷