در روزهای اخیر رویدادهای مهمی رخ دادهاند. یکی جهش سه صد درصدی هزینههای زندگی مردم است که منجر به شورش سرتاسری مردم شد. به یک روایت بیش از شش صد نفر کشته شدهاند. به یک روایت هزار و پانصد نفر کشته شدهاند. چند هزار نفر هم بازداشت شدهاند. روند دستگیری مردم (پس ازواقعه) همچنان ادامه دارد. و این رویدادی است که برای نخستین بار در ایران انجام میشود که نیروهای امنیتی میتوانند افراد را از میان جمعیت شناسایی کنند و پس از واقعه آنها را بازداشت کنند. مردم ما هنوز داغدار و غمناک از تراژدی آبان ماه هستند. آنان حتا اجازه عزاداری هم ندارند. خانوادههای قربانیان را نیز بازداشت میکنند. حکومتیان بچهشان را کشتند و خانواده را که حاضر به سکوت نبودند بازداشت کردند.
رویداد دوم درباره کشتن سردار قاسم سلیمانی است.
این دو رویداد دو دسته واکنش را در ایران، و جامعه سیاسی ایران برانگیختهاند: واکنش دولتیها، و واکنش مردم.
من با واکنش دولتیها کاری ندارم. رفتارشان غریب و تازه نیست. رفتار مردم برای من مورد سووال و کنکاش است. همان مردمی که بچههایشان به دست مامورانی که از امثال قاسم سلیمانی فرمان میگیرند، کشته شدهاند. حالا برای مرگ این فرد این گونه در کشور عزاداری میکنند. قشرهای گوناگون مردم بیانیه صادر میکنند. آیا مردم از این نکته غافلند که یکی از مهرههای ماشین سرکوب کشته شده است؟ قاسم سلیمانی یکی از امضا کنندگان بیانیه تهدیدآمیز سپاه به رییس جمهور خاتمی بود. مردم (اکثریت ناراضی و ناحزب اللهی) از یادشان رفته که رییس جمهور محبوبشان را قاسم سلیمانی تهدید به بازداشت و کودتا کرده بود. حالا بر سر هر کوچه و برزن عکسهای سلیمانی را گذاشتهاند و خرما پخش میکنند. آن راهپیمایی و عزاداری ملی برای آن هزار و پانصد نفری که به دست ماموران این حکومت «شهید» شدند، کجاست؟ این تناقض وحشتناک را چگونه میباید توضیح داد؟ مگر فاصله زمانی کشتار آبان ماه با قتل قاسم سلیمانی چقدر است؟ ما فراموشی تاریخی را با یک چنین سرعتی تجربه نکرده بودیم. همه صحبت از انتقام گیری برای خون قاسم سلیمانی میکنند. پس ما انتقام خون بچههایمان را چگونه بگیریم و از چه کسی بگیریم؟
میباید از این مردم پرسید ارتباط آن اعتراضات آبان ماه با این سوگواری ملی برای این سردار ایرانی چیست؟ من از مرگ قاسم سلیمانی شادمان نیستم. او در جنگ هشت ساله دفاعی نقش مهم و جدی بازی کرد. ارزش آن فداکاری برای همیشه محفوظ است. اما نقش او را در سرکوب مردم سوریه نمیباید نادیده بگیریم. (آن نقش شومی را که آقای محمود دولت آبادی میگوید من نه میدانم و نه میخواهم بدانم.) این نقش هزینه بسیاری برای ما دارد و زخم ماندگاری بر پیشانی ملت سوریه گذارده. قاسم سلیمانی دو سال پیش از پیدایی داعش در سوریه برای نجات حکومت فاسد و خونریز «اسد» عملیات نظامی انجام میداد. همراهی با قاسم سلیمانی به نوعی ما را نیز مسوول کشتار مردم سوریه میکند. به این نکته میباید اندیشید. زیرا در آن گناه ما هم سهیم میشویم.
چگونه است که ما این تناقضات را در بستر جامعه و در کف خیابان نمیبینیم؟ میخواهم از برپا کردن این قیاس (عدم سوگواری برای کشتگان مردم و سوگواری برای کشتن سلیمانی) به یکی از جنبههای فرهنگ ایرانی اشاره کنم و از آن انتقاد کنم. و آن فرهنگ «روستایی» است. فرهنگ روستایی چیست؟ و نسبت آن با فرهنگ شهری چیست؟ اصلا فرهنگ شهری و شهرنشینی چیست؟ و آیا ما براستی شهرنشین هستیم یا براستی روستانشینیم؟ میخواهم با برجسته سازی این دو به نوعی فرهنگ سیاسی ایران را تعریف کنم. البته اگر بتوانم، آن هم در این مجال کوتاه.
فرهنگ روستایی محدود است. حوزه جغرافیایش کوچک است. یعنی مربوط به آدمهایی است که در آن روستا زندگی میکنند و این پیوند شاید به یکی دو روستای بالا و پایین رودخانه (برای مثال) برسد. این فرهنگ مسایل اجتماعیاش ساده هستند در حد دو سه نفر آدم یا حد اکثر به اهالی ده میرسد. اختلاف منافع که پیش میآید و درگیریهای حقوقی که پیش میآیند همگی کدخدامنشانه حل و فصل میشوند. همه آدمها یک رنگ هستند. منظورم از یکرنگی سادگی و پاکی و بی ریایی نیست. بلکه دقیقا تک رنگی است. یعنی همهی آدمهای ده به یک جور رفتار میکنند. آنها یک بستهی مشخص رفتار اجتماعی دارند. این بسته از رفتار اجتماعی مربوط به افراد همین ده میشود و شاید به یکی دو ده اطراف سرایت کند که معمولا حاصل ازدواج است. این جامعه کوچک است، ثروت اهالی روستا تقریبا هم اندازه است. فقر در آن مفهوم شهری (به عنوان یک پدیده اجتماعی) در روستا وجود ندارد. اقتصاد سیاسی سادهای هم دارد. در پیوند با اقتصادش و روابط اقتصادی و اجتماعیاش مسایل سیاسیاش هم ساده هستند. این امور را یک نفر به نام کدخدا حل و فصل میکند. احساس تک رنگی به اهالی ده حس امنیت میدهد. امنیت در پیدایی جوامع بشری نقطه کلیدی است. گرانیگاه است. احساس قبیله و هم قبیله بودن و آن احساس تعلقی که در میان اهالی یک قبیله وجود دارد از همین نقطه تعریف میشود. پدیدهی «شور و عاطفه» در یک چنین فضایی نمود اجتماعی پیدا میکند. یعنی اگر من در این فضای اجتماعی به کسی محبتی میکنم و یا حتا دشمنی و حسادتی میکنم بدین خاطر است که او را از نزدیک میشناسم. در روستای من آدم غریبه وجود ندارد. اصلا آدم غریبه هویت ندارد و درنتیجه حقوق اجتماعی هم ندارد. و چون غریبگی و ناشناسی موجب ترس میشود واکنش یک روستایی به یک آدم غریبه از زاویه ظن و تردید و ترس است. فرهنگ روستایی به خاطر ترسی که از غریبه دارد «انحصارطلب» است. از بین بردن این ترس وظیفه آن غریبه است نه اهالی روستا. ماهیت این فرهنگ، شفاهی است. ما هنوز با خواندن و نوشتن مسئله داریم. یکی از نمودارهای اجتماعی فرهنگ شفاهی نداشتن حافظه تاریخی است. این فرهنگ نیازی به تغییر نمیبیند. بلکه از آن میترسد چون عناصر غریبه دارد. این در ذات خود هیچ اشکالی ندارد زیرا یک امر طبیعی و تاریخی است. یک مرحله از رشد اجتماعی تاریخ بشری است. منظور من از حوزه جغرافیایی فرهنگ در اینجا روشن میشود.
آن موضوع غریبگی اما موضوع اساسی در تکوین و تحول فرهنگ روستایی است. حل مشکل غریبگی است که بشریت را به سمت فرهنگ «شهری» سوق میدهد و داده است. من با این نگاه از تعریف فرهنگ روستایی میخواهم بگویم آن چه روستایی نیست شهریست.
فرهنگ شهری میباید چیزی جزین باشد. یعنی آن چه روستایی نیست. حوزه جغرافیایی فرهنگ شهری بسیار بزرگتر است. روابط اجتماعیاش بسیار پیچیده ترند. مسایل حقوقیاش پیچیده ترند. اقتصادش بزرگ تر است. درش اقتصاد کلان وجود دارد و یک عده صاحب ثروت هستند. ثروتی که همه ندارند. تخصصهای گوناگون ظاهر میشوند و افرادی که به آن تخصصها آشنایی دارند درنتیجه جایگاه اجتماعی متفاوتی به دست میآورند. ثروت به یکسان تقسیم نمیشود. آدم فقیر داریم و آدم ثروتمند داریم. دامنه نفوذ این آدمها یکسان نیست. در نتیجه روابط سیاسیاش بسیار پیچیده هستند. تنظیم این روابط نیازمند یک نگاه «همه سو نگر» است. این جامعه تک رنگ نیست. مسایل و مشکلات یک جامعه شهری به دست یک نفر و دو نفر حل نمیشوند. در جامعه شهری همه غریبهاند و این غریبهها حقوق دارند. و منِ انسان شهری نیازی ندارم از غریبه بترسم. میتوانم به وی اعتماد کنم. ابزار این اعتماد را جامعه شهری تولید کرده است. ضوابط و آیین نامهها و قوانینی که تنظیم میشوند، به وسلیه دستگاه اجرایی که بخشی از دولت (در مفهوم عام) است ضامن این اعتماد میشوند. دیگر لازم نیست من همسایهام را بشناسم. ولی میتوانم با او تعامل کنم. میتوانم به وی اعتماد کنم.
حالا پرسش اینجاست که آیا ما براستی جامعه شهری داریم؟ آیا ما براستی شهروند شدهایم؟ شهرهای ما آیا ضامن اعتماد ما هستند؟ آیا ما احساس امنیت میکنیم؟ آیا قوانین ما حافظ منافع ما هستند؟ آیا دولت ما حافظ منافع ماست؟ آیا من میتوانم به این دولت اعتماد کنم آن گونه که پدر من یا پدر بزرگ من به کدخدای دهش اعتماد میکرد؟ این اعتماد آیا به جامعه شهری کنونی ایران منتقل شده است؟
پاسخگویی به آن پرسشها در واقع مقدمه این پرسش هستند: آیا حکومت اسلامی ایران برآمده از فرهنگ شهریست یا فرهنگ روستاییست؟ من با جمهوریت این نظام کاری ندارم چون وجود خارجی ندارد و یک اسم بی معناست. زیرا جمهوریت محصول فرهنگ روستایی نمیتواند باشد. جمهوریت مال «شهر» است.
من معتقد نیستم که ما دارای فرهنگ شهری شدهایم. حکومت اسلامی به روشنی این را نشان میدهد. حکومت پهلوی هم روستایی بود اما میخواست ذات روستاییاش را بپوشاند و ذات شهری بگیرد. به همین خاطر با عناصر روستایی فرهنگ ایران در تضاد افتاد. و چون خودش هم روستایی زاده بود تکلیفش را نمیفهمید. زیرا سیاستگذاری هایی که میکرد ناشی از فهم روستایی در حل مشکلات بودند. مثال فراوان است. یک نمونهاش برپایی حزب رستاخیز است، که بدیلی از حزب بعث عراق بود. حتا همت نکردند اسم دیگری انتخاب کنند. رستاخیز یعنی بعث. با این کار میخواستند آن حس تک رنگی را به جامعهای که داشت رنگارنگ میشد تحمیل کنند. از نگاه تحولات طبیعی تاریخی میخواستند جامعه را به عقب بکشند. مصالح و منافع مردم را در این عصر یک نفر تشخیص میداد. آش چنان شور بود که وزیر دربار (علم) احساس میکرد رهبران غربی به دیدار شاه برای کسب رهنمود جهت حل و فصل مشکلات جهانی میآمدند.
به عقبتر اگر نگاه کنیم به روشنی ایران را یک روستای بزرگ میبینیم. تمام شهرهای ایران روستاهای بزرگی بودند که اتفاقا ارتباط چندانی هم با یکدیگر نداشتند. جنگ در قفقاز همه جامعه ایران را متاثر نکرد. درواقع این آذربایجان بود که به نمایندگی از ایران میجنگید. ما بسیج عمومی و سرتاسری را در دوره جنگهای ایران و روس به درستی تجربه نکردیم.
سپس پیش رفته ترین شهر ایران «تبریز» را میبینیم. آن پیشرفتگی زادگاه بحران سیاسی و اجتماعی شد که سابقه نداشت. تضادهای فرهنگ شهری و فرهنگ روستایی ابتدا در تبریز نمودار شدند. که سرانجام منجر به شورش یا انقلاب مشروطه شدند. نکته غم انگیز این است که رهبران این انقلاب (برای شهری شدن این فرهنگ) همه روستایی بودند. انقلاب مشروطه را من نخستین گام جدی در شهری کردن این فرهنگ روستایی میشناسم. به همین خاطر تاریخ معاصر ایران را میشود به نوعی تجلی گاه انتقال یا دگردیسی فرهنگ روستایی به فرهنگ شهری دانست. تحولی که هنوز در جریان است به ویژه آن که در انقلاب ۱۳۵۷ آن تلاشها و سردرگمیهای حکومت پهلوی را در انتقال عامدانه ولی کوته بینانه از فرهنگ روستایی به شهری به دور انداخت.
حکومت اسلامی ایران رسما یک حکومت روستاییست. و عامدانه عناصر فرهنگ شهری را پس میزند و با آنها دشمنی میکند. ساختار این حکومت کدخدامنشانه است. جهانبینیاش کدخدایی است. و شیوه شهرداری یا کشورداریاش روستایی است. آن هم به یک دلیل بسیار ساده. ما همه مان روستایی هستیم. خود ما هم روستایی وار زندگی میکنیم. و این حکومت برآمده از فرهنگ ماست. اتفاقا یک هماهنگی اساسی میان جامعه ایران با حکومت اسلامی وجود دارد. (مشکل مردم فقط مسئله گرانی است که البته فرهنگ روستایی این حکومت نمیتواند مشکل اقتصادی را حل کند. زیرا آن مشکل مربوط به فرهنگ شهرییست و ابزار فرهنگ شهری را میطلبد).
ما به عنصر اجتماعی غریبه (فرد غریبه) اعتماد نمیکنیم. نمیتوانیم نظم جامع شهری بسازیم که مبتنی بر حفظ حقوق غریبگان باشد. نظمی که جهانشمول باشد و همه را در دل خود راه بدهد. به همین خاطر این فرهنگ سیاسی روستایی عناصر انحصارطلب خود را در قالب سیاستگذاری کلان بر کل کشور تحمیل میکند.
سیاستگذاریهای کلان کشور را آخوند انجام میدهد آن هم بر اساس فهم و درک خودش از این جهان. او جهان را دو قطبی میبیند: جهان شر داریم و جهان خیر. او خودش را نماینده و مدافع جهانِ خیر معرفی میکند. و چنان انحصارطلب است که این تعریف «خیر» را منحصر به خودش میداند. او تعریف مرا از جهان «خیر» نمیپذیرد. و چون با او هم داستان نیستم مرا در اردوگاه شر میبیند. درنتیجه «من» پیوسته در ناامنی به سر میبرم زیرا «غریبه ام». این حکومت به من اعتماد نمیکند، زیرا من نمیخواهم روستایی باشم و در روستا زندگی کنم. من نیاز دارم (نیاز حیاتی) که به غریبگان اعتماد کنم. ابزار این اعتماد وجود دارد اما در دسترس من نیست زیرا این حکومت، این آخوند آن ابزار را از من دریغ میکند.
جهان خیر و شرِ این آخوند برای منِ ایرانی مشکل تاریخی ساخته است. این آخوند مرا در برابر جهانی قرار داده که بسیار شهریست. در شهریت جهان امروز نمیباید تردید کرد. و ما میخواهیم همچنان روستایی بمانیم. فرهنگ سیاسی ایران از غریبه میترسد. نمیتواند به غریبه اعتماد کند. دیپلوماسیاش را نگاه کنید. روستایی زدگی این دیپلوماسی موج میزند. پرچم دار این دیپلوماسی آخوند است و سربازش قاسم سلیمانی. این دیپلوماسی یک بار جام زهر خورده اما آخوند حافظه ندارد. عناصر فرهنگ شفاهی را در عرصه سیاست ایران ببینید.
حکومت اسلامی نمیخواهد شهری بشود. چون در آن فضا جایی برای کدخدا نیست. و ما میباید به یکدیگر اعتماد کنیم تا بتوانیم جامعه سیاسی شهری بسازیم و رسما شهروند بشویم. تا آن نقطه من نمیدانم چند نسل فاصله داریم.
مهدی سرپناهی
سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۸