آینه میشوم در برابرت
تا تو را بیشتر آشکار کنم
آی، نرگس خود شیفته
تو را ز درد ما چه حاجت است
که دریغ کردهای ز ما
مهر و ماچ و بغل؟
گل شناسان را چه پیش آمد؟
بلبلان نمک نشناس را چه شد؟
این جملات پلکانی نوشته شده در بالا، البته که نمیخواهند مخاطب را فریب دهند و وی را به گمانه زنی نادرستی برسانند. این که گویا با رمز و اشاره و ابهام در سرودن شعر عاشقانه روبرویند. بهمین خاطر با صراحت کلام و نیز با توضیح حاضر چنان قصدی را نفی میکنیم.
گرچه برای هر کدام از ما به اندازه کافی دلیل وجود دارد تا بخاطر تجربههای ناگوار شخصی در رابطه با "یاران بی وفا" از حرمان و سرخوردگی با آه و ناله شکایت کنیم. یعنی به صورت عادتی به جنبش بی انتهای سرایش و سرودن بپیوندیم که همچون ورزش ملی ما بوده و اصلا ما را به شکل و شمایل معترضان حرفهای دنیا و زمانه در آورده است.
بنابراین، با توجه به موضوع نهفته در عنوان، در اینجا از مجرای ماجراهای خصوصی بررسی خودشیفتگی را پیگیری نمیکنیم. چون مسئلهای اجتماعی است و حیطههای مختلفی از رفتار ما را در بر میگیرد.
اکنون روشن است که از جزء شروع میکنیم تا شاید به جمع و جماعت و کلیت برسیم.
بر این منوال از خنیاگران (بلبلان) با شکایت پرسیدیم که چرا کمتر موضوع خود شیفتگی و استفاده استعاری از نرگس را آواز دادهاند؟
از گلشناسان شاکی گشتیم که چرا خصلتهای مُضر نرگس را به سطح آگاهی عمومی نرساندهاند.
به واقع بخشی از پیچیدگی ماجرا در همین واژه نرگس خوابیده است. نرگسی که به گلی در میان گیاهان اطلاق شده و پیازش سمّی است. همچنین نرگس اسمی زنانه و نیز در شعر فارسی که مردان سرودهاند، بعنوان استعاره برای یار و دلبری با چشم خمار است.
اما فرای این نامگذاریها، از نرگس در مباحث روانشناسانه زیر عنوان "نرگسمندی" اسم حالت ساخته و آن را معادل نارسیسم قرار دادهایم تا مسئله خودشیفتگی را تعریف و معنا کنیم. این مسئلهای گسترده است که امروزه ما را به خود مشغول داشته است.
با این حال نارسیسم، که امروزه به نوع خاصی از اختلال در روان آدمی اشاره میکند، در تبارشناسی مفهوم خود معلوم میدارد که در سرآغاز اساسا" به گل و زن ربطی نداشته است. زیرا در اساطیر یونانی نخست از رفتار مردجوانی با نامNarkissos سخن رفته که جماعتی از عاشق پیشگان را بخاطر خوش سیمایی بدنبال خود کشانده و در این سیر و سلوک عدهای را تلف کرده است.
ولی طبق روایتهای اساطیری سرانجام یکی از این دل باختگان که در حال تلف شدن بوده پیش خدایان گله کرده است. و البته نفرین و ناله و نیز حکم خدایان کار دست مرد جوان خوش سیما داده است.
مجازاتی که یکی از آن خدایان (نمسیس) برای آن معشوق بی اعتنا وضع کرده، البته مثل سایر مجازاتهای الاهی سخت و جانفرسا بوده است.
تاوانی را که نارکیسوس با جانفرسایی و سختی پرداخته بایستی در داستان عشق وی دید که سرگذشت او را به درامی بدفرجام بدل ساخته است. چرا که او را به دام ماجرای عشقی انداخته که هیچ راه گریز و سرانجام رضایت بخشی نداشته است.
در آن چارچوب تنگ، او مجبور به تجربۀ عشق حاد میشود. عشقی که واله و شیدایی و نیز گیج شدن جزء پیامدهای بی واسطه آن است. اصلا شیفتگی نشانۀ شدت تمنایش میگردد.
آنهم بدین خاطر که معشوق کسی بیرون از عاشق نیست. در عاشقیت فاصله و کشش به بیرون شکل نمیگیرد. زیرا عاشق بدبخت همواره مشغول خود میماند. سردرگمی و در خود غرق ماندن حاصل نهایی این ماجرای عشقی میگردد. گویا نارکیسوس تا پایان عمر هر روز به کنار برکه میآمده و بر آب خم میشده تا تصویر معشوق خود را ببیند. بی آن که از نقش و فریب آب و آینه سر در آورد.
ایستایی این عشق را که در واقع به بیماری ذهنی سر میکشد، هم در تابلوی نقاشی میکل آنژ با نام نارسیس میتوان مشاهده کرد و هم در این شعر مولوی که سروده: "آن بخت که را باشد کاید به لب جویی/ تا آب خورد از جو، خود عکس قمر یابد".
*
در رقابت با حکایتهای اساطیری یونان که به موضوع خودشیفتگی میپردازند، ادبیات فارسی دستش خالی نیست. داستان جمشید در شاهنامه فردوسی نیز نمونهای برای توضیح خودشیفتگی در چارچوب ایرانی است.
شاهنامه در داستان جمشید نخستین اشارهاش به آن دو گزافهای است که به وی بال و پر میدهد. این گزافهها یکی افزایش آبروی جهان بخاطر پا به عرصۀ هستی گذاشتن جمشید است و دیگری فروزان شدن تخت شاهی که در نتیجه برکرسی قدرت نشستن وی صورت میگیرد:
"جهان را فزوده بدو آبروی/ فروزان شده تخت شاهی بدوی/ منم گفت با فرّه ایزدی/ همم شهریاری و هم موبدی / بدان را ز بد دست کوته کنم/ روان را سوی روشنی ره کنم".
بررسی خصلتها و کاراکتر جمشید در شاهنامه از منظر امروز دست کم این سودمندی را دارد که پرده از پیامدهای ادغام دین و سیاست میگیرد و فجایع اطراف ما را آشکار میسازد. در ضمن ناگفته روشن است که تجزیه و تحلیل امروزی خود را از اغراقهای مربوط به روایتگری اساطیری دور نگه میدارد. اغراقی که از جمله برای پادشاهی جمشید هفتصدسال مدت قائل بوده است.
اما جمشید به جز مقرر سازی نوروز و اعلام جشن بهاری که کار مثبتی به کارنامه خود افزوده، با گذر ایام آن پویایی نخستین خود را از دست داده و در ادامه خودشیفتگی به حیرانی میرسد: " به گیتی جز از خویشتن را ندید / ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس".
ماجرا سرانجام غمناکی میافریند و سرگشتگی وی چیزی نیست جز رجز خوانی زیر که در نتیجه میزان خودشیفتگی او را نمایان میسازد:
" چنین گفت با سالخورده مهان/ که جز خویشتن را ندانم جهان/ هنر در جهان از من آمد پدید/ چو من نامور تخت شاهی ندید/ جهان را به خوبی من آراستم/ چُنان ست گیتی کجا خواستم".
و خودستایی فرد خودشیفته گویی انتهایی ندارد. چون جمشید در گزافه گویی خستگی نمیشناسد:
" خور و خواب و آرامتان از من ست/ همان پوشش و کامتان از من ست/ بزرگی و دیهیم و شاهی مرا ست/ که گوید که جز من کسی پادشا ست".
غمناکی آخر کار جمشیدی را که در خوپرستی غرق شده، چیزی بیشتر از آن جسم و جان دوشقه شده وی به نمایش نمیگذارد. قوز بالای قوز شدن عاقبتش نیز گفتنی است که مردمان از دور او پراکنده شده دست به دامن ضحاک میشوند و تراژدی برای وی چنین رقم میخورد:
" به اره ش سراسر به دو نیم کرد/ جهان را از او پاک پُر بیم کرد".
*
ادامه دارد...