Sunday, Jan 5, 2020

صفحه نخست » وقتی خبر سلیمانی آمد من کوفته سوم را نخوردم! هادی خرسندی

article1.jpgخیلی از بچه‌هایی که کشته شدند، اگر سردار سلیمانی نبود سرنوشت نامعلومی‌ می‌داشتند

هادی خرسندی - ایندیپندنت فارسی

(سومین بخش از مصاحبه تکان‌دهنده خواهر ثاریه گشت‌الاسلام، خبرنگار مخصوص گشت ثارالله، که با قلم سحرآمیز، سردار شورالاسلام را به چالش می‌کشد.)

دو روز بعد از ارتحال جانگداز و جانسوز و تویوتاسوز سردار عارف سابق قاسم سلیمانی، برای مصاحبه با سردار شورالاسلام، همراه با برادر عکاس به سراغ نامبرده می‌رویم. فضا کاملاً امنیتی است و همه با سؤظنی زایدالوصف به همدیگر نگاه می‌کنند. قبل از رفتن پیش سردار، من و برادر عکاس را از لحاظ امنیتی چک می‌کنند. خواهران گشت ثارالله که همکاران و دوستان خود من هستند، مرا مورد بازجویی امنیتی قرار می‌دهند و با بی حیایی زایدالوصفی بازرسی بدنی می‌کنند. سپس به سئوالات امنیتی یکی از برادران جواب می‌دهم:

- چی همراه داری؟

- برادر عکاس!

- نه، خودت چی همراته؟

- همین ضبط صوت.

- بگذارش همین‌جا، سردار خودش ضبط صوت می‌ده. سلاح با خودت داری؟

- خیر.

- مواد منفجره؟

- مطلقا.

- موشک؟

- خیر.

- پهپاد؟

- چی؟

- پهپاد؟ پرنده هدایت‌پذیر از دور.

- نه خیر برادر.

- اینجا را امضا کن، تعهد بده که از این چیزها همراهت نداری.

امضا می‌کنم. منتظر برادر عکاس می‌شوم که خواهران ثارالله دارند او را کتک می‌زنند. می‌پرسم چرا؟ معلوم می‌شود بعد از اینکه بازرسی بدنی از من تمام شده، رفته جلوی خواهران، دست‌هایش را به دو طرف باز کرده و گفته مرا بازرسی بدنی بکنید! آنها هم به ناموسشان برخورده، او را کتک می‌زنند.

بعد از اینکه برادر عکاس کتک‌خورده به کنجی افتاد و منتظر بود تا یک برادر امنیتی بیاید از او بازرسی بدنی بکند، خواهرانی که او را کتک زده بودند اعلام داشتند که ضمن کتک زدن برادر عکاس، به طور ناخواسته بازرسی بدنی کاملی هم از او به عمل آمده و چیزی همراهش نبوده و اگر هم بوده له و لورده شده و دیگر خطری ندارد. فقط دوربینش را ندادند و هردومان دست خالی وارد اتاق تیمسار برادر سردار شورالاسلام شدیم که یونیفورم سیاه به تن خویش داشت که تا به‌حال ندیده بودیم و تعجب نیز نمودیم که توی این دو روزه یونیفورم سیاه چگونه تهیه گردیده است.

مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی

سردار شورالاسلام به احترام شهادت برادر قاسم سلیمانی، درجه‌ها و قپه‌های خود را از سردوشی کنده بود و توی نعلبکی روی میز قرار داده بود. وی سپس همین را برای ما توضیح داد زیرا اول تعجب کرده بودیم. سپس به اینجانب ضبط صوت نداده و به برادر عکاس نیز دوربین نداده و اظهار داشت:

- همین‌جور بی دوربین عکس بگیر! منظورم این است که ما هرقدر چهره‌مان ناشناس بماند بهتر می‌باشد.

سپس برادر عکاس نیز نشست و خوشحال نیز بود زیرا همه جایش درد می‌نمود و حال عکاسی نیز نداشت. بعد اولین سئوال اینجانب از سردار شورالاسلام بطور زایدالوصفی آن سردار را غمگین نمود:

- در چه حالی خبر بد را شنیدید؟

چهره سردار غمگین گردید و پلک‌های خویش را به هم فشار داد تا اشک او بیاید ولی متأسفانه اشک یاری ننمود و سردار با بغض جواب داد:

- دیروز خیلی گریه کردم.

- در چه حالی خبر را شنیدید؟

- داشتم کوفته می‌خوردم. سر صبحانه بودم. من صبح‌ها سه تا کوفته می‌خورم. هنوز کوفته دوم را تمام نکرده بودم که از پایگاه زنگ زدند و گفتند فوری خودت را برسان اتفاق خیلی خیلی مهمی‌ افتاده. گفتم اگر کودتا شده بیخودی نیایم، چون مرا هم دستگیر می‌کنند. گفتند نه کودتا نشده، من کوفته را گذاشتم رفتم.

- آخرین باری که سردار سلیمانی را دیدید کی بود؟

- آخرین بار ندیدمش. یعنی خوردیم به ترافیک، سردار رفته بود بغداد. ولی قبلش آخرین بار که دیدمش ‌گفت: «شورالاسلام، تو در کار نظامی‌ لیاقتت از من بیشتر است.»

در اینجا سردار با تعجب زایدالوصفی گفت: «چرا ضبط نمی‌کنی؟» گفتم: «ضبط صوتم را ندادند. گفتند شما ضبط صوت می‌دهید.» سردار با دلخوری آمیخته با عصبانیت گفت: «پس اینجا نشستی داری با من اختلاط می‌کنی؟ اقلاً می‌نوشتی!»

سپس سردار ضبط صوت داد و با لحنی مهربان ولی در عین حال آمرانه گفت: «روشنش کن!» ضبط را روشن کردم. سردار دهانش را به نقطه میکروفن آن نزدیک کرده و باصدایی پرطنین فرمود:

- سردار سلیمانی همیشه می‌گفت شورالاسلام تو لیاقت نظامی‌گریت از من بیشتر است.

سردار دوباره سعی کرد اشک در چشم‌هایش جمع شود ولی نشد و گفت:

- این دو روزه خیلی گریه کردم. سلیمانی یک رزمنده دقیق و آگاه و باتشخیص و کارکشته بود. همیشه می‌گفت شورالاسلام قدر خودت را بدان، تو خیلی برای مملکت ارزش داری.

سردار سپس آهی کشید و گفت:

- اما خیلی حساب شده حرف می‌زد. همیشه این را بیخ گوشم می‌گفت که دیگران نشنوند و حسادت کنند.

- غیر از این حرف، چه خاطره دیگری از ایشان دارید؟

- یک روز مرا برد یک جایی؛ دیدم مقام معظم رهبری تفنگ به یک دست، قرآن روی یک دست، سر دیوار نشسته!

- کدام دیوار؟

- دیوار موزه جنگ. البته عکس بود. عکس مقام معظم رهبری بود با لباس نظامی‌. سلیمانی گفت: «هفته آینده می‌خواهم آقا را دعوت کنم بیاید موزه جنگ، عکس‌ها را ببیند. تو هم یک شعری در باره این عکس بگو که آنجا بخوانی!» بین خودمان بماند، من گاهی شعر هم مرتکب می‌شوم ولی نمی‌خواهم کسی بداند. خوب نیست. آنوقت مردم خیال می‌کنند من هم مثل احمد شاملو هرویینی هستم!

- چه خوب. لطفاً شعرتان را بخوانید.

سردار اول با انگشت ضبط صوت را خاموش می‌نماید و شعر خویش را می‌خواند:

- این رهبری ماست، نشسته سر دیوار

ای دشمن بدبخت بپیچی به خودت مار ... یعنی ای دشمن مثل مار به خودت بپیچی.

گر تیر زند رهبری ما به تو خونخوار

تو بار دگر نیز بپیچی به خودت مار ... یعنی دشمن دوباره ...

- معنیش را فهمیدم سردار. وقتی مقام رهبری به موزه جنگ تشریف بردند شما شعر را خواندید؟

- نه خیر. نمی‌دانم چه کسانی برای من زدند که سلیمانی اصلاً خبرم نکرد.

- همین خاطره را از ایشان دارید؟

- خاطره شخصی... آخرینش همان کوفته سوم است که نخوردم، اما خاطره عمومی‌ و میهنی همه‌مان از او داریم. خیلی از بچه‌هایی که در آبان گذشته تیر خوردند و کشته شدند، اگر سردار سلیمانی نبود سرنوشت نامعلومی‌ می‌داشتند. او یک عارف بود. یک عارف تمام عیار. من هروقت با او روبرو می‌شدم، عارف بودنش چنان رویم تأثیر می‌گذاشت که خیال می‌کردم الان می‌زند زیر آواز: «سلطان قلبم تو هستی ... تو هستی ...»



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy