این جا تنها یک نیمکت است، نهاده شده در مقابل اقیانوس، بر بالای یک بلندی که افق دید را تا بیکران آب ممکن میسازد. بادهای بهاری دامن خودرابر تن سرداقیانوس میکشند، برمیخیزند در فضا چرخ میزنند، بسردی دست بر تن وصورتت میکشند، ناگزیرت میکنند که لباس گرم بپوشی وبا شال گردنی ضخیم گلو گاه خود را بپوشانی و بر این نیمکت تنها بنشینی و در رویاهای خود غرق شوی.
جائی که نیمکت نهاده شده، چمن زار وسیعی است که از یک سو تا ساحل شنی اقیانوس امتداد مییابد و سویی دیگر تا خط آرام شروع جنگلی کم عمقی گسترده میشود. رنگ سبزچمن زارورنگ زرد مایل به خاکستری آب اقیانوس باهم فصائی اثیری آمیخته با نوعی سکون وتنهائی را میسازند. آرامش جنگل پشت سر، غرش مداوم موج هائی که خود را بر ساحل میکوبند، فریاد تیز مرغان دریائی، گرمای داخل لباس! ترا باخود به درون رخوتی لذت بخش میبرد.
گاه زمان و مکان از دسترس خارج میگردد. خیال حوصله بحر میپزد و خاطرات جان میگیرند.
امروزاین هوای بهاری آشنا، این شوخی خورشید با ابرها که گاه پنهان میشود وزمانی دیگر چشمک زنان از پشت ابری دیگر ظاهر میگردد، من را باخودبه اطاقهای لبریز از خاطره میکشاند اطاقهای انباشته از چهره هائی که وقتی به خاطرشان میآورم محومی شوند، صدا هایئ که وقتی تلاش برای شنیدنشان میکنم دور میگردند، مانند آوائی نامفهوم درزمانی دوربسان یک نجوای بر آمده از دل ابدیت. نگاه هائی محوشده در زمان!
صدای آبشارهای کوچک، صدای ریختن سنگریزهها به انتهای دره.
هفت نفرند با کوله پشتیهای سنگین، چهرههای جوان که ترانه خوان ره میسپارند. هرهفت نفر دانشحویان دانشگاه تبریزند. از دانشکدههای مختلف. آن که پیشاپیش حرک میکند "حاجی" دانشجوی کشاورزی است. صدای زیبائی دارد و کوه نورد ماهری است اکثرا جلودار! چهارنفر دانشجوی دانشکده علوماند، یک دانشجوی پزشگی و آخرین نفر من هستم دربرنامهای ده روزه از خلخال به درام واز درام به زنجان.
بسیارسفرها کردهام، بسیارراهها در نوردیدهام،. اما هرگز زیبائی نظیراین سفر جادوئی که از میان دشتهای پوشیده از لاله وگاه از جنگلهای کم پشت اما تاریخی میگذشت، از میان درختانی که طول عمرشان به قرنها میرسید ندیدهام!
از تنگ راهه هائی گذر کردیم که قرنها بدون کوچکترین تغیر همچنان سخت وصعب العبور مانده بودند. صدا هائی وحشی که از پائین درهها بگوش میرسید. صدای آهوانی که سم به صخرهها میکوبیدند، صدای کبکهای مست از بوی بهار که مستانه برای جفتهای خود میخواندند.
کلهای قوی جثه را دیدیم که با شاخهای بلند، با عظمت و شکوه باور نکردنی بر بالای صخرهها ایستاده بودند و بی هراس بر این گروه کوجک مینگریستند.
طرف راستمان در دور دست رود قزل اوزن مانند رشتهای از نقره درون دره میپیچید و در امتداد حرکت ما جاری بود. به میدان گاهی کوچکی رسیدیم با آبشاری نسبتا بلند که در حوضچهای عمیق فرو میریخت. اطراف آبشار پوشیده از پونههای تازه روئیده، شنگرف و گیاهان کوهستانی قابل خوردن بود. برگهای لطیف بهاری با رنگهای روشن، گلهای سفید وزرد.
اندگی آنطرفتردر میدان گاهی کوچک، درخت چنار عظیمی قرار داشت، چنان عظیم که در بدنه خالی شده آن امام زادهای به اندازه یک اطاق کوچک را در خود جای داده بود. با مجاوری جوان که شالی سبز بر کمر بسته وروی کندهای مقابل این امام زاده درختی نشسته بود.
داخل امام زاده قبری بود پوشیده از پارچههای رنگی ویک علم که در ورودی آن نهاده شده بود. مرد مجاورامام زاده دهاتی خوش صحبتی بود که این دکان از نسلی به نسلی به اورسیده بود.
در همان جا داخل تنه درخت زندگی میکرد وهرازگاهی به دهکده خود که چندین فرسنگ دور تر بود میرفت.
"این امام زاده قرن هاست که اینجاست از تمام روستاهای دور ونزدیک به زیارتش میآیند نذرمی کنند وحاجت میگیرند. این درخت وقتی که امام زاده تحت تعقیب بود وعدهای قصد کشتن اورا داشتند وی را درون خود جای داد! او سالها در همین گوشه دور افتاده مخفیانه زیست و عاقبت هم درون همین درخت جان به جان آفرین سپرد.
نسل اندر نسل ما خانواده من از مریدان او بودند. ازاین مکان مقدس حراست کردند حال به من رسیده است.
من معجزاتی از اودیدم که قابل بیان نیست! حتی آهوان وگوزن هائی که برای نوشیدن آب میآیند دور این درخت طواف میکنند. من پلنگ هائی دیدم که آمدند ازاین حوضچه نوشیدند بی آن که متعرض من شوند از کنارم گذشتند ورفتند. "
یکی از بچه میگوید "اگر برایمان چائی از این علفهای معطر دم کنی، من به معجزه این درخت و حرفهای تو ایمان خواهم آورد. " او میخندد، کتری سیاه ودود گرفته را لبریزاز پونههای وحشی وآب حوضچه میکند وبر روی اجاق مینهد.
اندکی بعد ما گوارا ترین چای گیاهی را مینوشیم، تصمیم میگیریم که شب همان جا اطراق کنیم. شبی فراموش نشدنی درزیرشاخ وبرگ چناری کهن سال که بخشی از تاریخ این سر زمین است. دور آتش حلقه زده ونشستهایم. حاجی بخشی از اپرای کور اوغلی را میخواند"
ساقی به نور باده بیفروز جام ما،
مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما، به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما... "
همه سرمست از عکس رخ یار سر بر بالین مینهیم، یاری ساخته شده بررویاهای جوانی، یاری که قصد بزیرکشیدن فلک ودر انداخن طرحی نودر سردارد.
صبح مرد روستائی مجاور امام زاده، صبحانهای از تخم مرغ، عسل و نانی که روی ساج پخته است میدهد خنده وشادی. آفتاب سر زده، هنگام رفتن ودل کندن از این میدان گاهی جادوئی است! پولی به مرد روستائی میدهیم امتناعی نمیکند. حاجی به خنده میگوید "این به خاطر معجزه خود توست! و نان ساجی که بما دادی "همه میخندند! مجاورامام زاده نیزخنده بر لب بدرقه مان میکند.
روزی درخشان با ابرهای پراکنده که همراه ما حرکت میکنند. آفتابیکه گاه بر ما وگاه بر دشت وسیع پهن شده در دور دست میتابد. هوائی بهاری از آن دست که منوچهری ترسیم میکند هوائی "چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا"
در حال سرازیر شدن به طرف درام هستیم و ساعتی بعد در کناره قزل اوزن.
بارانی نرم که در حال شدت گرفتن است، شروع به باریدن کرده است. قایقی بزرگ که با طناب از دو سوی رود مهار میشود ما را به کناره دیگر رود قزل اوزن میبرد. همه چیز سرشار از تازگی و ماجراست. در سمت دیگر، آب رودخانه کوچک شقاقی شروع به بالا آمدن میکند. جای درنگ نیست باید از این رود که لحظه به لحظه تند تر میشود عبور کرد و به ده مقابل که گمانم نامش چورزق است رفت.
سرطنابی به آن طرف رود برای چند روستائی که ایستاده وبر ما نظارت میکنند پرتاب میکنیم. طناب را میگیرند و گروه با احتیاط شروع به عبور از رودخانه میکند. من در وسط گروه حرکت میکنم. ابرها میغرند باد همراه باران شلاق میکشد. آب رودخانه لحظه به لحظه بالا میآید. سنگی نسبتا بزرگ با سرعت به پایم میخورد تعادلم را بر هم میزند! دستم رها میشود و با صورت به داخل آب سقوط میکنم. سرعت آب به گونهای است که میچرخاندم، قادر به فکر کردن وحرکت نیستم. همه چیزدر چند ثانیه اتفاق میافتد! هر شش تن عاشق در آن واحد خود را بر رویم میافکنند. جانهای جوان ونیرومند که هنوز آب رودخانه قادر به حرکت دادن این توده جمع شده سنگین نیست!
یکی یقه کاپشنم را گرفته میکشد و دیگران اورا، به آن طرف کناره رود میرسیم روستائیان با هیجان وسر وصدا بیرونمان میکشند. "ساق اول، ساق اول زنده باد، زنده باد! " هنوز یقه کاپشنم در دستهای قفل شده رضا یمینی است. در چشمانم خیره شده، با ترس وشادی. "چیزیت نشد؟ "
قادر به جواب دادن نیستم! لحظاتی که در چشم بر هم زدنی گذشتند، لحظاتی که جسم تما ما دراختیار روحهای عاشق بود،. آنی مقدس! سرشار ازمهر، دوستی و عقیدهای مشترک که ما عاشقان را به تنی واحد مبدل میساخت.
قادر به برخاستن وحرکت دادن پاهایم نبودم! دردی سخت از نوک پا تا کمر گاه، تا مغز استخوانم میپیچید.
اندکی دور تر ده چورزق بود. ساعتی بعداز آن درد وحشتناک من دراز کشیده در کنار یک بخاری هیزمی با خاکستر گرمی که زیر کمرم نهاده بودند در خلسه آرامی فرو رفته بودم! با روستائیانی که دسته دسته به دیدن کسی میآمدند که رفیقانش اورا از دهان مرگ ربوده بودند.
سپاهی دانش ده که پسری جنوبی بود باهیجان تمامی شب در کنار ما بود. فردا صبح بچهها به زنجان رفتند. کریم جاویدی که دانشجوی پزشگی بود پیشنهاد کرد که من یک هفته بدون حرکت درازبکشم تا درد اندکی تسگین یابد و آنها با ماشین بر گردند و من را با خود ببرند.
یک هفته فراموش نشدنی در خانه یک روستائی که فامیل اصغر جیلو بود ماندم. اجازه نداد که من به خانه کسانی دیگر که میخواستند مهمان داریم کنند بروم. تمامی روز روستائیان به دیدنم میآمدند و تا دیرهنگام سخن میگفتند. با کنجکاوی خاص روستائیان سوال میکردند. برایم از داستانهای قلعه بالای ده، از قزل اوزن، از علی دارمی یاغی منطقه طارم، از برهان السطنه، ازشکارچیان پلنگ و گنجهای نهفته در قلعه میگفتند.
هنوز برخی فکر میکردند که ما در جستجوی گنج به آن منطقه آمدهایم. برایم از داستانهای محلی میگفتند که خود موضوع نوشته دیگریست. هفته بعد درمیان بدرقه روستائیان سوار بر اسب از رودخانه که حال آب آن پائین آمده بود عبورکردم وبا ماشین به زنجان رفتم با عسل ویک جاجیم کوچک دست باف هدیه گرفته از صاحب خانه. مادرم میگفت" دعاهای من ومادررضا یمینی که پای ثابت مسجدبودند ودر کنار هم جای نماز پهن میکردند ماها را نجات داده است. "
سالها گذشت، انقلاب فرا رسید! حکومت اسلامی بر کشور مسلط شد. هنوز چند صباحی از انقلاب نگذشته بود که تقی عباسی به جوخه اعدام سپرده شد. اندکی بعد تر قهرمان آبرومند آذر، باقر زرنگار، رضا یمینی، دانشجوایان دانشکده علوم و کریم جاویدی دانشجوی پزشگی توسط موسوی تبریزی در یک دادگاه نیم ساعته به اعدام محکوم شدند و سرود خوان گذشتند. سالها بعد حاجی در یک حمله قلبی چشم از جهان فرو بست. تنها فرد زنده مانده از آن گروه عاشق که از دست مرگ نحاتش داده بودند من ماندم با کوهی از درد و خاطراتی که با هر تلنگر کوچک در ذهنم زنده میشوند، قلبم را بدرد میآورند. دعا خوانها هم گذشتند، مادرم با صندوق صدقهاش درکنارومادر رضا نشسته بر جای نماز، درد مند از اعدام پسر.
هر زمان که این بادهای بهاری، این موجهای خشمگین اقیانوس، این بارش باران همراه قوس قزح گشوده شده بر آسمان من را در خود میگیرندوپنجه بر صورتم میکشند. به آن سرزمین، به آن رود خروشان، به توده انسانی حلقه زده بر دورم ودستهای گرفته از یقه کاپشنم کشیده میشوم. به جانهای عزیزی که جمهوری اسلامی اعدامشان کرد، به مادرانی که در حسرت فرزندان چشم از جهان فرو بستند. یاد چه عزیزانی با من است، یاد نسلی عاشق که دارد در غبار زمان گم میشود. یادمادرانی که دیگر نیستند. چه یادها که با من است!
ابوالفضل محققی
پسا کووید-۱۹: جهانی نو؟ شیدان وثیق
عشق، سکس و ازدواج، در گفتمانها قدرت، محمود دلخواسته