مریم زهدی - بی بی سی
یک نیمکت میگذاشتند دم در مدرسه دو نفر از بچههای معتمد با افتخار کیفهای همکلاسیهایشان را میگذاشتند روی این نیمکت و دل و رودهاش را میریختند بیرون. اگر کسی عکسی، پوستری، نواری نوشته یا کتابی ممنوعه همراه داشت تکلیفش معلوم بود اما خیلی چیزها هم مشهود و قابل کشف نبود؛ مثلا نه میدانستند توی سربچهها چه میگذرد نه میدانستند در خانه آنها چه خبر است و نه میدانستند فلانی ممکن است در زنگ تفریح چندم فلان گوشه حیاط برای همکلاسیهایش ترانهای از هایده، ستار یا مثلا ابی زمزمه کند.
آنها که ممنوعهها را توی سرشان حمل میکردند، قسر در میرفتند از خان اول. بیش از سی سال پیش یک روز گرم در یک سال تحصیلی در یک مدرسه در تهران در یک کلاس بی معلم، عرقریزان و ترسان، موهای لخت و سیاهم را زیر مقنعه مشکی بور شده از آفتابم پوشانده بودم و برای دوتا از رفقا "بوی موهات زیر بارون" ستار را زمزمه میکردم. بند اول تمام نشده، ناظم مدرسه خبر شد، جمع ما را پراکنده کرد، مرا به دفتر برد و فردایش به والدینم گفت از مدرسه اخراجم!
این شد که من و خیلیهای دیگر مثل من هرگز مجال پیدا نکردند لذت آواز خواندن را بیدغدغه مزهمزه کنند. اما حال دوران همواره یکسان نبود، نسلهای بعد از من هم ویژگیهای متفاوتی داشتند؛ خیلی ها هم آنقدر عاشق بودند که به آسانی از خیر خواندن نگذشتند. راه برای برخی هموارتر بود برای برخی پرسنگلاختر. برخی در میانه راه منصرف شدند برخی دیگر تصمیم گرفتند جاده ممنوعه آواز خواندن زنان را در ایران بعد از انقلاب با تمام نانشناختهها و خطرات احتمالی گز کنند.
فاطمه، سپیده، جاستینا و خیلیهای دیگر از همین افراد هستند.
قصه "فرآواز"؛ زنی که در ایران میخواند مثل زنیست که هیچوقت نمیتواند بچهاش را بغل کند.
فرآواز یا فاطمه ساربانها، متولد سال ۱۳۶۹ در تهران. در آلمان میخواند، در ایران به یک سال زندان محکوم شده و موزیک ویدیوی "فتوا" را به تازگی به همراه "جاستینا" و با حمایت تعدادی از اهالی سرشناس موسیقی منتشر کرده. او قصه زندگیش را اینطور روایت میکند:
۱۲، ۱۳ ساله بودم، آنقدر عاشق آواز خواندن بودم که شبها در دل سیاهی با خواهر بزرگترم سوار موتور میشدیم خیابانهای تهران را میچرخیدیم و بلند بلند آواز میخواندیم.
مادرم خانم جلسهای بود، از همانها که به مجالس مذهبی زنانه میروند و دعا و روضه و اینها میخوانند، پدرم اوراقچی، به هر دری زدم تا ساز یاد بگیرم، مادرم برای اینکه من به آرزوهایم برسم پول جمع میکرد تا بتوانم موسیقی را به شکل حرفهای دنبال کنم، مادرم برای اینکه راهم را هموار کند در برابر پدرم حمایتم میکرد، مادرم اگر نبود، نمیشد.
حدودا ۲۰ ساله بودم که اولین قطعهای که خوانده بودم را در ساوندکلاود منتشر کردم، کمی بعد دوتا موزیک ویدیو درست کردم و باز از طریق شبکههای اجتماعی منتشر کردم. من که منزوی و خجالتی بودم دنیایم ناگهان عوض شد، برخورد آدمها با من فرق کرد. آدمها میخواستند با من حرف بزنند، کاری که تا قبل از آن رغبتی به آن نداشتند. موسیقی انگار زبانم شده بود و من دیگر خودم را با موسیقی بروز میدادم.
فرآواز، دختری جوان و خوانندهای پرشور و لبریز از انگیزه است. او در شبکههای اجتماعی حضور پررنگی دارد، تقاضای پناهندگیاش در آلمان خیلی وقت نیست پذیرفته شده و آنقدر از ممنوعیت صدای زنان در ایران عاصی و زخمخورده است که کمپینی هم در همین رابطه راه انداخته.
فرآواز دقیقا وقتی اصلا فکر نمیکرده آنقدر شناخته شده باشد که پایش به دادگاه برسد در ۲۵ سالگی به دادسرای رسانه احضار شد. اتهامش "پخش تصاویر مبتذل از شبکههای معاند نظام بود". پروندهای با ۱۵ متهم؛ ۷ خواننده زن و ۸ ویدیوساز مرد. بعد از کلی رفت و آمد و بازجویی و وثیقهای که به دستگاه قضا در ایران سپرد، چند ماه بعد برای شرکت در یک کنسرت در فستیوال صدای زنان ایران به برلین رفت. فستیوالی که افرادی چون علی قمصری، هاله سیفی زاده و گلنار ماهان و ...هم در آن خواندهاند. خودش در توصیف این اولین تجربه موفق روی صحنه رفتن و خواندن میگوید "انفجار نور بود، انقلاب بود انگار!"
در پرونده فرآواز همه به غیر از یکی از ویدیوسازان حکم زندان گرفتهاند؛ پرونده همچنان باز است، وکیل فرآواز تقاضای تجدید نظر دارد و و کلای سایرین در تلاشند که موکلانشان بتوانند به جای زندان رفتن مثلا پابند الکتریکی بگیرند. از فرآواز میپرسم که بقیه دختران خواننده چه میکنند؟ میگوید "دیگر نمیخوانند. حالشان بد است؛ یکی مشکل روحی پیدا کرده، یکی مشکلات جسمی دارد اما همه تمام شدهاند، بلاتکلیفند و دلشکسته."
فرآواز که برای سفر ده روزه به آلمان آمده بود، ماندگار شد و حالا در تلاش است حرفش را به گوش همه برساند.
حرفت چیست؟
"حق خواندن را برای زنان باید همه به رسمیت بشناسند. این ممنوعیت زندگی خیلیها را ویران کرده، خیلیها را آواره کرده."
فرآواز هرکجا مجالی بیاید از این حق میگوید و کمپینی با هشتگ "حق آوازم را پس میگیرم" راهانداخته و وقتی از او میپرسم فکر میکند این تلاشهایش چقدر موثر است میگوید: "به تاثیرش فکر نمی کنم فکر می کنم این تنها کاریست که از دستم بر میآید. من اصلا نمیگویم خیلی تاثیرگذارم یا این حرکت من ممکن است بتواند صدای زنان را در ایران آزاد کند اما می توانم صدای آنهایی باشم که صدایشان ممکن است به گوش بقیه نرسد. وقتی کسی دارد در آتش می سوزد من که آمدهام بیرون باید به بقیه بگویم که آنها دارند میسوزند."
فرآواز میگوید دوستانی که در ایران برایش بدون هیچ توقعی موسیقی ساختند یا استودیوی خود را رایگان در اختیار او گذاشتند و اتفاقا همگی هم مرد بودند را از خاطر نمیبرد اما در کنارش به مردانی که در کلاسهای آموزشی موسیقی او را مورد تعرض و خشونت جنسی و کلامی قرار دادند هم اشاره میکند.
از او میپرسم به نظرش ایران ایدهآل چه ایرانی است؟ میگوید "ایرانی که آدمها در آن به آرزوهایشان برسند."
در پاسخ به این سوال که چقدر با این ایدهآلی که در ذهن دارد فاصله داریم، میگوید "خیلی! اما در مسیریم و این بار زنها نقش مهمی در رسیدن به هدف دارند چون مثل فنری که ۴۰ سال فشاری را تحمل کرده باشد به یکباره با انرژی زیاد رها شدهاند."
موزیک ویدیوی جدی فرآواز؛ "فتوا" در اعتراض به ممنوعیت صدای زنان در ایران ساخته شده است. او میگوید، زنی که در ایران آواز میخواند مثل مادریست که هیچوقت نمیتواند بچه اش را بغل کند.
قصه جاستینا: قرار است هیچوقت نوبت من نرسد
فریما یا همان جاستینا ۳۱ ساله، خواننده رپ و هیپهاپ است. موضوع اصلی آثارش بیشتر، حقوق زنان و مسائل روز است. قصه خودش را اینطور روایت میکند:
بعد از ۵ سال فعالیت، یک روز چند مامور در پوشش مامور پست، توی خانه ریختند و کامپیوتر و سی دی و لپ تاپ برادرم را بردند، مرا سه روز در یک ساختمان بی نام و نشان بازجویی کردند و به من اتهام "اشاعه فساد و فحشا و توهین به ارکان نظام و توهین به مقدسات" زدند. به فعالیتهای فمینیستی من و حمایتم از مهدی رجبیان، هنرمندی که زندانی بود اشاره کردند. چند ماه بعد مجبور به ترک ایران شدم الان در تفلیس گرجستان زندگی میکنم ولی اقامت ندارم چون پروندهام در ایران باز است و نتوانستم برای تمدید اقامتم گواهی عدم سوء پیشینه ارائه بدهم.
جاستینا به تازگی در اعتراض به ممنوعیت صدای زنان در ایران به همراه فرآواز موزیک ویدیوی فتوا را منتشر کرده است، میگوید وقتی از ایران خارج شده تازه فهمیده که چه چیزهای سادهای از او و کسانی مثل او دریغ شده. میگوید این فکر که ممکن است هرگز نتواند آزادانه در کشور خودش کنسرت بگذارد و برای مخاطبانش بخواند خیلی آزارش میدهد. جاستینا میگوید "اصلا نمیتوانم فکر کنم که هرگز به ایران بر نمیگردم و قرار است هیچوقت نوبت من نرسد!"
قصه سپیده: حس خفقان دارم!
سپیده جندقی، ۳۸ ساله خواننده موسیقی سنتی، شاگرد پریسا، نوازنده سهتار و خواننده آثاری است چون لیلی و مجنون و یار خراباتی. او که در حال حاضر در ایران زندگی میکند قصهاش را اینطور روایت میکند:
یادگیری موسیقی را خیلی دیر شروع کردم، از کودکی علاقمند بودم اما تا زمانی که ازدواج کردم امکان اینکه به شکل حرفهای به موسیقی بپردازم نداشتم. چون دیر شروع کرده بودم مجبور بودم فشرده کار کنم. سالهای طلایی عمرم به تمرین موسیقی گذشت. در این سالها به تعداد انگشتهای یک دست به مسافرت نرفتم، انگار عمری که رفته بود را میخواستم جبران کنم. کلاس آواز رفتم، ساز یاد گرفتم، دانشگاه موسیقی رفتم همچنان هم مشغول یادگیری هستم.
حالا چند سالیست که فعالیت حرفهای را شروع کردهام اما فعالیت حرفهای در این زمینه برای خانمها خیلی با آقایان فرق دارد. برای ما زنها فعالیت حرفهای یعنی بتوانیم مثلا یک اثر در فضای مجازی منتشر کنیم و خودمان را به عنوان خواننده معرفی کنیم؛ آنهم جایی مثل اینستاگرام چون جاهای دیگر فیلتر است. امکاناتی که برای مردها هست برای ما نیست چون صدای زن ممنوع است.
حس خفقان دارم چون کاری را بلدم و دوست دارم انجام بدهم اما امکانش نیست، یعنی من میتوانم کنسرت برگزار کنم و روی صحنه بروم اما اجازهاش را ندارم. غمگینم از اینکه نمی دانم چند سال دیگر از عمر مفید خواندنم باقی است. آزاردهنده است که نتوانی در کشور خودت اجرا کنی. مخاطب و همدل و همزبان من اینجاست اگر قرار است کاری انجام بشود باید اینجا باشد، داخل ایران.
قصه مصی احدی: دلم که میگیرد به پرندههایی که در قفس میخوانند زل میزنم
مصی احدی خواننده۴۰ ساله آواز سنتی، ساکن ایران، شاگرد مرحوم خاطره پروانه میگوید:
اینکه جبر جسنیتی جغرافیایی و جبر زمانه سالهاست نفس آواز زنان را بریده چیز تازهای نیست، اگرچه پریرو تاب مستوری ندارد/ چو دربندی سر از روزن برآرد.
اگر در سرزمینهای دیگر یک سقف شیشهای سر راه پیشرفت زنها هست در ایران سهم زنها فقط یک چهاردیواری سیمانی است. قصه آواز خواندن من هم از این قاعده مستثنی نبوده، تا الان که ۴۰ ساله هستم جز محدودیت و تبعیض نصیبم نشده و هر سال به حجم بغضهای گلویم اضافه میشود و امیدی هم به آینده نیست. چارهای نیست جز صبر...
مصی احدی میگوید، دلش که میگیرد، به مغازههای پرندهفروشی میرود، زل میزند به پرندههایی که در قفس میخوانند. او میگوید: "اینکه خواندن در قفس چه حسی دارد را فقط من و پرندهها میدانیم؛ بدجوری همنالهایم و همدرد، انگار قفس یک مجازات است برای پرنده خوش صدا. شاید برای همین است که در قفس هیچکسی کرکس نیست."
جبر حبس و قهر مجازات...
کم نیستند زنانی که خواندن تمام زندگی آنهاست. با تعدادی بیش از که خواندید گفتگو کردم، آنچه در گفتههای همه آنها مشترک است دلزدگی است، خستگی است و حسرت آواز. برخی توی ایران ماندهاند و بنای خروج ندارند، بعضی دیگر به جبر و عدهای هم به اختیار خارج شدهاند. با بعضی برخوردهای قضایی قهرآمیز صورت گرفته با بعضی نه اما همه دلنگرانند. آنها که داخل ایرانند از خط قرمزها میترسند، بیرونیها هم دلواپس دوستانشانند هم دلهره دارند که نکند هیچوقت نوبت خواندن در سرزمین مادری به آنها نرسد.
از روایتهای هر کدامشان میشود یک کتاب نوشت. خشونتهایی که علیه آنها انجام شده یکی، دوتا نیست و همه اینها برای آن است که این زنان عاشق خواندن هستند و میخواهند مانند هم نوعانشان در کشورهای دیگر فارغ از جنسیتشان به آنها مجال آواز خواندن و هنرنمایی داده شود.
موضوع آواز زنان در ایران تبدیل شده به معضلی لاینحل با ابعادی دینی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی. دیگر مسئله فقط نظرات فقها نیست که یکی بگوید "بلامانع" است یکی بگوید "غنا" باشد گناه است و یکی دیگر بگوید کدام غناست، کدام نیست.
ممنوعیت آواز زنان، از ابعادی به مسئله حجاب اجباری میماند. بعد از ۴۰ سال پافشاری بر این ممنوعیت، حالا جابجا کردن خطوط قرمز در ایندست موارد برای تصمیمسازان و قانونگذاران هم به نظر پیچیده میآید.
فعلا چند سالی است که این حق زنان ایرانی هم مانند بسیاری دیگر از حقوق آنها در سکوت از آنها سلب شده، تلاشهای فعالان هم به نتیجه قطعی نرسیده اما هر چند وقت یکبار صدایی بلند میشود، عدهای با آن همنوا میشوند اما کمی بعد به جبر حبس و قهر مجازات و حکم آنان که دور، دور آنهاست دوباره سکوت...