Sunday, Jul 28, 2019

صفحه نخست » خودکشی گروهی یک خانواده در یزد

hadeseh_072819.jpgچهارعضو یک خانواده غیربومی ساکن در یزد با مصرف قرص برنج و تزری زیاد انسولین دست به خودکشی زدند.

به گزارش ایلنا، روزهای پایانی هفته قبل در یک واقعه شوکه کننده در یزد رخ داد. چهار عضو یک خانواده به صورت گروهی دست به خودکشی زدند.

بنابر اخبار غیررسمی، مادر این خانواده غیربومی اما ساکن یزد با تزریق زیاد انسولین به خود، خودکشی میکند. سه فرزند این خانواده شامل دو دختر و یک پسر بعد از اطلاع به اورژانس، در یک اقدام عجیب و قبل از رسیدن نیروهای امدادی با مصرف قرص برنج دست به خودکشی می زنند.

وقتی نیروهای امدادی به محل زندگی این افراد می رسند متوجه خودکشی شده و بعد از تلاش، موفق می شوند پسر این خانواده را نجات دهند.

به دلیل وضعیت نامناسب تنها بازمانده این حادثه، انگیزه و دلایل این خودکشی گروهی مشخص نیست و تلاش کاراگاهان برای ریشه یابی حادثه همچنان ادامه دارد.

در همین زمینه:

زندگی دردناک سه خواهر تنها؛ سقف خانه بیتا می‌لرزد

ایران وایر - «به خاطر دو خواهر کوچکترم زنده ام، این تنها رسالت من است، نجات آنها از مرگی که هر شب دست در دست هم حسش می کنیم. سقفی که هر آن ممکن است فرو بریزد و اسم ما که فردای آن روز به عنوان سه دختر تنهایی که نه مادر داشتند و نه پدر، تیتر صفحات حوادث روزنامه ها بشود.»

این برشی است از جملات تلخ «بیتا»؛ او و دو خواهر کوچکترش ساکن یک خانه فرسوده بسیار قدیمی حوالی میدان فردوسی تهرانند. خانه ایی که متعلق به آنها نیست و پدرش قبل از مرگ زودهنگامش سرایدار آنجا بوده. مادر هم بعد از فوت پدرش، دوام نیاورد و راهی دیار باقی شد. حالا این سه دختر تنها به هر ارگان و مرجعی که اسمش را در ایران شنیده‌اند و به تمامی خیریه های تهران نامه نوشته و درخواست کمک کرده‌اند. نتیجه تا امروز این است که هیچ کس به درخواست کمکشان پاسخی نداده.

او نمی‌خواهد به خاطر خواهر کوچکترش نام خانوادگی‌اش منتشر شود. از تحقیر شدن آن‌ها در محل تحصیل می‌ترسد.

بیتا دومین دختر از سه دختر یک خانواده کارگر است که مدرک دیپلم گرفت. اصلیت آنها به قوم ترکمن برمی گردد اما پدرش از سیزده سالگی به تهران مهاجرت کرد و از همان نوجوانی به درخواست مالک همین خانه به عنوان سرایدار ساکن آنجا شد. تمام این سالها از آن خانه مراقبت کرد، ازدواج کرد، بچه‌دار شد و در نهایت فوت کرد.

با او هم‌قدم می‌شویم و در زندگی‌اش قدم می‌زنیم: «از وقتی شش ساله بودم می‌شنیدم که پدرم امینِ مالک خانه است. او به امید سقفی که بالای سرمان بود هرگز به فکر خرید خانه یا پس انداز نیفتاد . بعدها پدرم مرد و چند سال بعد هم مالک ساختمان درگذشت. همان روزها بود که ورثه از ما شکایت کردند. اگر خانه را تحویل می‌دادیم باید گوشه خیابان می خوابیدیم. دادگاه رفتیم و مشاور گرفتیم، خیلی سختی کشیدیم. پدرم تازه درگذشته بود و ما هیچ پس اندازی نداشتیم، شوک مرگ پدری که هنوز جوان بود مادرم را درگیر بیماری فراموشی کرد. خواهر کوچکم یازده ساله و خواهر بعدی محصل بود به همین دلیل هم من سر کار رفتم و خواهر بزرگترم از مادرم نگهداری می کرد.»

مادر بیتا تنها مدت کوتاهی بعد از مرگ پدرش زنده ماند و او هم سپیده دمی، دیگر از خواب برنخواست.

«درخواست ما از ورثه این بود که به پاس سالها زحمات پدرم، به اندازه اجاره یک سقف کوچک به ما ودیعه بدهند تا بتوانیم یک آپارتمان چهل متری اجاره کنیم. مادرم سعی می کرد با ادب و احترام جریان را به مصالحه برساند. یک روز مادرم رفت جلوی در خانه یکی از وراث که در را ‌رویش باز نکردند. مادرم قسمشان می داد به خدا و پیغمبر، اما وکیل وراث گفت خدا و پیغمبر برای آن دنیاست این دنیا خدا و پیغمبر نمی شناسد. ما استشهاد محلی جمع. اما فایده‌ای نداشت و مادرم یک شب که خوابید دیگر بیدار نشد. دق کرد و ما را تنهای تنها گذاشت.»

👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر

بیتا عکس‌ها و فیلم‌هایی از آن خانه فرسوده برایم می‌فرستد. خانه ایی با هزار متر مساحت و چهارصد متر زیربنا. با قدمتی تقریبا هفتاد ساله و در آستانه فروپاشی، محل لانه گزینی حیوانات موذی و موش.

دختران تنها بعد از مرگ مادرشان به شدت احساس ناامنی می کنند: «این خانه امنیت ندارد. کلید طبقه دوم را همه کاسب‌ها و کارگرهای محل دارند. آنجا شده انباری آنها. هر لحظه منتظریم یک غریبه در خانه‌مان را باز کند و وارد شود. همه چیز اینجا متروکه است. زمین حیاط نشست پیدا کرده و سقفش شکم داده و تمام شب از دیوارها صدا می‌شنویم. زمستان که می آید آب باران از چهارطرفمان سرازیر می شود. ما در ناامنی کامل زندگی می کنیم. چندین بار شده که شب‌ها زنگ در خانه‌مان را زدند و ما فهمیدیم که یک سری ناشناس یا خیابان‌خواب می‌خواهند به زور وارد خانه شوند. ما سه دختر در یک خانه متروکه و ناامن زندگی می کنیم.»

اما بیتا به گلایه و سازگاری با زندگی بسنده نمی‌کند. او مصمم می شود از خواهرانش حمایت کند. پس شروع کرد به نامه نگاری و مراجعه به مراکز دولتی و خیریه‌ها.

«به خیریه‌های زیادی مراجعه کردم. شاید بتوانند به اندازه ودیعه یک آپارتمان نقلی کمک کنند. شرح این جستجو خودش یک کتاب است. نمی‌خواهم از تک تک کسانی بگویم که چه آدم‌هایی آمدند و ما را بازی دادند و وعده دادند و هیچ نتیجه‌ای هم نداد. از فوت مادرم ده روز می‌گذشت که آقایی به نام شیشه‌گران آمد و گفت که می‌خواهد به ما کمک کند. گفتند که با کسانی که دستشان به جایی می‌رسد ارتباط داریم و دست و بالمان باز است. هر بار هم مقداری مواد غذایی می‌آوردند و مثلا اندکی پول می‌دادند. قول دادند که مقداری پول به عنوان ودیعه کمک می‌کنیم تا جایی اجاره کنیم. ما هم با ذوق شروع کردیم به جستجو اما هر جا می رفتیم می‌گفتند به دختر مجرد خانه نمی‌دهیم . بعد از مدتها یک خانه شصت متری پیدا کردیم و توافق کردیم. اما این بار آن آقای خیر زیر قولش زد و گفت نمی توانم بپردازم. بعد از آن به سفارش کسی به خیریه حضرت زهرا مراجعه کردم و خانمی از خیریه آمد و شرایطمان را دید. ما چندین بار در مورد زندگی‌مان توضیح دادیم، منتها جوری با ما رفتار می‌کردند که مثلا اگر بخواهیم به شما کمک کنیم باید زیر نظر ما و تحت کنترل ما باشید . تصور می‌کردند همین که ما زنیم و جوانیم حتما دست از پا خطا می‌کنیم در حالی که این طور نبود و همه کاسب های محل ما را می‌شناختند. با اینکه من وخواهرانم در فقر مطلق زندگی می کنیم به هیچ وجه حاضر نشده ایم به خاطر پول دست به کار غیر اخلاقی بزنیم.»

از خیریه حضرت زهرا به بیتا قول و وعده می دهند که ضمن رهن یک دستگاه آپارتمان، برای شما در همان خانه اجاره‌ای یک وسیله بسته بندی در خانه کار می گذاریم تا کار کنید و منبع درآمدی داشته باشید اما این وعده هم محقق نمی شود.

«این عالی بود. می‌توانستم خانه بمانم و از خواهرانم مراقبت کنم و در عین حال در خانه درآمدزایی داشته باشم. خانمی که با خیریه مراوده داشت گفت ده میلیون به مسوول خیریه سپرده و بهتر است به آنجا مراجعه کنم. ما رفتیم آنجا. هرگز برخورد تحقیرآمیز آن آقا را فراموش نمی‌کنم. از موضع بالا و با داد و فریاد و توهین و تحقیر با ما برخورد کرد. راحت‌تر بگویم که ما را از ساختمان خیریه بیرون انداخت. هر بار باید توضیح بدهم که ما از یک خانواده آرام و محترم بودیم و قصدمان سو استفاده از دیگران نیست. ما چند دختر جوانیم که هیچ قوم و خویشی نداریم. چه کاری می توانیم بکنیم؟ کجا برویم؟ خواهرم هنوز به سن قانونی نرسیده. ما هیچ کس را در این دنیای بزرگ نداریم. فقط یک سقف می خواهیم و یک زندگی ایمن.»

بیتا وقتی از خیریه ها نتیجه نمی گیرد دنبال وام گرفتن از کمیته امداد و نامه نگاری به اداره های دولتی می افتد.

«گفتم از کمیته امداد وام کارگشایی بگیرم چون مبلغی به سرپرست خانوار وام می‌دادند تا با آن یک شغل راه بیندازد. یک رضایت‌نامه می خواستند تا در صورتی که وام را بازپرداخت نکردیم یارانه ما را ندهند. گفتند چک و ضامن می خواهیم که این کار را سخت می کرد. هیچ‌کس در این دوره زمانه به دیگری اعتماد نمی کند، اما یکی از کسبه حاضر شد چک بدهد با خوشحالی راهی کمیته امداد شدم تا بعد از ماهها دوندگی وامم را بگیرم. این بار بهانه گرفتند که یک چک کافی نیست و چک دو کاسب را باید بیاوری. به همین راحتی این بار هم جور نشد و وام کارگشایی را هم از دست دادم.»

اما او هر روزنه‌ای را یک روزنه امید تازه می‌بیند.

«یک روز در برنامه ماه عسل، حاج آقایی را دیدم که به عنوان خیر بزرگ مدرسه‌ساز دعوت شده بود. این بار به خیریه ایشان مراجعه کردم. عذر مرا خواستند و گفتند حاج آقا فقط کار مدرسه سازی انجام می دهند. برای هزارمین بار دست خالی برگشتم. خیریه دیگری از ما برگه انحصار وراثت می خواست که نداشتیم، افراد مشهور و سلبریتی ها هم هیچ کدام به پیام هایم جواب ندادند. روزهایی از بیم و امید و ترس شبانه را از سر گذرانده ایم که تصورش برای شما سخت است. بارها به خودم گفته ام فقط به خاطر خواهرهای کوچکترم ناامید نمی شوم.»

بیتا برای ریاست جمهوری، نمایندگان مجلس، بیت رهبری، وزرا و وکلا هم نامه نوشته اما هیچ کس پاسخی نداده است: «از دفتر یکی از همین افراد که نباید اسمش را بیاورم تلفن زدند و گفتند رسیدگی و کمک می کنند. من از خوشحالی بی امان توی اتوبوس گریه می‌کردم. خواهرم را در آغوش گرفته بودم و اشک می‌ریختم. احساس می‌کردم خدا تمام ضجه‌ها و ناله‌های ما را شنیده است. اما ای کاش اگر نمی‌خواهند رسیدگی کنند لااقل امید واهی ندهند. هر لحظه و هر ثانیه منتظر بودم از آن مرجع دولتی به خانه ما بیایند و شرایط ما را ببیند. اما روزها و ماهها گذشت و هیچ خبری نشد.»

او می گوید علاوه بر ناایمن بودن سازه ساختمان و سقفی که دائما می لرزد، مهم ترین مشکل آنها موشهای موذی هستند.

«موش همه جای زندگی‌مان را گرفته‌اند. هر روز با چسب موش، چند‌تایی را شکار می کنیم. داخل یخچال، توی رختخواب‌ها و کمدها وول می خورند. با همه اینها باز هم شاکر خدا هستم. می‌دانم هستند کسانی که لابد شرایطی به مراتب بدتر از ما دارند. به خاطرم می آید یک شب از آن شب های بعد از مرگ مادرم، ساعت دو نیمه شب بود که از داخل حیاط صدای مهیبی بلند شد. خواهر کوچکترم که به کم خونی و استرس مبتلاست خودش را به من چسبانده بود. اما من واهمه داشتم حیاط را بگردم. فقط تمام توانم را جمع کردم و از داخل آشپزخانه یک چاقو برداشتم. سرجایم تا صبح با چاقویی در دست بیدار نشستم. صبح فردا دیدم یک درخت تنومند قدیمی شکسته و افتاده روی دیوار.

بیتا با خودش عهده کرده تا زمانی که جان به تن دارد برای بهبود زندگی خواهرانش تلاش کند. او برای وب سایت ایران وایر نامه نوشته و زندگی اش را شرح داده است به این امید که شاید یک انسان مهرورز از آن سوی دنیای کوچکمان بخواهد یاری بخش او و خواهرانش باشد.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy