Tuesday, Mar 17, 2020

صفحه نخست » توضیحی راجع به داستانسرایی در مورد فرار از زندان قصر

ashraf_Dehghani_Efat_Mousavi.jpgدر روزهای اخیر اعلام شد که " عفت‌ موسوی، همسر محمد محمدی گرگانی، نماینده دوره ‌اول مجلس از گرگان، استاد حقوق در دانشگاه... " بر اثر ابتلا به کرونا در گذشته است. به دنبال مرگ وی، نوشته‌های متعددی از منابع وابسته به اصلاح طلبان در مورد وی با عنوان "فراری دهندۀ اشرف دهقانی" در افکار عمومی داخل و خارج کشور پخش شده است، که توضیح زیر را ضروری می‌سازد.

فاطمۀ موسوی (عفت) یکی از اعضای خانواده‌های زندانیان سیاسی در زمان رژیم شاه بود که به هنگام فرار من از زندان قصر در سال ۱۳۵۲، چه آگاهانه و چه به طور اتفاقی، نقش ایفاء نمودند.

من در کتاب "بذرهای ماندگار" منتشر شده در فروردین ۱۳۸۴ (آوریل سال ۲۰۰۵) شرح کامل فرار خود از زندان را نوشته و قدر دانی خود از همه کسانی که به عنوان خانواده زندانیان سیاسی در جریان این فرار قرار گرفته و هر یک به نوعی به آن کمک نموده بودند را ابراز کرده‌ام. با توجه به این که امروز یک بار دیگر فرار من از زندان رژیم شاه در دست اصلاح طلبان ایران به موضوع داستانسرایی جهت وارونه جلوه دادن حقایق و پیشبرد اهداف سیاسی خاصی تبدیل گشته است، لازم می‌بینم در پاسخ به سوالات متعددی که این روزها در زمینه فوق مطرح گشته، بخشی از کتاب "بذرهای ماندگار" که به موضوع فرار از زندان قصر اختصاص دارد به این شکل در اختیار افکار عمومی قرار گیرد.

این کتاب از طریق لینک زیر برای علاقه مندان در دسترس است:
http://www.siahkal.com/publication/bazr-haye-mandegar-ketab.pdf

۲۴ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۴ مارچ ۲۰۲۰

اشرف دهقانی

***

"فرار از زندان قصر" در روایت‌های غیرواقعی

قبل از اینکه به شرح کامل چگونگی فرارم از زندان بپردازم، این را بگویم که پس از سقوط رژیم شاه متوجه شدم که خیلی‌ها در رابطه با فرار من از زندان قصر، نام زن مجاهد و رزمنده انقلابی، معصومه شادمانی را ذکر می‌کنند. مطرح می‌شود که گویا او در رابطه با این فرار، به من کمک کرده است. مثلاً عنوان می‌شود که خانم شادمانی در "سازماندهی فرار" اشرف نقش عمده‌ای داشت، یا سازمان مجاهدین خلق از طریق او "نقشه و سازماندهی فرار" را پیش برده است و یا گاه، با تصویرسازی‌های غیرواقعی، چنان از "نقشه و سازماندهی"ی این فرار صحبت می‌کنند که گوئی جمعی نشسته و به طور دقیق و حساب شده، آن را طرح ریزی کرده و اجرای آن را به من محول کرده بودند. اما، حقیقت آن است که هیچکدام از چنان اظهارات و تصویرسازی‌ها، صحت ندارند. در ابتدا، بگویم که نه سازمان مجاهدین خلق و نه سازمان چریکهای فدائی خلق، هیچکدام اساساً در جریان این فرار قرار نداشتند تا به سازماندهی آن نیز پرداخته باشند. نکته دیگری که لازم است با تأکید بگویم این است که، این فرار با وجود آن که در سطحی کاملاً گسترده، مطرح و باعث خشنودی توده‌ها و ارتقاء روحیه مبارزاتی‌ی آنها گردید و تأثیرات مبارزاتی بسیار مثبتی در جنبش مردم به جای گذاشت، اتفاقاً، خیلی ساده صورت گرفت و در آن، پای طرح و نقشه‌ی از مدت‌ها پیش تعیین شده، و سازماندهی جدی و منظم و حساب شده‌ای، در میان نبود. حقیقت آنست که نقش اساسی را در این فرار، ابتکار و عملکرد خود من و ما (من و ناهید جلال زاده)، بازی کرد و تنها، انگیزه‌های مبارزاتی من و ناهید، یعنی آگاهی از امید و شور و شوق انقلابی که چنین حرکتی می‌توانست در میان مردم ستمدیده مان ایجاد نماید، پشتوانه‌ی ما در تصمیم گیری و حرکت در آن جهت بود. البته جای تردید نیست که فرار، بدون کمک خانواده زندانیان سیاسی‌ای که بنا به علقه‌های مبارزاتی خود با انقلابیون به ملاقات ما آمده بودند و کمک‌های معینی که بعضی از آنها با به خرج دادن جسارت انقلابی در این رابطه انجام دادند، امکان پذیر نبود. در این مورد باید مشخصاً از زنده یاد صدیقه رضائی (دختر مبارز و مجاهد خانواده رضائی‌ها که در آن زمان با سازمان مجاهدین ارتباط نداشت، اما بعداً به عنوان یک انقلابی حرفه‌ای به زندگی مخفی روی آورد و در سال ۵۴ در یک درگیری مسلحانه به دست نیروهای سرکوبگر رژیم شاه، به شهادت رسید و به این ترتیب او نیز همچون برادران فراموش نشدنی و رزمنده اش- احمد، رضا و مهدی رضائی- خون خود را تقدیم راه آزادی مردم ایران نمود) یاد کنم. آن دختر مبارز، تنها کسی بود که پیشاپیش در جریان تصمیم ما به فرار قرار گرفت، و وی بی دریغ به کمک ما شتافت. در مورد مبارز مجاهد معصومه شادمانی باید بگویم که برای من معلوم نیست که آیا او در آن روزی که فرار صورت گرفت، اصلاً در میان خانواده‌های زندانیان سیاسی که به ملاقات ما در زندان زنان آمده بودند، حضور داشته است یا نه! و در صورت حضور، آیا همکاری خاصی با صدیقه رضائی کرده است؟ اما، تا آنجا که به شخص من مربوط است، با صراحت می‌توانم بگویم که مادر مبارز، معصومه شادمانی نقشی در فرار من (من به طور مشخص) از زندان قصر، نداشت. من، او را نه موقع فرار دیدم- یا اصلاً در آن زمان می‌شناختم- و نه در روزهای بعد از فرار، با او در تماس قرار گرفتم. اما، پیشرفت مبارزه‌ی سترگی که در آن سال‌ها برعلیه دشمن مشترک همه توده‌های ستمدیده‌ی ایران (رژیم دیکتاتور شاه و اربابان امپریالیستش) در جامعه ایران جریان داشت، مبارزین راه آزادی را در مسیرهای مشترک به همدیگر وصل می‌نمود و آنها با وجود تفاوت در نظر و چگونگی و سطح فعالیت‌های‌شان، در جهت پیشبرد هدف‌های مشترک والا در راه رهائی مردم ایران از زیر یوغ امپریالیسم و سرمایه داران وابسته و در واقع از زیر ظلم و ستم و حق کشی و جنایت، در ارتباط با یکدیگر قرار می‌گرفتند. چنین بود که الزامات یک مبارزه‌ی آگاهانه‌ی مشترک (نه دست اتفاقی حوادث) من و مادر شادمانی را به هم مربوط ساخت. این موضوع به زمانی برمی گردد که من دیگر در بیرون از زندان، در درون سازمان چریک‌های فدائی خلق، فعالیت می‌کردم و بیش از یک سال از فرارم از زندان قصر می‌گذشت. در آن زمان، مادر شادمانی، مثل مردمان دیگر، علنی زندگی می‌کرد و ظاهراً زندگی عادی داشت (البته در واقعیت امر، با سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بود و خدمات ارزنده‌اش را در این رابطه به جنبش مردم می‌نمود) اما من در یک شرایط کاملاً خاص و اضطراری قرار داشتم. سال ۱۳۵۳ اوج شرایط اختناق در جامعه ایران تحت سلطه رژیم شاهنشاهی بود. در چنین شرایطی که وضعیت شدیداً پلیسی بر جامعه حاکم بود، در شرایطی که مأموران رژیم شاه برای شکار انقلابیون، ضربه زدن به سازمان‌های مبارز مردمی (مشخصاً دو سازمان چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق) و نابودی جنبش انقلابی، با همه‌ی قوا بسیج شده و به صورت سگ هاری در کوچه و خیابان ول بودند و به همه جا سَرَک می‌کشیدند، من، روزها و شب هائی را تک و تنها، بدون پناه و پناهگاهی گذرانده، ماجراهائی را پشت سر گذاشته و بالاخره، در آخر در ارتباط با مادر شادمانی قرار گرفتم. در آخر این فصل، پیرامون این موضوع خواهم نوشت تا ذهن خواننده نسبت به تماس من با مبارز گرامی، معصومه شادمانی، روشن گردد. در اینجا، قبل از ادامه‌ی مطلب در مورد فرار از زندان قصر، لازم می‌بینم یاد او را به عنوان یکی از سمبل‌های زنان متعهد، شجاع و رزمنده‌ی ایران گرامی داشته و توضیح دهم که معصومه شادمانی یکی از مادران مبارزی بود که با رشد و گسترش جنبش مسلحانه، در صحنه مبارزه‌ی سیاسی حضور یافت. او نمونه‌ای از توده‌های آگاه مردم بود که با امیدی که این جنبش به اثر بخشی مبارزه برای تحقق خواست‌های برحق مردم، ایجاد نمود، به سهم خود بی دریغ در این جهت تلاش نمود.
در اوایل سال ۵۴ با دستگیری یکی از وابستگان به سازمان مجاهدین خلق و ضعف غیرقابل بخششی که وی در مقابل پلیس از خود نشان داد (تا آنجا که من شنیدم فرد مذکور بدون آنکه از طرف بازجو حتی مورد سوال قرار بگیرد، با خفت و زبونی اطلاعاتی که ساواک در خواب هم انتظارش را نداشت، در اختیار شکنجه گران قرار داد) فعالیت‌های مبارزاتی‌ی مادر شادمانی و از جمله ارتباطش با من، برای ساواک آشکار شده و او دستگیر گردید. در رابطه با این دوره، باید دانست که هم مقاومت و تسلیم ناپذیریِ مادر شادمانی در مقابل دشمنان مردم، و هم شدت شکنجه هائی که ساواک در مورد این زن مبارز اعمال نمود، یکی دیگر از نمونه‌های برجسته‌ی مقاومت و مبارزه جوئی از یک سو و پستی و وحشی گری از سوی دیگر در زندان‌های رژیم شاه، می‌باشد. در سال ۵۷ که ثمره‌ی مبارزات خونین و تلاش‌های بی دریغ و صمیمانه‌ی رزمندگان آن دهه در رشد مبارزات توده‌ها و قدرت گیری آنها متجلی شد و مردم مبارز ایران، رژیم شاه را مجبور به گشودن درهای زندان‌ها نمودند، معصومه شادمانی نیز از زندان آزاد شد. اما، هنوز مدتی نگذشته بود که ارتجاع جمهوری اسلامی، این خلف برحق رژیم منفور شاه، او را مجدداً به بند کشید. مادر انقلابی، این بار به دست مأموران حکومتی اسیر شد که امپریالیست‌ها (در یک توافق جمعی در کنفرانس گوادولوپ) آن را به جای رژیم وابسته‌ی پیشین، به عنوان یک رژیم به اصطلاح "ضدامپریالیست" به مردم ایران قالب کرده بودند؛ حکومتی که می‌بایست کارهای ناتمام شاه در ضدیت با مردم و انقلاب آنان را، به اتمام برساند. مأموران این حکومت بودند که وحشیگری‌های ساواک در حق معصومه شادمانی را که گویا ناتمام مانده بود، به اتمام رسانده و او را به شهادت رساندند. به این ترتیب، ننگ قتل مادر مبارز شادمانی، بر پیشانی رژیم جمهوری اسلامی حک گردید.

