سالها پیش وقتی که دراستانبول زندگی میکردم، روزی در تراس یک کافه نشسته بودم و بی تفاوت به آنچه که در اطرافم میگذشت کتابی میخواندم و چای ترک و باقلوا میخوردم و از طعم و بوی خوش این دو خوراک دوست داشتنی سرشار بودم. به شکل کاملا غیر ارادی انگار که انرژی نگاه خیرهای بر خودم را دریافت کرده باشم به سوی منبع انرژی رو گرداندم و کودک تقریبا ده سالهای را دیدم که گونی نایلونی بزرگتر از خودش را بر دوش داشت و به دنبال خود میکشید.
خیره بر من مانده بود. در حقیقت خیره بر خوراکی مانده بود که سرخوشانه به دهان میگذاشتم! در لحظهای بلند نگاهامان در هم گره خورد و انگار که یخ زده بود. با اشارهی دست او را به خود فرا خواندم و او با تردید و ترس همانجا بی حرکت مانده بود.
قدمهایی لرزان و ترسان به سویم برداشت و من با لبخند و حرکت دستم که بی وقفه فراخوان میداد او را تشویق به پیش آمدن کردم. او لحظهای گونی پر از زبالههای بازیافتی را از خودش دور نمیکرد. فهمیدن اینکه با چه رنجی با آن دو دست کودکانهاش گونی به آن بزرگی را پر کرده است کار سختی نبود. گارسن رستوران به شتاب به سویش رفت و مانع ورودش به تراس شد. از جا برخاستم و از گارسن خواستم اجازه بدهد تا او کنارم روی صندلی بنشیند و هر چه که میخواهد به حساب من سفارش دهد. کودک به زبان ترکی با گارسن حرف میزد و مدام سر و چشمش را میخاراند. گارسن رو به من گفت: "اینها آوارگان و مهاجران سوری هستند... " خواست مطلب بیشتری اضافه کند که کلامش را بریدم و از او خواستم که کودک را به حال خود واگذارد. با اصرار من تنها لبخندی زد و گفت هر طور که شما بخواهید و رفت تا منویی برای کودک بیاورد. پیش از رفتن از کودک خواست تا گونی را گوشهای رها کند و کودک به سادگی پذیرفت. انگار که دل کندن از داشتهها را به کرات آموخته بود. شگفت زده شدم وقتی دریافتم که کودک قادر به گفتگو به زبان انگلیسی به شکل کاملا محدود هم بود. ابتدا سخن چندانی نگفت و تنها با شرم چشم به زیر انداخته بود و هر ازگاهی خودش را میخاراند. موهایی ژولیده تقریبا کوتاهی که نمیتوانم بگویم چه سایه روشن عسلی زیبایی بر خود داشت. چشمان روشن و براق و لبانی پر زخم و دستانی کوچک و ترد و آن انگشتان کوچک و زیبایش که زیر انبوهی از چرک مدفون شده بودند. از او خواستم تا پس از سفارش دادن دستهایش را بشوید. کوشش داشتم تا به او بفهمانم تا میکروب هایی روی دستش در کمیناند تا او را بیمار و رنجور کنند. او را برای شستن دستهایش همراهی کردم و او را دیدم که دستهای خیساش را با ژاکت مندرس و کهنه و کثیفش پاک کرد و من خیلی زود به عمق حماقتم پی بردم. و آن چیزی نبود جز اینکه کودکی که روزها و شبها میان زبالهها و خرابهها به دنبال لقمه نانی میگشت را از میکروبهای روی دستانش ترسانده بودم. در راه برگشت کودک دستم را گرفته بود. و من که میترسیدم دست کوچکش را بفشارم. میترسیدم که گرمای آن دست کوچک تا همیشه رهایم نکند و من جای خالی آن دست را به شکل حفرهای عمیق تا همیشه روی قلبم احساس کنم. به میزمان برگشتیم و او سفارش خوراکی مفصل داده بود. همان نخست نیمی از خوراکش را در نانی پیچید و کناری گذاشت. دلیلش را جویا شدم، گفت:
"برای خواهرم میبرم. او هم گرسنه است.
"خواهرت چند سال دارد؟ "
"نمیدانم. ولی از من انقدر بزرگتر است. "
و برای اینکه قد دقیق خواهرش را نشانم دهد دستش را چند وجبی بالای سرش گرفت. دریافتم که خواهر نوجوانی دارد که او هم در میان زبالهها روزگار سخت کودکیاش را میگذراند. چند لقمهای به دهان نگذاشته بود که از او پرسیدم: "اهل کجایی؟ اسمت چیست؟ "
با چشمان کهرباییش نگاهم کرد و زیر لب گفت: "احمد از دمشق"
و به خوردن ادامه داد.
"انگلیسی را کجا یاد گرفتی احمد؟ "
"در مدرسه و بعد اردوگاه"
"تو خیلی باهوشی میدانستی؟ و همینطور خیلی خوب انگلیسی حرف میزنی حتی بهتر از من. " لبخند شوقی بر لبانش نشست و انگار که یخ شرمش آب شده باشد با لبخندی پرسید:
"تو کجایی هستی؟ "
و من واژهای را بر زبان آوردم که تا به امروز هزاران بار در گوشم زنگ زده است و گاهی خواب را از چشمانم ربوده است!
"ایرانی"
با شنیدن این واژه لحظهای ترس... لحظهای اندوه و درد... لحظهای نفرت... لحظهای اشک و در نهایت خشم در چهره کودکانهاش رنگ به رنگ شد و نقش بست. لقمهای که در دهان داشت را روی زمین تف کرد و به عربی جملهای پر خشم بدون اینکه به چشمانم بنگرد را ادا کرد که من تنها چند واژه و یک اسم را از میان گفتههایش دریافتم"سلیمانی، ایرانی، فارسی" او به شتاب از من دور شد و حتی به پشت سرش آنجایی که لحظهای پیش شادمان نشسته بودیم نگاهی نکرد. تنها دور شد... دور و دورتر... و من که مبهوت مانده بودم که چه ربطی میتواند بین سلیمانی، ایرانی، فارسی، احمد و نفرت و بیزاری از من وجود داشته باشد.
گارسن که همه آنچه گذشته بود را نظاره گر بود پیش آمد و گفت:
"او گفت که قاسم سلیمانی خانه و مدرسهاش را ویران کرده و خود او ایرانیانی که به زبان فارسی حرف میزدند را دیده که چگونه همسایهها و خانوادهاش را کشتهاند. " و من که خیره به گارسن مانده بودم و قادر به زبان آوردن کلامی نبودم. همان عرق شرمی را داشتم که اکثر آلمانیها با آوردن نام هیتلر بر پیشانی دارند. احمد کوچک و پر درد که شاهد جنایت و تجاوز هولناک فارسی زبانان به سرزمین و مردمانش بود... احمدی که تریبون وصدایی نداشت و رسانهای هم به سراغش نرفته بود تا با صدایی رسا جانیان و عاملان حقیقی کشتار بیرحمانه و آوارگی میلیونها انسان بیگناه را فریاد بزند! او تنها یک اسم را برای نفرت همیشگی به ذهن سپرده بود "سلیمانی" و این نام را به ایران پیوند زده بود! آرزو کردم تا کاش زمان به عقب برگردد و من یکبار همین یکبار برای اینکه احمد کوچک خوراکش را تا آخر بخورد و خوراک خواهرش را به خانه ببرد هویت و اصالتم را انکار کنم بگویم مرا ببخش... مرا ببخش... ایرانی بودنم را بر من ببخش!
و ساعتی بعد که روی سنگ فرشهای سرخ پیاده رو با گامهای سست و درد عمیقی که در سینه داشتم و بغضی که راه گلویم را بسته بود راه خانه را پیش گرفتم و با خود این آهنگ را زمزمه
میکردم: " غرورمُ ببخش... حضورمُ ببخش...
منم یه عابرم عبورمُ ببخش... "
ر. آتشگاهی