این حدیثی است از پیامبر اسلام. کسی که همه هدف زندگیاش رفع کفر در عالم و گسترش دین بوده است. این سخن هم پیش از اسلام بوده، و هم پس از آن مسلمانان به هزاران زیان تکرارکردهاند. سوال آن است که چه گونه از نظر یک مومن حاکم کافر میماند ولی حاکمی که همه ابزار سرکوب را از غل و زنجیر وجلادان خویخوار را دارد، و به آسانی میتواندصدای هرمعترضی را در گلو خفه کند، ساقط میشود، و این سقوط نه براثر حکم اخلاقی بلکه بر مبنای قواعد سیاسی است
بله ظالم سرکوب میتواندبکند، ولی ظلم مثل آب زیر پی است که نظام را میپوساند تا فرو ریزد. و این به دنبال دو مکانیسم است: یک ظالم هر روز مستبدتر میشود و کمتر تاب تحمل نظر مخالف را خواهد داشت. بهمین سبب کم کم انسانهای متفکر و صاحب نظر از اطرافش پراکنده میشوند. زیرا لازمه مشاورت و نظر دهی پخته استقلال است. در آخر تنها کسانی میمانند که ذوب در رهبر هستند. و آنان نیز دو دستهاند: یا نوکر صفتان زیرکی هستندکه تمام تلاششان در آن است که در یابند رهبر چه چیز را میپسندد تا هر لاطائلی باشد تحویل او بدهند. شعار اینان آن است که ما نوکر آقائیم نه نوکر بادمجان. یا کسانی که چنان احمق و نادانند که خود تفکری ندارند، و کله خالی آنان از گفتههای رهبر پر است، و مثل طوطی سخنان صاحبشان را تکرار میکنند. از این هر دو دسته ما امروزه شاهد حضور بسیاری از آنان در کنار آیت الله خامنهای هستیم. از آیت الله مصباح یزدی و سردار رضایی، تا آیت الله طائب و سردار نقدی. در نتیجه حکومت دچار دو عارضه خطرناک میشود
اول: در زمانی که جکومت دچار مشکل میشود کسی نیست که حاکم مستاصل را یاری کند
در همین یکی دو قرن آخر که هنوز در خاطره مردم است بارها شاهد آن بودهایم. قاجارکه زمانی حکومت صفویه را زنده کرد، با قتل قائم مقام و امیر کبیر در چنبره امثال میرزا آقا
خان نوری افتاد. و چون مشروطه رسید اطراف محمد علی شاه واحمد شاه دولتمران آگاهی نبودند تا نگذارند آن سلسله با چنان حقارتی سرنگون شود. همین بلا دامن گیر دو پادشاه پهلوی شد. رضا شاهی که چنان قدرتی داشت که همه یاغیان را سرکوب کرد. ومهمتر با یاری دولتمردانش روحانیت نیرومند و رهبران مشروطه را خانه نشین کرد، و مدرنیزاسیون را در جامعه پیاده کرد، بیست سال بعد چنان تنها ماند، که آگر فروغی خانه نشین شده مطرود نبود احتمال انتقال سلطنت به ولیعهد ش هم نبود. و وقتی انگلستان با تحقیر اورا معزول و تبعید کرد، جامعه ساکت نگاه کرد، و هیچ همدردی با او نشان نداد.. سرنوشت جانشینش محمد رضا شاه هم جز این نبود. در روزهای سختی چنان بی یاور شده بود که دست به دامن دشمن دیرینهاش جبهه ملی شد. و از میان آنان تنها بختیار حاضر به پذیرش مقام نخست وزیریش شد، آن هم به شرط آن که شاه ایران راترک کند.
استاد سخن سعدی پادشاهان را چنین نصیحت میکند
پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست
دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست
دوم: یارانش و طرفدارانش ایمانشان را نسبت به حاکم سلب میشود. این بی اعتمادی بزرگترین آفت حکومت است. در همین ایام شاهدیم که روزگاری حتی مادرها فرزندان مخالف حکومتشان لو را میدادند، و امروزه بسیاری از ماموران اانتظامی اگر لباس شخصیها و ماموران مومن به نظام شاهدشان نباشند، با مردم همدلی میکنند. حتی بسیار میشنویم که قضات و اعضا دادگاه انقلاب به افراد اطلاع میدهند که، مواظب باشید قرار است به دنبالتان بیاند. یا درادارات و سفارت خانهها کارمندان با معترضین و مخالفین باملایمت و همدردی روبه رو میشوند، تا بگویند ما حزب اللهی نیستیم. اگر این جو هنوز قوت نگرفته دیر یا زود داستان زمان شاه تکرار خواهد شد. همه کسانی که از یکی دوسال پیش از انقلاب فعال سیاسی بودند، شاهد این همراهی ماموران با خودشان بودند
سعدی در گلستان شرح این انتقام گیری مردم از حاکم ظالم قدرتمند را در داستان شیرینی بیان میکند
حکایت بیستویکم
مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم
فرو پاشی
بی جهت نیست که به جز سرمستان قدرت و ذوب شدکان در ولایت، نه تنها عامه مردم، حتی مقامات عالی رتبه حکومتی، هم میکویند دشمن اصلی حکومت نالیاقتی خود حکومتیان است. در جریان سقوط هواپیما آن چه را که دیری بود عوارضش دیده میشد آشکار شد. مساله فقط نا کار آیی نظام و عدم مدیریت وحتی پنهانکاری و گفتن دروغ نبود بلکه ادامه این خطاها بود. اگر حتی در همین زمان حکومت به خطا و نا کار آییش اعتراف میکرد، و از مردم برای دروغ گویهایش عذر میخواست، و مثل همه کشورهای دیگر در هنگام بروز چنین فاجعهای، عزای ملی اعلام میکرد و حکومت تا مرز رهبریت به عزاداری میپرداخت، مسلما جمعیت چنان خشمگین نمیشدند، و برخی مشروعیت کل نظام را مورد حمله قرار نمیدادند. شرم آور نیست که کانادا پرچم خود را برای همدردی بااین قربانیان نیمه افراشته کند، و نخست وزیر کشور بارها درجمع خانواده قربانیان حضور بهم برساند، ولی نیروهای انتظامی ایران به جماعتی که به اعتراض آمدهاند حمله کند، و جمع وسیعی را دستگیر کند. ویا رهبر انقلاب با آن که میداند تمام دشمنانش شب وروز حکومت ایران را برای این خطاهایش سرزنش میکنند، در خطبه یک ساعتیش در نماز جمعه، تنهابه اشارتی با قربانیان اظهار همدردی کند. آن هم د رزمانی که میداند جامعه داغدار منتظر نظر او است،
آقای خامنهای باید تا چه حد از جامعه بریده باشد، ودر حلقه مداحانش محصور شده باشد، که نداندبخشی از جامعه چنان از اعمال او و حکومتش به جان آمدهاند، که پارهای از آنان در کینه ورزی هر مرز اخلاقی را زیر پاگذاشتهاند و میگویند سپاه آگاهانه هوا پیما را ساقط کرده است. و چون از آنان میپرسی وقتی سپاه و حکومت بهترین روزهایش را پس از ترور سلیمانی داشته، به چه دلیلی باید یک هواپیمای مسافربری را بزند وهمه دست آوردهای تبلیغاتیش را از بین ببرد، با خصلت دایی جان ناپلئونی هزاران داستان سر هم میبافند. یا برای فرار از پاسخ فهرستی از جنایات نظام را ردیف میکنند. از جمله کشتار اخیر تظاهر کنندگان. آیا حکومتیان فراموش کرده اندکه در زمان انقلاب چه گونه از مصطفی خمینی، که به مرگ طبیعی واز سر چاقی مرده بود، لقب شهید دادند، و میلیونها مردم را در عزای او بسیج کردند. درآمار کشته شدگان چنان مبالغاتی کردند که مردم را علیه ارتش بسیج کردند، و انحلال ارتش را خواستار شدند. چه گونه کسانی که تخصصشان تبلیغ وبسیج است و قرن هاتجربه شایعه پراکنی و جوسازی دارند فراموش کرده اندکه یک شایعه ودروغ بر آثر تکرار، آن هم با این همه رادیو وتلویزیون مزدور و فصای آزاد وغیر قابل کنترل اینترنتی، به زودی برای بسیاری تبدیل به واقعیت میشود. آقای خامنهای در آن سخنرانی چنان تمام ذهنش برداشت تبلیغاتی از ترور سردار سلیمانی بود که اشارهای به سیل بلوچستان نکرد. کاری که هر سیاستمدار کم تجربهای هم میداند باعث جلب خاطر مردم میشود.
آیا تمام این ماجرا نشان نمیدهد اطراف اقای خامنهای ااز مشاوران مستقل و صاحب اندیشه تهی شده، و گوشهای او از صدای مداحان چنان پر شده است، که صدای دیگری نمیشنود. گویند فتحعلیشاه پس از شکست از روسها، بازهم چنان در محاصره همین گونه افراد بود که وقتی به خشم آمد و خواست شمشیرش را به عنوان تهدید و عزم انتقام گیری از نیام به در آورد، درباریانش روی دست و پایش افتادند که، قربان شمشیرتان را نکشید، که اگر چنین کنید امپراتور روس وتمام خانوادهاش نابود میشوند.