Friday, May 8, 2020

صفحه نخست » نقش بیرنگ طنز در ساختار ادب ما و مسئله «هتک حرمت»، نیکروز اعظمی

Nikrooz_Azami_2.jpgساختار ادبیات و ادب یک فرهنگ هنگامی که خلاقیت، ذوق و زیبایی‌های هنرمندانه خصوصا‌ً طنز و هنرنمایی‌های طنزگونه در آن بی مورد و موضوع‌شان نباشند چنین ساختاری به حتم و یقین در هاله‌ای از مقدسات مؤمنانه و روحانی محصور شده است. بعبارت دیگر، بیگانگی طنز در ادبیات یک فرهنگ، شوق و شور زندگانی را مختل کرده و آیین عزا و مصیبت را به جایش می‌نشاند. طنز جلوهایی از ذوق وشوق و هنرنمایی با زبانی آگین از طعن و لعن به رفتارهای اجتماعی و فردی ست که در حیات اجتماعی جامعه جریان می‌یابد. طنز باید موضوع ادبیات باشد و نه صرفاً سلیقهء تعدادی افراد که بخواهیم آن را به حساب ذوق ادبیات یک فرهنگ گذاریم. با دیدی جوینده می‌توان پی بُرد که هر چه خلاقیت و ذوق بوده در بستر اسلام خشکیده؛ موسیقی ما شده روضه خوانی و «ربنا» خوانی، تئاتر ما شده تعزیه گردانی‌های جور واجور، سینما ما شده سیاسی برای اخذ جایزه جهانی و پس از داستان نویسی مدرن صادق هدایت، دیگر کسی به گَرد‌اش نرسیده و کسی پیدا نشده حتا چند صفحه در باره‌اش بنویسد؛ یکی وی را رئالیست و دیگری وی را سوررئالیست نامید و این خود نشانگر بی زوری ما در خلاقیت و آفرینش ادبی ست.

هزار و دویست سال در سیاهی‌های بینش «سیاه جامگان» که حاملان و مبلغان دینی عقب مانده از قبیله عرب در قلمرو دولت تازه از هم پاشیده شده ایران، بوده‌اند عزا داری می‌کنیم و در عادت به مارش گوشنوازش سیاه پوشان رژه می‌رویم و کمترین دلهره و نگرانی از بابت غفلت ماندگی در ما انگیخته نشده و اگر خواستیم به خود تکانی دهیم با اهرم و ابزار همانهایی بوده که عزا داری اسلامی را در فرهنگ مان نهادینه و رایج کرده بودند. پیامد فرهنگ عزاداری و بطورکلی آنچه در سراسر فرهنگ اسلامی عایدمان شده جز «پند و اندرزهای» سعدی گونه یا عرفان حافظانه و نظایر چنین بینش‌ها و جنبش هایی که می‌توان در زمینه‌های گوناگون فراوان در فرهنگ ما یافت، نبوده. وقتی دفتر شعر سعدی از «ایزد دانا» می‌آغازد و پیشگفتار گلستان‌اش با این بیت اسلام بارگی مزین می‌شود «دوستان را کجا کنی محروم/تو که به دشمنان نظر داری» که «دشمنان» باید برایش تداعی همان «کافران» باشد که اسلام پیروان یهود، و گبر و نصارا را کافران می‌دانسته یا وقتی حافظ «این تنعم همه از دولت قرآن» می‌کند و فخر می‌فروشد در از بر کردن قرآن به «چهارده روایت»، نمونه بارز همان اهرم‌ها و ابزارها هستند که تقدیر ما را می‌سازند. و از این بابت جز تقدیر شوم و تلخ چیز دیگری ببار نیاورده اما با این وجود و به دلیل جهالت مان از داشتن چنین شخصیت‌ها بعلاوهء ابزارهای پوسیده شده‌شان سرخوشیم و به آنها می‌بالیم چونکه راه دیگری نداریم یا نمی‌شناسیم. ما در آنها بی مایه و بی مقدار شده‌ایم و حقیقتاً برای تغیر و گذر از این بن بست راهی نمی‌شناسیم. نمونه‌ای از تقدیر شوم را می‌توان از طریق بینش «غرب زدگی» جلال آل احمد و الگوی «امت و امامت» علی شریعتی که اثر آگاه کننده‌شان در راه «مبارزه ضد امپریالیستی» و تأسیس جمهوری اسلامی- تو بخوان حکومت اسلامی- مؤثر افتاده دید. پیروزی انقلاب اسلامی و تأسیس جمهوری اسلامی گواه بر همین امر است. جهل از این روشن‌تر که سکولاریسم را در همان قد و قواره‌ای که بوده سرنگون کنی و پرچم مبارزه ضد امپریالیستی و حکومت اسلامی را برافرازی و پس از گذشت بیش از چهاردهه همچنان در چنین فضای سیاسی ایران سوز باقی بمانی؟

خیام را پاس می‌داریم در حالیکه تا اعماق وابسته به عارفانی همچون سنایی، مولوی، حافظ هستیم، نیما بنیان گذار «شعرنو» و فروغ بنیان گذار «منِ خویشتن آدمی» را دوست می‌داریم در صورتی که تمام قد دل در گرو اشعار عرفانی (لذت نان شدن زیر دندان او/ گندمم را سوی آسیباب می‌کشد) امثال ابتهاج، داریم. همهء موارد هنری و بینشیِ ذکر شده، بر ضد هر نوع زایش و بالش سبک هنری طنز در ادبیات ما هستند. و این یعنی حضور بلا منازع باورها و کردارهای تقدس مآب روحانی در ادبیات ما و تأثیر آن در حوزه سیاست. به روال قاعده مند ذهن فرهنگی مان که هیچگاه در هیچ زمینه‌ای تن به تفکر در باره تفکر نداده و نمی‌توانسته مولود فکربکر باشد و به همین مناسب نمی‌توانسته از نبوغ و خلاقیت هنری تآثیرگذار برخوردار باشد ادبیات ما نیز بدون وجه طنز باقی ماند و مقهور امر قدسی، عرفانی و روحانی گشت. و هم از این بابت نمی‌توانیم این پرسش را از خود بکنیم که چرا سراسر فرهنگ و ادب ما مشحون از اخلاقیات و پند و اندرز‌های بزرگوارانه مقدس مآب و دینی بوده؟ زمختی ایمان و باورهای دینی منجر به دو جور تحمیل می‌شود یکی اجبار به احترام یکطرفانه و احترام به بزرگان دینی یعنی همانهایی که فرهنگسازان ما هستند و دیگری، گوش شنوا داشتن به نجواهای پند و اندرزهایشان. حق ریش سفیدی قائل شدن و دم نزدن یعنی همین.

به نسبت رسم «حق ریش سفیدی» و چنین رابطه تحمیلی در ارکان یک جامعه در نهایت امر این نوع رابطه منجر به ساییدگی روح و روان آدمی شده و وی را به سوی جنون و سرکشی می‌کشاند. بعبارت دیگر چنین رابطهء غیر قابل پیشرفت و تغیر اجتماعی، در نهایت در زمانی به بن بست می‌رسد و بطور طبیعی هر بن بستی نمی‌تواند در دراز مدت دوام آورد و قطعاً به عکس العمل عمومی و همگانی برای تغیر وضع موجود منجر می‌شود. خارج شدن الزامی از بن بست سیاسی و مدیریتی در جوامع عقب مانده، که این نوع جوامع تهی از اندیشه‌های سیاسی‌اند معمولاً با سرکشی در قالب شورش یا قیام همراه می‌شود. تحمل هر تحمیلی بر آدمی محتمل بوده و ماندگاری‌اش در دراز مدت می‌تواند به عادت و خوی آدمی تبدیل گردد اما در نهایت، دست پا گیریِ چنین تحمیل و فشاری از جایی بیرون زده می‌شود که معمولاً عکس العمل و رفتاری سرکش و جنون آمیز در پی دارد. سوزش هر زخمی در أعضاء بدن بطور طبیعی آدمی را وامی دارد تا جهت مرمت و رفع آن اقدام لازم بعمل آورد. زخم‌های روحی روانی تاریخی ما بر اثر شکست‌های پیا پی ایرانیان از حمله مهاجمان خصوصاً حمله غارتگرانه دینی عرب که مستقیماً حمله‌ای بوده در زیر و زبر کردن دین بومی و دولت‌اش و جایگزینی دین نوبنیاد اسلام که دوران نوزادی‌اش را سپری می‌کرده، خواری و درماندگی را برای ایرانی به ارمغان آورد و نتوانست از این رویداد جان سالم در ببرد و ایرانی با رها کردن «دوستی با خدا» به طوق بندگی الله گردن نهاد و به جای اسلام، عرب را زد و می‌زند. خوارشدگیِ و صدمه روحی وارد آمده بر ایران و ایرانی در دستگاه بنی امیه می‌بایست راه گریزی برایش پیدا می‌شد تا اثرات منفی و مخرب ناشی از چنین شکستی، تعدیل پیدا کند. جنبش شعوبیه و قیام ابومسلم خراسانی چنین راه گریزی بوده. خصوصاً آنکه این جنبش و قیام با یک توانایی خارق العاده و با به دست گرفتن ابزار عرب یعنی اسلام، بر علیه عرب بشورد و در نقش اسلامخواه تر از عرب ظاهر شود. تداوم این وضعیت برای ایرانی مسلمان شده در نهایت می‌بایست به جایی کشیده می‌شد که وی را بالحاظ معنوی و تقوایی تقویت کند تا بوسیله آن بتواند روح و روان آسیب دیده را به نوعی مداوا کرده و بدینطریق بر آن خوارشدگی که نتیجه قهر عرب بود تا حدی فائق آید. در این اثناء بود که بینش عرفانی بعنوان آرامش خاطر و آسودگی روح و روان راه خود را در حیات ایرانیِ زخم خورده می‌گشود. اگر جنبش شعوبیه و قیام ابومسلم خراسانی و هر دو با ابزار عرب، عرب را زدند این پیروزی درخشان در مقابل عرب و نه اسلام، ایرانی را در اسلام خواهی غره کرده و با این عکس العمل توانست آسیب دیدگی روحی را تا حدودی درمان بخشد اما برای خاطرجمعی و تثبیت این درمان نیازمند آن نوع بینشی از اسلام بوده تا چون تزریق مواد مخدر بر کالبدش، مغز و عقل را از کار انداخته و وی را نعشه ساخته و به عالم هپروت ببرد. آن بینش، بینش عرفانی بود. سیر طبیعی مسلمانی ایرانی و چاره جویی‌هایش از طریق دین مبین اسلام در ازمنه تاریخ، بتبع به فرقه‌های اسلامی دامن می‌زده. از درون این فرقه‌ها و جنبش‌ها بود که اشعار عرفانی جاپای خود را پیدا می‌کرد. در شعرسرودن تقریباً سرآمد همه فرهنگ‌های دیگر هستیم. فرهنگ و مللی یافت نمی‌شوند که مانند ایرانیان شاعرعرضه کرده باشند و مانند ایرانیان در اشعار عارفان به خواب جاودانه فرو رفته باشند. هیچگاه هم از داشتن این همه شاعر و گرایش نامحدود شاعری و زندگی شاعرانه مان مشکوک نشدیم. و به حجم بی حد و حصر ابیات شعری در تار و پود زندگی مان شک نکردیم و نفهمیدیم این حجم بزرگ شاعری و شعری جایگزین کدام بخش از زمینه‌های زندگی مان شده!؟ و این رویداد توانسته بمانند مخدری روح شکسته شده ایرانی را از خوارشدگیِ تحمیلی مقهوران و مهاجمان، آرامبخش ببخشد. از درون اسلام عرفانی یا در تفکیک‌شان اسلام و عرفان که هیچیک نافی دیگری نیستند، شاعران فرهنگ سازی برخواسته‌اند که شعرهای با صلابت و هیبت‌شان قلوب ما را تسخیر کرده است.

در ادبیات عرفانی/ روحانی جایی برای سبک هنرمندانه طنز نمی‌توانسته وجود داشته باشد. زیرا همه بزرگان ما و هر یک از ما در جایی که قرار گرفته‌ایم از مدیر سیاسی گرفته تا مرجع مذهبی و «تولید کنندگان» ادب به دلیل نقد ناپذیری مان معزز و معصوم مادر زادی بودیم و در یک چنین جو روحانی و تعزیه گردانی‌های خیابانی، دیگر نیازی برای سبک‌های هنری طنز باقی نمی‌ماند. طنز بدون زبان طعنه و نیش زدن، مسخره کردن و شکلک درآوردن در خصوص همه جوانب و جریان‌های زندگی بی معنی خواهد بود. دلیل اینکه خلاقیت و اوج ادبی ما از «عشق جانسوز» عارفانه و خالصانه فراتر نمی‌رفت و نمی‌رود از فقدان چنین معنایی از زبان نقد و نقد طنزگونه بوده است. این عشق جانسوز در بند بند گزاره‌های شعری ما جاریست. گرچه می‌توان رگه هایی از سبک ادبی طنز را مثلاً در نمایشنامه «اتللو در سرزمین عجایب» اثر غلامحسین ساعدی یا در اشعار بانو سیمین بهبهانی و برخی دیگر مشاهده کرد اما اینها در قاعده فرهنگ و در تموجات ادب محنت زده و تعزیه گردانی‌های ما شاید صرفاً استثناء به حساب آیند. عرفان یعنی سیر و سلوک و طی کردن مراحل روحانی و هپروتی و رستن از جهان خاکی و مادی برای گرد آمدن و یگانه شدن- تو بخوان ذوب شدن- در واحد. بسته به خلق و خوی هر کس، از این «واحد» عناوین مختلف کشف می‌شود؛ مثلاًحافظِ لسان الغیب عنوان «استاد ازل» را بر می‌گزیند و هر چه «استاد ازل» بگوید وی نیز می‌گوید. اما آنچه بطورکلی جوهرعرفان را می‌سازد عشق است که بر دل عارف و سالک می‌نشیند و آنها را به سیر و سلوک برای سرمنزل اصلی که همان پیوستن به معشوق یا معبود است وا می‌دارد. عاشق در طریقت عرفانی برای رسیدن به معشوق از خود بیگانه است و فردیتش در چنگ معشوق: «دیوانهء سودای خویشم/بیگانه با دنیای خویشم» یا چنانکه سعدی می‌گوید «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست» یا وقتی حافظ می‌گوید «در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد» یا این بیت از مولوی «عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان شه رهبر است» یا وقتی شیخ اشراق می‌گوید «وقتی محبت به حداعلا رسد آن را عشق گویند»، یا وقتی ابتهاج می‌گوید «دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند/ از زلف لیلی حلقه‌ای در گردن مجنون کنید» یا این بیت دیگر وی «سایه او شدم چون گریزم از او/ در پی‌اش می‌روم تا کجا می‌کشد».

در هر صورت عشق و نوع رابطه عاشق و معشوق وجه اشتراک همهء عارفان است. در چنین رابطه سوز و گدازی، شخصیت فرد در فردیتش بی معنی ست. نالان در حسرت عشق سرمدی و دشواریِ سیر کردن بدان، جهت یگانه شدن بطوری که هوش از عقل بپرد و خلسه پدید آید و در طی مراحل عرفانی کمال معنوی و آسودگی خیال، شّر مزاحم جهان مادی دفع گردد، اساس عرفان را می‌سازد. حسرت به دل ماندن و خون دل عاشقانه برای معشوق خوردن و در فراق یار نالیدن از سوی شاعران قدیم و جدید ما مهمترین وجه حوزه ادبیات ماست. تصویری که شاعران ما از «لیلی و مجنون» در ذهن خود ساخته‌اند و اگر این تصویر در نزد روانپزشک یا روانشناس دوران مدرن توضیح گردد بی شک رفتن به بیمارستان روانی را تجویز می‌کنند. باری، در چنین حسرتی منِ آدمی حلقه مفقوده یا ذوب شده در واحد عرفانی ست. فقدان منِ آدمی درحوزه‌های فرهنگ و ادبیات که هر دو مورد در دین و عرفان تعریف می‌شوند، باعث شده خلاقیت و ذوق فردی پا نگیرد. جامعه بدون ذوق هنریِ فردی جامعه ایست که در آن هنرمند الزاماً بایست آنگونه اثر بیافریند که در خدمت رفتا جمعی باشد که یعنی خادم باشد و رفتار جمعی را به پرسش نگیرد نمونه‌اش را می‌توان در میان آوازخوان‌های ما نظیرشجریان یافت که شوریده سر با خواندن «ربنا» در دستگاه «سه گاه» به رفتار و درجازدگی تودها تن می‌دهد و با آنها همگن و همراه می‌شود. و در همین رابطه، شاعر ما ابتهاج نیز از خواندن ربنای چهار دعایی آیات قرآنی از سوی شجریان حیرت کرده و انگشت به دهان می‌ماند و چنان «نوازش»‌ی برای وی دارد که همان دقایق اول پس از شنیدن آن «بی تاب» و از خود بیخود می‌شود بطوری که «اشک از چشمانش می‌جوشد». اینکه شجریان «تفکر» خیام را دوست دارد منجر به تعدیل تضاد ذهن که بدان گرفتار است نشده آنگاه که ترانه‌هایش مملو از بازخوانی اشعار عارفانی همچون مولوی و حافظ است. حافظ نیز گرفتار چنین تضادی بوده که هم در اسلامی بودنش «این تنعم همه از دولت قرآن» می‌کند و هم در عارف بودنش سر به آسمان «استاد ازل» می‌ساید و هم «شاعر شراب» است هرچند که این آخری هیچ تضادی با آن دو دیگر ندارد.

ادبیات بدون عنصرفعال طنز در سراسر طول فرهنگ اسلامی از بی ذوقی، زمختی و تسلط امر قدسی اسلامی در حیات زندگی اجتماعی ما، سرچشمه می‌گرفته. چنین تسلطی نافی هر نوع خلاقیت هنری بیرون از اصول تعین شده بوده و در عوض تعزیه گردانی بی معنی و کسل کننده که با برنامه‌های حساب شده صورت می‌گرفته، غم و اندوه را در سطوح جامعه می‌پراکند. جریان طنز به شکل مسخره کردن صاحبان قدرت و دست اندرکاران و نیز بیان زندگی اندوهبار آدمی در فضای باز و ملاء عام، عنصر مهم ادبیات یونان باستان را تشکیل می‌داده. اینکه به چه دلیل یونانیان باستان اولین مردمان خالق تراژدی یا غم نامه بوده‌اند و نمایشنامه‌ها و نمایش‌های تراژدیک اجرا می‌کرده‌اند باز می‌گردد به اندوه و سرسختی زندگی و بیهودگی‌اش، در اینباره نیچه چنین می‌گوید: «یونانیان تنها قومی بوده‌اند که سختی و بی ثمری زیست را فهمیدند و برای تحمل این سختی و بی ثمری، تراژدی را آفریدند». تراژدی همان غمنامه است اما مواردی از این غمنامه در قالب طنز بیان می‌شود که تشبیه کردن چیزی به چیز دیگر اساس آن است. این تشبیه می‌تواند حتا عملی از انسان را در وصف یک حیوان بازنماید مانند تی شرت پوشان تظاهرکننده در لندن علیه ترامپ که چهره ترامپ را به شکل خوک نشان می‌دادند. و تظاهرکنندگان استکهلم علیه بوش نیز بهمین ترتیب. یا وقتی محمد رضا شاه گفته بود داشتم از اسب می‌افتادم اما ناگه دستی مرا گرفت که آن دست حضرت عباس بود مجله توفیق در کاریکاتوری انگشت شست نشان داده و نوشت حضرت عباس که دست نداشت. یا وقتی سیمین بهبهانی در وصف احمدی نژاد سرود «چو از بزغاله کردی یاد‌ای کاش /سلامـی هم به میــمون میرساندی» در واقع بیان غمنامه ایست که در سطوح جامعه جاری ست. ما که در جامعه‌ای با زیست اجتماعی و مناسبات کاملاً مذهبی و احترام ریش سفیدانه و به همین ترتیب پند و اندرزها، بسر می‌بریم بتبع برنمی تابیم هنر طنز و طنزگو را، که می‌توانند در قالب‌های شعری منظوم و منثور یا بصورت اجرای نمایش‌های کمدی و نیز ترانه‌ها یا کاریکاتور مطرح باشند. ادبیات ما بر خلاف ادبیات یونانیان باستان و مغرب زمین در عصر جدید - که از هر نوع قدسیت مذهبی فارق است - ادبیات آگین شده به قدسیت و عرفان و مملو از پند و اندرز است. حالا نگاه کنیم به رفتار مشمئزکننده آقایا معمم و مکلا نسبت به هنرمند ایرانی شاهین نجفی این جوان به تنگ آمده از جور یک حکومت دینی که ترانه طنزگونه‌ای را در وصف «امام نقی» اجرا کرده بود؛ معمم برای سرش جایزه گذاشت و مکلا (عبدالکریم سروش) وی را به توهین علیه مقدسات مسلمانان مذمت کرد. هدف ادبیات در وجه طنز چه در یونان باستان و چه پس از آن در دوران جدید در غرب، سرگرمی و شوخی ست در نمایشی از طرح و بیان مسائل جدی از جمله شکست‌ها، اشتباها، خیانت‌ها، گناها و مصیبت‌ها. در این رابطه می‌توان از شخصیت نسبتاً استثناء بانضمام کارهایش علیرضا رضایی نام بُرد که توانست در بیرون از مرزهای کشورش خوش بدرخشد و ببالد و هیچگاه هم نمی‌توانست مورد توجه اصلاح طلبان دینی و «روشنفکران» دینی و وابستگان شبه سکولارشان قرار بگیرد و مذمت نشود. یکی از کارهایش که بصورت زنده استندآپ کمدی برگزار شد در باره پیامبر اسلام محمد و چگونگی نازل شدن وحی از سوی جبرئیل به وی است. وحی‌ای که مشکل بزرگ هزاران ساله ما در زاد و ولد اسلامی ست. رضایی این تقدیر غم انگیز و جانکاه ایران و ایرانی را که در سراسر فرهنگ اسلامی، ما را از درون احاطه کرده با ظرافت خاص و نمونه درخشان در قالب طنز خنده آور به مخاطبش می‌رساند. اما برای تقدس گرایی جامعه‌ای همچون جامعه ایران قدیم، میانه و جدید طنز جایی ندارد. طنز در نزد ادب ایرانی بعنوان به بازی گرفتن شخصیت انسان مؤمن محسوب شده و ارتکاب مجرمانه و هتک حرمت و بی احترامی تلقی می‌شود. در دوره ایران جمهوری اسلامی مسئله «هتک حرمت» را اصلاح طلبان دینی و شبه سکولارها در تناسب با همان تقدس گرایی فرهنگی و تاریخی جامعه ایران، به جهت «رواداری» با این جمهور آلودهء دینی، باب کرده‌اند. بی دلیل نیست کارهای خلاقانهء هنرمندان جوان مانند گلشیفته فراهانی، شاهین نجفی و علیرضا رضایی و برخی دیگر موردغضب سران حکومت شیعی و کینه اصلاح طلبان دینی و سکوت معنادارد شبه سکولارهای روشنفکر مآب، قرار می‌گیرد.

توضیح و توشیح واژه هایی همچون «بی ارزش» یا «بی مقدار» یا «بند تنبانی» در توصیف یک متن یا از یک اثر اگر به صرف ارزشگذاری و سبک سنگین کردن‌شان جهت نشان دادن معایب و مشکلات بوده باشند نه اینکه مانعی ندارد بلکه از ملزومات است. چنین توصیف هایی می‌توانند در گزاره‌های جملات، طعنه و طنز آمیز باشند بی آنکه هتک حرمت محسوب شوند. داریوش شایگان صرفنظر از انگیزه‌های سر به هوایش، که معمولاً درشکست نفسی‌ها هم جولان می‌داده، وقتی در آخر عمری گفته بود «ما گند زدیم»، «گند» در اینجا توصیف ارزشگذاری روشنفکران همچون خودش بوده و ربطی به هتک حرمت ندارد. یا جامعه‌ای که تمام عمر فرهنگی‌اش را در مسمومیت اعتقادی و دینی بسر برده، واژه «مسمومیت» بعنوان ارزشگذاری به پدیده جامعه و فرهنگ است و نه چیز دیگر. یا اعلام اینکه روشنفکری و روشنفکران ما در سطح نازل قرار داشته‌اند و به همین دلیل در ده شب شعر تهران با شعرخوانی‌های عاشقانه و انقلابی همچون «ما گر ز سر بریده می‌ترسیدیم/ در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم»، جو را بنفع اسلامگرایان ملتهب می‌کرده‌اند گفتن «سطح نازل» مشمول «هتک حرمت» نمی‌شود یا بیان و توصیف اشعار خوانده شده در آن شب‌ها به «سطح نازل» و «بند تنبانی»، نیز میزان یک سنجش است.

یک میل ذاتی قدسیت و قداست در مجموعه واحدهای تئولوژی، انتظار «رفتاراحترام آمیز» و «حفظ آبرو» ست که بطور معمول یک جانبه و از سوی عوام نسبت به خواص صورت می‌گیرد. یا «رواداری» عوام نسبت به خواص. این نسبت و این مسئله همواره در مناسبات مان جاری بوده و به همین جهت نمی‌توانستیم پا را از گلیم مان آنطرفتر گذاریم. در این رابطه هر نوع ارزشگذاری یا سنجش یا قیاس به چشم بی احترامی نگریسته می‌شود. مسئله احترام» در فرهنگ ما بیشتر یک امر «ریش سفیدانه» است که تمام رفتار ما را تحت پوشش خود دارد و مانع جدی در گشایش امعان نظر و نگره نقادانه و عنصر طنز به عنوان وجوه مهم ادبیات، می‌باشد. طنز بعنوان وجه ادبیات کمترین سازگاری با «پند و اندرز» یا «احترام ریش سفیدانه» یا عاشقانه‌های عارفانه نداشته و مانع هر نوع نماد و نشانه‌های تابویی ست و سرسوزنی أشتی با آن ندارد. در هر صورت، در ساختار ادبیات ساده خواه ما همانگونه که هر آدم بی ذوق و بدون اثر در آن جولان می‌دهد به همانگونه اثرات خلق شده‌ای مانند اثر نیما، صادق هدایت و فروغ و.... بدون مؤثر باقی می‌مانند؛ نیمایی که قالب شعرنو بنیاد گذاشت و هدایت داستانویسی مدرن و فروغ هم منِ خویش را. و بدینسان ما می‌مانیم و تمایلات خفیه مان و بتبع ادبیات ما در منقوض و مقفول تاریخی خود که هردو، درهم دویده و درهم جوش باقی می‌مانند. و این حقایق برای ما و ادبیات ساده خواه و ساده پسند ما، پالودهء کام پذیر بوده و مرزش تا همینجاست.

نیکروز اعظمی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy