کتاب «شعبان جعفری، هما سرشار، نشر ناب، لُس آنجلس، بهار ۱۳۸۹»، که ماحصل «بیش از هشتاد ساعت نشست و سی ساعت مصاحبهی ضبط شده ی» هما سرشار با شعبان جعفری است، اطلاعات ِمکمل و گاه دست اولی در مورد برخی رویدادهای مربوط به سالهای پرآشوب ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲ شمسی به دست میدهد. بگذریم از این که روایتهای نادرست و خلاف واقع نیز در این کتاب کم نیست.
کتاب مذکور (در میان پژوهشهای مربوط به نهضت ملّی) از وجه دیگری نیز جایگاه ویژهای دارد:
۱- همانگونه که خانم هما سرشار در پیشگفتار کتاب تأکید دارد، گرچه پژوهشگرانِ بسیاری در مورد آن سالها گفته و نوشتهاند، اما «هنوز اهل قلمی، از زبان و دیدِ کسی که آن لحظات پر تنش را در خیابان زیسته و داخل معرکه و میدان گود بوده، چیزی ننوشته است.»
۲- بی طرفی و امانتداریِ خانم سرشار، در مراحل گفت و گو و تدوین کتاب:
«هرچند اینجا و آنجا[ شعبان جعفری] را چالش کردهام، اما ضبط و ثبت پاسخها و گفتههای جعفری، نشان موافقت یا مخالفت من ِ مصاحبه کننده نیست، که در روایت حفظ امانت کردهام، ولی شمای خواننده آزادید که برداشت خود را داشته باشید. در مقابل، او [ شعبان جعفری] نیز با من پیمان بست که هر آنچه را پاسخ میدهد عین واقعیت باشد و آن پرسشی را که نخواهد، پاسخ ندهد. آیا او نیز به این پیمان وفادار مانده است. دوست دارم چنین فکر کنم.»
گرچه « گرم کردن [ و به حرف آوردن ِشعبان جعفری] کار ساده ای بود و در این زمینه دوستانش یَد طولایی داشتند» ، با وجود این نقش خانم هما سرشار، تنها به « گرم کردن» شعبان جعفری و به حرف آوردن او خلاصه نمی شود.
این که پرسشگر با اشراف نسبی بر رویدادهای سیاسی آن سال ها و اطلاع بیش و کم ازحضور و نقش فعال جعفری در برخی بزنگاه های تاریخی و تأثیرش بر رویداد ها ، پرسش هایش را سامان می دهد،اهمیت خود را دارد ، اما وجه تحسین برانگیز کار خانم هما سرشار، هوشمندی و ظرافت در طرح پرسش و پیش بردن مصاحبه و گاه عقب نشینی ( کوتاه آمدن ، در برابر برخی سخنان ناراست جعفری) است ، تا طَرَف مصاحبه ( به جای آنکه بِرَمَد و از بیشترْ گفتن امتناع کند ) ناخودآگاه ، از ناگفتنی ها بگوید و تناقض گویی هایش آشکار شود.
البته، شعبان جعفری ، گاه با زیرکی متوجه ی تدبیر پرسشگر و سماجت او در پی گرفتن برخی سئوالات می شود و زبان به اعتراض ملیح ! می گشاید:
جعفری : ماشالا، شما برای بازپرسی خوبین!
مورد دیگر:
سرشار- لطفاً قضیه را کامل تعریف کنید.
جعفری- گفتم بیام بیرون میزنمت دیگه! شما دارین اعتراف میگیرن؟
سرشار- بله دارم اعتراف می گیرم.
جعفری - باشه ![ خنده ]
با این وجود، شعبان جعفری ، در بسیاری موارد ( از جمله در ربط با حضور وعملکردش در کودتای 28 مرداد) راست نمی گوید و داستان پردازی می کند.
به هر حال، حفظ امانت و پایبندی به پرنسیپ های روزنامه نگاری، این اعتماد به نفس را به خانم سرشارمی دهد، تا ( بی آنکه پروای بَدآمدِن احتمالی خواننده و پسندِ زمانه را بکند) تصویری را که از شعبان جعفری در ذهن و ضمیرش نفش بسته است، بر قلم آورد :
با « ... رفت و آمد به آپارتمان کوچک و بسیار ساده ی او، گوشه هایی از شخصیت شعبان جعفری برای من روشن شد که برای یک آن فکرش را نمی کردم : مردی سنتی، لوطی منش، قانع و شاکر به داده ها و نداده ها ، بلند طبع ، تیزهوش، محتاط و محافظه کار، شوخ طبع و نکته سنج؛ یکی ازهمان اهالی آشنای جنوب شهر با محفوظاتی بکر و دست نخورده و فرهنگی قالب گرفته و پیش ساخته، موجودی وقت شناس و منظم با حافظه ای شفاف، اهل شعر و شاعری ، ورزشکاری عاشق قدرت... انسانی که کمبود دانش کتابی اش را با یک ارتباط ویژه ی حسی و بدون کلام به سادگی ممکن می سازد؛ مردی خود ساخته با توانایی بهره برداری هشیارانه از فرصت هایی که در زندگی پیش می آید .»
در ربط با صف طویل صفات و ویژگی هایی که خانم سرشار ( دست و دلبازانه ) به شعبان جعفری نسبت می دهد ، می توان ( بعضاً ) با ایشان موافق بود:
اینکه هشیارانه از فرصت هایی که برایش پیش آمد بهره برد؛ اینکه تیز هوش بود ؛ اینکه مردی بود «خود ساخته» ، « با توانایی بهره برداری هشیارانه از فرصت هایی که در زندگی پیش می آید » ... اما ، به گمان من ، ممیزه ی « بهره برداری هشیارانه از فرصت ها»، که خانم سرشار به شعبان جعفری نسبت می دهد، چیزی جز « فرصت طلبی» و « چرخش در مدار قدرت » نیست، و جایش در صدر همه ی آن صفات و ویژگی هایی است که ( در ربط با او) در بالا آمده است.
افزون براین، شعبان جعفری ، دست کم از زمانی که وارد « معرکه سیاست و قدرت » شد، ( به تصریح خودش ) غم نان نداشته است تا « قانع و شاکرِ[ به ] داده ها و نداده ها » باشد.
--------
در همین آغاز بگویم، شعبان جعفری، برخلاف لقبی که به او داده اند، آدم بسیار تیز و هشیاری بود:
سرشار: چقدر برای « مخ » شما حرف و نقل هست : لطیفه، حکایت، شایعه... یک عالم!
جعفری: خُب دیگه اینجوری بود. آخه همه منو اینجوری میشناختن!
س: هیچوقت هم سعی نکردید خلافش را نشان بدهید ؟
ج: نه بابا ، بذار بی مخ بمونیم. اگه بدونن مخ داریم ولمون نمی کنن[ خنده ] ...
در جای دیگر:
ج : « خانوم... من خودم دو سه سال آخر می دونستم که این مملکت یه روز نابود میشه، به جون شما. من مغزم خوب کار میکنه ! بگذر از این که هی بی مُخ بی مُخ میکنن! با این بساطی که من دارم میبینم ، طرف داره میره! خُب من یه جور بودم که هر کسی کاری داشت میومد سراغ من و حرفا شو میزد . مثلاً میرفت دادگستری میدید نمیشه میومد پیش من. ... هزار تا بودن!...اینا میگفتن تو مملکت چه خبره ! خلاصه اینکه خدمت شما عرض میکنم عین حقیقته و اینا یکی یکی و هر کدوم به سهم خودشون مردمو ناراحت کردن.»
و در جای دیگر :
ج :یه دست هایی تو کار بود که شاه را از مردم جدا کنه.
س : مثلاً چگونه؟
ج: عقیده ی منو می خواین؟ یه چیزی به شما میگم عین حقیقته. ببین، این اوستودیوم فرح کجا بود؟ یادتونه کجا بود؟
س : نیروی هوایی؟
ج: دیگه بغلش چی بود؟ نمیدونین، هان؟ بغلش حلبی آباد بود. بیست هزار تا قاچاقچی و دزد و قالتاق و قاتل اونجا زندگی می کردن. وقتی عرض می کنم مردم بیشترشون نمیدونن، ایناست... آخه یکی نباید بود به وضع اینا می رسید؟ وقتی اون اوستودیوم رو ساختن ، اوستودیومی به او عظمتو، یکی نبود بپرسه : اینجا چیه ؟ این همه حلبی رو هم؟ ... آخه شما میری تو اون استودیوم، پیاده شو، ببین انجا چیه، بگو این حلبیا چیه؟ اینا کی اَن اینجا زندگی می کنن؟ اینا رو حمع کین، این ملتو ببینین. بابا آدم یه حقیقتی رَم باید بگه. آدم همش نباید بشینه تعریف کنه که !
----------
اما، حکایت لقب گرفتن شعبان جعفری:
سرشار- چرا این لقب « شعبان بی مُخ » را به شما دادند؟
جعفری - لا اله الا الله...شروع شد ! [ با خنده ]... مدرسه که می رفتیم ...بچه ها که می خواستن برن دستشویی، اینجوری میکردن [ انگشت سبابه را به نشان اجازه گرفتن بالا می برد] اونوقت معلم میگفت : « برو!» من اینکارو نمی کردم ، هر وقت می خواستم، راهمو میکشیدم میرفتم بیرون.اونوقت معلمه با انگشت میزد به شقیقه ش و به بچه ها می گفت : « مخش خرابه ! مخ نداره!» از همونجا اینا اسم ما رو گذاشتن « بی مُخ»... خب! حالاشم هر خبری میشه مخ ما رو میکشن جلو. خدا پدر و مادر این آدمای مخالف رو بیامرزه ، بازم به این مخالفا که به خاطر مخمونم شده ما رو مطرح میکنن !»
خانم هما سرشار( آنگونه که خود می گوید ) نخستین بار در 15 جولای 1986، در خانه خودش ( لُس آنجلس) با شعبان جعفری رو به رو شد. دوستی که به خانه ی خانم سرشار دعوت شده بود ، شعبان جعفری را هم با خود آورد:
« هیکلی تنومند، ریشی انبوه و صدایی رسا داشت. هنگام احوالپرسی چشم بر زمین دوخته بود که نگاهش با نگاه من - زن غریبه - برخورد نکند. هم این ، راه گریزی شد تا نگاهی گله مند به دوستی که او را همراه خود به خانه ی ما اورده بود، بیندازم که : شعبان جعفری اینجا چه می کند.»
همسر خانم سرشار ( با این توصیه که : « با او صحبت کن، پشیمان نمی شوی») او را « به آرامش می خواند».
در همان شبِ مهمانی، گفت و گو با شعبان جعفری و نوشتن خاطرات او، در ذهن خانم هما سرشار شکل می گیرد وخانم سرشار، همانجا از او می خواهد که از خاطراتش بگوید :
سرشار- آقای جعفری، شما نمی خواهید خاطراتتان را برای مردم تعریف کنید؟
جعفری - آخه به قول معروف:
با هر که درد خویشتن ابراز می کنم/ خوابیده دشمنی است که بیدار می کنم
س- از بابت من خیالتان راحت باشد.قول می دهم که پشیمان نشوید...
ج- بله، خُب اگه قرار شد حرف بزنم شما باید کتابش بکنین.اما جور دیگه ای جز کتاب نمیخوام...باید یه جوابی باشه برای همه کتابا و مقالات و این چیزایی که نوشته شده!
س- حتماً کتابش می کنیم. شما جزو انسان های سرشناس ایران هستید و کتاب خاطراتتان خواننده ی بسیار خواهد داشت.
ج- والا، آخه چی بگم ! تو اون مملکت هر کی رو می خواستن مجازات کنن سرشناسش میکردن.جداً میگم خانوم. بعضی از مردم بیخود و بی جهت ما رو میکنن عَلم یزید وهمینجوری حرفای مفت میزنن.
س- پس گفتن خاطرات و نوشتن واجب می شود.
ج- خانوم من به شما قول دادم اگه یه روزی حرف بزنم ، جز شما با کس دیگه ای حرف نزدم...
س- متشکرم. ولی تا دیر نشده این کار را باید بکنید...
ج- باید به موقع سرِ فرصت بیام خدمتتون ...»
امکان گفت و گوی خانم سرشار با شعبان جعفری، بالاخره در «جولای »1999 دست می دهد.
در آغاز گفت و گو ، جعفری از خودش می گوید. این که متولد 1300 شمسی است. اهل محله ی سنگلج تهران است . پدرش ، «از لوطیا و مشتیای معروف بود که از چارده تا بچه اش ، سیزه تاش مردن» و فقط او، که فرزند چهارم خانواده بود، زنده ماند.
از آنجا که « شَرّ بود» ، مجبور بود مرتب مدرسه عوض کند . پدرش بالاخره ناچار شد از مدرسه بیرونش بیاورد:
« پدرم، خدا بیامرزش، منو گذاشت ریخته گری. از ریخته گری بیرونم کردن، آورد گذاشت آهنگری . همینجور یکی یکی ما رو میذاشت سر کار... بعد سرلشکر[ سرتیپ] شفایی رئیس قورخونه که به حساب همه کاره ی رضاشاه اینا بود محل ما میشست. پدرم باهاش صحبت کرد... اون منو برد قورخونه [ زرّاد خانه، اسلحه خانه]. یه مدتی ام تو قورخونه کار کردم ، قسمت سوهونکاری.»
شعبان جعفری ، از( تقریباً ) چهار ده سالگی به طرف ورزش رفت. نخستین بار، در پانزده سالگی، به خاطر دعوا توی محل به زندان افتاد.از آن جایی که مرتب این طرف و آن طرف می رفت و زد وخورد می کرد، معروف تر شد.
همدوره های شعبان جعفری، به تصریح خودش، از لات ها و چاقوکش ها بودند، که بسیاری از آن ها به جرم قتل اعدام شدند، اما او مدعی است که هرگز چاقو نکشیده است:
« اونوقتا، پیش از اونم که این بساطا پیش بیاد، ما یه خورده شرّ و شور بودیم دیگه. بیخود دوست داشتیم با بچه ها بریم مثلاً هی با این و اون دعوا و مرافعه کنیم... من هیچوقت چاقو نکشیدم، فقط مرافعه می کردم و میومدم خونه. اونام مرتب میومدن دنبالمون و میگرفتن میبردن کلانتری یا میفرستادن مثلاً زندان... ما یه پتو گذاشته بودیم پیش ننه خدابیامرزمون ،همیشه تا می گفتیم : " ننه پتوی ما رو بده " ،میفهمید . پتو رو می داد و میگفت : " بازم داری میری زندان ننه ؟" »
ورود جعفری به دنیای سیاست، ظاهراً ناخواسته بود. شبی درحال مستی وارد « تماشاخانه فردوسی» می شود. از آنجا که تماشا چیان ( ازجمله حکیم الملک نخست وزیر وقت) دستچین و دعوت شده بودند ، با حضورجعفری درتماشاخانه مخالفت می شود؛ در پی کله شقی جعفری و امتناع از ترک تماشاخانه ، کار به درگیری می کشد. قشقرق راه می افتد ، تماشاخانه به هم می ریزد و در نتیجه نخست وزیر و بسیاری از مدعوین، به سرعت تماشاخانه را ترک می کنند .افسر دژبان، جعفری را ( که در آن زمان سرباز بود) دستگیر می کند ، به « دژبان » می برد و در زندان مجرد حبس اش می کنند. جعفری، گرچه قرار بود در اختیار رکن دو ستاد ارتش قرار گیرد تا به خارک تبعید شود، اما از آنجا که نمایشنامه ، « علیه شاه » بود، « دستگاه از کار او خوشش » آمد. سرگردی از اداره آگاهی به او می گوید :« آقای جعفری ، کار خوبی کردین.اینا داشتن نمایش " مردم " میدادن علیه شاه».
جناب سرگرد، سپس از او می خواهد ، برای مدتی تهران را ترک کند، تا آب ها از آسباب بیفتد:
« گفت کجا دوست داری بفرستیمت؟ گفتم : والا رشت و لاهیجان هَواش بهتره، ما رو بفرستین اونجا. خلاصه پونصد تومن به ما دادن ...اونوقتا پونصد تومن خیلی پول بود! ما گفتیم : " برادر، پونصد تومن خرج چار روز کلّه پاچه ی ما میشه." خلاصه کردنش دو هزار تومن.»
شعبان جعفری ، در تبعید ، به دفعات کتک کاری می کند و یک بار کارش به دادگاه می کشد ، اما « قنبرخان چاردهی» که پیشکار قوام السلطنه بود و « به اصطلاح خان اونجا بود و استاندار عوض می کرد» ، واسطه می شود و به سفارش او جعفری را تبرئه می کنند:
« مَردم رفتن بستن به من که فحش دادم به شاه یعنی به شاه بد گفتم .خلاصه دادگاهی شدیم و رفتیم اونجا نشستیم .گفتیم : بابا ما گفتیم -- خیلی معذرت میخوام ببخشین -- خوارشو گا...م ، شما خیال کردین من گفتم خواهر شاه رو...» خلاصه سر همین ما رو گرفتن...»
جعفری ، هنگام تبعید در لاهیجان ازدواج می کند و بعد ازیک سال به تهران بر می گردد:
« رفتیم تو همون خونه ای که قدیم بودیم تو دباغ خونه. آخه اونوقت ما هیچی نداشتیم. اصلاً یه شلوارم پامون نبود.»
----------
شعبان جعفری، که در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده بود ، ریش می گذارد ، اما می گوید « خشکه مذهبی» نیست:
« من همیشه ریش داشتم ، ولی ریش که مناط [ ملاک و میزان] نمیشه خانوم. من تو خونواده ام آدم روشنفکری بودم .»
جعفری ، با روحانیون قم هم ارتباط داشت و هر از گاه، به دیدن آیت الله بروجردی و آیت الله شریعتمداری می رفت. می گوید این هر دو، شاه را دوست داشتند. آنگاه ، از رجال ان زمان می گوید : که « استخواندار بودن»:
« یه دفعه یادمه همین بروجردی و شاه با هم حرف نمی زدن. به حساب بین شون بهم خورده بود.اونوقتا آدمای استخوندار تو مملکت و دولت بودن که نمی ذاشتن وسط شاه و روحانیون بهم بخوره. یه موقع اعلیحضرت رو وَر می دارن میبرن قم. آیت الله بروجردی هر روز سر ِ ساعت دوازه سوار درشکه می شد و از خونه اش میرفت تو حرم نماز میخوند و مردم پشت سرش نماز میخوندن. اول ظهرکه میخواست بره، اول یه دور ، دور حرم رو میزد و میرفت . اینام طوری شاه رو میبرن تو حرم که بروجردی همون ساعت تو حرم برسه. اینا دو تایی میخورن تو قد همدیگه و چششون تو چش همدیگه میفته و با هم آشتی می کنند... اونوقتا دور ور شاه آدمای حسابی بودن...بعد همین که [ ارتشبد ] فردوست و امثال اینا دور ورداشتن، یواش یوش روحانیونو از دور و ور شاه پروندن.
-------
جعفری می گوید، در « بیست پنج شش سالگی تو فدائیان اسلام» بود:
« نمیخوام راجع به فدائیان اسلام چیزی بگم. من یه آدم اونجور مذهبی نیستم، ولی راجع به مذهب چیزی نمیگم، والا اگه بخوام بگم خیلی چیزا دارم بگم ».
خانم سرشار هم، لابد به ملاحظاتی، جعفری را تشویق نمی کند تا از دانسته هایش در مورد مذهب بگوید.
رابطه ی جعفری با فدائیان اسلام به گونه ای بود که یک بار، به خواست نواب صفوی ، گره ی مالی آن ها را باز می کند.
بعد از اقدام ناموفق فدائیان اسلام برای ترور حسین علاء ، به دستور تیمور بختیار( فرماندار نظامی وقت) همه ی سی نفر رهبران فدائیان اسلام، از جمله نواب صفوی ( مرد شماره ی یک فدائیان اسلام ) واحدی ( مرد شماره ی دو ) ، خلیل طهماسبی و مظفر ذوالقدر دستگیر می شوند.
کمک مالی جعفری به نواب صفوی ، او را هم به شهربانی و بازپرسی می کشاند. بعد از محاکمه ی فدائیان اسلام، تیمسار حسین آزموده ،جغفری را احضار می کند:
آزموده گفت : « جعفری شما به اینا پول دادی؟ گفتم : « نه !» گفت : « جان من پول دادی؟» گفتم : « نه» گفت : « سرِ اعلیحضرت به اینا پول دادی؟» گفتم : « آره » گفت : « چی شد دادی؟» گفتم : « والا جریان اینجوری شد . اینا پول می خواستن واسه یه چیزی بگیرن ، یه کاری داشتن، ...رفتم از این و اون پول گرفتم. خلاصه آوردم دادم به پسر برادرم بده به ذوالقدر...البته اینا اگه ده ملیونم پول میخواستن میتونستن فراهم کنن. براشون مشکل نبود ولی خودشون قبول نمی کردن.»
« خلاصه همه رو گرفته بودن ، موندم من. منم خُب 28 مرداد امتحانمو پس داده بودم.تازه اونقدراَم از 28 مرداد نمیگذشت. آزموده گفت : سه چار ساعت باید به من مهلت بدی. رفت و بعد از سه چار ساعت اومد و گفت : خیلی خّب. پاشو برو. حالا رفته بود با مقاماتی صحبت کنه که ببینه وضع من چی میشه. هیچی خلاصه ما رو آزاد کردن اومدیم بیرون. بعد اینا میان خلیلی طهماسبی ، نواب صفوی و واحدی و ذوالقدر رو میبرن میدون لشکر دوی زرهی تیربارونشون می کنن »
ترورغلامحسین فروهر ( وزیر دارایی وقت ) در برنامه ی فدائیان اسلام بود. جعفری متوجه می شود و به فروهر اطلاع می دهد و ازهمین جا ، رابطه فدائیان اسلام با جعفری رو به سردی می گذارد.
مدت ها باور عام بر این بود که سپهبد رزم آرا به دست خلیل طهماسبی ( عضور فدئیان اسلام ) کشته شد. اما، اسناد و شواهدی که اخیراَ به دست آمده است، این شبهه را موجب می شود که دربار در ترور رزم دست داشته است. روایت شعبان جعفری از ترور رزم آرا هم ، تلویحاً به همین معنا اشاره دارد:
ج - ...من که هیچوقت با اینا [ فدائیان اسلام] هم قسم نشدم...من اگه می دونستم میخواستن رزم آرا رو بکشن... به خدا به رزم آرا اطلاع می دادم .اینا رفتن این خلیل طهماسبی رو آوردنش...یه هفت تیرم دادن دسش و گفتن : « برو بزن!»...آخه این دژبانام بی بخار بودن.وقتی[ طهماسبی] تو مسجد شاه میره رزم آرا رو با تیر میزنه ، هف هش ده تا از این دژبانا با مسلسل اونجا بودن،هیچکدومشون دست بلند نمیکنن. یا اینا مأموریت داشتن یا بهشون اطلاع داده بودن هیچکدومشون کاری نکنن . [طهماسبی]وقتی که اینو با هفت تیر میزنه، کاردشو در میاره چون خیال میکنه نمرده. میخواسته دو تا کاردَم بهش بزنه . بعد میاد از همونجا پیاده یواش یواش میره تو بازار بزرگ ، تو بازار زرگرا وامیسه رو چارپایه و سخنرانی میکنه، تازه اونجا میگیرنش. »
س- گویا روش پلیس اینه که تروریست نباید کشته شود...اگر کشته شود دیگر سرِ نخ را گیر نخواهند آورد.
ج- خُب نکشتن...اینهمه آدم دور و وَرِش بود . میتونستن برن بگیرنش که؟! چرا نگرفتنش؟ موضوع همینه.آدم هرچی فکر میکنه میگه خود اینا [ شاه و دار و دسته اش] گویا [ در کشتن رزم آرا ] دست داشتن!»
ماجرای ترور عبدالحسین هژیر هم خواندنی است :
ج-...عاشورا که میشد مردم میرفتن تو کاخ گلستان. ظهر که میشد واعظا میومدن اونجا وعظ می کردن. دسته ها میومدن میرفتن اونجا. بعد اینا دیگه عاشورا رو گذاشتن توی مسجد سپهسالار.بعد از ظهر عاشورا که میشد، هژیر وزیر دربار میومد اونجا طاق شال میاورد و هر علامتی که میومد رد بشه ، از طرف شاه یه طاق شال مینداخت گردن علامت... هموم روز [ 13 آبان 1328] تقریباً ساعت نیم بعد از ظهر اونوقتا بود که همین بچه های مذهبی دار و دسته ی امامی ، هژیر رو با تیر میزنن.خوب یادمه، واسه اینکه کسی نفهمه یهو گفتن : " آی لامپ ترکید، لامپ ترکید، لامپ ترکید." هیچی خلاصه میان بیرون و هژیرو از در اونوری طوری می برنش بیرون که سر و صداشو هیشکی نمیفهمه و مینشونش تو درشکه و میبرن دکتر.
س- یعنی شما دیدید که هژیر را زدند؟
ج- بله همون موقع من تو اون مسجد بودم...اصلاً من همیشه میرفتم اونجا تو اون مسجد، پای منبر وامیسادم داد میزدم ، صلوات میفرستادم، این و اونو اینور و اونور می کردم.»
رویداد 14 آذر 1330 و تخریب دفاتر نشریات وابسته حزب توده
شعبان جعفری، روز 14 آذر 1330 ، با عده ای بالغ بر دو هزار نفر، به دفتر جمعیت ایرانی هوادار صلح، روزنامه ی چلنگر، روزنامه مردم و...یورش می برد و... ماجرا را به روایت خودش بخوانیم :
ج - اون روز دیگه من دِق دِلَمو سر روز نامه ها خالی کردم .اینا هی مینوشتن، هی من پیغوم براشون میذاشتم -- روزنامه ی" مردم " و روزنامه ی "چلنگر" -- و به اینا هی میگفتم : " بابا جون من جایی نمیرم، من با کسی کار ندارم، من اصلاً نمیدونم شما چی میگین. کمونیست چیه اصلاً؟ این حرفا چیه؟"
من اصلاً با اینا هیچ کاری نداشتم، هیچ . بعد دیدم نه، اینا ول کن نیستن. ما دیگه هر روز هی این روزنامه ها رو میخوندیم تا حسابی کلافه شدیم و اینا... من مثلاً میخوندم روزنامه ی " به سوی آینده "نوشته :
معذرت میخوام " شعبان بی مخ ..." [ خنده] آخه اینا همون فامیل اصلیمونو صدا میکردن" ...رفته دبیرستان شرف و در ِ شو از جا کنده !" حالا من اصلاً نمیدونستم مدرسه ی شرف کجاست. بعد دو مرتبه ، یه روز می نوشتن که شعبان بی مخ رفته دم دانشگاه -- خیلی معذرت میخوام، شمام جای خواهر ما هستین - گفته : " در ِ این جن...خونه رو باید بست."اصلاً من دانشگاه نرفته بودم، هیچ.
روزنامه ی "چلنگر" هر روز یه شعر برای ما درست میکرد وبقیه هم راجع به من هر روز مرتب... روزنامه ی "توفیق"م مرتب برای ما سکه میزد : " السلطان صاحبقران شعبان خان حاکم تهران " یه چاقوم میداد دستمون !»
در این جا جعفری مدعی است که توده ای ها، همان روزسرهنگ علی نوری شاد را کشتند و همین موضوع محرک دیگری برای حمله به دفاتر روزنامه های توده ای و خانه ی صلح ها شد:
جعفری - ... خدمت تون عرض کنم که توده ایا اون سرهنگ نوری شاد رو تو خیابون فردوسی زدن کشتن. بعد پسرش علی نوری شاد... اومد پیش من و گفت : " آقا بابا موزدن اونجا کشتن" ...گفتم : "کی کشتش ؟ " گفت : " توده ایا" حالا میخوان بیان نعشو وردارن، این توده ایا سنگ میپرونن و شلوغ میکنن و نمیذارن... خلاصه ما رفتیم یه خُرده به اینا پریدیم و نعشو گذاشتیم تو ماشین دادیم بردن. بعد چند تایی به ما گفتن : "آقای جعفری، خانه ی صلح اونجاست تو خیابون فردوسی!." گفتم : "بچه ها برین خانه ی صلح ! " و ریختیم اون تو...خلاصه یک مشت لباسای روسی و چکمه های روسی و کبوتر سفید و خیلی چیزا اون تو بود . یه عده ای اون تو بودن فرار کردن .خلاصه ما اونجا رو زدیم بهم و بچه هام صندلیا رو شکستن ...پایه ی صندلیا رو گرفته بودن تو دستشون و میزدن به این صندلی ها و میخوندن : " خانه ی صلح آتیش گرفت! ج...خونه آتیش گرفت!"... مام دیگه راه افتادیم و اونام دنبال ما .رفتیم طرف خیابون اسلامبول. توی کیوسکا [ کیوسک ها] پر بود از چیزهای [ نشریات ] توده ای... حالا یه دوهزار نفر دور ما جمع شدن. یکی دو تا از بچه ها این دفتر مفترا رو نشونم میدادن ، منم نشون مردم میدادم و مردم میرفتن اونجا همه رو از بین می بردن . حالا من میگشتم عقب " چلنگر" و روزنامه ی " مردم " . خلاصه راه افتادیم ...تا رسیدم به چار راه حسن آباد ...برادرای شیخ حسن لنکرانی و اینا اونجا بودن... اونجا چار پنج تا اطاق گرفته بودن و از همونجا برنامه ریزی و کارگردانی میکردن . اتفاقاً من موقعی رسیدیم که دیدیم جلسه بود . اینا تا ما رو دیدن فرار کردن و خلاصه ما اونجا رو یه خُرده با بچه ها زیر و روش کردیم. البته خودم اونجا فرمون میدادم و جلو نمیرفتم ... من جلو بودم و دو سه هزار نفر دنبالم بودن.خُب اون عده ای که دنبال من بودن همه شون که نمی دونستن چه خبره! جداً میگم اینو، یه عده دنبال عقیده شون [!!] میومدن عده ای ام از موقعیت سوء استفاده می کردن و میومدن چراغ زنبوری، فرشی، چیزی دستشون بیفته وردارن در رَن. بعد رفتیم طرف امیریه . گفتن : " اینم روزنامه ی مردم که برای تو مینویسه!"...»
طیف فعال ِمخالفان مصدق ،از جمله جمال امامی، یورش جعفری به مطبوعات را به دولت و شهربانی نسبت می دادند و مدعی بودند که سرنخ این رویدادها دست دکتر فاطمی است. برخی از روزنامه ها نیزهمین مدعیات را بازتاب می دادند. در سال های اخیر، نویسندگان وهوادارحکومت پاشاهی نیز، چیزی شبیه این ادعا ها را تکرار می کنند. همین مورد زمینه طرح سئوال از جعفری می شود:
س- آیا دست دکتر فاطمی توی این کار بود؟
ج- نه! گمان نکنم.
س- چون در یکی از روزنامه ها خواندم که این کار حمله به مطبوعات مخالف دولت را به دستور و با همراهی دکتر فاطمی کردبد.
ج- من که تماسی با فاطمی نداشتم، شاید عده ای از دور و وریای من آدمای اون بودن.
س- ... مثلاً او به شما گفته بود که بروید روزنامه های دست راستی را آتش بزنید
ج- اصلاً و ابداً فاطمی به ما چیزی نگفت.
س- مطمئن هستید؟ چون روزنامه ی های توده ای هم نوشتند که شما به دستور دولت مصدق این کار ها را کردید.
ج- صد در صد مطمئنم. من خودم رو اصل اون سرهنگ نوری شاد که کشتنش رفتم، بعدشم دل پری از این روزنامه ها که برای من می نوشتن داشتم.
س- چند تا از روزنامه های دست راستی هم که این میان دم و دستگاه شان به هم ریخت، اشتباهی شد؟ ج- ممکنه « شورش» بود. مال کریمپور شیرازی! ولی اون که دست راستی نبود! اون بد تر از همه بود...»
پس از وقایع 14 آذر، نمایندگان مخالف به شدت به دکتر مصدق حمله کردند و جمال امامی ، از پشت تریبون مجلس مدعی شد که شهریانی جعفری را به ماهی 300 تومان استخدام کرد. در این بخش از گفت و گو، جعفری به ادعای جمال امامی پاسخ می دهد:
س- رفتید امیریه، روزنامه ی « مردم»...
ج- بله روزنامه ی " مردم " و دیگه اونجا بچه ها همه رو از بیخ و بُن زدن و بردن... بعد ما از اونجا رفتیم. البته پلیس و ملیش و بساط و اینا بود ولی هیچکدوم جلو نمیومدن. بعد ما رفتیم منزل و اتفاقاً دو سه روز بعد از 14 آذر رادیو رو وصل کرده بودن به مجلس شورای ملی . جمال و سید ممد علی شوشتری و [ سید مهدی ] پیراسته و عبدالقدیر ازاد که چند وقت بود اونجا بست نشسته بودن. همینا پشت تریبون داد میزدن : فرمانده هنگ حمله ی قوای دولتی ژنرال شعبان بی مخ تمام شهر را اتش زد "...ما گفتیم : "بچه ها ، همین روزا ما رو میگیرن "»
س- در مذاکرات مجلس آن روز آمده است که جمال امامی گفت : " شعبان جعفری روی لیست حقوق شهربانی است و ماهی سیصد تومن از شهربانی حقوق می گیرد.
ج- نه. همچی چیزی نیست.
س- این را توی روزنامه ها نوشتند. یعنی جمال امامی با این تذکر خواسته بگوید که دولت مصدق و دستگاه، شما را حمایت می کرد...برای این چه جوابی دارید؟
ج- من بارها گفتم که هیچوقت صنار از هیچ سازمانی پول نمی گرفتم. هیچ وقت. اصلاً اون موقع که اینا این چیزا رو می دارن میگن، من با دربار و شاه مربوط نبودم.
س- درست است. امامی هم می گوید « دولت» نه « دربار» یعنی مصدق نه شاه .
ج-آخه دستگاه واسه چی به من پول بده ؟
س- که بروید شلوغ کنید، مخالفان دولت را بزنید و...
ج- نخیر هیچوقت. نه. اصلاً و ابداً این چیزها نبود. ما طرفدار آیت الله کاشانی بودیم و مصدق. اون موقع اصلاً این بساز تو تهران بود که عده ای طرفدار مصدق و کاشانی بودن و عده ای مخالفشون و همش سر انتخابات و اینا دعوا و مرافعه و بگیر و ببند و اینا بود.
س- پس این حقوق ماهی سیصد تومان که جمال امامی می گوید درست نیست؟
ج- برای چی دادن؟ شهربانی به من سیصد تومان پول برای چی میداده؟
س- باج!
ج- آخه شهربانی به کسی باج نمیده خانوم. شهربانی خودش باج میگیره!...اگه من ماهی سیصد تومن از شهربانی میگرفتم که برم شلوغ کنم که میشدم مأمور شهربانی!»
ادامه دارد.
زخم جانشکر شرع و هنگام رهایی، دو شعر از م. سحر
رضاخان: حکم میکنم (بخش دوم)، آرمان مستوفی