حقایق ناگفته در رابطه با فرار من از زندان

اکنون به مطلب اصلی برگردم و در مورد فرار از زندان قصر بگویم. قبل از هر چیز، به این موضوع اشاره کنم که تا آنجا که من می‌دانم و بر مبنای آنچه تا کنون در مورد این فرار گفته شده می‌توان نظر داد، باید گفت که قرائن موجود، همگی بیانگر آنند که هنوز حقیقت موضوع این فرار بر کسی عیان نیست. حتی علیرغم این که ساواک در اواخر سال ۵۳ و اوایل سال ۵۴ عده زیادی را دستگیر نمود که در بین آنها افرادی که به گونه‌ای در آن فرار درگیر شدند نیز حضور داشتند، اما خودِ این دستگیرشدگان نیز به دلیل رعایت درست اصول مخفی کاری، از همه‌ی واقعیت‌های مربوط به این فرار مطلع نبودند و بالاخره هم موضوع برای آنها رو نشد. در حقیقت، ساواک نیز هیچ وقت کاملاً به طور دقیق نتوانست به تمام اطلاعات مربوط به این امر دست یابد. جالب است در اینجا بگویم که در رابطه با فرار خود من- به جز صدیقه رضائی و چند نفری که او برای فرار ناهید ومن در نظر گرفته بود- افراد مبارزی (حال در هر سطحی) به طور کاملاً اتفاقی در جریان آن قرار گرفته و نقش‌های مؤثری هم در آن ایفاء نمودند بدون آن که از قبل در مورد یاری به یک فرار که فراری تاریخی شد و نقش خود در آن، حتی تصوری در ذهن داشته باشند. با توجه به اینکه در آن شرایط، رژیم شاه قدر قدرت می‌نمود و زندان‌هایش دژهای مستحکم غیرقابل عبوری به نظر می‌آمد، یاری آنها به فرار من، خود جلوه‌ای از تأثیر مبارزه‌ای بود که تازه آغاز گشته بود. من به هنگام نوشتن "حماسه مقاومت"، برای رعایت مسائل امنیتی، نه تنها کاملاً دقت کردم که نام آن افراد- که همانطور که گفتم به طور اتفاقی در رابطه با حرکت فرار درگیر شده بودند- را ذکر ننمایم بلکه مجبور بودم از شرح برخی از رویدادها و واقعیت‌ها نیز خودداری کنم؛ هرچند سعی کرده بودم که موضوع فرار را در کلیت خود، به همان صورتی که بود، مطرح کنم. امروز خوشحالم که می‌توانم بگویم که در همان زمان هم، در طرح کلی، چگونگی فرارم را به درستی توضیح داده‌ام. حال پس از گذشت ۳۱ سال، شرح کامل فرار از زندان قصر در اختیار خوانندگان عزیز قرار می‌گیرد. واقعیت این است که نقشه و طرح فرار، به ابتکار خود من و ناهید جلال زاده (دختر مبارز مجاهدی که همراه با مجاهد فراموش نشدنی، مهدی رضائی دستگیر شده بود) ریخته شد و با کمک گرفتن از خانواده‌های زندانیان سیاسی مجاهد، به اجرا درآمد. شرایط فرار، به خودی خود، آماده بود. ملاقات حضوری که به مناسبت عید نوروز به زندانیان سیاسی داده بودند، زمینه‌ی اصلی بود. البته، باید تأکید کنم که هرچند ما برای داشتن ملاقات حضوری درخواست نموده و فشار آورده بودیم و مطمئناً خانواده‌های زندانیان نیز مصراً درخواست چنان ملاقاتی را کرده بودند، ولی چنین اقداماتی به هیچ وجه ربطی به موضوع فرار نداشت؛ و اساساً قبل از روزهای شلوغِ ملاقات حضوری، استفاده از آن فرصت برای فرار، حتی به مخیله کسی راه نیافته بود. در آن مقطع، تعداد ما زندانیان سیاسی زن، ۷ نفر بود، و خانواده‌های مان که روز دوم عید موفق به ملاقات حضوری با ما شده و برای دیدار با ما به درون زندان آمدند، جمع چشمگیری را تشکیل نمی‌دادند. اما در روز سوم عید، تعداد زیادی از خانواده‌های زندانیان سیاسی دیگر که عزیزانشان در زندان مردها زندانی بودند، با درست کردن توجیهاتی و تحت پوشش فامیل درجه دو موفق شدند به درون زندان آمده و حضوراً با ما ملاقات نمایند. در این کار، هیچ چیز جز علاقه آنها به مبارزه‌ی انقلابی جدیداً آغاز شده و دیدار با کسانی که تنها برای دفاع از منافع توده‌ها به زندان افتاده بودند، دخیل نبود. در این روز بود که ما (من و ناهید) به فکر فرار از زندان افتادیم. همانطور که در "حماسه مقاومت" نوشته‌ام، من، ابتدا با دیدن آن همه جمعیت به فکرم رسیده بود که مطلبی بنویسم و جهت تشویق آنها به مبارزه و برای ارتقاء آگاهی‌شان، در ملاقات بعدی برایشان بخوانم. اما موقعی که قلم و کاغذ به دست گرفته و خواستم به انجام چنین کاری اقدام کنم، این فکر به سراغم آمد که آیا در شرایط خاصی که پیش آمده است، این بزرگترین کاری است که می‌توان در جهت پیش برد مبارزه، انجام داد!؟ حضور تعداد زیادی از خانواده‌های زندانیان سیاسی که در جوّ مبارزاتی آن دوره، از روحیه‌ی قویِ مبارزاتی برخوردار بودند، شرایط کاملاً مساعدی را برای فرار به وجود آورده بود. از طرف دیگر، فاکتور بسیار مهم دیگری نیز در آن شرایط، موجود بود و آن، حاکم بودن جوّ همبستگی مبارزاتی در بین مبارزین انقلابی بود که خود از غالب بودن اندیشه‌ی اتحاد و پیکار متحدانه‌ی تمامی نیروهای خلق برعلیه دشمن مشترک، نشأت گرفته بود. ما به مثابه کمونیست‌های فدائی، بین مجاهدین مسلمان که برعلیه امپریالیسم و سگ زنجیری‌اش، رژیم شاه می‌جنگیدند، و مرتعجین مسلمانی که آخوندهای وابسته به دربار (آیت االله‌ها و حجت الاسلام‌های توجیه گر نظام حاکم) آنها را نمایندگی می‌کردند، به درستی تفاوت اساسی می‌دیدیم و از این رو برای مجاهدین به مثابه دوستان مبارزاتی مان، احترام زیادی قایل بودیم. خانواده‌های مذهبی و مبارز مجاهدین نیز، علیرغم همه‌ی تبلیغات منفی‌ای که در مورد کمونیسم در جامعه وجود داشت (از جمله خیلی از آخوندهای مرتجع، "کمونیست" را برای پای منبری‌های خود، به مفهوم "کمو" به اصطلاح یعنی خدا و"نیست" یعنی وجود ندارد، پس کمونیست یعنی "خدا نیست"، معنی می‌کردند.) با دیده‌ی تحسین و احترام به کمونیست‌های فدائی می‌نگریستند. چنین احترام و دوستی متقابلی بین فدائی و مجاهد و خانواده‌های آنان، در آن شرایط سخت مبارزاتی و در شرایطی که هم فدائی کمونیست و هم مجاهد مسلمان، صداقت و صمیمیت خود با توده‌های ستمدیده را در مبارزه برعلیه یک دشمن مشترک (که همگان از دیکتاتوری و ظلم و جور آن به تنگ آمده بودند) در جریان عمل و با خون خود تضمین می‌کردند، کاملاً طبیعی و قابل فهم بود. بر چنین زمینه‌ای بود که بین من و ناهید جلال زاده نیز دوستی صمیمانه‌ای شکل گرفته بود. انسان‌های مبارز همیشه برای من، قابل احترام بوده‌اند و من ناهید را هم با اینکه مارکسیست نبود، واقعاً دوست داشتم. او همانند بسیاری از مبارزین مجاهد آن دوره، افکار روشنی داشت و فرد متعصبی نبود. به یاد دارم که کتابی از یک نویسنده‌ی روسی در مورد تکامل انسان را با هم مطالعه می‌کردیم و بحث‌های زیادی روی آن داشتیم. ناهید تنها فرد مجاهد در آن جمع بود و بیش از هر کس دیگری با من، احساس صمیمیت می‌کرد. از این رو بود که ما در زمینه‌ی فرار با هم صحبت کردیم. تا آنجا که موضوع به تدارکات درون زندان مربوط می‌شد، چیزی را غیرقابل حل نمی‌دیدیم. ترتیب همه چیز را می‌شد داد. اما باید کسانی می‌بودند که کمک می‌کردند تا ما از درِ زندان زنان گذشته، فاصله‌ی بین آنجا تا درِ بزرگ داخلی زندان را طی کنیم و از آنجا بیرون برویم، و این که پس از فرار به کجا باید رفت؟ آن شب و دیگر شب‌ها را تا زمانی که بتوان دوباره با سازمان تماس گرفت، در کجا باید گذراند؟ این‌ها اصلی ترین مسایلی بودند که با ناهید در مورد‌شان صحبت کردیم. احساس می‌کردم که از میان خانواده هائی که برای ملاقات ناهید می‌آیند، کسانی باید باشند که چنان کمک هائی را بکنند. در همان روز سوم فروردین، رفتار و حرف‌های آن ملاقاتی‌ها این را نشان می‌داد. (برایم جالب بود که در آن روز، دخترهای جوانی دور من جمع شده و هر کدام با اشتیاق مبارزاتی سؤالاتی از من می‌کردند. بیشتر از شکنجه می‌پرسیدند و بسیار روی مسئله‌ی تجاوز جنسی در زندان حساس بودند. به نظر می‌رسید که آنها در ذهن خود، هر شکنجه‌ای را برای خود تحمل پذیر می‌دانستند جز این موضوع را، به طوری که وقتی در این مورد صحبت شد، دختر بسیار جوانی که در آن جمع بود، به گریه افتاد). در آن روز با صدیقه رضائی نیز آشنا شدم؛ از برخوردهای محکم و سنجیده‌ی او مشخص بود که در کار مبارزاتی، از جدیت برخوردار است. کمک گرفتن از خانواده‌های مبارز زندانیان سیاسی و حل مشکل جا و امکان ماندن در بیرون از زندان، موضوعی بود که ناهید طی ملاقات هائی که داشت، در مورد آنها، صحبت کرد. البته من آگاهانه (بنا به تربیت تشکیلاتیم) کنجکاویِ خاصی در مورد شخص بخصوصی که او از میان خانواده‌های مجاهدین، در این زمینه با او صحبت کرد، ننمودم. اما برایم کاملاً معلوم بود که طرف صحبت او صدیقه رضائی می‌باشد. ناهید آنقدر با من صمیمی بود که حتی خیلی از جزئیات مسایل مربوط به دادگاه مهدی رضائی که مدتی قبل از آن روز‌ها در جریان بود و از کسانی که به ملاقاتش می‌آمدند می‌شنید، را با من در میان می‌گذاشت. با این حال، هم او و هم من کاملاً مراقب بودیم که مسائلی که در واقع امنیتی بودند، رو نشوند. در هرحال، ناهید به من گفت که برای فرار خودش و من امکان بیرونی وجود دارد. بر این اساس، ما (من و ناهید) دست به کار تدارک و آماده ساختن خود برای فرار شدیم. اما روز چهارم، یعنی یک روز قبل از روز عمل، وضعیتی حاکم بود که کمتر امیدی به امکان فرار و موفقیت در آن بود. در آن روز، نه تنها تعداد ملاقاتی‌ها بسیار کمتر از روز قبل بود، بلکه بر تعداد پاسبان هائی که در حیاط مواظب بودند نیز، اضافه شده بود. با این حال، فکر فرار هنوز در ذهن ما قوت داشت.

از نظر ما، فرار، انجام یک حرکت انقلابی به ضرر رژیم و ساواکش بود، حرکتی بود که به هر حال در خدمت رشد مبارزه مردم قرار می‌گرفت. این انگیزه‌ای بود که من و ناهید را به تهیه تدارکات برای عملی نمودن آن می‌کشاند. هنگام بدرقه‌ی ملاقاتی‌ها، متوجه شدیم که کنترل ملاقاتی‌ها را شدید کرده‌اند. انگار احساس کرده بودند که ممکن است فراری صورت بگیرد. در آن روز، یک افسر و دو پاسبان دَم درِ زندان زنان، ایستاده و ملاقاتی‌ها را یک به یک از نظر می‌گذراندند. عصر آن روز نیز، همه زندانیان را به حیاط آورده و شروع به سرشماری نمودند. دو بار هم، به اتاق ما آمدند تا سرشماری دقیقی از ما کرده باشند و به ما فهماندند که اگر هم تا آن موقع به فکر فرار افتاده بودیم، چنان فکری را از سر خود خارج کنیم. من با دیدن چنین وضعی، همانطور که در "حماسه مقاومت" نوشته‌ام، به ناهید گفتم که: "امکان موفقیت چهل درصد است ولی ما این کار را می‌کنیم، بالاخره هر عملی ممکن است با خطر شکست همراه باشد. " در آن زمان، من وظیفه خود می‌دانستم که موضوع فرار را با دو رفیق سازمانیم، شهین و رقیه در میان بگذارم. با توافق ناهید و با هم، موضوع را به آنها گفتیم. در این میان، رقیه ناگهان با خوشحالی و هیجان مطرح کرد که من هم می‌آیم. اما، این کار عملی نبود. نه فقط ناپدید شدن ۳ نفر از تعداد اندک ما، خیلی زود به چشم می‌خورد بلکه به لحاظ امکانات عملی نیز واقعیت این بود که به هر حال، این خانواده‌های مجاهدین بودند که به ما در امر فرار کمک می‌کردند و این، آنها بودند که از ایشان انتظار می‌رفت که در بیرون به ما جا و مکان بدهند. بدیهی و کاملاً مشخص بود که خانواده‌های مجاهدین، در درجه اول به خاطر ناهید مجاهد، وارد این قضیه می‌شدند؛ و ناهید نیز در طی ملاقاتش، علاوه بر خودش، در مورد فرار من صحبت کرده بود. اگر به جای من هم رقیه برای این کار آماده می‌شد، آیا برای صدیقه رضائی و یا کسان دیگری که درگیر این موضوع می‌شدند، فرق نمی‌کرد که نفر دوم به جز ناهید، از میان چریکهای فدائی، من باشم یا کس دیگر؟ علیرغم چنین امور واقعی، با توجه به اشتیاقی که رقیه نشان داد، چهار نفری روی موضوع فرار، با هم صحبت کردیم. صحبت ما به درستی روی هدف و انگیزه‌ی فرار متمرکز شد و در این رابطه به وضوح تأکید شد که در اینجا پای موضوع شخصی در میان نیست و باید معیار را منافع خلق قرار دهیم. با توجه به چنین معیاری، نظر این بود که با توجه به این امر که من در میان مردم شناخته شده هستم و نامم در میان مردم مطرح است، فرار من تأثیر تبلیغی هرچه بیشتری در جامعه، به جای خواهد گذاشت. در نتیجه، من کماکان برای فرار آماده شدم. در کتاب "حماسه مقاومت"، همین موضوع را به دلیل رعایت مسایل مخفی کاری در آن زمان، با زبانی دیگر (به متن کتاب رجوع کنید) مطرح کرده‌ام. بدیهی بود که هم رقیه و هم شهین در جریان فرار من و ناهید با صمیمیت همکاری کنند که چنین نیز بود و از این لحاظ جا دارد که قدردانی خود از آنها را یکبار دیگر ابراز کنم. آنها در آن زمان افراد مبارز و انقلابی و رفقای صمیمی من بودند. علیرغم همه‌ی عوامل منفی در روز چهارم عید- که امید کمی برای موفقیت فرار به جا می‌گذاشت- من و ناهید خود را برای فرار آماده می‌کردیم. در همان روز، من موفق شدم دور از چشم مأمور رخت کنی، چادر و کفشی را از آنجا بیرون بیاورم. آن‌ها را توی زنبیلی قرار داده و برای روز فرار، زیر یکی از تخت‌های اتاق قایم کردم. در صفحه‌ی اولِ بخشِ "فرار از زندان" در کتاب "حماسه مقاومت"، نوشته‌ام که: "... رفقا آمدند و به من گفتند عده‌ای پشت میله‌ها ایستاده‌اند و منتظرند ترا ببینند. بلند شدم و به اتاق ملاقات رفتم... ". این، روز دوم فروردین بود که کسانی از میان خانواده‌ی زندانیان سیاسی، علیرغم این که نسبت خانوادگی با ما نداشتند، توانسته بودند خود را به پشت میله‌های اتاق ملاقات برسانند. آنها صرفاً به خاطر شوق مبارزاتی‌شان خواستار دیدار با من شده بودند. علت چنان اشتیاقی از طرف آنان برای ملاقات با من، آن بود که همانطور که قبلاً اشاره کردم، در آن زمان نام من در میان اقشار آگاه جامعه مطرح و به عنوان دختری که در زیر وحشیانه ترین شکنجه‌ها مقاومت نموده، بر سر زبان‌ها بود. من خودم در آن روز، ملاقاتی نداشتم و تنها برای پاسخگوئی به محبت‌های بی شائبه آنها به اتاق ملاقات رفتم. از پشت میله‌ها و توری، با افرادی که برای اولین بار می‌دیدم‌شان دیدار کردم.
صحبت خاصی در میان نبود. بیشتر، شوق دیدار بود که اهمیت داشت. در بین آنها، مرد جوانی بود که با متانت، علاقه‌ی مبارزاتیش را نشان می‌داد. اندکی نیز با او حرف زدم. در آن روز، من، نه به یاد فرار بودم و نه اصلاً به این موضوع فکر می‌کردم. اما، با حیرتی باورنکردنی (حداقل برای خودم) دیداری که در آن روز ملاقات داشتم، به طور اتفاقی، نقشی حیاتی در فرار من ایفا کرد! در آن روزها، شور و شوق‌های مبارزاتی و برخوردهای انقلابی‌ای که ما از افراد مختلف معمولی (معمولی، یعنی کسانی که به طور حرفه‌ای به کار مبارزاتی مشغول نبودند) می‌دیدیم، بسیار قابل تقدیر بود. در حقیقت، مبارزه‌ی مسلحانه‌ی روشنفکران انقلابی، چنان تأثیراتی در جامعه به جا گذاشته و می‌گذاشت، که برای ما که دست اندرکار آن مبارزه بودیم نیز، عجیب و باورنکردنی به نظر می‌آمد. من به این موضوع، بعدها بیشتر پی بردم. جامعه، در اثر عنصر انقلابی جدیدی که در آن وارد شده بود، رو به سوی جلو داشت و رشد می‌کرد. ولی ما که در زندان بودیم، به واقعیت‌های جامعه، بدون اینکه خود متوجه باشیم، به گونه‌ای ایستا و درست به صورت زمانی که تازه دستگیر شده بودیم، می‌نگریستیم. (آنطور که من بعدها پی بردم، در بیرون از زندان نیز بدون اینکه پیشاهنگان متوجه باشند، رشد سیاسی توده‌ها و رشد مبارزات آنان در اثر جاری بودن مبارزه مسلحانه‌ی روشنفکران انقلابی، جلوتر از آن رفته بود که آنها تصورش را می‌کردند. شرایطی به وجود آمده بود که شرط پیشاهنگ باقی ماندن، اتخاذ تاکتیک‌ها و سیاست‌های جدید متناسب با برآمد جدید مبارزات در جامعه، بود). نمونه‌ای از برخوردهائی که در آن زمان نظر مرا شدیداً به خود جلب کرد، برخورد مادر رضائی بود. در آن زمان، از جانباختن پسر ارشد او، احمد رضائی به دست مزدوران رژیم شاه مدت زیادی نمی‌گذشت و پسر دیگرش مهدی ۱۹ ساله را نیز حدود ۶ ماه بود که اعدام کرده بودند. فکر می‌کنم روز سوم فروردین آن سال بود که مادر رضائی نیز جزء ملاقاتی‌ها بود و من برای احترام، او را تا دم در زندان مشایعت کردم. با مادر صحبت می‌کردم و در حین صحبت سعی می‌کردم به نوعی به او روحیه بدهم. ولی چه خطائی! خیلی زود متوجه "اشتباه" خود شدم. از برخوردهای آن زن مبارز، آشکارا دستم آمد که روحیه‌ی او بسیار بالاتر از آن چیزی است که از یک مادر معمولی در موقعیت او انتظار می‌رفت. به یاد دارم که به هنگام خداحافظی، در حالی که دست پسر ۶-۷ ساله‌اش را در دست خود گرفته بود، رو به من کرد و با احساس سرفرازی، با دست دیگرش او را نشان داد و گفت: همین را هم برای مبارزه و انقلاب بزرگ می‌کنم. برای من، چنین برخورد شجاعانه‌ای واقعاً تازگی داشت. مسلماً او نیز مانند هر مادر دیگری دردها و رنج‌های زیادی را به خاطر از دست دادن فرزندانش متحمل می‌شد، اما گفته‌ی او دقیقاً بیانگر فضای مبارزاتی‌ای بود که کم کم جامعه ایران را فرا می‌گرفت. فضائی که اوج آن را در جریان قیام ۲۱ و ۲۲ بهمن شاهد بودیم.

به سوی خطر یا رهایی از قفس!

در روز موعود برای فرار، همانطور که نوشته‌ام، کفش و چادر را در اتاقی که خانواده‌ها برای ملاقات حضوری می‌آمدند، قرار دادم. از لحاظ آمادگی‌های درونی، همه چیز آماده بود. به واقع، زیادی هم آماده بود! در آن روز، متوجه شدم که از بیرون نیز برای من و ناهید چادر و کفش آورده‌اند. این را موقعی متوجه شدم که دیدم در آن اتاق بزرگ (داخل ساختمان خود زندان که ملاقات حضوری در آنجا صورت می‌گرفت) در همان اثناء که من برای سرکردن چادری که در همان اتاق گذاشته شده بود، می‌رفتم، خانمی در شلوغی اتاق دستم را گرفت و یواشکی گفت: بشین، همین جا بپوش. من حتی چهره‌ی آن فرد مبارز که به این ترتیب آگاهانه به انجام یک حرکت انقلابی کمک می‌کرد را به درستی ندیدم. فقط به یاد دارم که خانم نسبتاً قدبلندی بود، یا می‌توانم بگویم که قدکوتاه نبود. متوجه شدم که در طرفی دیگر، عده‌ای دور ناهید را گرفته‌اند. اصولاً، آن خانواده‌ها بیشتر به ناهید توجه داشتند تا من، طبیعی هم بود که چنین باشد. در هر حال، من در همانجا نشستم، کفش‌ها را که به سختی به پایم رفت، پوشیدم و چادر مشکی را سر کردم. حالا، قاطی ملاقاتی‌ها بودم که آنها نیز اغلب چادر مشکی به سر داشتند. دیگر لحظه‌ای معطل نکردم و در حالی که هنوز تعداد زیادی از ملاقاتی‌ها در اتاق بودند، همراه آن خانم از اتاق خارج شده و آمدم توی حیاط. چه لحظات باشکوهی بود. این را واقعاً احساس می‌کردم. کاملاً خونسرد بودم. خیلی راحت و عادی راه می‌رفتم و در کنار کسانی که داشتند به بیرون می‌رفتند و توجهی هم به من نداشتند، داشتم طول حیاط را می‌پیمودم. چشمم زندانیان عادی را دنبال می‌کرد و از تک سوراخ کوچکی که ضمن پوشاندن صورتم برای یک چشمم ایجاد کرده بودم به چهره‌های‌شان نگاه می‌کردم و در دلم، یک به یک از آنها خداحافظی می‌کردم. با چنین حالتی، با قدم‌های معمولی به طرف در خروجی می‌رفتم. در این موقع چند قدم آن طرف تر در سمت راستم، چشمم به ناهید افتاد که در میان جمعیت متراکمی از زنان چادر مشکی که پوششی برای او بودند، به صورت کاملاً غیرعادی با شتاب راه می‌رفت و در حالی که سرش را پائین انداخته بود، با عجله سعی داشت از میان جمعیت راهی برای خود باز کرده (در واقع، در میان آنها چرخ می‌خورد) و خودش را به بیرون برساند. قد ناهید کوتاه بود و چادرش خیلی بلند به نظر می‌آمد، چون آن را بدجوری دور خودش پیچانده بود و در آن راحت به نظر نمی‌رسید. روی خود را پوشانده بود ولی به نظر نمی‌آمد به سبکی است که معمولاً زن‌های چادر مشکی می‌پوشانند. شاید هم پائین انداختن سرش و آن طرز راه رفتن با عجله، چنان حالت غیرعادی به او داده بود. چادر مشکی که من سر کرده بودم، کمی از قدم کوتاه تر بود. اما من کمونیست که هیچ وقت اعتقادی به چادر سرکردن و روگرفتن نداشتم، هم چادر سر کردن برایم کاملاً عادی بود و هم بلد بودم چطور رویم را با چادر، بپوشانم. واقعاً درست به شکل همان زن‌های چادرمشکی ملاقاتی، روگرفته بودم (نمی دانم "روگرفتن" اصطلاح ترکی است یا فارسی، به هر حال، منظور از آن، پوشاندن چهره با چادر به سبک خاصی می‌باشد که در آن یک سوراخ برای دیدن یک چشم به وجود می‌آید. من این طرز پوشاندن صورت را از گذشته بلد بودم). در نتیجه، کوتاهی چادر هم نمی‌توانست چندان جلب توجه کند. شاید چادر سرکردن هم برای ناهید عادی نبود. برخلاف تصوری که ممکن است امروز از یک زن مجاهد مسلمان در ذهن‌ها باشد، در آن زمان دخترهای مجاهد، الزاماً چادری نبودند و روسری هم به سر نمی‌کردند. اگر درست در حافظه‌ام مانده باشد، فکر می‌کنم ناهید هم دختر چادری نبود. درست دَم درِ زندان بود که یکی از پاسبان‌ها متوجه ناهید شد. پاسبانی به نام هاشمی، او را گرفت. با توجه به آنچه شرحش رفت، از نظر من عجیب نبود که توجه پاسبان دَم در به ناهید جلب شد- هرچند ممکن است عواملی در گیرافتادن او نقش داشتند که بر من معلوم نیست. ناهید دختری با جرأت و انسان خونسردی هم بود اما در آن روز، راه رفتنش با حالت شتابزدگی همراه بود. شاید وجود زنانی که او را با خود می‌بردند، قبل از این که در او احساس پشتیبانی به وجود آورد، باعث چنان حالتی در او گشته بود. در هر حال، من، همان زمان وقتی دیدم که او سرش را پائین انداخته و با عجله برای خود از میان ملاقاتی‌ها راه باز می‌کند، پیش خود گفتم: "چرا ناهید این کارها را می‌کند!؟ " و برای او نگران شدم! به هر حال، ناهید درست دَم درِ زندان زنان گیرافتاد؛ و من، در حالی که در دو قدمی او بودم (در سمت خارج از درب زندان) به جا ماندم. صحنه هائی را که در کتاب "حماسه مقاومت" در این رابطه نوشته‌ام، همگی درست به همان صورتی بودند که توضیح داده‌ام. عین آن مطالب چنین‌اند: "من در دو قدمی ناهید بودم. پاسبان متوجه من که وضع کاملا عادی و طبیعی داشتم، نشد. ناهید را گرفت و با خود به حیاط برگرداند. عده‌ای از ملاقاتی در بیرون و عده‌ای در حیاط بودند. پاسبان فوری برگشت و آنگاه شروع کرد چادر زن‌ها را یک به یک عقب زدن و صورتشان را نگاه کردن. من هم آن جا بین زن‌ها ایستاده بودم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. پاسبان به طرف زنی که درست پهلوی من ایستاده بود، آمد و چادر او را کنار زده به صورتش نگاه کرد. من سعی می‌کردم، وضعی به خود بگیرم که عادی جلوه کند. زنبیل را با بی اعتنایی به بازرسی او، در دستم تکان دادم و با صورتی که نصف آن را با چادر پوشانده بودم، به پاسبان نگاه کردم. او هم که وضع را عادی دیده بود، توجهی به من نکرد و به سراغ زن‌های دیگر رفت. " مطالب بعد از این قسمت را امروز باید با روشنی بیشتر توضیح دهم و بخصوص مواردی را که به خاطر رعایت مسایل امنیتی و رد گم کردن، کامل توضیح نداده‌ام، در اینجا تکمیل کنم. در "حماسه مقاومت"، برای اینکه ساواک متوجه نشود که من با چه کسی و یا کسانی مسیر بین زندان زنان تا دَم درِ اصلی‌ی زندان را پیموده و از آنجا فرار نمودم، طوری نوشته‌ام که گویا تعدادی از آن ملاقاتی‌ها به من کمک کردند. نوشته‌ام: "حالا چند نفر از ملاقاتی‌ها متوجه من شده بودند و احساس می‌کردند فرصت دارد از دست می‌رود... گفتند زود باش تو بیفت جلو! و من راه افتادم". اما، در واقعیت امر، "راه افتادن"، به این سادگی‌ها نبود. کسانی که در بیرون از زندان بودند و ناهید را تا آنجا همراهی کرده بودند، با دستگیری او، کاملاً شوکه شده بودند. بخصوص پس از آن که یکی از پاسبان‌ها به بیرون آمد و شروع به کنار زدن چادرهای آنها و نگاه کردن به صورت‌شان نمود، دیگر خطرناک بودن کار را خوب احساس می‌کردند و خود به خود ایستاده بودند که ببینند کار به کجا می‌کشد. در آن موقعیتی که پیش آمد، من خود یک لحظه نمی‌دانستم چکار باید بکنم. آیا دیگر امکان فرار از بین رفته بود و من بهتر بود برگردم و به روی خود هم نیاورم که داشتم فرار می‌کردم!؟ ظاهراً کار عملی و ممکن و"معقول" در آن لحظه همان بود! اما، من به خود گفتم: "با پای خودم که نباید دوباره برم تو! " این، دقیقا جمله‌ای بود که من در آن موقعیت پیش خود زمزمه کردم. در فرصت بسیار کوتاهی که وجود داشت، به کسانی که آنجا بودند، گفتم بیائید ما برویم. کسی نیامد. اصرار می‌کردم که بیائید با هم برویم. یکی می‌گفت "تو بیفت جلو" (طبیعتاً، معنی این حرف آن بود که آنها پشت سر من خواهند آمد) ولی من آهنگِ رفتن می‌کردم و کسی نمی‌آمد. انگار با دستگیری ناهید و شرایط جدیدی که به وجود آمده بود، دیگر دلیلی برای رفتن نمی‌دیدند. اما، من کاملاً مصمم بودم که از آن جا بروم. در این موقع، به خانم جوانی که در کنارم بود و بچه‌ای به بغل داشت، با حالت تأکید گفتم: بیا برویم! او ابتدا نمی‌آمد، گرچه مردد بود و بالاخره با اصرار من، راه افتاد. به این ترتیب، ما دو نفر با یک بچه که در بغل آن خانم بود، به طرف درب بزرگ زندان راه افتادیم. زندان زنان در آخرین قسمت محوطه بزرگ زندان قصر قرار داشت و از آنجا تا درِ بزرگ که به خیابان باز می‌شد، کلی راه بود. در این مسیر، هرآن ممکن بود اتفاقی بیافتد. برای من، بخصوص پیمودن راه بین فاصله زندان زنان تا آنجائی که راه به طرف زندان شماره ۳ می‌پیچید بسیار دشوار بود. از یک طرف، می‌بایست با حالت عادی راه می‌رفتم و حالت دویدن نمی‌داشتم تا توجه کسی را به خود جلب نکنم، و از طرف دیگر، در دلم غوغا بود و می‌خواستم هرچه زودتر از زندان زنان دور شده و حداقل در جلوی دید نباشم. هر قدمی که به جلو برمی داشتم پیش خود می‌گفتم خوب شد، همینجا هم دستگیرم کنند باز گفته خواهد شد دَم و دستگاه رژیم شاه آنقدرها هم که تصور می‌شود پرقدرت نیست که کسی اصلاً نتواند پایش را از دَم درِ زندان بیرون بگذارد. پس، فرار من تأثیر خوبی در ارتقاء روحیه‌ی مبارزاتی‌ی مردم خواهد داشت. این، بدون هیچ گونه اغراقی، واقعاً فکر من در آن لحظات و دقایق بود. هرچه دورتر می‌شدم، خوشحال تر می‌گشتم و می‌گفتم خوب تا اینجا آمدم، مردم خواهند گفت کسی توانسته تا اینجا فرار کند (در مقابل تبلیغات رژیم که می‌گفت هیچکس نمی‌تواند...). با چنین حالت بیم و امید و تشویش، از جلوی نگهبانی که دَم درِ زندان شماره ۲ نشسته بود، گذشتم و در دلم گفتم: نمی‌دونی در جلوی چشمانت چه اتفاقی می‌افتد! تا دَم درب بزرگ می‌بایست از جلوی سه ساختمان زندان که دَم درب هر یک از آن‌ها دو پاسبان ایستاده بودند، بگذرم. واقعاً مطمئن نبودم که موفق به فرار خواهم شد. آیا خواهم توانست از درب اصلی بگذرم! آیا در فاصله‌ای که به آنجا می‌رسیدم، با تلفن به نگهبانان درب اصلی دستور نداده بودند که مواظب باشند و کسی را نگذارند به بیرون برود!؟ همانطور که در "حماسه مقاومت" نوشته‌ام "با مطلع شدن آنها از مسئله‌ی فرار، حال دیگر فقط نیم درصد احتمال موفقیت بود. چه بسا که قبل از رسیدن به دَم درِ بزرگ، آنها به آنجا تلفن کرده و دستور داده بودند که همه‌ی درها را ببندند. نمی‌دانستم که بالاخره باید قدم‌هایم را به جلو، ازخطررستن به حساب آورم، یا به طرف خطر رفتن!؟ هیچ کاری هم نمی‌شد کرد. می‌بایست با همان نیم درصد احتمال به پیروزی، به جلو می‌رفتم. " پس از گذشتن از پیچ دوم، وضع بهتری به وجود آمد. نه فقط به خاطر این که دیگر جلوی دید نگهبانان زندان زنان قرار نداشتیم بلکه در اینجا به عده‌ای از خانواده‌های زندانیان سیاسی که برای ملاقات می‌آمدند، برخوردیم. به کسانی برخوردیم که بزرگ ترین کمک را به فرار من نمودند، بدون آنکه کسی آنها را برای چنین کاری بسیج و سازماندهی کرده باشد. در حقیقت، کینه‌ی عمیق این افراد از رژیم آدمکش شاه و این که مبارزه علیه این رژیم و اربابان امپریالیستش را وظیفه‌ی انقلابی خود می‌دانستند، رهنمون حرکت آنها شد؛ و آنها با گشاده روئی و سخاوت، چنان کمک مبارزاتی را در اختیار من قرار دادند. کسانی که پس از گذشتن از پیچ دوم به آنها برخورد کردیم، افراد مذهبی بودند. بنا به سنت اسلامی، زن‌ها در یک طرف جاده و مردها به موازات آنها در طرف دیگر جاده می‌آمدند. در اینجا، در طرف مردها، ناگهان چشمم به همان مرد جوانی افتاد که روز دوم ملاقات همراه عده‌ای دیگر به ملاقات ما آمده بود و من با او حرف زده بودم. به طرف او رفتم. او از دیدن من جاخورد اما خیلی زود متوجه شد که دارم فرار می‌کنم. فوری به گونه‌ای، جمعیت را متوجه ساخت که برگردند. یعنی به طرف درِ اصلی راه بیافتند (تا آن موقع، من حتی نام آن مرد شریف را هم نمی‌دانستم. او جزء خانواده‌ی زندانیان سیاسی بود و برای ملاقات با یکی از عزیزانش که در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق در زندان مردها بسر می‌برد به زندان قصر می‌آمد. بعدها دانستم که نام او حسین خراسانی بود). حالا خانم جوانی که با من آمده بود، همراه دسته‌ی زنان بود که آنها نیز با راهنمائی او برگشته و به طرف در اصلی رفتند. مرد شریف (حسین) به من گفت که در صف زن‌ها راه بروم که در آن شرایط، کار درست همان بود. چون به شکلی که آنها راه می‌رفتند، طبیعی آن بود که من در کنار زنان باشم. من عرض جاده را پیموده و به طرف دسته‌ی زنان رفتم ولی همینکه به پیش آنها رسیدم، یکی دو نفر با حالتی که اضطراب از آن پیدا بود و با صدای آهسته و به صورت پچ پچی، گفتند: نه نه، اینجا نه، برو پیش مردها! (معلوم بود که آنها متوجه خطرناک بودن اوضاع هستند و احساس می‌کردند که مردها قوی ترند و من باید پیش مردها راه بروم). من دوباره مجبور شدم باز، فاصله‌ی نه چندان کمِ بین دسته‌ی مردها و زنان را طی کرده و به طرف مردها بروم. دوباره، حسین با متانت به من اشاره کرد که همراه زن‌ها حرکت کنم و من نیز که همین را درست می‌دانستم، برای بار دوم پیش آنها برگشتم و این بار علیرغم مخالفت همان یکی دو نفر، همچنان تا دَم درب بزرگ زندان در کنار آنها راه رفتم.... به راستی آن خانم جوان که با من از دَم درِ زندان زنان راه افتاد و این مردان و زنانی که مرا در پناه محبت خویش گرفته و تکیه گاهی برای من شدند، چه کسانی بودند! واقعیت آن بود که آنها از توده‌های ستمدیده مردم بودند که هر یک به گونه‌ای در زیر سلطه‌ی جهنمی و ننگین رژیم شاه، دست و پا می‌زدند. افرادی از اقشار آگاه جامعه بودند، زنان و مردان آزادی خواهی که با آغاز و گسترش جنبش مسلحانه در ایران، به صحنه‌ی مبارزه‌ی سیاسی کشیده شده بودند؛ بخصوص که عزیزان‌شان نیز در چنگال مزدوران رژیم شاه گرفتار آمده و واقعیت ددمنشی رژیم شاه در زندان‌ها در حق آگاه ترین و بهترین فرزندان مردم، برایشان کاملاً عینی بود. آنها، بدون این که من از قبل بدانم، به خوبی مرا می‌شناختند، با نام من آشنا بودند و به وفاداری من نسبت به خودشان اطمینان داشتند. در حقیقت، آنها، از اولین قشرهای جامعه بودند که به حقانیت جنبش مسلحانه پی برده و آن را، ازآن خود می‌دانستند. به همین خاطر، حال سعی داشتند قابلیت‌های مبارزاتی خود را در خدمت رشد و پیروزی این جنبش قرار دهند، درست به همان گونه که چند سال بعد توده‌های میلیونی به چنان آگاهی دست یافته و برای غلبه بر دشمنان خود، به فداکاری‌های بس عظیم تری دست یازیدند. در هر حال، همراه با این توده‌های مبارز بود که همگی به درب اصلی زندان قصر رسیدیم. در آنجا، من با دسته‌ی زن‌ها وارد اتاق نگهبانی شدم. روال کار آن بود که هر کس ورقه‌ای در دست داشت که باید آن را به نگهبان داده و اجازه‌ی خروج از درِ اصلی را پیدا می‌کرد. اما وقتی ما به اتاق نگهبانی رسیدیم، قبل از این که نگهبان فرصت کند حرفی بزند، همراهانم، زن‌های مبارز آن جمع، با قاطعیت و تدبیر و کاردانی، چنان جوّ شلوغی در اتاق نگهبان به وجود آوردند که او اصلاً متوجه نشد که موضوع از چه قرار است. براستی، من امروز هم که آن صحنه را جلوی چشمانم مجسم می‌کنم و کل آن فضا را برای خود یادآوری می‌کنم، به آنهمه قابلیت تحسین برانگیزی که آن زنان مبارز در آن روز از خود نشان دادند، درود می‌فرستم و به وجود چنان زنان مبارزی در جامعه مان افتخارمی کنم. این کار آنها، از یک دقیقه هم کمتر طول کشید. اما، در شرایطی که هرآن ممکن بود دستور بستن کامل درب اصلی زندان را بدهند، درست همین اندازه هم وقت می‌بایست صرف شود. فرصتی ایجاد شد که من در یک لحظه (واقعاً در یک لحظه) توانستم دور از چشم نگهبان، از آن محوطه بگذرم و در حالی که هنوز تقریباً همه‌ی آن زنان در اتاق نگهبانی بودند، از درِ اصلی رد شدم. حال در بیرون از زندان و در خیابان بودم. یک تاکسی جلوی در بود و مسافر سوار می‌کرد. (مطمئناً، تردد تاکسی در آنجا، با توجه به موقعیت محل و در ایام عید که ملاقات به طور گسترده، نه فقط برای زندانیان سیاسی بلکه برای زندانیان عادی نیز آزاد بود، امری عجیب و اتفاقی نبود). من حتی یک لحظه هم معطل نکردم، پریدم توی تاکسی. مسئله، رفتن بود. گریختن از دست مأموران رژیم. در آن شرایط، برای من مسئله اصلی همین بود، "به کجا باید رفت"، در درجه دوم اهمیت قرار داشت. اما خوشبختانه، درست موقعی که تاکسی می‌خواست حرکت کند، همان خانم مبارزی که همراه من از درِ زندان زنان آمده بود را دیدم که از درب اصلی زندان بیرون آمد- به واقع او با احساس مسئولیت مبارزاتی، زود خود را به بیرون رسانده بود که ببیند من در چه وضعی هستم. سرم را از پنجره بیرون آوردم و به او گفتم: می‌روم میدان خراسان؛ و تاکسی راه افتاد. جالب بود که در آن لحظه اسم "میدان خراسان" به ذهنم آمد. البته هر اسم دیگری هم به ذهنم می‌آمد، آن را می‌گفتم چون رفتن به میدان خراسان دلیل خاصی نداشت. شاید این اسم به این دلیل به ذهنم آمد که اولین خانه‌ی سازمانیم، در آنجا قرار داشت. (۲۴)
همانطور که ملاحظه شد در فرار من از زندان قصر، هیچ یک از دو سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدائی خلق و افراد در ارتباط با آن‌ها، طرح و نقشه‌ای نریخته و پیشاپیش آن را سازماندهی نکرده بودند؛ بلکه تصمیم و انجام فرار به ابتکار من و ناهید جلال زاده در همان چند روزی که به خاطر عید ملاقات حضوری داده بودند، طرح ریزی و به اجرا درآمد. در این میان نقش ناهید- با توجه به این که با صدیقه رضائی و دیگر افراد مبارز از میان خانواده‌های زندانیان سیاسی مجاهد ملاقات می‌کرد- بسیار موثر بود. در بخش اول فرار که توسط من و ناهید صورت گرفت، صدیقه رضائی که در آن زمان هنوز به طور حرفه‌ای وارد مبارزه نشده و با سازمان مجاهدین خلق ارتباط نداشت، نقش کاملاً آگاهانه‌ای ایفاء نمود؛ همانطور که زنان آزادیخواهی از میان خانواده‌های زندانیان سیاسی مجاهد که صدیقه از همیاری‌شان برای ترتیب فرار من و ناهید استفاده کرده بود نیز کاملاً با آگاهی وارد چنان همیاری شدند. همچنین، باید بگویم که افرادی از میان خانواده‌های زندانیان سیاسی مجاهد که مشخصا در فرار من نقش‌های برجسته و مهمی ایفاء نمودند، همانطور که ملاحظه شد، به طور اتفاقی در جریان آن قرار گرفتند. در اینجا، در ادامه‌ی توضیح چگونگی فرار، غیرلازم نمی‌بینم که توجه خواننده‌ی عزیز را به این نکته جلب کنم که براستی، به هنگامی که تاکسی از محوطه زندان دور می‌شد و به سوی محل‌های پُر جنب و جوش و شلوغ شهر در شتاب بود؛ به هنگامی که تاکسی مرا، که تا چند دقیقه پیش در چنگال دژخیمان خونخواری اسیر بودم، به جائی می‌برد که زندگی با بانگ صولتمندش در آن جاری بود، در چه وضعیتی بودم و یا چه احساسی می‌بایست داشته باشم؟ آیا فردی در موقعیت من می‌بایست احساس پرنده‌ای را داشته باشد که از قفس پریده است؟ پرنده‌ای که در آسمان‌ها به پرواز درآمده و به سوی آشیانه‌ای راحت و گرم، پر گشوده است؟ یا طور دیگری!؟ احساس انسانی که خود را از بند دیو زشت خو و قسی القلبی رهانیده و به سوی سرنوشتی نامعلوم به پیش می‌رود و در مسیرش گرداب هائی قرار دارند و خطرات ناگواری تهدیدش می‌کنند؟ احساس خوش آزادی، یا احساس ناامنی؟ براستی، من در آن هنگام که در تاکسی نشسته بودم، در واقعیت امر، چه احساسی داشتم؟ هرچند که امروز همه چیز را به خاطر ندارم، اما با قاطعیت می‌توانم بگویم که هرگز احساس ناامنی و ترس و دلهره و غیره در وجود من جای نداشت. در عین حال، با احساس هائی از آن نوع که مثلاً برای غنودن در خانه‌ای گرم و نرم در پروازم، نیز بیگانه بودم. در واقع، آشیانه‌ای از آن دست هم، در انتظار من نبود که من به شوق رسیدن به آن، جای گرفتن و خوش بودن در آن، بتوانم احساس پرنده‌ی سبکبال آسمان‌ها را داشته باشم. با این حال، من واقعاً همچون پرنده‌ای، سبکبال بودم. احساس واقعی‌ام، در یک کلام، شادی و خوشحالی بود. به طور خالص، احساس پیروزی می‌کردم. تنها موضوعی که در آن لحظات ناراحتم می‌کرد، دستگیر شدن ناهید بود. اگر او هم موفق به فرار می‌شد، دیگر به صورت چشمگیری به هدفی که قرار بود، رسیده بودیم. اما، به هر حال، اکنون با فرار انجام شده، ضربه‌ی بزرگی به دَم و دستگاه ساواک وارد آمده و قلب بزرگ توده‌های ستمدیده ایران شاد می‌گشت. من از چنگال دیو گریخته بودم تا با قدرت هرچه بیشتری، با او بجنگم. اینکه ممکن بود مجدداً اسیر شوم و دندان‌های تیز دیو، دوباره گلوی مرا بفشارد، موضوع دیگری بود. واقعیت و حقیقت جاری آن بود که این فرار ضربه‌ای به رژیم جنایتکار پهلوی وارد کرده بود. ضربه‌ای که حتی دستگیری مجدد من و یا هر کس دیگری در رابطه با این فرار، آن را جبران نمی‌کرد.

دوباره در میان مردم

وقتی تاکسی راه افتاد، در همان ابتدای مسیر، خانم دیگری را سوار کرد. فوری او را شناختم، یکی از زندانیان عادی بود که به تازگی از زندان آزاد شده بود و حال احتمالاً از ملاقات دوست زندانی خود برمی گشت. صورتم را با چادر کاملاً پوشیده نگاه داشتم و کلمه‌ای نگفتم. مسلماً، اگر احتیاط نمی‌کردم، مرا می‌شناخت و ممکن بود عکس العملی نشان دهد که نتیجه‌ی خوبی نداشته باشد. خوشبختانه، او پس از مدت کوتاهی پیاده شد و من نفس راحتی کشیدم. نمی‌دانستم پول تاکسی تا میدان خراسان چقدر خواهد شد. من و ناهید مقداری پول تهیه کرده بودیم که از آن پول، من فقط ۵ تومان برای خودم برداشته بودم (به نادرست) و بقیه را به ناهید داده بودم. فکر می‌کنم پول تاکسی تا میدان خراسان حدود ۳ تومان شد. در میدان خراسان با خرده پولی در دست، پیاده شدم. دیدن مردم، ماشین‌ها، ساختمان‌ها و غیره هیجان خاصی در من به وجود آورده بود. هیچ معلوم نبود که کجا باید بروم و چه سرنوشتی در انتظار من است. اما در آن موقع به این جور چیزها فکر نمی‌کردم. لحظات هیجان انگیز و بسیار خوشحال کننده‌ای داشتم. با شادی به این می‌اندیشدم که با فرار خود از زندان، چه کار انقلابی انجام داده‌ام! با اشتیاق به همه جا نگاه می‌کردم. در آن لحظات، دلم می‌خواست تمام آنچه را که می‌بینم توی چشمانم، در ذهنم، در جائی ضبط کنم، گوئی که قرار بود دوباره آن‌ها را از من بگیرند. در یکی از میدان‌های قدیمی تهران بودم که خاطرات مبارزاتی از آن در ذهنم بود. شروع کردم دور میدان راه رفتن. آیا کسی به سراغم خواهد آمد!؟ مدتی گذشت و خبری نشد و من همچنان سلانه سلانه دور میدان راه می‌رفتم. در اینجا بود که یاد آدرس خانه‌ی آن زن زندانی آذربایجانی افتادم (در صفحات قبل در مورد او نوشته ام). سعی کردم آدرس را به طور دقیق به خاطر بیاورم. گفتم باید هنوز مدتی صبر کنم و اگر دیگر کسی به سراغم نیامد، سعی کنم دنبال خانه آن دوست زندانی بروم. در جلوی گاری دستی پیرمردی که وسایلی می‌فروخت ایستاده بودم و ظاهراً داشتم وسایل را برای خرید برانداز می‌کردم. در این هنگام بود که یکباره چشمم به شخصی خورد که او را باید ایفاءکننده‌ی نقش اساسی در بیرون از زندان در رابطه با آن عمل انقلابی دانست که " فرار از زندان قصر" نام گرفته است. شخصی که برخوردها و اعمالش گواه بر آن بود که انسانی است متعهد و به وظیفه‌ی انقلابی خود در قبال مردمش آگاه. او، همان پسر جوان اتاق ملاقات، حسین خراسانی، بود. با چهره‌ای بشّاش که سرزندگی و سرافرازی در آن موج می‌زد، به طرفم آمد. اولین سخنش این بود: - کجا بودی؟ پنج بار این میدان را با ماشین دور زدم و ترا ندیدم! واقعاً بسیار شاد و خوشحال بود. معلوم بود که او از طریق کسی که من در تاکسی، محل عزیمت خود را به وی گفته بودم، از آمدن من به میدان خراسان مطلع شده و با عجله خود را به آنجا رسانده بود- چه بسا، بدون آنکه حتی آن خانم مبارز که من بعداً اسم او را دانستم (عفت) متوجه این امر بشود. با هم راه افتادیم. کفش‌ها، پاهایم را می‌زد. حسین متوجه این امر شد و گفت اول برویم یک جفت کفش راحت بخر! به یاد دارم که در مسیر مان یک پاسگاه بود که پاسبانی دَم درش ایستاده بود و افراد نظامی دیگری در آنجا در حال تردد بودند. حسین گفت: بیا حتماً از جلوی این پاسگاه رد بشویم که حسابی به ریش‌شان بخندیم! این کار را کردیم. واقعاً بیشتر از من، او خوشحال بود و احساس شادی و غرور می‌کرد. اکنون فکر نمی‌کنم که نیازی باشد که تمام جزئیات مسائلی که در آن روزها گذشت- البته تا آنجا که به یاد دارم- را در اینجا بازگوئی کنم. فقط شاید جالب باشد این را بگویم که از آنجا که حسین، از قبل برای مخفی کردن من آمادگی نداشت، شب اول را به مشهد رفتیم و در یک جای عمومی که محل زائران بود، اقامت کردیم و شب را در آنجا خوابیدیم. این را به یاد دارم که من خیلی مشتاق بودم در مورد مسایل مختلف با حسین صحبت کنم. از این رو، بعضی وقت‌ها بی احتیاطی می‌کردم و بدون توجه به این که حرفهایمان را ممکن است کسی بشنود، با او وارد گفتگو می‌شدم. در چنین مواقعی، او، به صورتی متوجهم می‌کرد و من دیگر چیزی نمی‌گفتم. حسین، فردی بسیار پخته و دارای روابط اجتماعی گسترده‌ای بود. در فاصله‌ای که بتوانم به سازمان مجاهدین و از آن طریق به سازمان خودمان وصل شوم، او مرا در خانه‌های متعددی در تهران و گرگان جای داد. از خانه‌ی یک کاسب با وضع زندگی متوسط رو به پائین گرفته، تا خانه یک خانواده با زندگی نیمه مرفه، تا آپارتمان پسر جوان روشنفکر اهل هنر، تا خانه‌های کارمندی، همه، مکان هائی بودند که در آن فاصله من در آن‌ها بسر برده و چتری از گرمی و حمایت توده‌های مردمی را احساس و درک نمودم. گرمی و حمایت توده هائی را که جانشان از مظالم رژیم حاکم به لب رسیده بود و به خاطر برخورداری از آگاهی و شرافت مبارزاتی، حاضر به کمک به انقلابیون بودند. در این مدت، من آگاهانه سعی می‌کردم آدرس هیچ خانه‌ای را یاد نگیرم و تا آنجا که امکان داشت، می‌کوشیدم که اطلاعات خاصی از میزبانان خود به دست نیاورم. حسین نیز تا حد زیادی متوجه ضرورت مخفی کاری بود. اما، او به هر حال یک عنصر تشکیلاتی نبود و نمی‌شد از او انتظار داشت که به همه‌ی امور مربوط به مخفی کاری آشنا باشد. در نتیجه، در همان روزهای اول، من اسم و فامیل حسین را دانستم و متوجه شدم که در گرگان مغازه‌ای دارد. در واقع، یکبار مجبور شدیم که به مغازه‌اش برویم که در ضمن من محل مغازه را هم یاد گرفتم. در همان روز اول، در آن شرایط شور و شوق ناشی از فرار از زندان، وقتی در رابطه با فرار، از همیاری خانم جوانی صحبت کردم که به او گفته بودم می‌روم میدان خراسان، حسین فوری گفت: "خب، عفت را می‌گی! " یک نام دیگر (حلیمه) را هم از زبان او شنیدم؛ معلوم بود که آنها زنانی هستند که در حالی که زندگی عادی خود را دارند، با مبارزه و مبارزین همراه بوده و به هر طریق که می‌توانند به امر انقلاب و انقلابیون یاری می‌رسانند. (۲۵) علیرغم این امور، به طور کلی در آن دوره تا آنجا که من شاهد بودم، مخفی کاری تا حد زیادی به صورت درست و خوب، رعایت می‌شد. حسین در اغلب خانه‌ها تنها با یک نفر از اهالی خانه در مورد سیاسی بودن من صحبت می‌کرد و همه‌ی اهالی خانه نمی‌دانستند که من از دید پلیس، مخفی هستم. بیشتر تصور می‌شد که شوهر من، به عنوان دوست حسین، به مسافرتی رفته است و من در آن شهر غریب هستم و مدتی را پیش آنها می‌مانم. باید دانست که در آن زمان، هنوز حضور زن‌ها در مبارزه آنقدرها معمول و برجسته نبود که به صورت آگاهی عمومی درآمده باشد. در نتیجه، مردم به طور عموم، به یک زن معمولا به چشم یک عنصر مبارز سیاسی نگاه نمی‌کردند. بنابراین، من هم که در هرجا مطابق توجیهی که وجود داشت، رفتار می‌کردم، ظن کسی را برنمی انگیختم. به طور کلی، بودن در میان مردم در آن دوره، تجربه‌ی خوبی برای من بود. در آن زمان، واقعیت هائی را شاهد بودم که برایم تازگی داشتند. مثلاً در یکی از خانه‌ها، با خانم جوانی دمخور شدم که ترجمه‌های فارسی قرآن را می‌خواند و سعی می‌کرد از آن‌ها رهنمودهای مبارزاتی بگیرد. او، قرآن را به گونه‌ای تفسیر می‌کرد که می‌شد افکار مبارزاتی از آن اخذ نمود. برای من جالب بود که می‌دیدم او از خیلی از آیه ها- که حرف‌های کلی در آن‌ها زده شده بود- نتایجی را به نفع افکار مترقی خود اخذ می‌کند! من با آن خانم در مورد مسایل مبارزاتی به طور کلی صحبت می‌کردم و سعی می‌کردم افکاری که به نظرم درست می‌رسیدند را تبلیغ کنم. در یک مورد، در خانه‌ای در تهران مهمان یک خانواده مذهبی بودم و با آنها به مسجد می‌رفتم. این موضوع نیز برایم بسیار جالب بود که شاهد بودم که در آن مسجد آخوندی بود که برخلاف آخوندهای دیگر که همواره در القاء ارتجاعی ترین اندیشه‌ها به شنوندگان خود کوشش می‌کردند، ابتدا با روضه‌ی امام حسین شروع می‌کرد ولی کم کم مسائلی را مطرح می‌نمود که کاملاً معلوم بود که دارد از ظلم‌های رژیم شاه در حق مردم صحبت می‌کند. می‌دیدم که میزبانان من قسمت هائی از حرف‌های آن آخوند را با تأئید تکرار می‌کنند. بدون شک، آخوند مزبور از نادر آخوندهائی بود که با درک احساسات ضدرژیمی شنوندگان خود، با آنها همراهی می‌کرد. از طریق صحبت با افراد متعددی که در خانه‌شان بسر می‌بردم، متوجه شدم که چقدر در فاصله‌ای که من در زندان بودم فضای جامعه تغییر کرده و سیاسی شده بود! این را کاملاً احساس می‌کردم. در عین حال می‌دیدم که در شرایط سیطره‌ی دیکتاتوری که در آن برپائی‌ی هرگونه تجمعات دموکراتیک توده‌ای ممنوع بود و بخصوص هیچ امکانی برای طرح عقاید کمونیستی وجود نداشت و سخت گیری‌های شدیدی در این رابطه بر قرار بود، مساجد به عنوان مراکز مذهبی تجمعات توده‌ای، به محل هائی برای طرح بعضی مسایل سیاسی، از زاویه و دیدی مذهبی، تبدیل شده بود. از همان ابتدا معلوم بود که حسین باید کوشش کند تا مرا به سازمان مجاهدین خلق وصل نماید تا از آن طریق به سازمان خودم، سازمان چریکهای فدائی خلق، ملحق شوم. حسین در روز‌های اول می‌گفت که کسی را می‌شناسد که با سازمان مجاهدین ارتباط دارد و احتمال می‌داد که به زودی از آن طریق ارتباط را وصل خواهد کرد. نامی را هم ذکر می‌کرد (حسن) که از طریق او اقدام خواهد کرد. اما، این تنها یک خوش بینی بود. روزها از پی هم می‌گذشتند بدون اینکه با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار شود. در شرایط پلیسی حاکم که مطمئناً ساواک نیز شدیداً مراقب خانواده‌های زندانیان سیاسی بود، و نسبت به آنها حساس هم شده بود، اینطور به نظر می‌آمد که حسین به راحتی نمی‌توانست با هر کسی در مورد ارتباط داشتن خود با من صحبت بکند. از طرف دیگر، به نظر می‌رسید کسی هم از هواداران مرتبط با سازمان مجاهدین دلیلی نداشت که برای ارتباط با من، سراغ حسین را بگیرد. با توجه به اینکه حسین به عنوان یک انسان شریف، به طور اتفاقی و صرفاً بر مبنای شور مبارزاتی و احساس مسئولیت انقلابی خود، در جریان فرار من قرار گرفته بود (البته باید بگویم که برای من، این امر که آیا سازمان مجاهدین از حضور من در بین افرادی از روابط حسین اطلاع داشت و می‌توانست ارتباط مرا هرچه سریع تر با سازمان خود مان وصل نماید یا نه، امروز هم روشن نیست). با گذشت زمان، که دیگر خیلی طولانی شده بود، من مرتب برای وصل ارتباط اصرار می‌کردم و او می‌گفت که هنوز امکانی برای ارتباط با سازمان مجاهدین پیدا نکرده است. از طولانی شدن بی ارتباطی با سازمان و شرایط بلاتکلیفیم، ناراضی بودم که طبیعتاً حسین هم متوجه این موضوع بود. البته من دیگر او را خیلی کم می‌دیدم. بالاخره، پس از گذشت مدتی از زمان فرار، که از نظر من نسبتاً طولانی بود، یک روز حسین خبر آورد که امکان ارتباط با سازمان مجاهدین به وجود آمده است. باید در تهران به دیدار یک مبارز عضو سازمان مجاهدین خلق می‌رفتم...

http://www.siahkal.com/publication/bazr-haye-mandegar-ketab.pdf

***

عفت موسوی چگونه اشرف دهقانی، عضو چریک‌های فدایی خلق را از زندان فراری داد


عفت موسوی مادر همسر احمد زیدآبادی ظهر دیروز بر اثر ابتلا به ویروس کرونا درگذشت. موسوی یکی از عواملی بود که اشرف دهقانی عضو چریک‌های فدایی خلق را از زندان فراری داد. در گزارش زیر ماجرای این فرار تاریخی را بخوانید

یک هزار و سیصد و بیست و هشت خورشیدی در تهران به دنیا می‌آید، کسی فرصت رسیدگی زیاد به او را ندارد، از آغازین سال تولد شرایطی برای او فراهم می‌شود که بتواند بدون حمایت و نوازش، بار بیاید. سال از پس سال سپری می‌شود. کودک قد می‌کشد و می‌بالد. برادرش، بهروز دهقانی است. بحث‌های سیاسی خانوادگی ذهن اشرف را به خود معطوف می‌کند. بهروز از همان ابتدا او را علاقه‌مند به کتاب بار می‌آورد. او را با مفهوم طبقه آشنا می‌کند و نیز دشمن طبقاتی!

صمد بهرنگی و کاظم سعادتی از دوستان نزدیک بهروزند و اشرف دمخور آنان. سال از پس سال می‌گذرد، اشرف دهقانی، در پایان دوره تحصیلات متوسطه با دختری ارتباط داشته که او نیز علاقه‌مند آموختن بوده. این دو را ساواک احضار می‌کند، پس از تهدید و نصیحت، از آنان تعهد گرفته می‌شود که دیگر در مسائل سیاسی دخالت نکنند. اشرف نیز تعهد می‌دهد دیگر در مسائل سیاسی دخالتی نکند!

سالیانی بعد که صمد در رود ارس غرق می‌شود اشرف متاثر از مرگ صمد در روستای آذربایجان معلمی پیشه می‌کند و سپس به همراه برادرش به حرکت‌های مسلحانه رو می‌آورد.

در گیرودار این همه است که اشرف دهقانی دستگیر شده و سرانجام در یک هزار و سیصد و پنجاه و دو خورشیدی، در ماجرایی پیچیده از زندان قصر راه فرار پیش می‌گیرد... همه آنچه که در زندان بر اشرف دهقانی رفته است بیش و کم در کتاب او، «حماسه مقاومت» آمده است، اما زوایای تاریکی درباره فرار تاریخی وی از زندان قصر در سال ۵۲ همچنان وجود دارد. متعاقب این فرار فشار‌ها و شکنجه‌های زندانیان سیاسی دو چندان شده و محکومیت‌ها چند برابر! به هر حال فرار اشرف دهقانی در آن روزگاران ابهت و شکست‌ناپذیری ساواک را درهم می‌شکند.

اشرف دهقانی در «حماسه مقاومت» به دلیل مسائل امنیتی آنگونه که باید چگونگی عملی شدن این فرار را وانکاویده است.

در واپسین ماه فصل تموز یک هزار سیصد و هشتاد و سه خورشیدی پس از گذشت بیش از سی سال از این فرار تاریخی می‌رویم و به همراه یکی از موثرترین عاملان این فرار، برای نخستین بار زوایای تاریک و چگونگی عملی شدن این طرح (نقشه فرار اشرف دهقانی از زندان قصر) را وا می‌کاویم. فاطمه موسوی با نام مستعار عفت، همسر مبارز قدیمی، دکتر محمد محمدی گرگانی است.

آن هنگام که پیوند زناشویی بین این دو بسته می‌شود، محمد محمدی در کار مبارزه سیاسی بوده تا سال ۵۰، که این دو به همراه چند تن از مبارزین دیگر، چون علی‌اصغر منتظر حقیقی و... در یک خانه تیمی فعالیت‌های خود را پی گرفته‌اند. محمد محمدی در درگیری، دستگیر شده و روانه زندان می‌شود تا می‌رسیم به سال ۵۲. «من فعالیت‌هایی در شهر گرگان داشتم. از سال ۵۲ پس از شش ماه، ایشان را به زندان منتقل کردند.

عید سال ۵۲ به ما ملاقات دادند. در زندان مراحلی در اتاق بازرسی طی می‌شد، پس از آن به حیاط قصر می‌رفتیم و بعد ملاقات آقای محمدی.»

آن سوترک مکان ملاقات با همسر، زندانی قرار داشته که زندان زنانش نام داده بودند. فاطمه موسوی (عفت) متوجه این مکان می‌شود. «از آنجا می‌دیدیم که ملاقات خانم‌ها هم هست. چندتایی، پنج‌شش‌تایی خانم هم در زندان زنان به سر می‌بردند، ما تصمیم گرفتیم، آقایان را که ملاقات می‌کنیم، اگر بشود برویم ملاقات خانم‌ها. در صورتی که برای رفتن به ملاقات زنان، باید برای هر ملاقاتی دم در زندان ورقه می‌گرفتیم.» با این همه خانم موسوی و مبارزان همراهش بدون ورقه می‌روند تا شانس خود را بیازمایند! سخن از آغازین سال‌های دهه پنجاه است، سال‌هایی که هنوز مبارزات جنبش چریکی به اوج خود نرسیده و ساواک هنوز تجربه آنچنانی به دست نیاورده!

«من بعد از اینکه آقای محمدی را ملاقات کردم، با چند نفر از دوستانی که با همد‌یگر در زندان قصر بودیم، رفتیم ملاقات خانم‌ها. دم در که رسیدیم نگهبان گفت، خب، شما باید ورقه داشته باشید تا بتوانید زندانی را ملاقات کنید. گفتیم ما ورقه گرفتیم، اما تو راه که می‌آمدیم، ورقه گم شد!»

به هر روی، موسوی و دیگران به نگهبان می‌گویند آمده‌اند ملاقات ناهید جلال‌‍‌زاده (همسر محمدرضا سعادتی) «بالاخره رفتیم تو، اول پشت میله‌ها و بعد حضوری. سال ۵۲، ملاقات حضوری هم می‌دادند.

با همه بچه‌ها که پنج، شش نفر زندانی بودند، صحبت کردیم و وضعیت آن‌ها را پرسیدیم، ملاقات تمام شد، آمدیم بیرون.»

آشنایی با محیط صورت می‌گیرد، روز دوم فرا می‌رسد، اعضای سازمان مجاهدین که طراحی این عملیات را بر عهده داشته‌اند، محک زده و می‌بینند که از درون زندان خیلی راحت می‌توان زندانی‌ها را با ملاقاتی‌ها بیرون آورد.

«بچه‌ها، با خودشان می‌نشینند و برنامه می‌ریزند و صحبت می‌کنند، در عین حال ملاقاتی‌ها هم وقتی رفتند بیرون خبر به بچه‌های سازمان دادند که به راحتی می‌شود این بچه‌ها را از زندان بیرون آورد. بچه‌های سازمان برنامه می‌ریزند. یعنی طراح، بچه‌های سازمان مجاهدین بوده‌اند.»

برنامه‌ریزی در داخل و خارج زندان آغاز می‌شود. برنامه اولین فرار از زندان نظام پادشاهی!

در این میان با ورقه فاطمه موسوی، بیست و یک نفر وارد زندان می‌شوند. «دم در، نگهبان‌ها رشوه می‌گرفتند و به راحتی ما را می‌فرستادند تو.»

عملیات آغاز می‌شود و همراه دو چادر وارد زندان قصر می‌شوند. سه روز از چیدن هفت‌سین گذشته است. سوم فروردین ماه ۱۳۵۲، «با برنامه‌ای که بچه‌های سازمان ریختند، طبق آن برنامه، ما سه تا چادر بردیم تو. یک چادر مشکی، یک چادر گلدار» در همین جا وقتی صحبت از برنامه می‌شود، از فاطمه موسوی می‌پرسم برنامه بیرون آوردن زندانیان سیاسی از زندان قصر فقط مختص به مجاهدین و مذهبی‌ها بود یا مبارزین غیرمذهبی و چپ را نیز شامل می‌شد؟ می‌گوید: «برای ما آن موقع چندان فرق نمی‌کرد. چون هدف یکی بود، فرقی نمی‌کرد مذهبی یا غیرمذهبی. هر کدام را می‌توانستیم بیرون بیاوریم، برای ما ارزش داشت.»

ورود به زندان قصر صورت می‌گیرد. در اتاق نگهبانی به هر شکلی شده، چادر‌ها نیز وارد زندان می‌شوند. «بردیم داخل زندان. وقتی آقای محمدی را ملاقات کردیم، رفتیم ملاقات زنان. آنجا، مرد و زن با همدیگر بودیم و زیاد... نشستیم به گفتگو، آخرین لحظه که گفتند ملاقات تمام شده، برنامه را اجرا کردیم.» مسئولیت‌ها تقسیم می‌شود، هر یک از افراد نقشی را بر عهده می‌گیرند. عده‌ای مسئول اینکه چگونه سرنگهبان را گرم کنند و عده‌ای دیگر مسئولیت چادر دادن و به زندانی. «در هر اتاق ملاقاتی دو یا سه نگهبان برای حفاظت گذاشته بودند. ملاقاتی‌ها سرنگهبان‌ها را گرم کردند به صحبت کردن. وقتی سرنگهبان‌ها گرم شد، اشرف دهقانی چادر مشکی را سر کرد، ناهید جلال‌زاده هم.» از ابتدا قرار بر این بوده که اگر یکی دستگیر شد، فرد دستگیر شده ترتیبی دهد که دیگری بتواند از معرکه بگریزد!

«این‌ها آماده شد و با همدیگر آمدیم بیرون. انتهای زندان قصر، زندان خانم‌ها بود آن وقت وارد زندان زنان که می‌شدید، دری بزرگ بود. ما آمدیم بیرون و اشرف و ناهید پشت‌سر ما.» دو زندانی چادر به سر کشیده وارد محوطه می‌شوند، یکی چادرش مشکی و آن دیگری چادر گلدار! «ناهید جلال‌زاده، چون چادر گلدار و رنگی داشت و، چون پشتش هم یک کمی خمیدگی داشت، دم در زندان نگهبان‌ها او را شناختند. او را دستگیر کردند. او نیز شروع کرد به سروصدا، جیغ، داد و...»

ناهید جلال‌زاده از فرار باز می‌ماند و قرعه به نام اشرف دهقانی می‌افتد. ناهید جلال‌زاده نقش خود را در این فرار تاریخی برای راه گم کردن نگهبانان به خوبی ایفا می‌کند. سروصدا کرده و می‌گوید که قصد داشته برای ملاقات همسر در بند خود برود! «سرنگهبان‌ها را با این حرف‌ها گرم می‌کرد. ما آمدیم بیرون. اشرف هم آمد. نگهبان‌ها به همه مشکوک شده بودند.

نگهبانی آمد و به من گفت: خانم، برگرد ببینمت، فکر کرد که من اشرفم اصلاً متوجه نبودند که فرار اشرف در میان است!

من برگشتم و گفت: ببخشید، شما بروید.»

تعلیق تردید و اضطراب موجا موج پیرامون است.

«اشرف جلوی من بود، برگشت به من نگاه کرد و دیدم فوق‌العاده ترسیده و رنگش پریده بود. گفتم می‌خواهی چه کار کنی؟ و ادامه دادم دست زهرا، دختر چهارساله من را بگیر، جلوجلو برو، من هم دارم پشت‌سر تو می‌آیم. تو نگران نباش.»

فاطمه موسوی (عفت) راه می‌افتد، پیشاپیش اشرف دهقانی که زهرای خردسال را دست در دست دارد و چادر سیاه بر سر کشیده!

«تا دم در ورودی اصلی که رسیدیم، آنجا باید ورقه‌ای که داشتیم تحویل می‌دادیم، تا بتوانیم بیرون برویم. دو تا از بچه‌ها را دیدم، یکی برادر شوهرم و یکی دیگر از بچه‌های گرگانی.»

عفت به دیگران ندا می‌دهد که اشرف چند لحظه دیگر بیرون می‌آید، دم در منتظر باشید که تا آمد بیرون بردارید و ببریدش.»

مبارزین دین باور در کار از بند رهانیدن یک غیرهمفکرند! «در خروج، نگهبان به من گفت، خب خانم محمدی، ورقه شما کو؟ گفتم برادرشوهرم دارد از عقب می‌آورد. گفت، خوب بروید.»

تاکسی مهیا می‌شود، روبه‌روی در خروجی زندان قصر، راننده نمی‌داند که در چه کار است و تا کجا نقش بازی می‌کند، اشرف به سلامت از تنگه خطر گذر کرده و پا به سنگ‌فرش رهایی می‌گذارد. «همین که از در خارج شدیم، تاکسی رسید، اشرف سوار تاکسی شد. گفتم، بدو میدون خراسون وایسا آنجا، بچه‌ها تو را تحویل می‌گیرند و می‌برند، دیگر او رفت و من هم رفتم به خانه‌ای که متعلق به اقوام یکی از بچه‌ها بود و در مقابل زندان قصر قرار داشت. رفتیم داخل خانه و دیدیم که تمام زندان را محاصره کردند. یک عده از بچه‌ها هم در زندان مانده بودند. این بچه‌ها که یکی‌شان مثلاً صدیقه رضایی، خواهر رضایی‌ها بود و بچه‌های دیگر، من نمی‌دانم که چگونه بالاخره توانستند خودشان را نجات بدهند و بیرون بیایند.»

نیرو‌ها خشنود از روند کار با چشم‌هایی جست‌وجوگر ادامه بازی را به نظاره می‌نشینند. «از این خانه اوضاع را کنترل می‌کردیم که دیدیم تمام در خانه‌ها را نگهبان‌ها می‌زدند، تا رسیدن به در همین خانه‌ای که ما بودیم، آمدند گفتند، یک خانمی با این قیافه خانه‌اش را گم کرده، اینجا نیامده؟، آقایی که صاحب‌خانه بود رفت و گفت، نه اینجا نیامده، مگر اتفاقی افتاده؟» اشرف، رها شده است و مبارزین همچنان کنجکاو که از ماوقع جریان سردرآورند! از همین رو است که عفت جوان شال و کلاه می‌کند و می‌رود به محل حادثه تا خود از نزدیک وقایع پس از فرار را زیر نظر بگیرد. «ساعت ۳۰/۱۴، دو مرتبه آقای محمدی ملاقات داشت - می‌گویند مجرم به محل وقوع جرم برمی‌گردد! - من هم گفتم، بروم آقای محمدی را ملاقات کنم تا ببینم زندان چه خبر است!» و این همه درست در بعدازظهر روز فرار اشرف دهقانی از زندان قصر جریان داشته است. «هر چند این و آن گفتند، بابا نمی‌خواد بری، ممکن است اتفاقی برایت بیفتد، گفتم، نه، بگذارید من بروم! رفتم، ورقه گرفتم، دم در نگهبان به من گفت، خانم محمدی، شما صبح در زندان زنان چه کار داشتید؟ گفتم، من در زندان زنان کاری ندارم، ملاقاتی ندارم. گفت، چرا شما را در اتاق ملاقات دیده‌اند! گفتم، اگر من بخواهم اتاق ملاقات بروم، شما باید به من ورقه بدهید، شما که به من ورقه ندادید، چون من آنجا ملاقاتی ندارم. گفت، حالا شما بروید تو، آقای محمدی را ملاقات کنید، ببینیم چه اتفاقی می‌افتد!»

عفت، دل‌نگران و، اما همچنان کنجکاو، راهی وادی خطر می‌شود، با پای خود! او تصویر می‌کند لحظه ملاقات را با همسرش و نیز راهرو، میله‌ها و همه آنچه که شاید بسیار شات‌های مجازیش را بر پرده نقره‌ای دیده‌ایم! «تن‌ها ملاقاتی بودیم که آن روز بعدازظهر به ما ملاقات دادند. میله‌هایی یک سو، بین آن‌ها فاصله‌ای یک متری که نگهبانی مرتب بین آن‌ها راه می‌رفت و آن طرف آقای محمدی بود. من وقتی رسیدم پشت میله‌ها، آقای محمدی به من اشاره کرد که ما همه چیز را می‌دانیم. احتیاج نیست که چیزی بگویی» و این همه زیر نظر مستقیم افسر نگهبان جریان داشته است. مرغ از قفس پریده است! همگی زندانیان، زن و مرد، تک به تک بازجویی شده تا شاید سرنخی از ماجرا پیدا شود. شکنجه، بازجویی و... از وضعیت ناهید جلال‌زاده و دیگران پس از ماجرا از فاطمه محمدی می‌پرسم. «آن را نمی‌دانم، چون نزدیک به سی سال از این واقعه گذشته. ولی گفتند، بچه‌ها را خیلی شکنجه کردند و تمام امکانات آن‌ها را گرفتند. حالا ناهید را چقدر اذیت کردند، نمی‌دانم، ولی مسلماً بیشتر اذیتش کردند!» سه روز از واقعه گذشته است که فاطمه موسوی راهی گرگان می‌شود. ساواک آماده و مهیا در انتظار! «گرگان که رسیدم، دیدم ساواک به خانواده شوهرم، اطلاع داده بود که عروس شما دارد می‌آید، فردا او را بیاورید برای بازجویی، صبح شد و آماده شدم برای رفتن به ساواک. ما گروهی کار می‌کردیم، چه در تهران و چه در گرگان. یکی تیمی بودیم، برادرشوهرم سر تیم بود. من با برادرشوهرم مشورت کردم گفتم مثل اینکه اینها، ظاهراً فهمیدند، گفت، نه عفت نفهمیدند. اگر فهمیده بودند تو را همان جا نگه می‌داشتند، حدس زده‌اند در این جریان، تو هم بوده‌ای، یک نقشی داشتی، ولی تا حالا که اینجوری ولت کردند، تو نباید خودت را ببازی! احتمالاً از آن طرف محمد را بازجویی کرده‌اند و می‌خواهند ببینند، حرف‌های شما پشت اتاق ملاقات یکی در می‌آید یا نه؟

گفت: تو اصلاً خیلی شجاعانه بدو، هیچ مشکلی هم پیدا نمی‌کنی.» عزم جزم می‌شود، اشرف رها شده و از بند گریخته و عفت راهی ساواک برای بازجویی. «یعنی حتی ساعت حرکت مرا این‌ها کنترل می‌کردند، از تهران به گرگان. من رفتم ساواک، نشستم، سئوال‌هایی از عمو‌های محمد کردند. بعد سئوال‌هایی از من. آقای محمدی کی دستگیر شد؟ انشاءالله همسرتان آزاد می‌شود، مشکلی ندارد و از این حرف‌ها. بعد گفتم خانم موسوی! من می‌خواهم یک سئوالی از شما بکنم، خواهش می‌کنم درست جواب بدهید. گفتم، باشه اشکال نداره، گفت: شما زندان زنان چه کار داشتید؟ گفتم من در زندان زنان اصلاً کاری نداشتم، من ملاقاتی نداشتم آنجا بروم. گفت: با آقای محمدی پشت میله‌های زندان، راجع به نرگس نامی صحبت می‌کردید، این نرگس خانم چه کسی است؟ گفتم، خواهر آقای محمدی است. گفت: خواهر آقای محمدی؟ این را که گفتم انگار ساختمان ساواک روی سر بازجو خراب شد!...»

بازجویی پایان می‌یابد و مبارزی که در فرار اشرف دهقانی نقشی موثر بازی کرده است، خشنود و راضی از ساختمان ساواک گرگان خارج می‌شود.

«خیلی خوشحال بودم... رفتم خانه با حسن (برادرشوهر فاطمه موسوی) در میان گذاشتم، او هم گفت: این‌ها شک کرده بودند، یقین نداشتند وگرنه نگهت می‌داشتند...»

این همه می‌گذرد، فاطمه به تهران بازمی‌گردد، ملاقات‌ها با همسر ادامه می‌یابند و در این بین او را درمی‌یابد که فشار‌ها به طرز بی‌سابقه‌ای بر زندانیان سیاسی افزون شده است. فشارها، شکنجه‌ها و محکومیت‌ها چند برابر نسبت به گذشته.

سوم اسفندماه یک هزار و سیصد و پنجاه و سه خورشیدی است که سرانجام فاطمه محمدی (عفت) دستگیر و روانه اتاق بازجویی می‌شود و همسر، همچنان مشغول سپری کردن دوره محکومیت ۱۵ ساله! «اسفندماه ۵۳ بود که رفتم ملاقات آقای محمدی، آنجا دیگر مرا دستگیر کردند، در همین رابطه. گروه تهران را دستگیر کردند، بعد از شش ماه زیر نظر داشتن ما.» تیم ۲۰ نفره سازمان که در ارتباط با قضیه اشرف و در رفت‌وآمد به شهرستان گرگان بوده‌اند، همگی در یک روز توسط ساواک دستگیر می‌شوند. «یکی از دوستان من آمده بود آن روز ملاقات شوهرش، او را دستگیر کردند. صبح ساعت ۷. من هم با چریکی قرار داشتم، ساعت ۴ با چریک باید سر قرار می‌رفتم که ساعت ۳ رسیدم زندان قصر، آمدن داخل محوطه، قبل از اینکه بتوانم کارتی برای ملاقات بگیرم، به من گفتند با شما کار داریم.» عفت دستگیر شد و به زندان مشهور کمیته یا نام کاملش «کمیته مشترک ضدخرابکاری» منتقل می‌شود و شکنجه‌ها آغاز! «اولین سئوالشان این بود که در هنگام فرار اشرف دهقانی، بچه‌ات را به کی دادی؟ من هم گفتم من به هیچ وجه همچین آدمی را نمی‌شناسم!» یک سال زیر بازجویی و شکنجه در کمیته می‌گذرد بی‌هیچ ملاقات و خبری و این همه درست در سال‌های اوج جنبش چریکی ایران در جریان بود. «تقریباً ۷ ماه گذشت، من اصلاً اتهام اینکه بچه‌ام را به اشرف دهقانی داده‌ام قبول نکردم. من در کمیته مشترک سلول ۱۲ بودم، برادرشوهرم سلول ۱۵، او را آوردند بالا، خیلی شکنجه شده بود. یک روز به من حالی کرد که جریان اشرف رو شده بیش از این مقاومت نکن! گفتم آخه چه جوری؟ من اسم چه کسی را بیاورم؟ ما که تنها نبودیم!» و این دغدغه البته بسیاری از مبارزین دیگر نیز بوده است. لب فرو بستن و دم برنیاوردن! از حال و هوای کمیته با فاطمه موسوی می‌گویم. «شب‌ها «تی» کشیدن و ظرف شستن به عهده خود زندانی‌ها بود. همه این کار‌ها را هم آقایان می‌کردند. حتی یک زندانی را که هم‌سلولی من بود برده بودند بازجویی و مرا خیلی برایش گنده کرده بودند. گفته بودند این با حمید اشرف کار می‌کرده، اشرف دهقانی را فرار داده، مسلح بوده و... گفته بودند فقط برو از این خانم، دو سئوال بکن، تو مامور او بشو، ما حتماً تو را آزاد می‌کنیم. این دختر آمد وصادقانه به من گفت: عفت! تو چکار کردی؟ گفتم، من کاری نکردم! گفت، این‌ها از تو توقع گفتن فرار اشرف دهقانی را دارند، از حمید اشرف می‌گویند.» عفت ادامه می‌دهد: «این دختر به من گفت که به او گفته‌اند، من اسلحه حمل می‌کردم و... به او گفتم، خیلی بیخود کردند! این‌ها دارند به تو بلوف می‌زنند، تو قبول می‌کنی من این کار‌ها را کرده‌ام؟» دختر به عفت می‌گوید که ساواک اورا مامور حرف گرفتن از هم‌سلولی خود کرده است. ساواکی سیاست دامن زدن اختلاف و جاسوس نهادن در میان مبارزان را در دستور کار خود قرار داده بود.

دختر به عفت می‌گوید: تو یک چیز‌هایی را به من بگو که من به آن‌ها بگویم که خیلی اذیت نشوم.

«گفتم، من مراسم ختم زندانیان سیاسی اعدامی می‌رفتم، اما کاری نمی‌کردم، دو تا بچه داشتم و نمی‌خواستم، فعالیت کنم.» شب بچه‌ها «تی» کشیدن را برعهده گرفته بودند. دم سلول من که رسیدند، خیلی ایستادند و آنجا را تمیز کردند! گفتم، آخه جریان چیه؟ من چه بگویم؟ چی شده که لو رفته؟

گفتند، معلوم نیست چطور لو رفته، شما به راحتی به این‌ها نگو، چند شلاق بخور و بعد بگو! گفتم، آخر چرا، حرفی که رو شده را چرا من کتک بخورم و بگویم؟»

«گفتم بگذار زمان خودش طی شود، بعد حرف بزنم. یک دفعه بعد از دو، سه ماه، بازجو مرا خواست، گفت، خب حرف‌هایت را که نمی‌زنی! در سلول هم که راحت زندگی می‌کنی! روش بازجویی ما این بود که متهما‌نش را حداقل یک سال در کمیته نگاه می‌داشت، علاوه بر شکنجه‌هایی که می‌کرد!

حرفش به من این بود که آن قدر اینجا نگهت می‌دارم تا موی سرت مثل دندان‌هایت سفید شود، حرف‌هایت را که زدی می‌فرستمت جای دیگر!...»

از نام بازجو می‌پرسم، آنگونه که فاطمه موسوی به خاطر می‌آورد، تیم بازجویی او، تیم منوچهری بوده است. «چند تا بازجو بودند، این فرد محمدی نامی بود. بازجوی اصلی ما، اکیپ تهران که خانم شادمانی و گرگانی‌هایی که همگی هم پرونده بودیم.» مقاومت‌ها همچنان ادامه می‌یابند، غافل از آنکه بازجو از بسیاری از اطلاعات باخبر است! «گفت بله، همه زندانیان می‌آیند اینجا می‌گویند کاری نکردم. حرف‌های رادیو عراق شعار‌های رادیو عراق را می‌دهند، ولی ما پدر شما را درمی‌آوریم. گفت: باید امروز حرف‌هایت را بزنی...» بازجو به عفت می‌گوید، سئوالی از تو می‌کنم و می‌گذارم تو فکر کنی، یک روز مرا بخواه، فکر‌هایت را که کردی، بیا جواب بده، «بچه‌ات را به کی داده‌ای؟»

«گفتم، من نمی‌دانم به کی دادم! من یک دختر قشنگی داشتم، ملاقات که می‌رفتم، همه می‌گرفتندش!»

و این همه را پس از گذشت ۳۰ سال فاطمه موسوی (عفت) بازگویی می‌کند. خاطرات جلوی چشم او رژه می‌روند او به یاد می‌آورد، روز‌هایی را که در کمیته برای بازجویی احضار می‌شد. «وقتی احضار می‌شوم، از مغز سرم تا پشتم انگار که آتش گذاشته بودند می‌سوخت» عفت به بازجو جوابی نمی‌دهد! حالا رنگم پریده بود، گفت، خوب می‌دونی که بچه‌ات را به دست چه کسی دادی!، گفتم، نمی‌دانم، بگذارید یک مشورتی با هم سلولی‌های خودم بکنم، بعد می‌آیم به شما می‌گویم. گفت، خیلی خب، بلند شو برو گمشو!»

کمیته مشترک ضدخرابکاری خاطره‌ها در پستوخانه یاد‌های مبارزین این دیار را مکرر می‌کند. این مبارز باز ما را می‌برد به اتاق تمشیت! «شبانه‌روز ما خواب نداشتیم، به قدری شکنجه زیاد بود، به قدری فریاد آنجا زیاد بود... سال ۵۴ - ۵۳، اوج شکنجه‌های ساواک بود، اوج جنبش چریکی، ساواک تجربه هم به دست آورده بود که واقعاً پدر آدم‌ها را در می‌آورد!»

فاطمه موسوی مشورت‌های خود را با مبارزان دیگر انجام می‌دهد و راهی اتاق بازجو می‌شود: «رفتیم بالا، گفتم، آقای محمدی، من رفتم ملاقات همسرم، دخترم می‌ترسید بیاید ملاقات، بچه‌ها می‌ترسیدند که پشت میله بیایند. خانمی آمد به من گفت: تو دخترت را بده دست من. ملاقاتت را انجام بده، بیا بیرون... این را که گفتم بازجو به شدت از کوره در رفت. آنقدر به‌سر و صورتم زد، آنقدر فحاشی کرد، هرچه جلوی دستش بود به طرف من پرت کرد. چون خیلی دستگیری داشتند و این حرف هم برایشان تازگی نداشت. فقط می‌خواستند از دهان خودم بشنوند...»

به هر روی فاطمه موسوی همانند روز اولی که نزد حسینی، شکنجه‌گر مشهور ساواک بازجویی می‌شده، لب به سخن نمی‌گشاید و با وجود اینکه مسائل بسیاری از فرار اشرف دهقانی برای ساواک روشن شده بود، او باز هم به مقاومت ادامه می‌دهد. «بالاخره، دیگه آن روز خیلی مرا زد، و گفت: من اصلاً حوصله‌ات را ندارم، امروز فوق‌العاده متهم دارم، تو برو گمشو، آنقدر در زندان بمان تا روزی که خواستی حرف‌هایت را بزنی، بیا بالا بگو» عفت در زندان کمیته است، و اشرف در خارج از زندان. اشرف در این میانه، به گرگان می‌رود و ارتباط‌هایی با اعضای سازمان مجاهدین برقرار می‌کند.

این همه می‌گذرد و آخرین مراحل بازجویی فاطمه موسوی زیرنظر جلالی بازجو آغاز می‌شود. «گفتم من باید شوهرم را ملاقات کنم، گفتند او نیست، گفتم، برادر شوهرم، را ملاقات کنم. در آن دوران این حق برای زندانی وجود داشت. برادر شوهرم را آوردند. آن روز واقعاً ناراحت شدم، خیلی چیز‌ها گفته شده بود که ضرورتی نداشت.

دلم از درد درهم پیچید. هنوز پانسمان روی پاهایم بود... ناراحت شدم، گریه کردم. گفتم آخر چه بود این جریان‌ها؟ چه شد؟ کی گفت؟ او گفت، آخر تو چرا اینقدر مقاومت می‌کنی؟ قضیه تمام شده. گفتم، آخر من چه بگویم، ما ۲۰ نفر آدم را برای این قضیه (فرار اشرف دهقانی از قصر) برده‌ایم. من اسم چه کسی را بیاورم؟ گفت، یک کاری بکن دیگر بگذار پرونده‌ات بسته شود.»

و فاطمه موسوی بالاخره داستان را می‌نویسد به‌گونه‌ای که سر و ته قضیه هم بیاید و پرونده او بسته شود. او جزئیات این نوشته را به‌خاطر ندارد. «چون می‌دانید، وقتی تک‌نویسی هست. حرف خودت خیلی اهمیت ندارد. آن‌ها براساس تک‌نویس‌ها محکومیت می‌دادند... برای من مهم این بود که خودم باشم، اسم دیگران را به میان نیاورم... همه این شکنجه‌ها برای این بود که پای دیگری به میان نیاید.»

عفت ما را می‌برد به خانه تیمی و به روزگاری که با علی‌اصغر منتظر هم‌خانه بوده‌اند. «منتظر حقیقی در درگیری کشته شده محمد (محمدی گرگانی) تنها کسی بود آن موقع که می‌توانست بگوید این را من قبول می‌کنم یا نمی‌کنم، هم پرونده‌ای نداشت که مشکل پیدا کند، متاسفانه ما هم‌پرونده‌ای زیاد داشتیم...»

سال از پس سال می‌گذرد. عفت به زندان قصر منتقل می‌شود، تا بهمن ۵۴ در کمیته بوده است.

دو سال در زندان قصر و پس از آن اوین تا اینکه با شروع انقلاب ۵۷، نظام سلطنتی، تصمیم به آزادی گروه، گروه زندانیان سیاسی می‌گیرد، سرانجام عفت موسوی و همسرش محمد محمدی همراه با خیل عظیم دیگر زندانیان سیاسی، یکی پس از ۷ سال و دیگری پس از ۴ سال آزاد می‌شود پس از این همه دیگر برای عفت مجال دیداری با اشرف دهقانی فراهم نمی‌شود. از عفت درباره تاثیرگذاری این فرار در آن روزگاران می‌پرسم. «می‌دانید، در زندان که بودیم، بچه‌ها به این جمع‌بندی رسیدند که فرار اشرف نمی‌ارزید، چون واقعاً خودش هم پس از آزادی نتوانست عملیاتی انجام دهد. بیشتر حفظ خودش بود.

بچه‌های گروه خودشان هم به این جمع‌بندی رسیده بودند. وقتی که اشرف فرار کرد خیلی از امکانات را ساواک از بچه‌ها گرفت و فشار زیادی را به همه بچه‌ها تحمیل کردند. بچه‌ها به این جمع‌بندی رسیدند که با آزادی یک نفر نمی‌ارزید که این همه بقیه شکنجه شوند. اشرف ده‌سال محکومیت داشت. از گروه ما چندین نفر از جمله خودم به ده سال محکوم شدیم! البته این فرار فوق‌العاده صدا کرد، یعنی انعکاس خیلی وس³یعی داشت! از آن به بعد دختر و پسری که مثلاً یک اعلامیه داشتند، یک حرکت دانشجویی کرده بودند، محکومیت‌های ابد، اعدام و... می‌گرفتند، پس از این فرار محکومیت‌ها خیلی بالا رفت.»

یک هزار و سیصد و هشتاد و سه خورشیدی!

نوسان تلخ و شیرین گذشته است و گس بازمانده طعم همه آنچه بر کهن بوم و بر رفت!

منبع: روزنامه شرق



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy