گورستانی در مالمو با گوری کوچک: "بانو شهپر ـ تولد ۱۳۱۸، درگذشت ۱۳۸۸"
این جا آرامستانی است قدیمی درست در مرکز شهر مالمو. بهتر است بگویم پارکی مصفا در مرکز شهر، که کشیده شدن دو خیابان به موازات هم آنرا به سه بخش تقسیم کرده است. هر بخش زیبائی خود را دارد با چنارهای بلند، درختان زیرفون که ترا تا پای مجسمه چرخه حیات میبرند.
آن جا در سکوت در فضائی آرام آب نمائی قرار گرفته با تندیسهای سنگی، نخستین تندیس، پیکره کودکی است در زهدان مادر که در چرخشی آرام به دو کودک با بازیچه هائی بردست فرا میروید. در نیمه دیگر تندیس کودکان با شاخه گلی بردست در سیمای جوانی و عشق ظاهر میشوند، نیمهای که حتی گلهای سنگی حجاری شده بر سنگ نیز، طراوت، جوانی و شور، سرمستی حیات را با خود دارد. پیکره نهانی کودکان از کودکی و جوانی گذر کرده و در سیمای پیری، آخرین صحنه با شکوه حیات را به نمایش گذاشتهاند.
آبی با موسیقی آرام از حوضچههای کوچک سر ریز میکند، درخت ماگنولیا غرق در گلهای بهی رنگ فضای غریبی میسازد، فضای که قادر به ترسیم زیبائی و آرامش خوابیده در آن نیستم، فضائی برای مدتیشن، با نیمکتهای نهاده شده بر کناره حوض و شمع هائی که همیشه در محفظههای شیشهای خود میسوزند.
این آرامستان زیاد از خانه من دور نیست. هراز گاهی مسیرم را از میان خیابانهای مشجر آن میاندازم، به سنگ قبرهای قدیم با نشانههای حکاکی شده بر آنها مینگرم، از ستارهای پنج پر، تا صلیب، این چلیپای جادوئی نهاده شده بر دوش آدمی، نمادی از رنج، عشق، فریاد! و کشیدن آن تا قربانگاه ومصلوب شدن بر فراز آن.
در این جا بیشتر سنگها نشانهای از نقش صاحبان خود را دارند از پرگار مهندسی، ستونهای نیمه شکسه طرح رمی، تا کتابهای سنگی نهاده شده بر روی هم، تا آله موسیقی.
این جا در گوشهای تنها و محزون گوری است با درختان از زیرفون و گیلاس که هر بهار غرق در شکوفه میشوند و مرا بیاد خیام میاندازند. "گور من در موضعی باشد که هر بهار، شمال [نسیم] بر من گلافشان میکند مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چنونی گزاف نگوید. چون در سنهٔ ثلاثین [۵۳۰ق / ۱۱۳۶م] به نیشابور رسیدم، چهار سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود. آدینهای به زیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او به من نماید. مرا به گورستان حیره بیرون آورد و بر دست چپ گشتم. در پایین دیوار باغی، خاک او نهاده و درختان اَمرود و زردآلو، سر از باغ بیرون کرده و چندان برگ و شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گُل پنهان شده بود و مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ از او شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون او را هیچ جای نظیری نمیدیدم" نظامی عروضی
به سرزمینی میاندیشم که ریاضی دان، منجم وفیلسوفی چون خیام را در گوشهای دور افتاده زیر دیواری خاک میکنند و دورتر درمیان باغ بر امام زادهای مجهول امام زاده "محروق" بارگاه میسازند و دستههای عزادار در عزا داریش سینه میزنند! اگر کسی بپرسد او چه گونه شخصی بود؟ وبیادگار از خود چه برجای نهاد؟ کسی جوابی نه بر یادگار او، نه بر یادگار صدها حرم، بارگاه وامامزادههای سایه افکنده بر ذهن این ملت نخواهد داشت.
اندکی دورتر از این گور، کوچکترین گور این آرامستان با سنگ نوشتهای به فارسی قرار گرفته است.
امروز نخستین بار است که آنرا میبینم. بی اختیار میایستم، به کلمات فارسی نوشته شده و تصویرحکاکی شده زنی زیبا بر آن سنگ خیره میشوم، "بانو شهپر - تولد ۱۳۱۸، درگذشت ۱۳۸۸".
گوری است کوچک گم شده در میان هزاران گور. جائی برای نشستن نیست، به درختی تکیه میزنم، زنی را به خاطر میآورم که روزی همراه مهوش، آفت، سوسن آغاسی کافههای لاله زار را لبریز از مشتری میساخت. سیصد ترانه شادش در میان کوچه و بازار در میان تهیدستانی که کم لبخند بر لبانشان مینشست زمزمه میشد و شادی میب خشید. زنی که نه خود و نه ترانههایش در فرهنگ سیاسی من و گروه سیاسی که من به آن تعلق داشتم جائی نداشت.
هنرمندانی که در اوج تعصب یک جامعه بسته و بیمار که مذهبیونش، وا مسلمانا، وا مصیبتا سر میدادند و روشنفکرانش به گونهای دیگر در همراهی با آنها این دسته از هنرمندان را با کلمه لاله زاری، کوچه و بازاری تحقیر میکردند اما آنها بی هراس به روی سن میرفتند میرقصیدند، پرده عصمت سنت و مذهب را میدریدند. نگاه ما به لاله زار و کافههای شبانه آن، به سینماهای "دو فیلم با یک بلیط" آن هیچ تفاوتی با نگاه کسانی که امروز بر قدرت نشستهاند نداشت.
هم از این روست که در فرهنگ نوشتاری و گفتاری ما هرگز نشانی از آنها نمیبینی، چرا که جامهای مطهر بر تن داشتیم که بخشی از طهارت خود را از همان فرهنگ سنتی و مذهبی جامعه میگرفت.
برخلاف ادعای آزاد منشی هرگز رقصیدن و خواندن شاد به قولی اروتیک این هنرمندان بی نام مطرود در پیش ما و محبوب در اعماق جامعه را بر نمیتافتیم. هرگز تلاش نکردیم، نگاهی عمیق به همین خیابان لاله زار و نقش آن در شکستن دیوار تعصب و اخلاق مسلط مذهبی و مدرنیته ایرانی بیاندازیم.
رقص شادمانه همراه با ترانه "لب کارون"، "جومه نارجی" آغاسی را از زبان میلیونها مردم کوچه و بازار میشنیدیم و روی ترش میکردیم. چرا که خود را حافظان همان چارچوب اخلاقی میدیدیم، که کانون خانواده و آزادیهای فردی جامعه را از دامن این هنرمندان مبرا میکرد. بی آن که تعریفی دقیق و روشن از هنر و هنرمند داشته باشد.
«وقتی زنی خوب آواز خواند یا خوب رقصید و در این فنون به مقام هنرمندی رسید، او متعلق به اجتماع است و همه حق دارند هنر او را ببینند و بشنوند و تحسین کنند. به کسی چه مربوط است که اخلاق خصوصی او چیست؟ " (روح الله خالقی کتاب سرگذشت موسیقی)
اما به ما و خط قرمزهای ما مربوط بود. قلبم به درد میآید وقتی که برخورد خشن هواداران جریانهای سیاسی را در دانشگاهها با جوانان آلامد و دانشجویانی که میخواستند در سیمای مدرن غربی ظاهر شوند به یاد میآورم. چه میزان تلخ بود، هم از این رو هرگز سرنوشت این بخش از هنرمندانی که در چارچوب تنگ تفکر ما که تنگی آن به اندازهای بود که حتی خوانندگان مدرن تازه پا گرفته، موسیقی پاپ، نیز از ابی تا گوگوش و شومنی به توانائی و هنجارشکنی فریدون فرخ زاد در آن جای نمیگرفت.
هرگز نیم نگاهی، نیمچه سوالی در نوشتارهای ما راجع به سرنوشت این هنرمندان لاله زاری طرح نمیشد.
هرگز از زندان و شکنجه و دربدری آنها در بعد از انقلاب کلامی به میان نیامد. از روزهای بسیار تلخ بیکاری، نداری، فقر و پیری که بر آنها گذشت و تعهد اخلاقی ما در قبال آن هائی که در میان تحقیر اجتماع خشن مذهبی گل شادی بر لبان مردم مینشاندند سخنی به میان نیاوردیم. از ویرانی هنر تئاترهای لاله زار که بخشی از آئینه جامعه بودند، نیز کلامی نگفتیم!
چرا که گفتن و نوشتن از کافهها و تئاترهای لاله زار و هنرمندان لاله زاری در شأن نوشتارهای ما نبود.
هرگز جائی ننوشتیم که چگونه فریدون فرخ زاد را که در روزهای بعد از انقلاب به ستاد سازمان چریکهای فدائی مراجعه کرد و خواهان همکاری شد به تلخی از در راندیم.
حال در این بحبوحه حمله کرونائی، که همه چیز تحت الشعاع آن قرار گرفته است در گردشی تنها به گور کوچکی بر میخورم که توان رفتن از من میگیرد، به گور زنی که متجاوز از سیصد ترانه شاد و مردمی خواند و رقصید و شادی به خانهها برد و سرانجام در گریزی تلخ و ناگزیر در این شهر غریب و تنها تن به خاک سپرد. تا روزی مردی که او نیز تن به غربت داده بر خاک او بگذرد و صمیمانه به عنوان یک مبارز سیاسی که چشم بر او، بر هنر او و شهامتش در شکستن دیوارهای تقدس بست عذرخواهی کند و در حد یک نوشته از ستمی که بر او رفت سخن بگوید.
"ببری که در قفس بود به تنگ آمده از قفس خویش نالید. فرشتهای بر او ظاهر شد و گفت این سرنوشت تلخ تو بود که در جنگلی در سوماترا به دنیا بیائی تا روزی یک شکارچی تو را صید کند و تو را در قفسی به نمایش بگذارند و روزی عکاسی از تو در پشت این میلهها عکسی بگیرد.... "
نقل به ذهن از نوشتهای از خورخه بورخس
ابوالفضل محققی