آنچه از ما برون زد خودِ جهنم بود که آتشش چهل سال زبانه کشید و ایران را سوزاند و دود کرد به هوا. و آنچه اکنون به نظاره آن نشستهایم دیگر ایران کشوری عادی نیست؛ نه تحول در زمینهای، نه جوش و خروشی که حاوی امید به بازگشت زندگی نُرمال باشد، نه تحول ذهن در روشنفکران و نخبگانش تا بتوان از آن آرزوی اندیشههای جدید سیاسی در سر پروراند و بتبع نه اراده و مدیریت آبادی بر ویرانهای که خود مسبب آن هستیم. اگر حقیقت جویی محرک فعال ذهن آدمی باشد کدام حقیقت را میجوییم؟
ما در متقوم خفتگی مان بی مایه و فرتوت شدیم و سنگوارگی جهالت مان ترک بر نمیدارد. زندهایم اما در گور. از قعر گور جوش و خروش زندگانی بر نمیخیزد. نمیدانم آیا «گرگور مسخ» شده کافکا هستیم که به شکل سوسک در آمدیم یا مردم شهر صادق هدایت که «بمرگ غریبی مرده»ایم؟
ما از درون و برون رنگ پریده و بی چهره شدیم. سکوت ما در قبال رذالت یک حکومت غارتگر، حکومتی که ابتدایی ترین خوشی طبیعی مان را از ما دریغ کرده نشانه همین رنگ پریدگی و بی چهره گی ست. جامعه شناسان ایرانی تحصیل کرده در غرب به ما نوید و امید تحولات اجتماعی در جامعه ایران میدهند اما معلوم نیست این تحولات اجتماعی چگونه مشخصاتی دارند که آب از آب در اجتماع ما تکان نمیخورد؟ بگذارید پرسشم را اینطور ادا کنم؛ از سبز نقش بر زمین بنفش شدن و جنایتکاران را به کرسی دولتی نشاندن، در کجای این تحولات اجتماعی و مدنی میگنجد؟ مگر غیر از این است که تحولات اجتماعی همراه با آگاهی اجتماعی صورت میگیرد؟ مشخصات این آگاهی در اجتماع ما کدام است؟ یا، این چگونه آگاهی اجتماعی ست که به آسانی به غمض عین از جنایتی هولناک در اجتماع و در مقابل چشمانمان در میگذرد؟
بگمانم هر چه که هستیم سزاوار همانی هستیم که بر سر مان میآید وگرنه مگر میشود انسان برای شوق تماشای رویداد عادی زندگی پیرامون خویش جزااش سوختن در شعلههای آتش باشد ودر آن جزغاله شود اما جامعه به سخن افواهی بسنده کند و در بهترین حالت سنت «یک دقیقه سکوت» را به حساب فضیلت و آگاهی گذارد؟ در این مرز و بوم هر روز شاهد جنایتیم کجایند اصلاح طلبان دینی و حامیان شبه سکولارشان تا کلامی از آنها در نکوهش این قوم خون و جنون بر زبان آید؟
تنها هنری که از ما سرریز میشود: یا اطناب ممل در بیهودگی سخن است یا ایجاز مخل در نامفهومی و پیچیدگی سخن، که در تمام سطوح جامعه جریان داشته و حال و روز دیروز و امروز ما را میسازند. اگر روزی روزگاری به این برسیم و بفهمیم که کبک آگاهی مان کلاغی بیش نبوده شاید در اینصورت توانایی و ارادهای از ما بشکفد و گام در روند آگاهی و آگاهی اجتماعی نهیم. اما تا آن روز در این کشور محنت زده از جور و ستم آخوند شیعی و سر در آخورشان داشتنِ بخش مهمی از «روشنفکران» و «نخبگان» ما، روزگارمان همینی هست که هست. در نابینایی میتوان این همه افلاس یا افلاس همگانی شده از برکت این نظام دینی را فهمید اما وای بر ما که مبهوتیم و به بهت زدگی مان وقوف نداریم.
نیکروز اعظمی
«ندای سحر»، به یاد سحر خدایاری، مهران رفیعی