بعد از واقعه انقلاب اسلامی در ایران و پس از آن، وقوع فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ـ که اولی برکینه ورزی و انتقام جوئی و تشفی خاطر از ستمی که تصور میکردیم برما رفته است، و دومی بر عقلانیت و ناگزیری استوار بود ـ سال هاست که باخود اندیشه میکنم که واقعاً معیاری برای ایجاد و وقوع انقلابات و تشخیص زمان مشخصی برای دست یازیدن به آن و تحریک و تشجیع مردم برای حضور فعال در صحنه سیاست وجود دارد؟ اگر پاسخ آن مثبت باشد چرا ما در شناخت موقعیت و ضرورت تاریخی آن دچار اشتباهات فاحش بنیان کن و غیر قابل جبران شدیم؟ و چنانچه جواب منفی است پس چگونه است که متفکران و سیاستمداران وقت اتحاد جماهیر شوروی بموقع و با صرف کمترین هزینه و خسارات توانستند به این مهم نائل آیند؟
بارها و بارها از خود سئوال میکنم که چگونه آنها موفق شدند سریعاً هویت و حیثیت و موقعیت بین المللی خود را باز بیابند و ما آنچنان گرفتار انتقام خواهی و تخریب ارزشهای گذشته خود بودیم که حتی پروای از دست دادن آب و خاکمان هم نبود؟ تا آنجا که یکی خلیج فارس را خلیج اسلامی نامید و آن دیگری بجای واژهء «ملت» واژه «امت» را بکار گرفت، و آن دیگران این نماد بی هویتی را در متن قانون اساسی به تصویب رساندند. و ما نوجوانان بهت زدهء غروب روز بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲که هنوز مبهوت و مرعوب حادثهای بودیم که بیست و پنجسال پیش بر ما گذشته بود، یک بار دیگر به هیات کودکان سودازدهء آن سالها شاهد شعارهایی شدیم که تمام ارزشهای فرهنگی و هویت تاریخی ما را به تاراج میبرد.
بارها از خود سئوال میکنم آیا تنگناها و مضایقی را که در طی آن بیست و پنج سال از آن عبورکردهایم صعب تر و سنگین تر از آن بود که مردم اتحادجماهیر شوروی پشت سرنهاده بودند؟ آیا مصائب زندانهای فلک الافلاک و بندرعباس و بهبهان و قشم، آن هم برای چند صد نفری، هولناک تر از آن بود که بر سر میلیونها انسان در اردوگاههای کار اجباری سیبری و بقولی در مجمع الجزایر گولاک آمد؟ باتوجه به کتابهای خاطرات و نوشته هایی که از جان بدربردگان از آن اردوگاههای دوزخی انتشار یافته، استنباط میشود که پاسخ منصفانه مسلماً منفی است.
آنچه که در طول مدت هفتاد سال حاکمیت کمونیسم، علی الخصوص در جریان محاکمات دادگاههای نمایشی و صدور احکام فرمایشی دوران استالین، بر دگراندیشان و بسیاری از یاران و همرزمان او گذشت چنان شرم آور و نفرت انگیز بود که سخنرانی چندساعته و شرمگنانه و صریح خروشچف در کنگرهء بین الملل بیستم، و حتی انتقال استخوانهای باز مانده از جسد متعفن دیکتاتور، از پای دیوار کرملین به گورستان عمومی، هم نتوانست حیثیت از دست رفتهء آن رژیم را اعاده نماید. مع الوصف، و باشرح آن همه بیداد و تباهی، دیدیم که مردم آگاه و واقعگرای امپراطوری کمونیسم، در کنار رهبران فرهیخته و هوشمند خود، بی هیچ حقد و کینهای از هر آنچه بر آنها رفته بود چشم برگرفتند ونگاه به آینده دوختند. شعارشان تغییربود نه انتقام. چراکه نمیخواستند نکبت نفرت وانتقام رابرای فرزندان خود به میراث بگذارند.
این سئوال، سئوال اساسی سالها و روزها و لحظههای این ابجدخوان دیرسال ادبیات وسیاست تا به امروز مطرح است. چرا این همه کینه ورزی و اصرار درتخریب ارزشهای گذشته و ناتوانی ازپرداختن به آینده؟ در طی چهل سال گذشته این تنها دستاورد حقیرهمه ماست درآشفته بازار داخل وخارج. نمیگویم تمامی آنچه که برماگذشت درخور فراموشی است ولی شاید شایسته ترآن بود که تمامی آن تجربهها همچون فانوسی دودزده فراراه آینده ما قرارمیگرفت. شاید مایه تعجب برخی ومورد اعتراض بسیاری دیگر قرارگیرم که چگونه از آنچه بر ما گذشت با تحقیرو تخفیف یادمیکنم ولی من این اصطلاح (فانوس دودزده) را برحسب اتفاق بکار نگرفتهام بقول معروف میگویم ومی آیم ازعهده برون. اگربه حوادث همین هشتادساله اخیر مردم میهن مان نظری صادقانه بیفکنیم متاسفانه با کارنامه سیاهی حاکی از بی مسئولیتی وفرصت طلبی ونان به نرخ روزخوردن در دستهای ما، جزشرمساری چیزی برای عرضه به نسلهای آینده نداریم. گذشته ما دراین سالها چراغ روشنایی بخشی نیست شاید فانوس دودزدهای باشد.
من باب نمونه نگاهی گذرا و سریع به مقوله (رفراندم) درظرف فاصله کوتاه وسرنوشت ساز بیست وپنج ساله یعنی از خرداد سال سی ودو تا فروردین پنجاه وهشت شاهد زندهای است براین مدعا.
شرکت یک نسل درتائید سه مقوله متناقض آنهم با پاسخ مثبت اکثریتی بالغ بر نودو نه درصد. نخست، (آری) به انحلال مجلس هفدهم در تابستان سال سی و دو، بمنظور اقتدار سیاسی هرچه بیشتر دکتر محمد مصدق، هشت سال بعد از آن، مشروعیت بخشیدن به حکومتی که به اعتقاد مخالفین آن رژیم ناشی ازکودتای بیست و هشت مرداد تلقی میشد تحت عنوان «انقلاب سفید شاه وملت» در بهمن چهل ویک وبالاخره لبیک به جمهوری ولایت فقیه خمینی در فروردین بنجاه و هشت.
تقدیم رای (آری) به سه شخصیت با سه جهان بینی متفاوت و متضاد از طرف اکثریت یک نسل، طی مدت کوتاه بیست وپنج سال. و متاسفانه آنچه دراین معرکه موجبات سئوال و حیرت من و بسیاری دیگر را فراهم میکند این است: براستی ما چه میخواستیم؟ شاید در هر سه مقطع تاریخی جامعه ما گرفتار نوعی عدم تعادل روانی و یا درخوشبینانه ترین تعبیر، دچار عوام زدگی سیاسی شده بود که نتیجه مخرب آن مثل آوار هربنای سست بنیادی، نخست برسرسازندگان آن (یعنی روشنفکران) فروریخت و برای من این سئوالی است اساسی که حالا چه میخواهیم؟
اگر پاسخ درخور و مشخصی برای آن ارائه ننمائیم مسلما حوادث هولناکتری حیثیت و هویت وحتی موجودیت ملی مارا تهدید میکند. امروز هراس من همه از آن است که نمیدانم در رفراندم آینده بار دیگر نودونه درصد ملت ایران به کی و به چی رای آری خواهند داد؟
تصور میکنم اندیشیدن به این سئوال شاید از تکرار اشتباهات گذشته جلوگیری نماید.
حمید راد