بی اعتنایی به دانش و خرد در کنار تحقیر و تهدید کارشناسان خطایی بزرگ و خطرناک است
ایران چگونه به نقطه انفجار رسید؟
پهلوی دوم در مهرماه ۱۳۵۰ با لحنی استوار به کورش بزرگ توصیه کرد با آسودگی بخوابد زیرا که او بیدار است، اما فقط چند سال پس از آن در آبانماه ۱۳۵۷ با صدایی لرزان خطاب به مردم گفت که صدای انقلاب آنها را شنیده است و متعهد شد که حکومت ایران در آینده بر اساس قانون اساسی، عدالت اجتماعی و اراده ملی و بدور از استبداد و ظلم و فساد خواهد بود. بنابراین، آن صداهایی که از گلوها بیرون آمده و از دیوارهای قطور و بوستانهای وسیع کاخ سلطنتی گذشته و به گوش پادشاه رسیده بودند، واقعی بودند.
هر چند که در طی سی و هفت سال سلطنت پهلوی دوم، قدرت و حتی جان او بارها مورد تهدید جدی قرار گرفته بود اما در غالب آن موارد خطرات به صورت کودتای نظامی یا ترور بودند و در بیشتر آنها اثر چندانی از مشارکت گسترده اجتماعی دیده نمیشد، البته به استثنای رویدادهای مهم تیرماه ۱۳۳۱ و مردادماه ۱۳۳۲.
اما در انفجار بزرگ سال پنجاه هفت حکومت مجبور شد برای کنترل اوضاع در ۱۱ شهر و برای چندین ماه حکومت نظامی برقرار کند، تلاش ناموفقی که منجر به خروج پادشاه و سقوط رژیم او گردید. گزارشهای مستند و بخصوص عکسها و فیلم هایی که از قیام سال پنجاه و هفت موجود است، جو بشدت خشم آلود جامعهِ آن روز ایران را بخوبی نشان میدهند.
با توجه به این مقدمه، بخش دوم از مقاله خود را به چگونگی ایجاد نارضایتی عمیق و گسترده در جامعه و تبدیل آن به خشم عمومی نسبت به رژیم حاکم و نهایتا انفجار اجتماعی - سیاسی سال پنجاه هفت اختصاص میدهم. هدف این مقاله ارزیابی خدمات و صدمات پهلوی دوم نیست و به هیچوجه منکر پیشرفتهای فرهنگی، صنعتی و اقتصادی در آن دوره نمیباشد. در بخش سوم و پایانی این مقاله به چگونگی اسلامی شدن این انفجار بزرگ میپردازم.
به علت آنکه پس از این واقعه تلخ وضعیت اقتصادی، امنیت قضایی، استقلال سیاسی، فساد اداری و اخلاقی، و وضعیت حقوق بشر و آزادیهای اجتماعی به مراتب بدتر از گذشته شد ترجیح میدهم که از کلمه "انفجار" به جای "انقلاب" استفاده کنم زیرا خصوصیت عمده این واقعه به حرکت در آوردن چرخِ ویرانگری و کشتار بوده است، چرخی که تا منهدم نشود همچنان میچرخد و زیان میرساند. در ضمن، وقوع انفجار ویرانگر اخیر در بیروت این امکان را به من میدهد که با اشاره به این حادثه هولناک، منظورم را دقیق تر و ساده تر بیان کنم. در بندرگاه بیروت مقدار زیادی از مواد قابل اشتعال و انفجار برای چندین سال وجود داشته است و سپس، یک یا چند عامل همه چیز را به آتش کشید، عواملی مثل خرابکاری، عدم رعایت مقررات ایمنی (جوشکاری)، اتصال الکتریکی تصادفی، نبودن یا خرابی سیستمهای هشدار دهنده و ناکارآمدی سازمان آتش نشانی و از این قبیل. در اینجا مطرح کردن دو پرسش ساده میتواند مفید باشد.
۱- آیا با وجود آن همه مواد آتشزا در بندرگاه بیروت، وقوع انفجاری به صورتی که اتفاق افتاد قطعی بود؟ بدون شک جواب منفی است، همانطور که هیچگونه انفجاری در طی چند سال قبل از آن اتفاق نیفتاده بود. در ضمن اگر سازمان مدیریت بحران و سیستمهای هشدار دهنده و آتش نشانی بهتر عمل کرده بودند بدون شک خسارتهای کمتری ببار میآمد.
۲- اگر آن همه مواد آتشزا در بندرگاه بیروت انبار نشده بودند، آیا همه آن عواملی که احتمالا موجب انفجار شدهاند میتوانستند با همکاری و مشارکت با یکدیگر موجب انفجاری هولناک شوند؟ جواب این پرسش هم منفی است. البته ما میتوانیم با تحقیق در مورد انفجار بیروت نقش احتمالی هر کدام از عوامل را بررسی کنیم و درس هایی بگیریم و راهکارهایی برای جلوگیری از تکرار حوادث مشابه پیدا کنیم.
از دو پرسش و پاسخ بالا به این نتیجه میرسم که مهمترین عامل انفجار بیروت وجود آن همه مواد آتشزا بوده است و به همین ترتیب مهم ترین علت انفجار اجتماعی - سیاسی سال پنجاه و هفت وجود شرایط بحرانی در آن دوران میباشد.
هر چند اکثر حوادث قابل پیش بینی و گاهی پیشگیری هستند ولی مهم این است که بطور عاقلانه از ایجاد شرایط بحرانی جلوگیری کنیم. ساختارها و مکانیزمهای اجتماعی وسیاسی که در قرون اخیر بوجود آمدهاند همگی حاصل تجربیات تلخ بشر و تلاش اندیشمندان میباشند که از میان آنها میتوانم به تدوین قانون اساسی، اصل تفکیک و استقلال قوا، انتخابات آزاد و عادلانه، آزادی بیان و اندیشه، و وجود رسانههای مستقل اشاره کنم.
بر مبنای تجربه شخصی من، شرایط لازم برای انفجار سال پنجاه و هفت ظرف مدتی کمتر از ده سال و بتدریج ایجاد شد و آنچه در طی ۱۸ ماه آخر (از تابستان۵۶ تا زمستان ۵۷) اتفاق افتاد مشابه همان عوامل ذکر شده در انفجار بیروت بودند، عواملی مثل اطلاعیههای آقای خمینی، رسانههای خارجی و بخصوص بی بی سی فارسی، شبهای شعر کانون نویسندگان، مذاکرات پنهانی آمریکا با اطرافیان آقای خمینی، توقف حمایت غرب از پهلوی دوم پس از کنفرانس گوادلوپ، ماموریت ژنرال هویزر برای انتقال قدرت نظامی به روحانیون، و میزبانی فرانسه از آقای خمینی و تسهیل سفر ایشان به ایران.
درکنار نقل خاطراتم، به گفتهها یا نوشتههای برخی از افراد شناخته شده هم اشاره میکنم، البته کسانی که موید نظرم میباشند. اما بخوبی میدانم که این اشارهها به معنای اثبات علمی نظراتم نیستند و به همین علت به نظرات کسانی هم که با من موافق نیستند، احترام میگذارم.
کنفرانس اقتصادی رامسر - مردادماه ۱۳۵۳
با توجه به بحران اقتصادی شدیدی که در نتیجه بلندپروازیهای پهلوی دوم بوجود آمده بود دو نشست مهم اقتصادی در ابران برگزار شد، نشست گاجره و پس از آن کنفرانس رامسر. البته در همان زمان اقتصاد غرب هم بر اثر شوک افزایش شدید قیمت نفت نابسامان شده بود. من که اخبار اجتماعی، اقتصادی و سیاسی داخلی و خارجی را به دقت دنبال میکردم، قسمت پایانی کنفرانس رامسر را از تلویزیون ملی تماشا کردم. در این جلسه چند مقام ارشد دولتی از وزارت اقتصاد، بانک مرکزی و سازمان برنامه و بودجه تنگناهای زیربنایی کشور را بر شمردند و توضیح دادند توسعه پایدار اقتصادی نیازمند استفاده از روشهای علمی میباشد. آنها پیشنهاد کردند تکمیل زیرساختهای کشور در اولویت قرار گیرند و سپس انجام پروژههای بزرگ با توجه به امکانات کشور و بر پایه یک برنامه دقیق، زمان بندی شوند. آنها گفتند که دولت میتواند مقداری از مازاد بودجه خود را، که از افزایش ناگهانی قیمت نفت بدست آمده است، موقتا در خارج از کشور سرمایه گذاری کند و در سالهای بعد و پس از فراهم شدن زمینههای لازم، آن سرمایهها را به داخل کشور منتقل نماید. در انتهای گزارشها و تحلیلها، آنها خاطر نشان کردند که بی توجهی به موازین علم اقتصاد، زیان بار خواهد بود و احتمال دارد که عواقب ناگوار اجتماعی نیز داشته باشد.
در پاسخ به این نظرات کارشناسانه، که گذشت زمان صحتشان را به اثبات رساند، پهلوی دوم رفتاری بی خردانه از خود نشان داد. او ادعا کرد آنچه متخصصان اقتصاد میگویند فقط بدرد کسب مدارک عالی از دانشگاههای اروپا و آمریکا و تدریس در کلاسها میخورد. او با لحنی قاطع گفت که آنها از رابطه ناگسستنی بین مردم ایران و شاهنشاه بی خبرند و نمیدانند که مردم فرامین پادشاه خود را با دل و جان میپذیرند و اجرا میکنند. او گفت که کشور شاهنشاهی ایران نیازی به فرمولها و نسخههای غربی ندارد. در این موقعیت حساس و خطرناک، واکنش پادشاهی که دو زبان خارجی را بخوبی میدانست و بسیارجهان دیده و با تجربه بود از جنس عکس العملهای آقای خمینی بود که با زبان عامیانه خودش میگفت: "اقتصاد مال خر است".
در مورد این بحران و اختلافات شدیدی که بین پادشاه و کارشناسان دولت در جریان بوده است گفتهها و نوشتههای فراوانی از چند تن از مقامات ارشد همان دوره موجود میباشد، از جمله از آقایان دکتر علینقی عالیخانی،
دکتر هوشنگ نهاوندی، و دکتر حسنعلی مهران. آقای داریوش آشوری نیز که در آن سالها در سازمان برنامه و بودجه کار میکرده است در خاطرات خود نکات مهمی را بازگو میکند که موید نظر سایرین است. او مینویسد در سال ۱۳۵۶ وقتی که بررسیهای کارشناسان این سازمان، آینده تاریکی را برای کشور پیش بینی میکرد، رییس سازمان (آقای دکتر عبدالمجید مجیدی) گفته بود: " حالا کی میتواند این گزارش را ببرد پیش اعلیحضرت؟ "
آقای دکتر هوشنگ نهاوندی، که در آن زمان رییس دانشگاه تهران و همچنین رییس دفتر شهبانو بود، گزارش مشابهی را که اساتید رشته اقتصاد تهیه کرده بودند شخصا نزد شاه میبرد ولی با پرخاش او مواجه میشود.
ماجرا از این قرار بود که با جهش ناگهانی قیمت نفت، شاه سکان اقتصادی کشور را شخصا در اختیار گرفت و اغلب کسانی را که موجب توسعه اقتصادی در دهه چهل شده بودند کنار گذاشت که از مهمترین آنها میتوانم به آقای صفی اصفیا رییس سازمان برنامه، آقای دکتر مهدی سمیعی رییس بانک مرکزی و آقای دکتر عالیخانی وزیر اقتصاد اشاره کنم. آقای عالیخانی میگوید که در دهه پنجاه او و آقای اصفیا با نگرانی به تصمیمات غلط شاه نگاه میکردهاند و روزی نگرانی خود را با آقای اسدالله علم که وزیر دربار و از نزدیک ترین افراد به پادشاه بود در میان میگذارند و از او میخواهند که نظرات ایشان را به پادشاه منتقل کند. پاسخ آقای علم چنین بوده است: "شاه دیگر آن شخصی که شما چند سال قبل میشناختید نیست، او دیگر تحمل هیچگونه پیشنهاد و نظر مخالفی را ندارد".
خاطرات عینی من از بحران اقتصادی دهه پنجاه
هجوم کشتیهای تجاری به بنادری که ظرفیت تخلیه بار را نداشتند، دولت را موظف میکرد که جریمههای سنگینی را به شرکتهای کشتیرانی بپردازد. فقدان دستگاههای تخلیه بار و انبارهای لازم و کمبود کامیون و شبکه راه آهن نیز موجب ضایع شدن قسمتی از کالاهای وارداتی میگردید.
زیان اقتصادی دیگری که شخصا شاهد آن بودم، وارد آمدن ضربه سنگینی به بخش کشاورزی و دامپروری بود. در منطقهای که پدرم کشاورزی میکرد بسیاری از کشاورزان منطقه، مزرعههای خود را رها کرده و بهمراه کارگران فصلی برای دریافت دستمزدی بالاتر به بنادر میرفتند تا در تخلیه کشتیها و بارگیری کامیونها به خدمت گرفته شوند.
عده دیگری از کشاورزان هم به همان دلیل، راهی شهرهای بزرگ و بخصوص تهران میشدند تا در فعالیتهای ساختمانی، خدماتی، و مشاغل کاذب (فروش روزنامه، سیگار، آدامس و بلیط بخت آزمایی در خیابانها، فروش بلیط سینما در بازار سیاه و از این قبیل کارها) درآمد بیشتری کسب کنند. این جابجایی گسترده و شتابان جمعیت بزودی مشکلات اجتماعی جدیدی را بوجود آورد که مهمترین آنها تورم قیمتها و کمبود مسکن و در نتیجه افزایش ناگهانی قیمت خرید و اجاره خانه شد. از طرفی سیستمهای تولید و انتقال برق هم جوابگوی نیازهای فزاینده نبودند و خاموشیهای مکرر و اعلام نشده همه را کلافه میکرد، از تعطیل شدن کارگاهها گرفته تا ترافیک سنگین بخاطر از کار افتادن چراغهای راهنمایی و گیر کردن مردم در داخل یا در صف آسانسورها.
تخریب خانههای بدون مجوز در حاشیه تهران
هنگامی که دولت وقت ناتوانی خود را در تامین مسکن این تازه واردان نشان داد، مردم مجبور به ساخت و ساز خانههای بدون مجوز در حاشیه شهرها شدند. در آن شرایط بحرانی دولت مرتکب خطای بعدی شد و به جای درک مساله و برخورد منطقی با آن، دست به خشونت زد و تهدید کرد که از تغییر کاربری زمینهای کشاورزی جلوگیری میکند و بناهای ساخته شده را تخریب میکند. هنگامی که شهردار وقت تهران با بولدوزر به سراغ خانههای خارج از محدوده رفت عدهای از ساکنان مستاصل آن خانهها، بدون توجه به هشدارهای مسئولان خانههایشان را تخلیه نکردند و جمعی از ایشان در زیر آوارها زخمی شدند که اعتراضات پرخشونتی را در مناطق فقیر نشین بدنبال داشت.
تصمیمات خشونت آمیز پهلوی دوم برای مهار تورم
در حدود یکسال قبل از نشست رامسر، در مهرماه ۱۳۵۲ شاه اعلام کرد که اگر دولت در مقابله با تورم شکست بخورد ارتش وارد عمل خواهد شد. به زودی سازمان حمایت از مصرف کننده را تاسیس کردند تا جلوی افزایش قیمتها را بگیرند. قوانین سخت و مجازاتهای سنگین برای گرانفروشان و محتکران وضع گردید و هر روزه عدهای از کسبه، تولیدکنندگان و تجار را تنبیه میکردند و اخبار ترسناک آن را در روزنامهها و رادیو و تلویزیون انعکاس میدادند. تورم قابل کنترل نبود و اقدامات شتابزده دولت موجب انتقال ثروت و مهاجرت گروهی از کارآفرینان به خارج از کشور شد.
اعتصاب خونین کارگران چیت سازی جهان و برگزاری سالگرد آن در دانشگاه آریامهر
در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۰کارگران این کارخانه در اعتراض به کمی دستمزد، سختی شرایط کار و عدم برخورداری از بیمه دست به اعتراض و اعتصاب زدند. پس از گذشت سه روز از این حرکت اعتراضی و بی توجهی مسئولان کارخانه و وزارت کار، آنها از کارخانه خارج شده و شروع به حرکت به طرف وزارت کار کردند. ماموران امنیتی در محل کاروانسرا سنگی به کارگران معترض حمله کرده و جمعی را به رگبار بستند که گروهی مجروح و چند تن کشته شدند. چند روز پس از این حمله وحشیانه و پخش شدن خبر بشدت سانسور شده آن، دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر در اعتراض به این جنایت بزرگ در روز ۱۱ اردیبهشت (مصادف با اول ماه مه - روز جهانی کارگر) دست به تظاهرات زدند و به سختی سرکوب شدند. پس از آن روز سیاه، همه ساله در روز ۱۱ اردیبهشت دانشگاه ما در محاصره نیروهای امنیتی قرار میگرفت و پلیسهای ضد شورش در همه خیابانهای پیرامون دانشگاه دیده میشدند.
وضعیت رادیو و تلویزیون و روزنامهها
اخبار رادیو و تلویزیون معمولا با پخش گزارشات مفصلی در مورد خانواده سلطنتی شروع میشد، از سفر یا ملاقات شاه با یک مقام خارجی یا داخلی گرفته تا افتتاح یک موسسه توسط ملکه و بازدید خانم فریده دیبا (مادر ملکه) از یک موزه در فلان شهر. اخبار خارجی و داخلی بشدت تبلیغاتی و سانسور شده بودند. تیغ سانسوری که بر گلوی مطبوعات فشار میآورد فرصت هرگونه نقد و پیشنهادی را میبست.
در مرداد سال ۱۳۵۳ بدستور شاه انتشار تعداد زیادی از مطبوعات را ممنوع کردند از جمله مجلات فردوسی، روشنفکر و سپید و سیاه. آقای دکتر علی بهزادی سردبیر مجله سپید و سیاه در کتاب "شبه خاطرات" جزییات این فاجعه را بطور کامل نوشته است. وقتی که در اسفندماه همان سال، شاه با انحلال همان چند حزب بی رمق و نمایشی، سیستم سیاسی تک حزبی را به مردم تحمیل کرد علت تعطیل کردن فلهای مطبوعات روشن تر گشت.
تشکیل حزب رستاخیز
حقیقت این است که گروههای معترض مختلف هیچگاه با هم ائتلافی نکردند زیرا چنین امکانی وجود نداشت. لازمه ائتلاف این است که گروههای مردم دارای تشکیلاتی باشند و رهبران این احزاب بتوانند با هم بر سر میز مذاکره بنشینند. در آن سالها فقط دو سازمان سیاسی نمایشی اجازه فعالیت داشتند: حزب ایران نوین که حزب حاکم بود و حزب مردم که نقش اپوزیسیون را بازی میکرد. در سال ۱۳۵۳ شاه تحمل همین بازی را هم از دست داد و با صدور یک فرمان همایونی حزب رستاخیز را خلق کرد و نظام تک حزبی برقرار گردید. پادشاه دبیر کل حزب رستاخیز را هم شخصا انتخاب کرد.
برای درک حالت روحی پادشاه در آن دوران کافی است که جمله معروف وی را بخاطر بیاوریم: "هر کس مخالف است پاسپورت بگیرد و از کشور برود". در یکی از سخنرانیهای تبلیغاتی، پهلوی دوم ادعا کرد که تشکیل حزب رستاخیز به معنای استقرار اسلام راستین است.
تجربههای شخصی من از جو امنیتی دهه پنجاه
بستن جاده فرودگاه شیراز برای عبور والاحضرتها و خانم فریده دیبا
در شهریورماه ۱۳۵۶ قرار بود بهمراه پدرم به یکی از کنسرتهای موسیقی اصیل جشن هنر برویم. در آن زمان من دوران خدمت سربازی خود را میگذراندم. کار من تدریس در آموزشگاه فنی الکترونیک دانشگاه شیراز بود، موسسهای که اینک به دانشگاه صنعتی شیراز تبدیل شده است. در آن روز، کار را زودتر تمام کردم و به خانه برگشتم، خانهای که در نزدیکی محل کار و در سمت دیگر بلوار فرودگاه (بلوار مدرس فعلی) قرار داشت. پدر هم به فاصله کمی وارد شد، پس از دو سه ساعت رانندگی از کازرون. قرار بود استراحتی بکنیم، شامی بخوریم و بعد برای برنامه موسیقی به حافظیه برویم اما مشکلی پیش آمد. متوجه شدم که حال پدر چندان خوب نیست. با توجه به سابقه ناراحتی قلبیشان توصیه کردم که بهتر است زودتر به مطب پزشکشان مراجعه کنیم و بعد با خاطری آسوده به کنسرت برویم. قبول کرد و راه افتادیم. بلوار فرودگاه رابسته بودند و در آن زمان راه دیگری برای رسیدن به شهر وجود نداشت. پیاده شدم و با یکی از ماموران انتظامی صحبت کردم و حال پدر را توضیح دادم و خواهش کردم که به ما اجازه عبور بدهد. گفت که او چنین اختیاری ندارد. به سراغ یکی از افسران رفتم و ضمن نشان دادن کارت نظامی خود (ستوان دوم وظیفه) خواهش کردم که شرایط اورژانس ما را درک کند. او هم همان جواب را داد و حتی اطلاعاتی در مورد مدت بسته بودن راه را هم نداد.
چارهای نبود و باید مثل هزاران شهروند بی پناه دیگر منتظر میماندیم، مثل همه کسانی که در محلهها،ی کارگاه و کارخانهها، مزارع و موسسات مختلف زندگی یا کار میکردند، و همینطور خودروها و اتوبوسها، کامیونها و تانکر هایی که به فرودگاه و نیز بخشها و شهرهای شرقی استان فارس در حال رفت و آمد بودند. زمان به سختی میگذشت و بلاتکلیفی آزار دهنده بود. پس از مدتی سر و صدایی از دور شنیده شد و بالاخره جاده باز شد ولی ترافیک سنگین، زمان رسیدن به شهر را بسیار طولانی تر کرد. وقتی که به مقابل مطب دکتر مورد نظر رسیدیم چراغها خاموش بودند و چارهای بهتر از رفتن به بخش اورژانس بیمارستان نمازی به مغزم نرسید. هنگامی که آن جا را ترک میکردیم فرصت رفتن به کنسرت را هم از دست داده بودیم، ضمن آنکه دل و دماغی هم برای شرکت در چنین برنامهای نداشتیم. وقتی که به خانه برمی گشتیم از رادیو شنیدم که آن روز یکی از والاحضرتان بیشمار برای شرکت در مراسمی به شیراز آمده و در فرودگاه مورد استقبال رسمی مقامات قرار گرفته است. با خود فکر میکردم که اگر در حالت خشم و انتظار، آن اسکورت لعنتی را دیده بودم شاید چیزی را به طرفش پرتاب کرده بودم. به نظر من، آن بگیر و ببندها فقط به منظور تحقیر مردم بودند.
برخورد اتفاقی با فرمانده گارد دانشگاه شیراز
روزی در پاییز سال ۱۳۵۵ قرار بود که با چند نفر ازهمکاران برای دیدن فیلمی به سینمای دانشگاه شیراز برویم، در سالنی که در مجموعه دانشکده پزشکی و بیمارستان سعدی قرار داشت. شام را در سلف سرویس دانشگاه خوردم و در انتظار رسیدن دوستانم مشغول قدم زدن در پیاده روی خیابان زند شدم. یک دفعه صدای آمرانهای مرا میخکوب کرد:
اینجا چکار میکنی؟
سرم را به طرف او برگرداندم، مردی بلند قد و نسبتا تنومند را دیدم که با عصبانیت به من نگاه میکرد، او را نمیشناختم ولی چارهای جز جواب دادن به ذهنم نرسید.
- منتظر دوستانم هستم، قراره بریم سینما
- اصلا تو چه کارهای؟
- کارمند دانشگاه پهلوی، در آموزشگاه فنی الکترونیک تدریس میکنم، ستوان دوم وظیفه هستم.
- کارت شناسایی؟
باز هم چارهای جز نشان دادن کارتم به ذهنم نرسید. چند قدمی فاصله گرفت و در زیر نور چراغ خیابان به کارتم خیره شد، برگشت و با همان لحن آمرانه گفت:
- فورا به خونه ت برگرد، لازم نیست بری سینما. شنیدی چی گفتم؟
باز هم چارهای جز اجرای دستورش به عقلم نرسید، از عرض خیابان زند عبور کردم و در کنار دفتر شرکت هواپیمایی هما وارد صف ساندویچ فروشی معروف امیری شدم که مثل همیشه پر از مشتری بود. نوشابهای گرفتم تا حالم جا بیاید. اتفاقا یکی از بچههای دانشکده مهندسی هم آنجا بود. داستان را برایش تعریف کردم. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- برو خدا را شکر کن که ترا به زندان عادل آباد نفرستاد. این مرتیکه دیوونه است. مسئول ایجاد وحشت توی دانشگاهه
- پس خوب میشناسی ش.
- آره بابا، بچهها بهش میگن غضنفر جلاد. فرمانده گارد دانشگاهه، از اون دیوانه هاس.
تفتیش خانه ما توسط ساواک
کارمندان ساواک دو بار در سالهای ۱۳۵۲ و ۱۳۵۳ آپارتمان کوچک ما را زیر و رو کردند. در هر دو مورد گفتند که بدنبال رد پای تروریستهای فراری میباشند و تمام خانههای محل را بدون استثنا تفتیش خواهند کرد. در یکی از دفعات سه قلم ممنوعه پیدا کردند. دو ماموری که در ساعات آخر شب به سراغ ما آمده بودند کت و شلوار و کراوات پوشیده بودند و هیچگونه کارت شناسایی و برگه ماموریتی را هم نشان ندادند. یکی از آنها که جوانتر بود نقش تندروها را بازی میکرد و اصرار میکرد که در مورد آن سه قلم کشف شده گزارشی تنظیم کند و احضاریهای به ما بدهد. مرد میانسال هم در اجرای نقشش کار کشته بود، لابد این کار را هزاران بار کرده بودند. آن سه قلم کذایی عبارت بودند از کتاب "زندگی جنگ و دیگر هیچ" نوشته فالاچی ایتالیایی، صحفه ۴۵ دور گرامافون موسیقی فیلم زد اثر راکیس یونانی، و قلم سوم کتاب زمینه جامعه شناسی ترجمه دکتر آریانپور. با صدایی آهسته و ترسیده توضیح دادم که هر سه قلم را در کتابفروشیهای بزرگ میفروشند و دارای مجوز انتشار هستند. مامور جوانتر با صدای کوبندهای گفت که دانشجویان حق ندارند که این چیزها را داشته باشند. و در نهایت آن دیگری پا در میانی کرد و گفت به علت آنکه سابقهای نداریم، لذا آنها این سه قلم را با خودشان میبرند ولی در گزارش نمینویسند به شرط آنکه قول بدهیم در آینده آن کارهای اشتباه را تکرار نکنیم.
دستگیری جمعی از دوستانم در زمستان ۱۳۵۱
در یکی از جمعههای بهمن ماه ۱۳۵۱ به دیدن دوستم، آقای مهرداد قاسمپوری، رفتم تا در فرصت تعطیلات بین دو ترم گپی بزنیم و احتمالا به دیدن فیلمی برویم. مهرداد، مثل اغلب همکلاسان سابقم در دبیرستان خوارزمی، دانشجوی رشته برق در دانشکده فنی دانشگاه تهران بود. خانه او فقط پنج دقیقه با خانه ما در خیابان دانشگاه فاصله داشت. وقتی که زنگ آپارتمان او را فشار دادم مادرش در را باز کرد و بر خلاف همیشه از من خواست که بلافاصله آنجا را ترک کنم. گفت که مهرداد را دیشب بردهاند و احتمالا خانهشان تحت نظر میباشد، و قبل از آنکه فرصتی به من بدهد در را با عجله بست. به توصیه ایشان با احتیاط از آن منطقه خارج شدم و مدتی در حیابانها پرسه زدم تا حالم به حالت عادی برگردد. البته حادثه عجیبی نبود و همیشه پس از ۱۶ آذر عدهای را در داخل دانشگاه، خوابگاه امیرآباد و یا جاهای دیگر دستگیر میکردند. از یک تلفن عمومی به خانه چند دوست دیگر زنگ زدم و معلوم شد که علاوه بر مهرداد، حداقل سه تن دیگر از دوستان نزدیکم را هم گرفته و بردهاند. تا چندین ماه هر وقت که صدای زنگ خانه ما به صدا در میآمد ترس و دلهره عجبیی را تجربه میکردم. همواره نگران آینده خود و خانوادهام بودم، گاهی با کابوس از خواب میپریدم. مهرداد در سالهای بعد به تحصیلات خود در انگلستان ادامه داد و در همان کشور جامه استادی پوشید و معلم هزاران دانشجو شد، دانشجویانی که هیچگاه به خاطر خواندن یک کتاب به اوین و قصر و کمیته مشترک برده نشدند.
