Sunday, Sep 29, 2019

صفحه نخست » می‌گفتند اسمت مایکل است، افسر ارشد موساد و یهودی هستی

spy_092819.jpgشاهد علوی - ایران وایر

می‌گوید بیشتر از همه متهمان دیگر سناریوی نوشته‌شده برای پرونده قتل‌های دانشمندان هسته‌ای شکنجه‌شده است تا اعتراف کند افسر اطلاعاتی موساد، اسراییلی و فرمانده اصلی عملیات ترور دانشمندان هسته‌ای است اما چون زیر بار قبول اعترافات اجباری نمی‌رفته است، در فیلم اعترافاتی که وزارت اطلاعات از متهمان این پرونده پخش کرد نام و تصویر او دیده نمی‌شود. فیلم اعترافات متهمان پرونده ترورهای هسته‌ای اواخر تیر۱۳۹۱ در زندان اوین ضبط شد و این زمانی بود که مقاومت ۵ ماهه او علی‌رغم شکنجه‌های شدید هنوز نشکسته بود.

«نادر نوری‌کهن» که سوم تیر۱۳۹۱ بازداشت شد و پس از ۲۵ ماه زندان، ۱۱مرداد۱۳۹۳ آزاد شد، قرار بود در سناریوی وزارت اطلاعات برای پرونده قتل‌های هسته‌ای، به‌عنوان افسر ارشد اطلاعاتی موساد با نام مایکل معرفی شود که اعضای تیم ترور را جذب، سازمان‌دهی و هدایت کرده است. آقای نوری‌کهن در گفتگو با ایران‌وایر برای نخستین بار درباره آنچه بر او گذشته است سخن می‌گوید؛ نادر نوری‌کهن می‌گوید شاهد کشته شدن یکی زندانی سیاسی شکنجه دیده مقابل سلول خودش بوده است. او ۵ ماه در زندان مخفی ۳۰۰ شکنجه‌شده است.

آقای نوری‌کهن، شما یکی از ۵ متهم پرونده قتل‌های هسته‌ای بودید که بیشترین زمان را در زندان ماندید اما اسم شما جز در خلال روایت مازیار ابراهیمی ازآنچه بر او رفته است و سندی که ایشان از اسامی متهمان پرونده منتشر کرده است جای دیگری ذکر نشده است، برای شروع، کمی درباره خودتان، سوابق تحصیلی و کاری‌تان پیش از بازداشت بگویید.

  • من متولد سال ۱۳۵۵ تهران هستم. مهندسی عمران خوانده‌ام و در پروژه‌های مختلف راه‌سازی، ساختمان‌سازی مثل مسکن مهر و یا سد‌سازی در سطوح مختلف ازجمله به‌عنوان مدیر پروژه یا مدیر کارگاه در ایران کار کرده‌ام. مدت کوتاهی هم سرپرست نظارت اسکله شهید رجایی بودم. آخرین کارم هم قبل از بازداشت، مدیریت کارگاه یک شرکت پیمانکاری بود که در اطراف شهر سلیمانیه در اقلیم کردستان عراق در کار راه‌سازی بود.


تا پیش از بازداشت در جریان پرونده ترورهای هسته‌ای، سابقه احضار یا بازداشت داشتید؟

  • من در تقریبا دو سال منتهی به بازداشتم در سوم تیر۱۳۹۱، در سلیمانیه که محل کارم بود زندگی می‌کردم. ۷ ماه پیش از آن یعنی تقریبا آذر۱۳۹۰ وقتی برای دیدار خانواده به تهران برگشته بودم، از یک شماره ناشناس با من تماس گرفتند و از من خواستند به اداره اتباع بیگانه در خیابان ویلا مراجعه کنم. آنجا دو نفر که خود را مامور وزارت اطلاعات معرفی کردند
    یک‌ساعتی با من صحبت کردند. از من درباره خودم، خانواده‌ام و کارم پرسیدند. من به خاطر انجام کارهای اداری مرتبط با شرکت با کنسولگری ایران در سلیمانیه رابطه کاری داشتم و طبعا آن‌ها از کار من و شرکتی که برای آن کار می‌کردم اطلاع کامل داشتند. اصلا چیز پنهانی نداشتم و به نظرم آن‌ها هم می‌دانستند. این را هم بگویم که آن دو نفر را بعدا، در دوره بازجویی‌ها در زندان و زمانی که دیگر چشم‌بند من را برداشته بودند، دوباره دیدم.
    آن‌ها یک هفته بعد دوباره تماس گرفتند و این بار مشخصات کارمندان شاغل در پروژه را خواستند. چند روز بعد هم من را دوباره احضار کردند و این بار پاسپورتم را گرفتند، آن‌هم درحالی‌که می‌‌بایست سر ده روز به اقلیم کردستان و سر کارم برمی‌گشتم. هفته سوم باز احضار شدم و این بار سوال‌های دیگری پرسیدند. درنهایت هفته چهارم من را بازخواستند و این بار پاسپورتم را هم به من پس دادند.

👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر

برخورد بازجوها با شما چگونه بود؟ علاوه بر این آیا نکته‌ای گفتند که شما را حساس کند یا بترساند؟

  • برخوردهایشان درمجموع محترمانه بود. بار نخست زمانی ترس برم داشت که پاسپورتم را گرفتند، اما چون مطمئن بودم اشتباهی پیش‌آمده و این‌ها خودشان متوجه می‌شوند من کاره‌ای نیستم، خیلی نگران نشدم. در احضار آخر که پاسپورتم را هم پس دادند سه نفر آنجا بودند، دو نفر همیشگی و نفر سومی که در حال یادداشت برداشتن بود. نفر سوم زمانی که می‌خواست پاسپورتم را پس بدهد به چشمانم نگاهی کرد و گفت ما می‌دانیم تو یهودی هستی، خیلی چیزهای دیگر هم درباره تو می‌دانیم اما اشکالی ندارد، پاسپورتت را بگیر و برو. گفتم من یهودی نیستم. گفت هستی اما حالا برو.

این ادعای یهودی بودن شما صرفا به خاطر کلمه «کهن» در نام فامیلی شما بود یا اجداد شما یهودی بوده‌اند؟

  • اسم پدر من که سال ۱۳۷۷ فوت کرد حسین بود. ایشان مسلمان بود اما می‌گفت به خاطر همین کلمه کهن در نام فامیل، بارها از او در مورد یهودی بودنش پرسش شده بود و او از سر کنجکاوی تحقیق کرده بود و دریافته بود که اجدادمان یهودی بوده‌اند.

پس‌ازآن احضار و بازجویی به سر کارتان در سلیمانیه بازگشتید تا ۷ ماه بعد که بازداشت شدید. کجا و در چه شرایطی بازداشت شدید؟

  • جمعه دوم تیرماه از اربیل به سنندج پرواز کردم. به سنندج که رسیدم، تلفنم زنگ خورد، به من خوش‌آمد گفتند و از من خواستند فردای آن روز، ۷ صبح به همان اداره اتباع بیگانه در خیابان ویلا مراجعه کنم. شنبه صبح رفتم سمت ویلا. ماشین رو جایی پارک کردم، از سوپری روبه‌روی اداره اتباع، سیگار، کیک و شیرکاکائو گرفتم و رفتم به‌طرف ساختمان. همین‌که جلوی در ساختمان رسیدم، آقایی که قبلا با من تلفنی صحبت کرده بود به من گفت بیا داخل اتومبیلی که اینجاست می‌خواهم عکسی را نشانت بدهم ببینم می‌شناسی یا نه؟ یک تویوتای سفید سواری بود. یک نفر عقب نشسته بود، من وسط بودم و یک نفر دیگر هم سوار شد. به من دستبند زدند. گفتم چه خبر شده است؟ گفتند صحبت نکن و راه افتادند. نزدیکی‌های زندان اوین که رسیدیم به چشمانم چشم‌بند زند. اعتراض کردم، فحاشی کردند و تهدیدم کردند که اگر ساکت نشوم و سرم را پائین نیندازم، پشیمان خواهم شد.

چه زمانی تفهیم اتهام شدید؟

  • آن روز من را بدون سوال و جواب و پس از بردن به بهداری بندی که بعدا فهمیدم بند ۲۴۰ اوین است و گرفتن اطلاعاتی مربوط به سلامتیم، به سلول انفرادی منتقل کردند. فردای آن روز، یکشنبه صبح، من را به شعبه ۱ دادسرای شهید مقدس اوین بردند و قاضی که نامش را به خاطر نمی‌آورم گفت شما متهم به اقدام علیه امنیت ملی از طریق جاسوسی برای بیگانگان هستید. اعتراض کردم اما فایده‌ای نداشت. تفهیم اتهام بیش از دو یا سه دقیقه طول نکشید و من را برگرداندند به سلولم.

بازجویی‌ها کی شروع شد؟

  • بعدازظهر همان روز یکشنبه من را به بندی دیگر بردند که بعدا فهمیدم ۲۰۹ است. صدایی که می‌شناختم گفت مایکل من را که می‌شناسی، محمدی هستم که در ساختمان اتباع چند بار همدیگر را دیدیم. گفتم من مایکل نیستم و شما هم می‌دانید که من کاری نکرده‌ام، احضارم کردید و من هم با پای خودم آمدم و به هر سوالی هم که داشتید پاسخ دادم. محمدی پاسخ داد همکاری کنی برای خودت بهتر است و به نظرم رسید که از اتاق بیرون رفت. صدای دیگری گفت که ما می‌دانیم تو کی هستی، همه مدارک تو را هم داریم، بهتر است مسخره‌بازی درنیاوری و با زبان خوش همکاری کنی. می‌گفت من در اصل یک اسراییلی به اسم مایکل هستم و مسئول میز ایران در موساد و مامور ویژه عملیاتی. حرفشان مضحک بود، گفتم سوابق زندگی من، سفرها و کارهایم مشخص است و اصلا در عمرم اسراییل نرفته‌ام. این اصرار و انکار دوساعتی طول کشید و درنهایت بازجو گفت تو نمی‌خواهی همکاری کنی، ما روش‌های دیگری هم داریم و نسخه‌ات را می‌پیچیم. من را پس‌ازاین حرف به سلولم بازگرداندند.

نادر نوری‌کهن می‌گوید شاهد کشته شدن یکی زندانی سیاسی شکنجه دیده مقابل سلول خودش بوده است.

به‌این‌ترتیب در بازجویی نخست شکنجه فیزیکی در کار نبود. در ادامه، بازجویی‌ها چگونه ادامه یافت؟

  • فردایش هم به همین ترتیب دوباره من را به بند ۲۰۹ به اتاقی که از زیر چشم‌بند مشخص بود میز چوبی وسط آن بود و به نظر اداری می‌رسید منتقل کردند. من را به داخل اتاق هُل دادند. یکی گفت حاج‌آقا، مایکل را آورده‌ایم. آن کسی که احتمالا همان حاج‌آقای موردنظر بود گفت سلام مایکل. گفتم من نادر نوری هستم، نمی‌دانم مایکل کیست. گفت ما می‌دانیم اسم‌های بسیاری دارید حالا مایکل، نادر و یا اسم‌های دیگرتان، اصل مطلب این است که ما خیلی خوشحالیم که ۳۴ سال پس از پیروزی انقلاب و برای نخستین بار موفق شده‌ایم یک افسر اطلاعاتی موساد را دستگیر کنیم. سال‌ها بود دنبال تو می‌گشتیم بالاخره به چنگمان افتادی! گفتم حاج‌آقا اشتباه شده است من نه اسراییلی هستم، نه مامور موساد و نه مایکل. همه سوابق من که دست شماست نشان می‌دهد من یک شهروند عادی ایرانی هستم؛ اما آن‌ها آن‌چنان طبیعی صحبت می‌کردند که یک‌لحظه گمان کردم که این‌ها سناریوی خودشان را باور کرده‌اند، وحشت کردم. گفتم حاج‌آقا اشتباه شده است.

کسی را هم با شما روبرو کردند؟ مازیار ابراهیمی، هم‌پرونده‌ای شما در گفتگویش با ما گفت که همان روزهای اول بازجویی کسانی را آورده‌اند که او را به‌اصطلاح شناسایی کنند.

  • بله همان روز پس از اصرار من بر این‌که من را اشتباه گرفته‌اند همان فرد موسوم به حاج‌آقا گفت می‌خواهی کسی که تو را شناسایی کرده بیاوریم؟ با خوشحالی و اطمینان گفتم بله حاج‌آقا، اگر کسی مایکل موردنظر شما را بشناسد، حتما تائید می‌کند که اشتباه گرفته‌اید. کسی را آوردند که معلوم بود دمپایی پایش است و زندانی است. همین‌که وارد شد گفت «بله حاج‌آقا این مایکل است، همین مایکل در اسراییل در یک پادگان نظامی به ما آموزش نظامی می‌داد، در عراق هم ایشان به ما یک سری دیگر آموزش داد، آموزش‌ تخریب، ترور و بمب‌گذاری.» وحشتناک بود، تصمیم گرفته بودند
    من را به‌جای کسی دیگر که نمی‌دانم واقعی بود یا ساخته ذهن خودشان، جا بزنند و فکر همه‌جایش را هم کرده بودند. بعدازاین آقا، خانمی را آوردند. از زیر چشم‌بند چادر و دمپایی‌اش معلوم بود. دقیقا همان صحبت‌های نفر قبلی را تکرار کرد. به نظر می‌رسید این سخنان را از روی کاغذ می‌خوانند یا آن را حفظ کرده‌اند. به خانم گفتم احتمالا شما هم مثل من چشم‌بند به چشم دارید، چرا دروغ می‌گویید؟ اصلا چطور من را بدون دیدن چشمانم تشخیص دادید؟ خانم تکرار کرد خود مایکل است و بیرونش بردند. عصبانی شدم و داد زدم من مایکل نیستم، من به این کشور خدمت کردم، ایرانی هستم، مشخص است کجا کار کرده‌ام و چه‌کار کردم. یکی از پشت یقه‌ام را گرفت و گفت حاج‌آقا این آقا خیلی به ما خدمت کرده است می‌بریمش از خجالتش دربیاییم.

می‌دانی آن آقا و خانمی که به‌دروغ علیه تو شهادت دادند و ادعاهای بازجوها علیه تو را تائید کردند چه کسانی بودند؟

  • بعدا وقتی با بچه‌های دیگر پرونده هم‌سلولی شدم، به نظرم طرف را شناختم. درواقع از روی تن صدا و لهجه حدسم این بود آن شخص « بهزاد عبدلی» بود که مدتی پیش از من بازداشت‌شده بود و زیر فشار شکنجه شکسته بود. البته از بهزاد که پرسیدم گفت او نبوده است. خانم زندانی را هم نمی‌دانم چه کسی بود، چند نفر خانم هم پرونده‌ای ما بودند.

برگردیم به روند بازجویی. چگونه قصد داشتند به گفته بازجو از خجالت شما دربیایند؟

  • من را به اتاقی بردند که از زیر چشم‌بند معلوم بود پر بود از وسایل ورزشی. یک‌تخت فلزی در اتاق بود که از من خواستند روی آن دراز بکشم تا دکتر معاینه‌ام کند. دکتر فشارخونم را گرفت و رفت. پاهایم را از پائین و دستانم را از بالای تخت بستند و کابل زدن به کف پایم را شروع کردند. درد وحشتناکی داشت که تا حالا نچشیده بودم. گفتند خودت اعتراف کن. گفتم کاری نکردم به چی اعتراف کنم. باز شروع کردند به زدن. بعد از مدتی زدن، دست‌وپاهایم را باز کردند و گفتند فکرهایت را بکن، دوباره میاوریمت همین‌جا. پاهایم ورم‌کرده بود و نمی‌توانستم به‌آسانی راه بروم. مجبورم کردند بدوم تا ورم پایم کمی بنشیند و بعد من را برگرداندند به سلولم در ۲۴۰. این بازجویی‌ها، شلاق زدن و شکنجه‌ دیدن ۲۷ روز طول کشید. هرروز من را برای بازجویی می‌بردند گاهی فقط بازجویی بود و فحاشی و تهدید که گاهی هم با مشت و لگد همراه می‌شد؛ اما در همین فاصله، دست‌کم ۵ یا ۶ بار هم من را به تخت بستند و روی زخم‌های قبلی پایم شلاق می‌زدند. دیگر قادر به راه رفتن نبودم و خودم را می‌کشیدم و وقتی وضعم خیلی بد می‌شد، برای انتقال به سلولم، زیر بالم را می‌گرفتند و من را کشان‌کشان می‌بردند.

پیش از این‌که به بحث انتقالت از اوین برسیم، درباره بند ۲۴۰ بپرسم. کسی در سلول‌های بغلی تو در ۲۴۰ زندانی بود؟ سروصدای زندانیان دیگر هم می‌آمد؟

  • سروصدا و دادوفریاد زیاد بود. به نظرم در آن زمان همه سلول‌های بند ۲۴۰ پر بود. هرازگاهی صدای برخورد می‌آمد. وقتی برای بردن کسی به دم سلولی می‌رفتند، گاهی زندانی در مقابل زدن دستنبد و چشم‌بند مقاومت می‌کرد یا از ترس بردن به بازجویی و شکنجه التماس می‌کرد و سروصدا بلند می‌شد. سلول بغلی من یک زندانی فرانسوی‌زبان بود. هرروز موقع دادن دارو به او می‌شنیدیم که فرانسوی صحبت می‌کند. صدای چند زندانی کُرد هم می‌آمد. گاهی داد می‌زدند و اعتراض می‌کردند و گاهی نفرین می‌کردند و دعا می‌کردند. من در سلیمانیه کُردی یاد گرفته بودم. از روی دادوفریاد یکی از آن‌ها که از روی صدایش به نظر می‌رسید باید مرد مسنی باشد، متوجه شدم که او را به خاطر پسرش بازداشت کرده‌اند. می‌گفت دو سال است او را به‌جای پسرش به گروگان گرفته‌اند. گویا دو سال بود او را گرفته بودند و انتظار داشتند پسرش خودش را تسلیم کند تا پدرش را آزاد کنند. این مرد داد می‌زد که چرا من را گرفته‌اید؟ پسرم به من چه ربطی دارد نامسلمان‌ها چرا آزادم نمی‌کنید؟ عاصی شده بود. مرتب داد می‌زد، نفرین می‌کرد یا با خدا صحبت می‌کرد.

غیرازاین زندانی‌های کُرد و آن زندانی فرانسوی‌زبان، کسان دیگری هم در بند بودند که سروصدایشان توجهت را جلب کرده باشد؟

  • مورد دیگری که خیلی عجیب بود کشته شدن یکی زندانی در همان زمان در بند ۲۴۰ بود. وقتی افراد را از اتاق شکنجه برمی‌گرداندند، اکثر به خاطر شلاق‌هایی که خورده بودند آه و ناله می‌کردند و برخی از آن‌ها دادوبیداد می‌کردند. یک روز، یکی از این زندانی‌های شکنجه‌شده، همچنان که با آه و ناله زیاد داشت به همراه نگهبانان طول سالن را برای رفتن به سلولش طی می‌کرد، کنار سلول من صدایش را بلند کرد که دارم می‌میرم و افتاد زمین. نگهبان‌ها دوره‌اش کردند، یکی داد می‌زد به آمبولانس زنگ بزنید، یکی هم داد می‌زد و گویا خطابش به بهداری بند بود که آمپول را بیاورید. کسی که احتمالا بهداری بود گفت آمپول نداریم. صدای ناله‌های مرد خاموش شد و یکی از نگهبان‌های بالای سر جنازه زندانی گفت که این تمام کرد. زندانی که بر اثر شکنجه آسیب دیده بود همان‌جا جانش را از دست داد و من اصلا نمی‌دانم که بود و موضوعش خبری شد یا نه؟

گفتی ۲۷ روز این بازجویی‌ها طول کشید. فشارها باعث شد تسلیم شوی یا آن‌ها روش بازجویی‌شان را تغییر دادند؟

  • نه! من در آن زمان به‌هیچ‌عنوان تسلیم نشدم. در بازجویی‌ها هم باز بر بی‌گناهی‌ام تاکید می‌کردم. روز ۲۷ام بازداشتم گفتند وسایلت را جمع کن، می‌خواهیم ببریمت دادگاه. خوشحال بودم از این‌که بالاخره سوتفاهم تمام شد. فکر می‌کردم قاضی وقتی ببیند هیچ مدرکی علیه من در دست نیست، حتما دستور آزادیم را می‌دهد. من را دوباره سوار ماشین تویوتای سفید سواری کردند. من تهران زندگی کردم و می‌دانستم از اوین یا دادگاه انقلاب چقدر راه است. پس از مدتی به نظرم رسید مسیر طولانی‌تر از آنی است که باید باشد. من دست‌بند و پابند و چشم‌بند داشتم و سرم رو به پائین بود و حوله‌ای هم دور سرم پیچیده بودند که امکان دیدن هر چیزی را از من می‌گرفت. مسیر اتوبانی شده بود. ترافیک و توقف و دنده عوض کردنی در کار نبود و احتمالا از شهر خارج شده بودیم. به نظرم نزدیک به یک ساعت و نیم در راه بودیم که ماشین جایی توقف کرد که به نظر گیت می‌رسید، چند جا چنین توقف‌هایی داشتیم. درنهایت پیاده‌ام کردند و احتمالا وارد جایی سالن مانند شدیم و من را در گوشه‌ای روی زمین نشاندند. هیچ صدایی نمی‌آمد و من هم هیچ امکانی برای اطلاع از اتفاقات دوروبرم نداشتم. حوله هنوز دور سرم پیچیده شده بود. نیم ساعت در همان حالت بودم تا این یک نفر آمد و بلندم کرد. درهای آهنی که باز شد فهمیدم وارد زندان دیگری شده‌ام. دادگاهی در کار نبود. بعدها فهمیدم جایی که قرار بود ۵ ماه در آن وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کنم و درهم بشکنم همان زندانی بود که به آن زندان ۳۰۰ می‌گفتند.


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy