Wednesday, Jun 10, 2020

صفحه نخست » کاندیدای سازمان چریک‌های فدائی خلق در نخستین مجلس شورای بعد انقلاب، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpgیک روز عصر موقعی که دور هم نشسته بودند و چای می‌خوردند مسئولش گفت: "از طرف سازمان برای نخستن انتخابات مجلس کاندید شده است."
آن‌ها هنوز در یک خانه تیمی نیمه مخفی و نیمه علنی زندگی می‌کردند؛ خانه‌ای نسبتاً بزرگ با چهار اطاق، چهار رفیق مرد و دو رفیق زن. دو زن و سه تن از مردان از جمله زندانیانی بودند که اندک زمانی قبل از انقلاب از زندان آزاد شده بودند. بعد از سال‌ها زندگی ‌کردن در خانه‌های مخفی در مناطق فقیر‌نشین این نخستین خانه بزرگ در یک منطقه خوب تبریز بود که اجاره کرده بودند و یا شاید یکی از هواداران در اختیارشان نهاده بود. دختران هنوز شور سال‌های چریکی داشتند، هر روز صبح زود از خواب برمی‌خواستند، ورزش می‌کردند و گاه سرودی زیر لب زمزمه می‌نمودند. هر از گاهی نیز مشتی به شوخی حواله مردان! مردان نیز گاه گاهی همراهیشان می‌کردند. همه به گونه‌ای گیج تحولات سریعی بودند که روزانه اتفاق می‌افتاد؛ تحولاتی که از زندگی و افکار گذشته دورشان می‌کرد و خواسته و ناخواسته به داخل میدان بزرگی که انقلاب ساخته بود پرتابشان می‌کرد. سال‌ها زندگی چریکی، مخفی‌کاری، زندان و نگاه بی‌باور به تحولات، مانع از درک عمیق آنچه که پیرامونشان می‌گذشت می‌گردید. هیچ برنامه مشخصی نداشتند. موجی عظیم از نیروهای جوان عمدتاً دانشجو و محصل به طرفشان سرازیر شده بود. هیجان انقلاب جائی برای عقلانیت نمی‌گذاشت. آن هم برای یک سازمان چریکی!

رفیق مسئول سیمای بسیار زیبائی داشت. چشم‌های خاکستری متمایل به زرد و سبز با بینی خوش‌تراش و یک سبیل شبیه به استالین که اغلب با دو انگشت در حال تاب‌دادن آن بود؛ همراه با لبخند خفیفی که از زیر سبیل بیرون می‌زد. وقنی کاندیدائی او را اعلام کرد برایش باور‌کردنی نبود. چطور شده که او را انتخاب کرده‌اند؟ بچه‌های قدیمی‌تر، بچه‌های رها‌شده از زندان، بچه‌های شناخته‌شده تبریزی همه بر او ارجح بودند: "رفیق چرا من را انتخاب کردید؟ " لبخندی می‌زند به شوخی می‌گوید: "حاضر‌ جواب‌تر از تو نداشتیم! تو سال‌ها چهره نیمه‌علنی سازمان بودی و خیلی از این جوان‌ها تو را می‌شناسند. خوب هم بلدی مسائل را سرهم کنی و کم نیاری! در این مجلس هم چیزی جز بحث و جدل با ملا‌ها نیست! تازه، ما را که نمی‌گذارند وارد این مجلس شویم! "
به همین سادگی او کاندید سازمان چریک‌های فدائی شد. گیج است، نمی‌داند وظیفه یک نماینده مجلس چیست؟ چه باید بکند؟ اما او هنوز خود را چریک می‌فهمد و هیچ کاری نیست که چریک نتواند!
چند روز بعد سازمان طی اطلاعیه‌ای اسامی کاندیداهای خود را اعلام می‌کند. او به همراه یک رفیق کارگر از تبریز نامشان اعلام می‌شود. تراکت‌ها، اعلامیه‌های سازمان همراه عکس او در سرتاسر تبریز پخش می‌گردد. بر پایه دیوار‌ها و تیرهای بتُنی چراغ برق چسبانده می‌شود. روزگاری نه چندان دور او بیشتر این تیرها و پایه‌ها را علامت می‌زد و حال عکس خود را بر آنها می‌دید! انگار در آسمان پرواز می‌کند! آن روزهای پرشور، آن احترام عظیم جمعیت به انقلابیون، به چریک‌ها! باورش نمی‌شد. به خانه قدیمی و علنی خود که سال‌ها در اختیار داشت می‌رود. سکینه خانم صاحب‌خانه به محض دیدن او می‌گوید: "وکیل شدی! برای ما چه کار می‌خواهی بکنی؟ دیگر بچه‌ها فرش نخواهند بافت؟ " مشهدی احمد پسر کوچکش که ۱۲ سال بیشتر ندارد یکی از اطلاعیه‌های کاندیداتوری او را همراه عکس وی به دیوار اطاق محقرشان چسیانده است: "نمی‌دانی مشدی احمد و کبرا چقدر خوشحالند! به تمام فرش‌باف‌ها گفته‌اند که دوست تو هستند و تو در خانه ما زندگی می‌کنی! "
چند نفر از دوستان زنجانی‌اش به دیدن او می‌آیند و او غرق در شادی‌ست. غروری ناخواسته وجودش را پُر ساخته است. فکر می‌کند، دبیران دبیرستان و کسانی که او را می‌شناسند چه فکر می‌کنند؟ زمان چریکی وقتی به فکر شهید ‌شدن می‌افتاد، به عکس‌العمل تک تک کسانی که می‌شناخت فکر می‌کرد و به آخرین شعارهائی که باید می‌داد. حال نیز همه از مقابل چشمانش می‌گذشتند. به مادرش تلفن می‌زند. می‌گوید: "از طرف سازمان کاندید مجلس شده‌ام. " از پشت تلفن مکث و نگرانی او را حس می‌کند: "پسرم غیر از تو کسی نبود؟ باز تو را جلو انداخته‌اند؟ من از این ملاها بیشتر از شاه می‌ترسم. " ناراحت می‌شود؛ توضیح می‌دهد اما، مادر خوشحال نیست و نگران است. مرتب تکرار می‌کند: "بسه دیگه برای من، گفتم شاه می‌رود راحت می‌شویم؛ اما شماها ول نمی‌کنید. " مادر باز مکثی می‌کند. می‌داند که ناراحت اوست. ناراحت، که مبادا خاطر پسرش را آزرده باشد: "نمی‌دانم، شما بهتر می‌دانید. اگر خودت خوشحال و راضی هستی، من چه می‌توانم بگویم؟ اما مواظب باش. هرقدر از اینها دور باشید، بهتر است. " و دیگر چیزی نمی‌گوید.
مادر را با آن چادر نماز سفید و گل‌دارش به خاطر می‌آورد و چشم‌هائی که همیشه نگران او بوده‌اند. می‌داند نگران اوست و حال مرتب گوشه چادر نمازش را لوله می‌کند، باز می‌کند و باز، لوله می‌کند و به دوردست خیره می‌شود. دلش برای او و رنج‌هایش می‌سوزد. خوشحال است و نگران. خوشحال از کاندیدشدن، نگران از این‌که نمی‌داند چه باید بکند. با تک تک رفقایش صحبت می‌کند. اما هیچ‌کدام چیزی بیشتر از او نمی‌دانند. به آثار لنین مراجعه می‌کند، به وظایف نمایندگان حزب در دوما و این که چرا باید در دوما شرکت کرد. تازه معنی چپ و راست را درک می‌کند و این که چپ‌ها کجا می‌نشستند و راست‌ها کجا. خود را در سمت چپ مجلس می‌گذارد و از طرف کارگران و دهقانان سخن می‌گوید؛ همان‌طور که ده‌ها سال پیشتر از این بلشویک‌ها سخن می‌گفتند. هر قدر بیشتر می‌خواند برایش بیشتر مسلم می‌شود که هیچ هم‌خوانی بین دوما و مجلس خبرگان وجود ندارد.
به اسناد نخستین مجلس شورای ملی بعد از مشروطیت که اندک نیز هست، مراجعه می‌کند؛ در فضای پر التهاب انقلاب مشروطه غوطه می‌خورد. بار دیگر کسروی بعد از سالها در مقابلش ظاهر می‌شود با آن نثر و کلام بّرا همراه با ثقة‌الاسلام فریاد می‌زند. به یاد یکی از نمایندگان مجلس زمان شاه می‌افتد؛ نماینده‌ای که نسبتی بسیار دور با او داشت؛ از یک شهرستان تابع زنجان. او در تمام دو دوره‌ای که نماینده مجلس بود حتی یک کلمه سخن نگفت و دهان باز نکرد. وقتی از او پرسیدند که چرا هیچ‌وقت حرفی از حوزه انتخابیه نمی‌زنی؟ گفت: "گفتن من چه تأثیری دارد؟ این‌ها همه چیز را می‌دانند. و نیازی به گفتن من نیست. اگر قرار است کاری بکنند، می‌کنند. "
به یاد روزهای انتخابات می‌افتد؛ ماشین‌های جیپ، تاکسی‌بارهای پیکان که روی آن بلندگو‌های بزرگ همراه عکس نماینده را نصب می‌کردند و در شهر جولان می‌دادند. نان به نرخ‌ روز خوران از پشت بلندگوها فریاد می‌زدند. هر نماینده پشتش به هزار فامیلی گرم بود. در شهر او بعد از کودتای ۲۸ مرداد، محمودخان ذوالفقاری بزرگترین خان منطقه همه‌کاره شهر بود و نمایندگان دست‌چین او. مساجد و تکیه‌ها، هیئت‌های عزاداری، لات‌های محلی جیره‌خوار وی. به یاد روزهای عاشورا می‌افتد؛ به یاد هیئت‌های سینه‌زنی، دسته‌جات عزاداری که مقصد نهائی همه آنها خانه محمودخان بود و صله او. مردی بلندقامت که پشت پنجره ظاهر می‌شد و دستی تکان می‌داد و هیئت‌ها نعره می‌زدند: "اویون آباد السون، اویون آباد السون - خانه‌ات آباد، خانه‌ات آباد. " دلش از یادآوری چنان فرومایه‌گانی می‌گیرد.
برای جلسه توجیهی به تهران فراخوانده می‌شود. خوشحال است پاسخ سوالاتش را خواهد یافت. این دومین باری است که بعد از انقلاب به تهران می‌رود. از انبوه جمعیت، از توده وسیعی که مقابل ستاد سازمان جمع شده‌اند؛ از رفت و آمدها به شعف آمده است. همه جا صحبت و سخن‌رانی است. هیچ‌کس فرصت فکرکردن و سرخاراندن ندارد. همه بحث می‌کنند؛ ده‌ها گروه سیاسی بزرگ و کوچک سخت سرگرم مناظره و جدال بر سر مفاهیم سیاسی‌اند. از حاکمیت خلق تا حکومت کارگران و دهقانان، از جنگ مسلحانه تا اتحاد و انتقاد.
با رفقای قدیمی‌اش دیدار می‌کند؛ سراغ مسئول پیش از انقلاب خود می‌رود. او جزء اعضای رهبری است. سخت مشغول: "میدانی بهروز اوضاع بسیار پیچیده است. شرایط عوض شده؛ همه به‌گونه‌ای دور خود می‌چرخند. نقش قهرمان‌های زمان چریکی خیلی کم رنگ شده. حالا هر کسی که اندک مایه تئوریک دارد و دستی به قلم، جایگاه بهتری گرفته. مسائل بسیاری مطرح است. بگو ببینم، آن طرف‌ها چه خبر؟ از مادرت چه خبر؟ "
سراغ یکی دیگر از رفقایش می‌رود؛ می‌خواهد از اوضاع سازمان و گذران‌اش سر در بیاورد. هر کس چیزی می‌گوید: "رفقائی که در زندان بودند، آن‌جا نشسته و کلی مسائل تئوریک خوانده و بحث کرده‌اند. ما بیرون فقط اعلامیه پخش کردیم و جلد کلت دوختیم و بانک زدیم. حالا آنها آمدند و می‌نویسند و تحلیل می‌کنند و خودشان را واردتر و بالاتر از ما می‌دانند. اکثرشان هم بچه‌های فنی تهرانند. مبارزه چریکی، بای بای. "
برای کاندیداهای نمایندگی جلسه‌ای در یکی از دفاتر پیشگام می‌گذارند. همه کاندیداها نیامده‌اند. چند نفری می‌شوند. خود را همراه رفیق کارگر تبریزی کاملاً تنها حس می‌کند. رفیق قدبلندی وارد می‌شود. کیفی و کراواتی زده که برای او بسیار جالب است. صورتی کشیده دارد و چهره‌ای سبزه. با چند نفر خوش و بشی می‌کند؛ پشت میز می‌نشیند. بگونه‌ای خاص از زیر عینک نگاهی به افراد می‌اندازد. عینک‌اش را از چشم برداشته روی میز می‌گذارد. کیفش را باز کرده و چند برگ کاغذ و مدادی بیرون می‌آورد. با دو انگشت بینی را فشاری می‌دهد و نفسی عمیق می‌کشد و صدایش را صاف می‌کند. اما گویا گرفتگی دماغش بیشتر است و تودماغی صحبت می‌کند. بی مقدمه می‌پرسد: "کدام یک از شما کارگر هستید یا بوده‌اید؟ " دو سه نفری دست بلند می‌کنند. از رفیق تبریزی من می‌پرسد: "کارگر کجا بودی؟ " می‌گوید: "چند جائی کار کردم. حالا سیمان‌کارم. " سری تکان می‌دهد: "نه منظورم کارگر صنعتی است. " با یکی دیگر که گویا یکدیگر را می‌شناسند وارد صحبت و تعریف کارگر صنعتی می‌شود و توضیح مفصل در مورد کارگران صنعتی و نقش آنها در انقلاب‌ها و برپائی سوسیالیسم می‌دهد. و نهایت هم اعلام می‌کند که خود او سال‌ها کارگر صنعتی بوده. می‌گوید: "وظیفه ما در این دوره افشاگری است. دفاع از حقوق کارگران و دهقانان و زحمتکشان است که ما در رئوس برنامه خود نوشته و توضیح داده‌ایم. چیز تازه‌ای نمی‌گوید و بیشتر گرم گفتگو با کسانی است که می‌شناسد.
احساس خوبی ندارد. ته دلش می‌گوید: کاش کارگر صنعتی بودم. می‌خواهد بگوید: من هم کارگری کردم؛ یاد پالایشگاه تبریز و دو ماهی می‌افتد که در آنجا کار کرده بود. یاد لوله‌هائی که از صبح تا عصر روی کولش می‌گذاشتند و از این سر تا انتهای پالایشگاه می‌برد و تنها دلخوشی‌اش این بود که با چند نفری آشنا شود و عصر بعد از تعطیلی بیاید و با همان وضعیت کارگری قاطی دیگران در قهوه‌خانه آذری مقابل سینما فرهنگ بنشیند و شربت آلبالو بخورد. ته دلش خنده بدجنسانه‌ای شکل می‌گیرد. نمی‌داند از چه و از کجاست. به یاد کارخانه آردل می‌افتد در شادآباد و آن میله بلندی که به دستش داده بودند و باید آن را داخل لوله‌های کوچکی می‌کرد. یک بار به چپ و بعد به راست و باز به چپ می‌پیچید و با این کار لوله مخصوص اجاق گاز فرم می‌گرفت. در تمام دو ماهی که در آن کارخانه کار کرده بود، از ترس شناخته‌شدن نتوانست با هیچ کارگری دوستی کند و همیشه نگران کلتی بود که در اطاق اجاره‌ای جاسازی کرده بود و نگران هم‌اطاقی‌اش.
چیزی نگفت اما جلسه نیز هیچ کمکی به او نکرد و پاسخی به سوالاتش نبود. برعکس بر حیرت و تنهائی‌اش افزود. هیچ‌وقت خود را در سازمان این‌گونه تنها حس نکرده بود. رفیقی که می‌گفت او هم کارگر صنعتی است به کنارش می‌آید: "میدانی تنها کارگر واقعی من بودم. سال‌ها زندان کشیدم، شکنجه شدم. سر مواضع کارگریم ایستادم. اما چه فایده امروز یک کارگر در ترکیب این رهبری سازمان نیست. همه می‌دانند که من تا چه حد آگاه به مسائل کارگری هستم اما دریغ از یک مشورت. " نگاه می‌کند به چشم‌های سیاه و سبیل پر پشت‌اش. انقلاب شد هرکس حق‌السهم خود را می‌خواهد. اسم رهبری فریبنده است حتی اگر شده رهبری بر چند نفر.
دلش می‌خواهد یک بار دیگر به مناطق فقیرنشین تهران برود، به حاشیه شهر به محلاتی که مبارزه خارج از محدوده از آن‌جاها شروع شد، به محله جوانمرد قصاب می‌رود. زمان گذشته است! دیگر خبری از مأموران شهرداری نیست. حال بسیاری از همان افراد، زاغه‌نشینان خود مأمور شده و به لباس کمیته در آمده‌اند. همه را با سوءظن خاصی نگاه می‌کنند. به یافت‌آباد می‌رود به جائی که بیشترین گزارش‌های مبارزات خارج از محدوده را از آن‌جا تهیه کرده بود. هنوز خانه‌ها و آلونک‌ها همان‌طور توسری خورده بر سر جای خود ایستاده‌اند. به طرف همان قسمتی می‌رود که با مردم صحبت کرده بود. یاد صحبت آن روزها می‌افتد. مردی میان‌سال را به‌خاطر می‌آورد که در مقابل تلی از خاک و چوب ایستاده بود. نشانی از یک خانه ویران شده. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. می‌گوید: این خانه من بود. کوچکتر از لاله موش. گفتند: اگر زمین را بکنیم و تنها یک متر بالاتر از زمین سقف داشته باشیم، خرابش نخواهند کرد. با چنگ و ناخن زمین را کندیم. لاله ساختیم و مثل موش کور در این زیرزمین زندگی کردیم. کسی لاله موش‌ها را خراب نمی‌کند. اما لاله ما را خراب کردند. " و گریه‌اش شدیدتر می‌شود. گریه یک مرد روستائی آذربایجانی پرت‌شده از اعماق روستاهای آذربایجان به حاشیه تهران، که هنوز قادر به تفکیک «لاله» از «لانه» نیست. دلش می‌خواهد او را پیدا کند. می‌گردد و سرانجام همان جای قبلی او را می‌یابد.
آلونکی برپاساخته او را می‌شناسد. تکلیف به درآمدن خانه می‌کند: "می‌بینم خانه ساختی و از زیرزمین خلاص شده‌ای؟ " خنده‌ای می‌کند: "پس برای چه انقلاب کرده‌ایم؟ " به شوخی می‌گوید: "از لاله موش در آمدی؟ " می‌خندند: "لاله نه لانه! حال همان کسان که مرا موش کرده بودند، خود به سوراخ موش رفته‌اند. پسرم در کمیته است چه تعریف‌هائی می‌کند! همه را از حلقوم‌شان بیرون می‌کشیم. حق خود را می‌گیریم. "
به یاد یک شعر بسیار قدیمی مصری می‌افتد که بر پاپیروس‌های سه هزارسال قبل نوشته شده بود. شعری درباره قیام بردگان: «حال آنان که لباس ابریشمی می‌پوشیدند و بر تخت‌ها تکیه می‌زدند و بر غلامان فرمان می‌راندند و شراب می‌نوشیدند، خود به بردگان بدل گشته‌اند و بردگان، بر تخت‌ها می‌نشینند و فرمان می‌رانند و لباس ابریشمی می‌پوشند. " این شعر و خشونت خوابیده در آن و پسر کمیته‌ای او نگرانی مبهمی بر دلش می‌افکند. این مرد آن نبود که او تصور می‌کرد!
به تبریز بر می‌گردد. قرار است در دو متینگ بزرگ سخنرانی کند. نمی‌داند چه باید بگوید. عصر یکی از بچه‌های پیکار به سراغش می‌آید. دوستی عزیز، قدیمی و هم‌شهری که قبلاً با هم بودند: "سازمان ما تصمیم گرفته به تو رأی بدهد. ما نماینده معرفی نمی‌کنیم. هرچند که بیشتر مواضع شما را قبول نداریم، اما باز به شما نزدیک‌تریم. نمی‌دانم عاقبت ما و شما با این حکومت چه خواهد شد. اما از هر فرصت باید برای افشاگری استفاده کرد. "
با هم سری به اطاق صاحب‌خانه سکینه خانم می‌زنند. حال کبرا را می‌پرسد. او زمانی که کبرا سوخته بود روزها و روزها در بیمارستان پرستاریش کرده بود. با وجود هیکل درشتش قلبی به حساسی و پاکی یک کودک دارد. آن شب را کنار هم می‌گذرانند.
نخستین میتینگ در باغ شمال است. جمعیتی انبوه که عمدتاً معلم، دانشجو، محصل و تعدادی کارگران هوادار و افراد عادی‌اند اما ترکیب جمعیت بیشتر افراد تحصیل‌کرده‌اند و این بر ترسش از صحبت کردن می‌افزاید. با عاشیق حسن صحبت می‌کند: "هر وقت کم آوردم بیا و بخوان و فضا را پرشور کن! " لحظات اول کنترلی بر خود ندارد. اما رفته رفته بر خود مسلط می‌شود. از باغ شمال می‌گوید از مبارزان مشروطه که در این شهر و در این باغ به دار آویخته شدند. از فدائیانی که چند سال قبل در همین تبریز در «قورت میدان» در یک درگیری به شهادت رسیدند و انقلاب از خون آنها رنگ گرفته، از ۲۹ بهمن و این که خود ناظر بود چطور مردم سینه مقابل گلوله سپر کردند؛ از گلوله خوردن و جان دادن یک کارگر در شب انقلاب در مقابل چشمانش در خیابان حافظ؛ از درگیری در باغ الماس و کارگران فرش‌باف و مردمان زحمت‌کشی که با آنها زندگی کرده بود و از خواسته‌هایشان، از شوراها از ملی‌کردن صنایع، از تقسیم زمین‌ها و هرچه که به نظرش می‌رسید. فضا گرمتر شده بود. حسی زیبا و آرام به او دست داده بود. می‌توانست همین‌طور ساعت‌ها صحبت کند. آرام شده بود. درون شعارها نفس می‌کشید و در فضا می‌چرخید. عاشق می‌خواند: "زحمت‌کش اینسانا، من فدائی‌ام، من فدائی‌ام" و او همراه جمعیت تکرار می‌کرد. مدتی بعد آرای رسمی اعلام شد. او، ۳۲ هزار رأی آورده بود. اما رأی واقعی بسیار بیشتر از این بود، این را دستیار استاندار وقت به او گفته بود.
شب همه نمایندگان را به شهرداری دعوت کردند. مدتی در سالن انتظار می‌نشینند. مردی ریشو که نمی‌داند به چه علت کلاه کاسکت بر سر نهاده داخل می‌شود. زیر لب خوش و بشی می‌کند. سراغ سید ابوالفضل موسوی کاندید حزب جمهوری اسلامی می‌رود؛ دست او را می‌بوسد: "عذر می‌خواهم اگر دیر کردم. جائی مسئله پیش آمده بود. برادران اگر اعتراضی به نحوه انتخابات و آرای خود دارند، می‌توانند کتباً بنویسند. ما جواب می‌دهیم. " موسوی که هیکل فربه‌ای دارد با گونه‌های سفید و ریش حنائی که بیشتر به سرخی می‌زند، به جای همه جواب می‌دهد:
-"الحمدالله همه چیز به خوبی پیش رفت و فکر نکنم برادران اعتراضی داشته باشند. " بعد با نگاهی متکبرانه به مجلس خیره می‌شود؛ نگاهی که آخوندها از بالای منبر به جمعیت می‌اندازند: "مجلس اسلامی است و انشاءالله که قوانین خوبی در آن تصویب خواهد شد. " هر کس چیزی می‌گوید. او می‌گوید: "الحمدالله که جناب عالی به مجلس نرفته سخنگوی همه شدید. ما خودمان زبان داریم و حرفمان را می‌زنیم! قرار بود مجلس مؤسسان شود حالا شما مجلس را اسلامی کرده‌اید. "
خون در صورت موسوی می‌دود. صدایش می‌لرزد و نماینده شهرداری به پرخاش می‌گوید: "حرمت جلسه و آقا را نگهدارید. " موسوی بلند می‌شود: "تقصیر من است که با کمونیست‌ها می‌نشینم. اصلاً چرا باید به شما اجازه شرکت در انتخابات می‌دادند؟ انقلاب اسلامی است و نمایندگانش هم باید اسلامی باشند. " جلسه به هم می‌خورد. موسوی خارج می‌شود. کاندید یکی از احزاب به او انتقاد می‌کند: "چرا همیشه همه چیز را به آشوب می‌کشانید. به هرحال باید با این‌ها در گفتگو را باز کرد. " او را به خوبی می‌شناسد: "ما زبان اینها را بلد نیستیم. گفتگو را به شما می‌سپاریم. "
برافروخته خارج می‌شود. تمامی مسیر میدان شهرداری تا خانه‌اش را پیاده می‌رود. لحظه لحظه انقلاب از مقابل چشمانش می‌گذرند. تصویر تمام رفقائی که طی سال‌ها از دست داده است. به خانه‌های تیمی، به هراس‌های شبانه، به کمیته مشترک، به اطاق شکنجه فکر می‌کند. به آن کابل برق و فریادها و پاهای زخمی. درد شکنجه و درد اعتراف و هزاران جوان پرشور که هفته قبل برایشان سخن گفته بود. به مشهدی احمد و عکسش که او به دیوار اطاق محقرشان چسبانده بود. به شور این چند هفته، آرزوها و شعارهایش و به مجلسی که اسلامی شده است.

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy