حدود هجده نوزده سال مان بود و یکی از دوستان اتومبیلی قراضه داشت که خراب شده بود که آن را برای تعمیر نزد یک مکانیک ارمنی بردیم.
به تازگی نیمتنه ی کوچکی اندازه ی کف دست از ماکسیم گورکی خریده بودیم و با رفیق مان داشتیم در باره ی او و «سوسیالیسم واقعا موجود» و «کشور دوست و برادر، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» صحبت می کردیم و از برابری و عدالت و این ها سخن می راندیم که دوست مکانیک مان، که مردی جهان دیده بود خود را وارد بحث ما کرد و گفت:
این ها همه شعر ه پدر جان! من روسیه بودم، واقعا جای وحشتناکیه. این چیزایی که شما ها می گین هیچکدوم واقعیت نداره. واسه دکتر رفتن باید روزها توو نوبت باشید و اونایی که پارتی دارن جلوتر از شما معاینه میشن. فساد اونجا بیداد می کنه. شهرها مخروبه است. توو باکو، طبقه ی بالایی حموم که می کنه، آب می ریزه تو خونه ی طبقه ی پایینی...».
البته گفتنِ «روسیه»، به شورویِ انقلاب کرده در سال ۱۹۱۷ بسیار کار بدی بود و حواس ما متمرکز بود روی این اشتباه در نام گذاری و چیزی که برای مان مهم نبود، فساد در شوروی بود و وجود پارتی بازی و نبودن آزادی.
جوان است و یک مغز تهی و وقتی یک چیزی در مغز جوان شکل می گیرد فکر می کند صورت نهایی دنیا در مغز او شکل گرفته. حالا عده ای خواهند گفت، نه بابا، اینطوریا هم نیست که تو می گویی، و من در جواب شان می گویم، چرا بابا! اتفاقا همینطوریاست که من می گویم منتها شما خودتان را الان پیر دیر می دانید و جوانی تان را در ذهن تان پاستوریزه کرده اید، طوری که غلط کرد مریم معصوم. شماها می خواهید فرزندان تان کارهایی را که شما در جوانی کرده اید نکنند و شما الگوی آن ها بشوید بنابراین کلا آن بخش از زندگی تان را کرده اید شبیه به زندگی حضرت مسیح.
ما همه مان شر و شور جوانی داشتیم و هزار چیز قشنگ در ذهن، و عده ای مثل ما، به چیزهایی مانند عدالت و برابری و از این افاضات فلسفی فکر می کردند.
ولی واقعیت این بود که نه می دانستیم این کلمات یعنی چه، و نه نمود بیرونی اش را دیده بودیم. یک سری ذهنیات بود و یک سری توهمات و تصورات.
آن مرد ارمنی می خواست چشم ما را به واقعیات باز کند ولی چشم جوان پر شور مگر باز شدنی ست؟ ما هدایت پذیر نبودیم تا این که تاریخ دو تا پس گردنی محکم به ما بزند و ما را از تخیل و توهم بیرون بجهاند.
حالا «رفیق خاوری» گفت و گویی کرده که در آن به هر چیز نالازم و شعر گونه ای پاسخ داده، الّا این که رفیق! شما که الان ۸۷ سال سن داری و دنیا دیده ای و رییس یک حزب کمونیستی مشهور بوده ای، دو کلام، و نه بیشتر به ما بگو، که اگر سال ۵۷، حزب توده ی ایران به جای آخوندها نظام پادشاهی را بر می انداخت و به جای آن بر سریر قدرت می نشست، وضعیت سیاسی ایران چه جوری می شد؟
مثلا تمام احزاب آزاد می شدن؟ مثلا ژنرال های ارتش تیر باران نمی شدن؟ مثلا هویدا به دست یکی از رفقا ی توده ای مثل رومانوف ها به قتل نمی رسید؟ مثلا همه حق آزادی بیان پیدا می کردن؟ یعنی پول نفت به خانه ها آورده می شد؟ یعنی فساد بر می افتاد و عدالت بر قرار می شد؟ یعنی با امریکا و اروپا و کشورهای آن زمان به قول شما کاپیتالیستی و امپریالیستی، روابط دوستانه و برابر بر قرار می شد؟ یعنی در کنار رابطه با شوروی، رابطه با کشورهای غربی هم آزاد می بود؟ یعنی مرز ها برای مسافرت به کشورهای غیرِ سوسیالیستی باز می بود؟ یعنی آیه ی قرآن کمونیست ها که عبارت بود از دیکتاتوری پرولتاریا در ایران بر قرار نمی شد؟ یعنی هر روزنامه ای می توانست منتشر شود؟ یعنی هر هنری، حتی هنر برای هنر می توانست اجازه ی نمایش پیدا کند؟ یعنی رئالیسم سوسیالیستی، برترین نوع هنر شناخته نمی شد؟... و سوال های دیگری از این قبیل.
من می دانم پاسخ شما به این سوالات چه خواهد بود، و سعی خواهید کرد که مرا بپیچانید و از زیر پاسخ صریح و روشن در بروید ولی این که حکومت نکبت شما را سرکوب کرد، دلیل بر حقانیت کار شما و راه شما نبود.
این را به عنوان کسی که هم طرفدار عدالت است هم خواهان رفع تبعیض میان انسان ها و نابود کردن هیولای فقر عرض می کنم.
ای کاش، کسی می بود تا این سوال ها را هم بدون تعارف و تملق و پاچه خاری با شما مطرح می کرد و شما هم پاسخی درست و در خور به این سوال ها می دادید بلکه چراغی شود برای شب زدگان...
نبرد قدرت در مجلس: اصولگرایان مقابل اصولگرایان