گرچه با رسوایی جمهوری اسلامی (جیم الف) به هیچ چیزش نمیشود باور کرد، اما برای آن که متر و معیاری داشته باشیم لحظهای به همان آمار رسمی مملکت نگاه کنیم.
اداره اوقاف و امور خیریه دولتی میگوید، در ایران 8151 امامزاده وجود دارد. چیزی بیش از هزار و اندی امامزاده تازه بعد از انقلاب اسلامی به ثبت رسیده است.
در این رابطه در مطبوعات کشور هم بحث بر سر جعلی بودن "برخی" از آنها جاری گشته و هم با اشاره به بعضی از اسمهای عجیب و بامزه مثل امامزاده "چی چی امام"، امامزاده "قل قلی"، و امامزادههای "شاه دول دول سوار"، "سام و لام "و "بیژن" بساط تفریح و خنده مردم دانا فراهم شده است.
اما با بررسی روند پیدایش و کارکرد نمونهای از میان امامزادهها، ادبیات و از جمله داستان "مرقد آقا"ی نیما یوشیج کلیتی را انگشت نشان میکند. بررسی که سپس دغلکاری درونی آن فضای به اصطلاح مقدس را رسوا میسازد.
بواقع با همین اشارهها و نشانهها، یک نکته برای ما مشخص میشود. این که مسئله، آنگونه که مطبوعات رسمی میگوید بر سر "برخی" از آن امامزدهها یا اسمهای شگفت انگیزشان نیست. در واقع بایستی راز و رمز نهاد اجتماعی و سعی مقدس نمایی متولیانش را مورد پرسش قرار داد و به چالش کشید. اگر که جامعه شهرنشین بخواهد از رسوبات فرهنگ فئودالی فراتر رود.
آری، دیگر چهار دهه میگذرد. از وقتی که در روند حُقنه و تثبیت نظام خلیفگانی، آیت الله خمینی هم وعده های مادی داد و هم وعده های معنوی. میگفت که، به جز مجانی کردن آب و برق و حذف گوشت یخزده، ما ( یعنی خودش) معنویت شما را بالا میبریم و شما را به مقام والای انسانیت میرسانیم.
از آن مخاطبان با سیل شور و هیجان همراه شده، بسیاری بودند که به علت و دلیلهای متفاوتی آن حرفها را باور کردند. اصلا به آن چیزی که در شکل امامزادهای جدید در حال برپا شدن بود، به امید شفایابی دل بستند. اما امامزاده بتدریج دستش رو شد و چنتۀ خالیش آشکار. آن نهاد و موجودیت که همواره بر مرز خیال و واقعیت پرسه زده، برای چندمین بار در تاریخ نسلهایی ثابت کرد که بقول رندان کور میکند ولی شفا نمیدهد.
حالا با این روشنگری، که به قیمت جان بسیاری و خرابی کشور و اصلا امکان فروشد ایران و سقوط ایرانیان صورت گرفته است، دلسوزان و نیک اندیشان به فکر و چارهجویی میافتند.
چارهجویی البته حوزههای چندی دارد و مسیرهای متفاوتی را میپیماید. از جمله این که در بستر رفتار فرهنگی به تبارشناسی "امامزاده" بپردازد و رد تاریخچه و بررسی آن را در ادبیات بجوید. از این رو ما نیز به سهم خود به سراغ داستان مهم نیما یوشیج با نام مرقد آقا رفته و به خواندنش نشستهایم.
این داستان البته به سنت دوام داری هم انجامیده است زیرا که پرداختن به باورهای موروثی مردم گوشه و کنار ایران از جمله در آثاری چون "اهل هوا"ی ساعدی، "برۀ گمشده راعی" گلشیری و "شب هول" هرمز شهدادی بازتاب یافته است. یک چنین پرداخت موضوع را میتوانیم از جمله در رمان با ارزش هرمز شهدادی بازیابیم که در ص 64 مینویسد: "بازسازی امامزاده به ده رونق بخشید. اهالی منطقه نه تنها برای عزاداری و عبادت به سلطان نصیر میآیند بلکه چیزهایی هم نذر امامزاده میکنند".
از این پس باید به منفعتجویی متولیان امامزاده توجه شود که به مال و ثروت میرسند. بی آن که کاری انجام داده باشند. همان خوشباوری مومنان صدقه دهنده برای آنان کافی است.
باری. خوانش ما از داستان نیما، بخاطر ارجگذاری به شاعرانگی، با شعر آغاز میشود. شعری از مهدی اخوان ثالث با نام "طوس ما" که چهارپارهای به قرار زیر است:
"ری دماوندی دارد، همدان الوندی / اصفهان رودی و شیراز صفایی دارد / طوس ما از برکتهای عزیزی که در اوست / هر قدم عاجز و آخوند و گدایی دارد".
۱۳۲۶ یا ۱۹۴۷، تاریخ شعر اخوان ثالث است. حالا که در پایان ۲۰۱۹ دربارهاش حرف میزنیم، هفتاد و دو سال از سرودنش گذشته است.
اما فاصلهمان با داستان "مرقد آقا"ی نیما که محور سخن حاضر است، از این هم بیشتر است. چیزی حدود ۸۹ سال از آن فاصله داریم که به سال ۱۳۰۹ یا ۱۹۳۰ نوشته شده است. گرچه سپس به سال 1321 یا 1942 در نشریۀ "آفتاب تابان" به چاپ رسیده است.
در این زمانۀ حدود نود سال، کشور ایران چهار تا "آقا" را به طور عینی تجربه کرده است که در ضمن عنوان "شخص اول مملکت" را هم داشتهاند. دو تا شاه (پهلوی اول و دوم) و دو تا خلیفه (خمینی و خامنهای).
با همان اشاره کناییاش به "برکتهای عزیزی"، چکامهی اخوان ثالث پیام خود را رسانده است. حرفش بر ما کارگر و موثر شده و هشدار خود را داده است. آن "عزیز"، ناگفته پیدا است که اسم مستعاری برای امامزاده یا امام هشتم شیعیان است. در حالی که اخوان ثالث سپس هشدار را به گلایه پیوست کرده است. وی گلایه را با ردیف کردن عجز و آخوندیسم و دینفروشی و گدایی بیان میکند و بر ناگواری اوضاع وطن خود سوگوار و مرثیه خوان است. در واقع پس از اشاره شعر اخوان ثالث در هفت دهۀ پیش، به شرایط ناگوار و مستمری میرسیم که اکنون ما را نیز ضایع کرده است.
ناگواری شرایط امروزه در هیچ جایی مثل حرف خامنهای به عنوان رهبر نظام "مقدس" خود را عریان و رسوا نمیسازد. وقتی پس از کشتار جوانان معترض در آبان ۱۳۹۸ برای دلجویی از خانوادههای داغدار پیشنهاد دیه دادن را مطرح ساخت. یا وقتی وزیر کشور لُغزخوانانه گفت که فقط به سرها شلیک نکردهایم. پاها نیز هدف بودهاند.
در همین پیشنهادها و حرفها، بخشی از چیزی نهفته است که آن را در عنوان مطلب "امامزاده بیلاخ" نامیدیم. امامزادهای که خود را "نظام مقدس" مینامد و مطلقیت قرون وسطایی خلیفهگری را به واقعیت قرن بیست و یکمی تحمیل کرده است.
در ایران این چهل ساله، کلیت نظام جمهوری اسلامی (با مخفف "جیم الف") خود را به صورت بیلاخی در برابر امید و انتظار مردم عرضه کرده است. امامزادهای شده که این بار نیز نه فقط شفا نداده بلکه کشتار و کور هم کرده است.
بطوری که با بیعرضگی و بیلیاقتی خود امر کشورداری را به حالت مسخره و چندشآوری کشیده است. حالتی که گویا اخوان ثالث در سالها پیش آن را در چکامهای به تصویر کشیده است:
"خشکید و .../ خشکید و کویر لوت شد دریامان/ امروز بد و از آن بتر فردامان/ زین تیره دل دیو صفت، مشتی شمر/ چون آخرت یزید شد دنیامان".
سرانجام در پایان مقدمه بحث بگوییم که قبل از خوانش داستان نیما یوشیج و نیز برای شناخت بهتر معرفتهایش، لازم است به تحولات نظری انسانیت اشاره کنیم و به آنها گریزی بزنیم. گریز مورد نظر یا به قول فرنگیها "فلاش بک"ی به تاریخ فلسفه است. آنهم به دوره خاصی از آن که به نام "فلسفۀ جدید" معروف گشته و شروعش قرن هفده میلادی است.
شعرهایی را که از اخوان ثالث در آغاز صحبت آوردیم همه از کتاب شعری وی بنام "ارغنون" است. در واقع برای صحبت ما آن شعرها و کتاب فراگیرشان دو فایده دارند.
فایده اولی یادآوری نام و میزان شناخت و اشراف اخوان ثالث است. او که در تثبیت شعر نیمایی و برجستهسازی شخصیت ادبی بنیانگذارش سهم چشمگیر و روشنگرانهای داشته است. دومین فایده در این است که عنوان کتاب "ارغنون" یک پل ارتباطی میسازد تا ما را از زمینهی شعر و داستان به کرانهای برساند که در آن تاریخ فلسفه جا دارد.
آری، نقل قول از کتاب شعر اخوان ثالث با نام ارغنون جادهای را هموار میکند تا به دو کتاب با همین عنوان در تاریخ فلسفه اشاره دهیم. کتابهایی که حد فاصل فلسفه باستان و قرون وسطا با فلسفهی جدید هستند. ارغنون اولی از آن ارسطو است و دومی با پیشوند نو از آن فرانسیس بیکن: "نو ارغنون ".
ارغنون که معرب "اورگانون" یونانی است، گویا به سازی گفته میشده که آن را افلاتون ساخته است. این نام که در ادامه تحولات مفهومی و معناییاش به همخوانی خنیاگران هم اطلاق شده، از سوی شاگرد افلاتون یعنی ارسطو استفاده و عنوان اثری شده که به قول امروزیها جهانبینی وی را شرح و منطق کلامش را توضیح داده است.
آن اثر را بسیاری همچون فرهنگنامهی علمی در فلسفهی یونان باستان دانستهاند. نوعی شناسنامه برای تاریخ فلسفه تا پیش از شیوۀ نو اندیشگری در فلسفهی جدید. فلسفهی جدیدی که به تدریج از قرن هفدهم و با آثاری همچون "نو ارغنون" بیکن و "گفتار در روش" دکارت پرورده شده است.
حال برای آن که تبار روشنگری داستان "مرقد آقا" را دقیق بشناسیم، ضرورت دارد که دستکم به اثر دورانساز فرانسیس بیکن اشاره دهیم که از جمله به نقد بتهای ذهنی پرداخته و در این راه به چهار کلیشه و عادت پیشداوری اشاره داده است. موانعی که ذهن بشر را از رسیدن به معرفت درست و شناخت واقعیت باز میدارند.
اگر بخواهیم به زبان امروزی بخوانیم بیکن این چهار مانع را قومگرایی، بومی گرایی، سوداگری و جامعه نمایشی و وانمودها دانسته است که انسان را از تحصیل خود و درک و دریافت جهان دور نگه میدارند.
برای شرح بیشتر جزئیات این بتها و پیشداوریها میتوان به تاریخهای فلسفه و از جمله به "سیر حکمت در اروپا"ی شادروان فروغی رجوع کرد. شرح فروغی بواقع هنوز خواندنی است. وقتی که از بت قبیله، بت غار، بت بازار و بت تئاتر حرف میزند و آنها را شرح میدهد. در این شرحیات بت به معنای فریفتاری است که آدمی را از راه درست باز میدارد و گیج میکند. از این رو دیگر او قادر نمیشود تصحیح و بازنگری لازم را در رفتار خود انجام دهد.
از اشاره به تاریخ فلسفه گذشته، نکته زیر را نیز باید یادآور شویم. این که نگاه امروزی به آثار مراجع یا کلاسیکرهای مدرنیته فرهنگی - ادبی (یعنی نیما و هدایت) اگر دقیق و فراگیر و موشکافانه باشد، میتواند به چالش با کلیشهها و برداشتهای قبلی از ایشان منجر شود. چالشی که در واقع آشنازدایی را مضاعف میکند.
چون شخصیتهای نامبرده، قبلا خودشان در مورد عادات و رسوم سنتی ما آشنازدایی کرده بودند. اما آشنا زدایی امروزی ما میتواند تا آنجایی پیشروی کند که کسب و کار باعث شهرت شده ایشان را نیز در برگیرد. یعنی مفهوم نیما همچون شاعر صرف یا هدایت همچون داستاننویس محض را هم به هماورد بطلبد.
چرا که اینان با مطالعهی میدانی و پژوهشهایی که در حوزههای دیگر داشته و نیز بازتولید متنهایی بیرون از محیط اشتغال اصلی خود (یعنی شعر و داستان)، آن کلیشه شاعر و داستاننویس متعارف را خود به خود شکسته بوداند. چون هر دو جنمی سنجشگر داشته و با رویکردی انتقادی به عادات و باورهای موروثی در جامعه پرداختهاند.
در این رابطه از صادق هدایت آثاری چون"حاج آقا"، "نیرنگستان"، "علائم ظهور"، "توپ مرواری" و "وغ وغ صاحاب" موجود است. از نیما هم داستانهایی و به ویژه "مرقد آقا" را داریم. روایتهایی که، در کنار نکتهبینیهای نامههای نیما به دیگران، سکوی پرشی مجهز را برای وی فراهم کردهاند. بدین ترتیب نیما پریده و پروازی برای اشراف و شناخت بتهای ذهنی در جامعه ما داشته است. اشراف و شناختی که نیروی بازدارنده و مرتجع را خنثا کرده و آن شیفتگی نسبت به مرادهای پنداری ما را رسوا ساخته است.
اکنون اگر دوباره بر همان رویکرد انتقادی نیما و هدایت مکث کنیم که اعتقادات عامیانه و فرهنگ رفتاری وابسته را به چالش طلبیدهاند، در ادامه مکث و تأمل به یک فرآیند میرسیم. فرآیندی که کاروان اندیشه در گذار از ظلمت قرون وسطا و از رکود تفکر با کنجکاوی و پرسشگری پیموده و به فلسفهی جدید رسیده است. فلسفهای ساختار شکن که از بازتولید تفاسیر و تکرار فلاسفه گذشته تن زده است. حوزهها و نهادهای دینی را پشت سر گذاشته و با ذهن و مغز خود در پی پاسخگویی به پرسشهای مطرح شده است.
همانطور که از منظر تبارشناسی نقد بتهای ذهنی گفتیم، جستجو به اثر فرانسیس بیکن رسید که کتابی دورانساز با نام نو ارغنون داشته است. او که در اندیشگری خود نه فقط روش استدلال منطقی ارسطویی را کنار میزند بلکه روشی را پیشنهاد میدهد که سنگ بنای تجربهگرایی و علم طبیعتشناسی جدید میگردد.
در واقع در سده ۱۷ نقد عادتهای ذهنی پیششرط معرفتشناسی آتی میگردد. با این که تجربهگرایی بیکن که راه به "علم طبیعت" میبرد و هدف سلطه انسان بر طبیعت را تقویت میکند، رویکردی است که به درستی در "دیالکتیک روشنگری" هورکهایمر و آدورنو نقد و نفی شده است.
بااینحال گرایش بیکن به نقد بتهای ذهنی هنوز هم معتبر است و ارزش بررسی و تأویل را دارد. به نظرم هنوز هم که هنوز است ما با لزوم نقد بومیگرایی، قومگرایی، سوداگری و جامعه نمایشی روبرو هستیم. اینها مسائل حیاتی ما را میسازند.
باری. "مرقد آقا"ی نیما روایت زندگی "ستار" نامی پدرمرده است که باید معیشت خود و مادر و خواهر را با کار شاق و به رغم محدودیتهای زندگی روستایی تأمین کند. او یک دهاتی همهکاره است. از ده سالگی زندگیاش با کارگری و کشاورزی و ماهیگیری و شکار مرغ و هیزمفروشی همراه بوده است. از دیلمان با خانواده به "نوکلایه" کوچیده تا نزد کدخدا علی رعیتی کند.
در لابهلای این جملات که برداشت خلاصه ما از روایت است، نیما همچنین با اشاره به "مرقد زاهد معروف گیلانی" و تاریخچهاش هم پیدایش محل جدید و هم خصوصیتهای تاریخی - جغرافیایی روایت را مشخص کرده است. در ضمن یکسری از اسمها و اصطلاحات محلی این منطقه در شمال ایران را یادآور شده است. چنان که در شمال ایران مقبره زاهد گیلانی میبایستی در دورۀ صفویه بوجود آمده باشد.
منتها نیما چون رویکردی واقعگرایانه به قضایا دارد، همچنین متذکر نکتههای دیگر میشود. مثلا این که توسل به خدا و به کدخدا برای ستار نان و آب نشده است. او با زحمت و با حداقل درآمدی میبایستی زندگی خانواده سه نفره خود را تأمین میکرده است. گرچه آنجا رفاهی بوجود نیآمده و سرپناهشان خانه محکمی نبوده است که از تهدیدات زمستان و تابستان در امان باشد.
در همان سطرهای اولیۀ داستان، نیما بر مخاطب معلوم میدارد که اینجا قضیه مرگ و زندگی در چالش با فقر و گرسنگی معنا مییابد و این فقر چه پیامدهایی دارد. از جمله این که فقر مادی، توهمسازی، زودباوری، بیسوادی و خرافی بودن را به عنوان معضل فرهنگی در فقرا ایجاد میکند. این شرایط رفتاری را نیما هنرمندانه به قرار زیر توصیف میکند:
"ولی وجودهایی شبیه به وجود ستار که در همه جای عالم یافت میشود، در حقیقت نه حریصند و نه تنگچشم. احتیاج، این اخلاق را به آنها داده است."
اومانیسم نیما هم از قلم نویسنده و هم از بیان راوی تراویده است. چون نمیخواسته خصائل اکتسابی از شرایط را با موجودیت انسان همذاتپنداری کند. از این رو نیما با جامعهشناسی انتقادی خود، انسان را حاصلی از مناسبات اجتماعی در نظر گرفته است. برای آن که بیشتر به دقت نظری نیما در مسایل انسانی - اجتماعی پی ببریم، نامه او به تقی ارانی را باید مد نظر گیریم. وقتی شاعر اندیشهورز (نیما) به شارح نگرش ماتریالیستی در ایران (دکتر تقی ارانی) توصیه و رهنمود برای دقت نظری و رئالیسم در پژوهش را داده است.
حقیقتا به پشتوانه همین داناییها است که نیما یوشیج آن نکتهبین چشمگیر ادب مدرن ما میشود. او در واکنش به ذلتی که فقر برای آدمی ایجاد میکند، آن هم در جایی که ثروت عادلانه تقسیم نشده، خاطرنشان میسازد که آدم فقرزده دلبند بادآوردههایی میشود که هرگز سراغ او را نمیگیرند. مثل این که مدام گنج را به خواب بیند و در بیداری از گرسنگی رنج ببرید.
باری در ادامه حیات و تلاشی که ستار برای سیر کردن شکم خانواده میکند، روایت به گرهگاه اصلی خود میرسد. روزی ستار شاخ درختی مییابد که طبق رسوم محلی میشده از آن چماق و چوبدستی استوار ساخت. در آن زندگانی سخت هر ابزار کمکی میتواند کمی از سنگینی بار تلاش معیشتی بکاهد. پس آن را با نواری انگشتنشان میکند.
منتها چون شاخه درخت در معرض عبور و مرور روستاییان بوده، این نشانگذاری نادرست فهمیده میشود. بتدریج نوارهای بسته شده به شاخه افزایش مییابد. آن هم با این امید که دخیل بستن به شفای مرضها و تأمین نیازها یاری رساند و نیتها را تحقق بخشد. در حالی که کاشف اولیه شاخۀ مناسب فقط در پی ساخت عصایی برای خود بوده است. البته عصایی که میتواند همچون محبوبهی گمشده و موضوع تمنا هم تلقی شود.
اما گردش روزگار همه چیز را جلو نمیبرد. گاهی عقبگرد هم داریم. بقول هرمز شهدادی در رمان شب هول(ص 150): "دریغا که دگرگونی جوهر حیات اجتماعی و تغییر همیشه در جهت کمال مطلوب نیست".
چنین است حاصل ذهن افرادی که از حصار عادتها و توهمات خود بیرون نمیآیند. تختهبند نادانیها میمانند. اینجا آن فراز و نشیبها، به شاخه نواربستۀ ستار جلوهی دیگری میبخشند. بطوری که به قول روایت نیما رهگذاران "حقیقت امر را برخلاف واقع دریافتند. ستار برای رفع خیالات آنها چنان وانمود ساخت که ازگیل میخورد. خیال میکرد این شاخهی سبز به همان اندازه که از او دلربایی کرده است، از مردم نیز دلربایی میکند."
منتها برای آن که این دلربایی پیش نیاید. این که مردم جلب شوند و در برداشت و تحول شاخه به عصا بر او پیشی گیرند، تدبیر میکند که با "قطعهی پشم و یک رشته نخ سفید" آن بپوشاند. اما این تدبیر به ضد خود عمل کرده و نیروی جاذبه بیشتری برای جلب مردم میسازد.
در آن میانه مدتی ستار برای کار به محل دیگری میرود، گرچه همواره به رشد و آماده شدن آن شاخه در جهت عصا و چوبدستی فکر کرده است. دوری ستار در آن مدت باعث میشود که نبیند "چهار نخ دیگر نیز با الوان مختلف به آن بسته" شده است.
از این جا داستان به توضیح منبع محرک عمومی میرسد که سرانجام امامزادهای را میزاید. نیما چنین روایت کرده که: "نوکلاییها از همان دفعه اول که این شاخه را بسته یافتند، هوش سرشاری به کار برده، فهمیدند علامتی متبرک و رمزی از دین و ایمان مردم مؤمن است. بعد زرنگی کرده فوراً آن را دخیل در حاجات خود قرار دادند و این نخها را برای یادآوری به آن بستند. مخصوصاً عیال آقا شیخ ملاجانی و عیال قربانعلی سوزنساز لاهیجی که در راستهی سوزنسازی لاهیجان قدیم و کانی بزرگ داشت." (ص ۶۷، مجموعه آثار منثور نیما یوشیج، چاپ اول ۱۳۹۶)
نیما در حین این که دارد روند ساخته شدن امامزاده را توصیف میکند که از یک خطای برداشتی ناشی شده، به دو عامل اشاره دارد. اشارهای کنایی که در واقع لغزخوانی بر نادانی جسورانه و خودفریبی ظاهراً متکبرانه است. آن یادآوری و به کار بستن "هوش سرشار" و استفاده از "زرنگی" که مردم را نادانسته به سمت ساختن بت سوق داده، نیما را در مقام روشنگر بر ما آشکار میکند.
روشنگری که از چگونگی ساخته شدن بت یا امر هولانگیز خبر میدهد. امر هول انگیزی که بر اساس غلطخوانی یک نشانه از سوی برخی و نیز فرصت طلبی عدهای که از نادانی مردم نان میخورند به صحنه آمده است. در واقع با یک چماق، فضای مقدس ساخته میشود. این ساخت و ساز دو کارگزار یا پای اصلی در آن منطقه روستایی دارد. یکی ملای ده و زنش هست و دیگری بازاری و زنش.
ستاری که پس از سفر کاری به خانه بازگشته، از سوی دوستانی باخبر میشد که "در غیاب تو آقای بزرگواری نزدیک به جاده پیدا شده است." آقای بزرگوار اسم محاورهای و رایج امامزاده است که در ایران به وفور یافت میشود.
جالب است که نیما این نکته را نشان میدهد که آگاهی فرد گاهی در برابر جمع رنگ میبازد و بیاثر میماند. زیرا قضیه برای ستار روشن است اما برای بقیه نه!
"یقین کرد همین بزرگوار است که خود او را خلق کرده است. باعث این بزرگواری قدری نخ و پشم بود. بر او دیگر نامعلومی نمیماند. از بیعرضگیهای مخلوق بیصدای خود خوب خبر داشت، فقط به کار سگزنی میخورد و به کار این که اگر یک وقت شکست، آن را بسوزانند. چوب کنس (درخت ازگیل) بسیار دوام دارد". (ص ۶۷)
البته این لحظه آگاهیابی ستار را باقی روایت در خود حراست میکند. این حفاظت از آن رو است که راوی فراغبالتر و با فاصله آن آئینی را انگشتنشان کند که دور این امامزاده اجرا میشود.
آئینی ساخته شده از توهم و علامتخوانی غلط، ناگهان در زندگی منطقه جریان مییابد و بر اذهان سلطه مییابد. آئینی که از دیدگاه خردمندانه، خود را بر ساختار پیشا موجود دین و خرافه استوار ساخته است.
نیما سپس چنین نکته افشاء کنندهای را در داستان میآورد. این که "ملا رجبعلی بست سری که ملا نداشتن" نوکلایه "را غنیمت شمرده، از راه دور به آن ناحیه شتافته بود، در اثبات کراماغت و حقانیت آن چماق کنش دلایلی از کتب طوسی و کلینی در ضمن وعظهای متواتر خود به میان آورده بود، که برای اطمینان نوکلایهییها کافی و بسیار طرف توجه واقع شد." ص ۶۸
در اینجا ما با فرآیندی روبروییم که توهم روی توهم انبار میشود و دروغ روی دروغ. منتها به لطف تکنیک تفکیک کردن میدانیم که دروغ خواص به خاطر تولید اشتغال و ثروتاندوزی است و توهم عوام به علت نادانی و تنگدستی.
نیما با روایت از پیدایش امامزاده "چماق"، نمونهای از روند تقدسسازی در کشوری را به دست میدهد که از کمبود سیستم آگاهسازی رنج برده و تابش روشنگری به گوشه و کنارش نرسیده است.
همدستی روحانی و بازاری برای تحمیق عوام از دینی بهره برده که اساس خود را بر دشمنهای فرضی و نیز بر حقیقت دلخواه خویش بنا نهاده است. یکسری خصم موهوم همیشه در پسله و صندوقخانه این حضرات معنویت فروش حاضر به یراق و ردیف شده وجود داشتهاند تا برای پیچاندن عقل مردمان روی صحنۀ نمایش جامعه روند.
در آنجا مرض "همه دشمن بینی"(پارانویا) چنان موثر میافتد که مخاطبان گُفتمان مذهبی را برای حفظ جان و مال و راز بقا به دلواپسی و نگرانی بیفکنند. اما از سوی دیگر اتحاد نامقدس روحانی و بازاری نیز خود را در معرض خطر دیده است. چون احتمال از دست رفتن اعتقادات مردمان به وسیله کفار و دشمنان دین مبین هر لحظه پیش میآمده است.
نیمایی که در کنار آشنایی با تحولات نظری جهانیان آثار نظامیگنجهای را هم خوانده، از شگردهای روایتی نیز باخبر بوده است. او در روایت "مرقد آقا" قصه در قصه میآورد. واقعیت داستانی را از منظر زمان چنان میسازد که یک ماجرای قدیمی و متعلق به ماضی بعید میتواند ناگهان در حال حاضر و آینده نیز دوباره ظهور کند و مخاطب را تحت تأثیر بگیرد.
چنین است که در نیمه داستان روایتی میآورد که به آخر و عاقبت ستار اشاره دارد. ستاری که باعث پیدایش امامزاده چماق گشته بود، سرانجام به فرمان متولی همان امامزاده توسط مؤمنان قربانی میشود. وی که به هنگام زنده بودن دید که چگونه "چماق کنس" معبود مردم واقع شده است. گروه گروه به زیارت آن میروند و ملا رجبعلی از محل خیراتهایی که به آن جسم تعلق میگیرد، چطور منفعت میبرد." ص ۷۰ و ۷۱ منبع یادشده.
اینجا نکته زیر را نیاید از قلم انداخت. اگر چماق ستار فقط یک روحانی بنام "ملارجبعلی بست سر" مدعی دارد ولی با تشکیل همان چماق به عنوان امامزاده ما با سلسلهای از روحانیون مدعی روبرو میشویم که میخواهند از امکانات موقوفه بهره گیرند. چرا که پس از ملا رجبعلی فرصت به ملا جواد بیه پسی میرسد و پس از او به نوادهاش ملا حیدر. سپس به آقا شیخ زینل و پسرش آقا شیخ علی نقی میرسیم. اینان در مجموع چیزی حدود دو قرن از امامزاده سود میبرند. زیرا نیما سپس میآورد که "بعدها ملا شیخ سلیمان ... آن چهار دیواری را نصب العین خود قرا داد".
البته در این میان از قوای هنری در روایت نیما هم نباید غافل بود. اصلا نبایستی داستان را فقط به عنوان متن گزارش شرایط اجتماعی - اقتصادی شمال ایران در نظر گرفت. آن توصیفات سوررئال در هنگام بازگویی خیال و افکار ستار هم به نوع خود قابل توجه است. مثل این صحنه:
"بزرگوار زنجیر بسیار بلندی را که ابتدای آن مشرق و انتهای آن مغرب بود، از کمر خود باز کرد. نوک زنجیر به یک حرکت دست مبارک به رودخانه رسید و خوکی را که چنگال ببر و بدن ماهی و دم شغال را داشت، صید کرده به کوه زد و نصف کرد و ندا داد که: تمام مرضها از آب "نوکلایه" بیرون رفت. به اسم من تا ابد "نوکلایه" مشهور خواهد شد."
در کنار این ورزیدگیهای نویسنده و توصیفات سورئالیستی، نیما البته در زمینه آگاهیبخشی نیز تکخالهایی را رو میکند. وقتی از ذهنیت شکاک شده ستار یاد میکند که با پرسشهایی از این دست مواجهه شده است: "آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند، اینطور متبرک نشدهاند؟" ص ۷۱
به نظرم این لحظه از دفاعیه ستار از خود (آن هم در برابر هجوم نادایان تهییج شده توسط تبلیغات عهد و عیال روحانی و بازاری) با آن اناالحق عارفی چون حلاج برابری میکند.
در روایت نیما میخوانیم که ستار گفت:" من از این چوبها زیاد دارم. گریه نکنید، به شما شبیه آن را در جنگل نشان میدهم، این نه امام است نه امامزاده. اول کسی که به آن نخ بست من بودم که آن را نشانه کردم برای امسال که در همچو موسمی ببرم." ص ۷۹
منتها همانطور که تاریخ در یاد دارد در آن لحظه این افشاگری به گوش جماعت هیجانزده نمیرود که "بین نور و ظلمت سرگردان" هستند.
در روایت نیما تراژدی اینگونه ثبت میشود که "ستار در مقابل فوج مؤمنین دوامی نکرد و پس از آن که عصای آقا برای تشویق و تشجیع جمعیت محکم به گیجگاه او نواخته شده، دیگر آن جوانمرد نتوانست قامت خود را راست کند و مثل اول گفت و شنید خود را مداومت دهد. واقعه با کمال سهولت به فتح و دلخواه آقا و آن زنهای مؤمنه تمام شد." ص ۸۱
یکی از فرمانهای ملا رجبعلی پیش از کشتن ستار میتواند خواننده امروزی را یاد تهییج و بسیجسازیهای خمینی در اثر"کشفالاسرار" اندازد. او که مدام جوانان غیور را به اعمال خشونت علیه دگراندیشان ترغیب کرده است. در صحنهی داستان نیما فرمان ملا رجبعلی به قرار زیر است: "بیغیرتها! مسلمان غیور محتاج به دستور نیست که به او بگویند با کافر چه کن." اینطور بسیجی آتش به اختیار به جان مردم میافتد و نابود میسازد.
این واقعه البته در اینجا پایان داستان زندگی ستار و سرنوشت تراژیک وی است. اما ماجرای مرقد آقا ادامه دارد و نیما سپس به تحولات و فراز و نشیبهایی اشاره میکند که مقبره آن چماق مقدس از سر میگذراند و در اثر رقابت ملایان فرقههای شیعه خراب و از نو آباد میگردد. هر بار هم هر خرابی و هر آبادی دوباره با احادیث و ارجاع به متون مورد ستایش روحانیت توجیه و تبرئه میشود. قشر اجتماعی که میراثخوار خرافه و باورهای مردم عوام است.
نیما این تیپ اجتماعی (ملای موعظهگر) را در مرقد آقا به اشکال مختلفی توصیف میکند. از جمله در ص 85 میآورد که "ملا جواد بیه سی مردم را گوساله مینامید". همان ملایی که در عرض یازده سال هم از همه بیشتر ثروت دارد و هم از همه بیشتر زمین کشاورزی. یا وقتی در چند صفحه بعد این گزارش از رفتار ملا را آورده است: "او با زبان ماهری که داشت و میدانست از چه راه در عقاید مردم تصرف کند، با تفسیر بعضی احوال صدوق علیه الرحمه در باب عقاید امامیه و استشهاد از کتب دیگر، که نسخهی آنها را میگفت فقط من خودم دارم، به زودی مرقد جدید البنا را که نزدیک بود به واسطهی بیایمانی مردم فراموش شود، تقدیس و تعظیم کرد." ص ۹۱
داستان نیما بدین ترتیب خواندنی جلوه میکند و آموزنده. چرا که نه فقط از موضوع امامزاده افسونزدایی کرده بلکه همچنین چندین نسل و چهره را با تقویمهای مختلف زندگیشان در بر گرفته است. هر کدام از این تقویمها اشارهها و نکتههای چشمگیری را در خود نهفته دارند که توضیح همه شان در این مختصر میسر نمیباشد. وظیفه این یادداشت فقط این بود که مخاطب را متوجه این "نوشتۀ جانبی" نیمای شاعر بنماید.
بواقع داستان"مرقد آقا" از آن دست روایتهایی است که تفسیر و تاویلش باید در سیستم آموزش ایران دمکراتیک موضوع درس ادبیات و تاریخ معاصر دبیرستانی و دانشگاهی باشد. ایدون باد.