Wednesday, Oct 16, 2019

صفحه نخست » خودشیفتگان جور و ناجور ما، مهدی استعدادی شاد

Mehdi_Estedadi_Shad.jpgآینه می­شوم در برابرت

تا تو را بیشتر آشکار کنم
آی، نرگس خود شیفته
تو را ز درد ما چه حاجت است
که دریغ کرده­ای ز ما
مهر و ماچ و بغل؟
گل شناسان را چه پیش آمد؟
بلبلان نمک نشناس را چه شد؟

این جملات پلکانی نوشته شده در بالا، البته که نمی­خواهند مخاطب را فریب دهند و وی را به گمانه زنی نادرستی برسانند. این که گویا با رمز و اشاره و ابهام در سرودن شعر عاشقانه روبرویند. بهمین خاطر با صراحت کلام و نیز با توضیح حاضر چنان قصدی را نفی ­می­کنیم.

گرچه برای هر کدام از ما به اندازه کافی دلیل وجود دارد تا بخاطر تجربه­های ناگوار شخصی در رابطه با "یاران بی وفا" از حرمان و سرخوردگی با آه و ناله شکایت کنیم. یعنی به صورت عادتی به جنبش بی انتهای سرایش و سرودن بپیوندیم که همچون ورزش ملی ما بوده و اصلا ما را به شکل و شمایل معترضان حرفه­ای دنیا و زمانه در آورده است.

بنابراین، با توجه به موضوع نهفته در عنوان، در اینجا از مجرای ماجراهای خصوصی بررسی خودشیفتگی را پیگیری نمی­کنیم. چون مسئله­ای اجتماعی است و حیطه­های مختلفی از رفتار ما را در بر می­گیرد.

اکنون روشن است که از جزء شروع می­کنیم تا شاید به جمع و جماعت و کلیت برسیم.

بر این منوال از خنیاگران (بلبلان) با شکایت پرسیدیم که چرا کمتر موضوع خود شیفتگی و استفاده استعاری از نرگس را آواز داده­اند؟

از گل­شناسان شاکی گشتیم که چرا خصلت­های مُضر نرگس را به سطح آگاهی عمومی نرسانده­اند.

به واقع بخشی از پیچیدگی ماجرا در همین واژه نرگس خوابیده است. نرگسی که به گلی در میان گیاهان اطلاق ­شده و پیازش سمّی است. همچنین نرگس اسمی زنانه و نیز در شعر فارسی که مردان سروده­اند، بعنوان استعاره برای یار و دلبری با چشم خمار است.

اما فرای این نامگذاری­ها، از نرگس در مباحث روانشناسانه زیر عنوان "نرگسمندی" اسم حالت ساخته و آن را معادل نارسیسم قرار داده­ایم تا مسئله خودشیفتگی را تعریف و معنا کنیم. این مسئله­ای گسترده است که امروزه ما را به خود مشغول داشته است.

با این حال نارسیسم، که امروزه به نوع خاصی از اختلال در روان آدمی اشاره می­کند، در تبارشناسی مفهوم خود معلوم می­دارد که در سرآغاز اساسا" به گل و زن ربطی نداشته است. زیرا در اساطیر یونانی نخست از رفتار مردجوانی با نامNarkissos سخن رفته که جماعتی از عاشق پیشگان را بخاطر خوش سیمایی بدنبال خود کشانده و در این سیر و سلوک عده­ای را تلف کرده است.

ولی طبق روایت­های اساطیری سرانجام یکی از این دل باختگان که در حال تلف شدن بوده پیش خدایان گله کرده است. و البته نفرین و ناله و نیز حکم خدایان کار دست مرد جوان خوش سیما داده است.

مجازاتی که یکی از آن خدایان (نمسیس) برای آن معشوق بی اعتنا وضع کرده­، البته مثل سایر مجازات­های الاهی سخت و جانفرسا بوده است.

تاوانی را که نارکیسوس با جانفرسایی و سختی پرداخته بایستی در داستان عشق وی دید که سرگذشت او را به درامی بدفرجام بدل ساخته است. چرا که او را به دام ماجرای عشقی انداخته که هیچ راه گریز و سرانجام رضایت بخشی نداشته است.

در آن چارچوب تنگ، او مجبور به تجربۀ عشق حاد می­شود. عشقی که واله و شیدایی و نیز گیج شدن جزء پیامدهای بی واسطه آن است. اصلا شیفتگی نشانۀ شدت تمنایش می­گردد.

آنهم بدین خاطر که معشوق کسی بیرون از عاشق نیست. در عاشقیت فاصله و کشش به بیرون شکل نمی­گیرد. زیرا عاشق بدبخت همواره مشغول خود می­ماند. سردرگمی و در خود غرق ماندن حاصل نهایی این ماجرای عشقی می­گردد. گویا نارکیسوس تا پایان عمر هر روز به کنار برکه می­آمده و بر آب خم می­شده تا تصویر معشوق خود را ببیند. بی آن که از نقش و فریب آب و آینه سر در آورد.

ایستایی این عشق را که در واقع به بیماری ذهنی سر می­کشد، هم در تابلوی نقاشی میکل آنژ با نام نارسیس می­توان مشاهده کرد و هم در این شعر مولوی که سروده: "آن بخت که را باشد کاید به لب جویی/ تا آب خورد از جو، خود عکس قمر یابد".

*

در رقابت با حکایت­های اساطیری یونان که به موضوع خودشیفتگی می­پردازند، ادبیات فارسی دستش خالی نیست. داستان جمشید در شاهنامه فردوسی نیز نمونه­ای برای توضیح خودشیفتگی در چارچوب ایرانی است.

شاهنامه در داستان جمشید نخستین اشاره­اش به آن دو گزافه­ای است که به وی بال و پر می­دهد. این گزافه­ها یکی افزایش آبروی جهان بخاطر پا به عرصۀ هستی گذاشتن جمشید است و دیگری فروزان شدن تخت شاهی که در نتیجه برکرسی قدرت نشستن وی صورت می­گیرد:

"جهان را فزوده بدو آبروی/ فروزان شده تخت شاهی بدوی/ منم گفت با فرّه ایزدی/ همم شهریاری و هم موبدی / بدان را ز بد دست کوته کنم/ روان را سوی روشنی ره کنم".

بررسی خصلت­ها و کاراکتر جمشید در شاهنامه از منظر امروز دست کم این سودمندی را دارد که پرده از پیامدهای ادغام دین و سیاست می­گیرد و فجایع اطراف ما را آشکار می­سازد. در ضمن ناگفته روشن است که تجزیه و تحلیل امروزی خود را از اغراق­های مربوط به روایتگری اساطیری دور نگه می­دارد. اغراقی که از جمله برای پادشاهی جمشید هفتصدسال مدت قائل بوده است.

اما جمشید به جز مقرر سازی نوروز و اعلام جشن بهاری که کار مثبتی به کارنامه خود افزوده، با گذر ایام آن پویایی نخستین خود را از دست داده و در ادامه خودشیفتگی به حیرانی می­رسد: " به گیتی جز از خویشتن را ندید / ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس".

ماجرا سرانجام غمناکی می­افریند و سرگشتگی وی چیزی نیست جز رجز خوانی زیر که در نتیجه میزان خودشیفتگی او را نمایان می­سازد:

" چنین گفت با سالخورده مهان/ که جز خویشتن را ندانم جهان/ هنر در جهان از من آمد پدید/ چو من نامور تخت شاهی ندید/ جهان را به خوبی من آراستم/ چُنان ست گیتی کجا خواستم".

و خودستایی فرد خودشیفته گویی انتهایی ندارد. چون جمشید در گزافه گویی خستگی نمی­شناسد:

" خور و خواب و آرامتان از من ست/ همان پوشش و کامتان از من ست/ بزرگی و دیهیم و شاهی مرا ست/ که گوید که جز من کسی پادشا ست".

غمناکی آخر کار جمشیدی را که در خوپرستی غرق شده، چیزی بیشتر از آن جسم و جان دوشقه شده وی به نمایش نمی­گذارد. قوز بالای قوز شدن عاقبتش نیز گفتنی است که مردمان از دور او پراکنده شده دست به دامن ضحاک می­شوند و تراژدی برای وی چنین رقم می­خورد:

" به اره ش سراسر به دو نیم کرد/ جهان را از او پاک پُر بیم کرد".

*

ادامه دارد...



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy