زنی سرود خوان با پیکری زخمی از زندانی به زندان دیگر.
"نرگس محمدی به زندان زنجان منتقل گردید."
«دریا به قطرهای که تو از آن نوشیدی حسد میبرد.» چونان قهرمانان شاهنامه، هر تاوان سهمگینی را به جان پذیرفتی تا از آزادگی خود واز آزادگی یک ملت و آزادی انسان دفاع کنی. نقشی که تاریخ به هر کسی نمیدهد.
همشهری عزیزم نرگس محمدی،
نامه خود را باشعری آغاز میکنم که سراینده آن نیز یک همشهری عزیز دیگری است:
آزاد سرو باشی حتی اگر اسیری*********خوش باد چون نسیمی از هر چمن گذشتن******حسین منزوی
نسیمی جان بخش با رایحهای انسانی که در اوج زمستان بشارت بهار میدهد. میدانم که دیکر نرگس محمدی نه به خانهای در یکی از کوچههای زنجان نه بشهر زنجان ونه حتی به ایران تعلق ندارد. او شهروند افتخاری جهان است!
آزاده زنی که در اوج ستم وزیر تازیانه از کرامت وحقوق انسان سخن میگوید؛ رنج و درد دوری دو کودک خردسال راهمراه با زندان میپذیرد تا از آزادی و حقوق انسانی ما دفاع کند. از کودکان این سرزمین از امروزشان واز فردایشان.
در کوچههای خاطره میگردم. در کدام خانه این شهر زیبای من به دنیا آمدهای؟ در کدام مدرسه درس عشق خواندی؟ در مکتب کدام پدر ومادری چنین سرفراز بر بالیده ائی؟ این همه شهامت را از کجا آورده ائی که چنین بر سر ایمان خویش میلرزی؟
تو وقتی میگشایی لب، صدا از پرده پندار میآید
و صبح راستین با زیر وبم هر صدایت میشود آغاز.
تو آری خوب میدانی ترک خورده است سقف شب
که شب در نور میسوزد!
نوری که خفاشان شب زده را هراسان میکند.
میدانم از این شهر بسیار قهرمانان گذر کردهاند. شیخ شهاب الدین در زمانههای دور در این شهر از نور واز هبوط انسان سخن گفته است.
چه آزاد جوانان دختر و پسری که از همین شهر در بیدادگاههای رژیم جان باختهاند.
حتما میدانی که بزرگترین مقاومت وبزرگترین قتل عام بهائیان توسط قوای حکومتی در همین شهرما صورت گرفته است.
میدانم نمیترسی از این که در نامهام از درد و رنج بهائیان مینویسم. چرا که برای آزاده زنی چون تو مهم خود انسان است؛ با هر دین ومذهب؛ با هر گرایش و هر ملیت.
میدانم هر بار که در شهرمان از میدان دارالقران عبور میکنی از یاد آوری پیکر نیمه جان زنی که سنگسارش میکردند قلبت به درد میآید.
میدانم تو نیز همراه (ماخان) زنی که سنگسار میشد سنگسار شدی؛
چرا که در هیچ کجای جهان به قول امه سزر، انسان مصلوب الحقوق وذیج شدهای نیست که تو در وجود او کشته نشده باشی؛
این زیبائی درون این عظمت پذیرفتن درد انسانها در وجود خود، نصیب هر کس نمیشود. تنها جانهای آزاد، روحهای بزرگ که برجسم فرمان میرانند توان کشیدن چنین بار جلیلی را دارند.
هر انسانی قادر نیست در نقش پرومته ظاهر شود؛ آتش از خدایان برباید؛ انسان را وزمین را گرما وروشنی بخشد. پس آنگاه به تاوان چنین یورشی بی هراس به بند کشیده شود و شکنجه روزانه را تاب آورد.
تمامی افسانهها ملهم از شخصیتهای انسانیاند. انسانی که قادر باشد به خاطر حقوق انسانها بجنگد. با دردمندان، همدردی کند، با شادی آنها شاد باشد و قامت در برابر ستمگران بر فرازد و به افسانه بدل میشود.
هر ملتی قهرمانان خود را دارد، وخوشا که سرزمین ما هرگز خالی ازاین قهرمانان نبوده است. از چهره در خون آلوده بابک تا وضوی به خون آلوده حلاج. از قره العین تا ستار خان؛ تا زنان بی نامی که کاه خوردند تا از مشروطه در مقابل مشروعه شیخ فضل اللهها دفاع کنند.
شیرزنی که تو باشی، حال با بسیار زنان ومردان آزاده دیگر در زندانی نشستهاید که قبل از شما نسل ما ونسل پیش از ما در آن نشستند، شکنجه شدند و سرود خوان به پای چوبههای دار رفتند.
این درختان بلند تبریزی این تپههای مغموم اوین شاهد چه جنایتها که نبودهاند. هیئت مرگ منسوب خمینی در همین اطاقها نشست ودر مدتی کوتاه یکی از شنیع ترین وخون بار ترین جنایتهای تاریخ را رقم زد.
هنوز مادران عزادار سر از سجادهها بر نگرفتهاند و هنوزاز قلب خاوران خونابه زیباترین فرزندان این آب وخاک جاری است.
میدانم که مظلومیت ستار بهشتی و بی پناهی گوهر عشقی چگونه قلبت را به درد میآورد تا چنان بر افروخته، از جان بر مزار او سخن بگوئی؛ از منکر بزرگی که منادیان نهی از منگر مرتکب شدند.
تو زبان برنده مظلومینی چون مادر ستار هستی؛ مادری مظلوم پیر درمانده وجگر خون! اما شیر زنی که مردان را شهامت ایستادن میدهد!
براستی از کدام مل چشیدی؟
گوش به ندای کدام نسیم سپردی که چنین بی باک سخن میگوئی؟
از سر چشمه کدام حقیقت نوشیدی که دروغگویان چنین خوار وزبون از مقابلت میگریزند؟
«دریا به قطرهای که تو از آن نوشیدی حسد میبرد.» چونان قهرمانان شاهنامه، هر تاوان سهمگینی را به جان پذیرفتی تا از آزادگی خود واز آزادگی یک ملت و آزادی انسان دفاع کنی. نقشی که تاریخ به هر کسی نمیدهد.
خطاب به حکومتیان کوته قامت نشسته بر مسند قضا نوشتهای:
"من این نامه را از زندان و بر مبنای حیثیت و شرف انسانی مینویسم که بر اوراق و کتب قانون نانوشته، اما بر جانم حک شده است. من یک انسانم یک شهروند آزاد، ایرانیم. پس اجازه توهین به حیثیت وهویت و موجودیت انسانیم نخواهم داد و تا احقاق حقم بر اجرای عدالت سکوت نخواهم کرد.... پرونده من از هزاران هزار پرونده ایرانیان با شرفی است که نه تنها وضعیت نامناسبی ندارند بلکه برگی افتخارآفرین از مبارزات حق طلبانه ملتی است که جان ومالشان را برای آزادی و عدالت دادهاند وخواهند داد"
ز ابر یائسه جای سوال نیست*********در او ببین ویرانی گلستان را******منزوی
زبانت داغی آتشین است!
شعله ور شده از اندیشهای بزرگ وانسانی که ازمیوه دانائی خورده و سرشاری زندگی را بی هیچ هراسی پیغام میدهد.
بار امانتی است که رنج دیدگان این سرزمین بر دوشت نهادهاند.
آسمان بار امانت نتوانست کشید ********* قرعه فال به نام من دیوانه زدند
این سرزمین بزرگ این سرزمین محبوب من، این آسمان پر ستاره، هرگز از چنین امانت داران دیوانه خالی مباد!
نامت متبرک باد همشهری غرور آفرین.
ابوالفضل محققی
جهان، تشنهی دروغهای شماست! رضا فرمند