سازمانی بدون تابلو در بلوار الیزابت
در شروع سال دوم تحصیل در دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی) در تابلو اعلانات امور دانشجویی واقع در طبقه هم کف ساختمان مجتهدی آگهی یک کار پژوهشی توجهم را جلب کرد. مسئول مربوطه پس از چند پرسش کوتاه و اطمینان از داشتن شرایط لازم، معرفی نامهای به من داد تا برای انجام مصاحبه، در روز و ساعت خاصی به یک مرکز تحقیقاتی مراجعه کنم. در روز موعود نیم ساعتی زودتر از وقت مقرر خودم را به آدرسی که در معرفی نامه نوشته شده بود رساندم تا با قدم زدن در امتداد خیابان، بر نگرانیهای قبل از مصاحبه غلبه کنم. آن محل ساختمانی چند طبقه ولی مشابه خانههای مسکونی بود، در ضلع جنوبی بلوار الیزابت (کشاورز امروز)، در محلی نه چندان دور از وزارت کشاورزی. بر روی این ساختمان فقط یک شماره پلاک دیده میشد و این موضوع، نوع نگرانی مرا بکلی تغییر داد. این چه سازمانی است که حتی اسم و تابلو هم ندارد؟ آیا باید از خیر این کار بگذرم و محل را ترک کنم؟ اگر به مصاحبه نروم، آیا چنین حرکتی دردسرساز نخواهد شد؟ آیا بهتر نیست که به بهداری دانشگاه مراجعه کنم و گواهی پزشکی بگیرم؟ درگیر همین واهمهها بودم که چند دانشجوی دیگر هم از راه رسیدند، در دانشگاه آنها را دیده بودم ولی همدیگر را نمیشناختیم. در آن زمان تعداد کل دانشجویان دانشگاه کمتر از چهار هزار نفر بود و بیاد داشتن چهرهها چندان سخت نبود. به اتفاق از دربی فلزی وارد ساختمان شدیم، از پلهها بالا رفتیم و در اتاق انتظار بر روی صندلیهای شیکی نشستیم. دو سه دانشجوی دیگر هم آمدند و جمع مان هفت هشت نفره شد، شامل دونفر از دانشجویان دختر. در راس ساعت مقرر، آقایی خوشرو و خوش لباس در اتاقی را باز کرد و ضمن اظهار خوشحالی از دیدن ما، همگی مان را به داخل اتاقش دعوت کرد. اتاق بزرگی بود و به تعداد کافی صندلیهای چرمی داشت، خودش هم در پشت میزبزرگش نشست و تلفنی دستور داد که برای ما چای و قهوه و کیک بیاورند.
با بذله گویی و نقل خاطراتی از زمان دانشجویی خودش سر صحبت را باز کرد و با رسیدن سینی چای و قهوه و شیرینی محیط مطلوبش را یافت و به تشریح کارسازمانش و انتظارشان از ما پرداخت. ادعا میکرد که خودش یک محقق آموزشی است و هدف سازمانش، بررسی کیفیت آموزش، تدریس و تحقیق در دانشگاهها میباشد. میگفت هدفشان پیدا کردن و برطرف کردن نقاط ضعف سیستمهای آموزشی موجود و کمک به توسعه علم و پیشرفت مملکت میباشد، و اضافه کرد که همه این فعالیتها در راستای اجرای منویات ملوکانه میباشند.
همه مان ساکت و مبهوت مانده بودیم و به زمین نگاه میکردیم تا بالاخره یکی از دخترها دلش را به دریا زد و توضیح داد که مسئولان دانشگاه و وزارت علوم همه این اطلاعات را دارند و نیازی به دوباره کاری نیست. آن آقا، که حتی اسمش را هم به ما نگفت، انگار از قبل جوابی برای این پرسش در ذهن خود آماده کرده بود. با خونسردی گفت که سازمان او بطور مستقل کار میکند و گزارشات خود را مستقیما به دربار میفرستد. او گفت که هدفشان بررسی مدیریت کلاس و موضوعات مطرح شده در داخل کلاسها میباشد. احساس بدی داشتم و نمیتوانستم به بقیه حرفهایش گوش کنم.
در آخر چند فرم به هر یک از ما داد که لازم بود قبل از امضای قرارداد، آنها را پر کرده و پست کنیم. پس از پایان جلسه محل را ترک کردم ولی آن فرمها را در اولین سطل آشغال کنار خیابان انداختم و با خاطری مغشوش ودلی لرزان به دانشگاه رفتم و تصمیم گرفتم در باره آن با هیچ کس صحبت نکنم. من هیچ وقت ندانستم چند نفر از آن گروه هفت هشت نفره با آن سازمان همکاری کردند، و آیا از دانشجویان دیگری هم در زمانهای دیگری دعوت کرده بودند؟
در جشن فارغ التحصیلی دانشگاه که در پاییز ۱۳۵۴ انجام شد، اتفاق دیگری افتاد. در پایان برنامه هنگامی که برای بازگرداندن لباس مخصوص در صف ایستاده بودم یکی از همان گروه هفت هشت نفره را دیدم که زودتر از من لباسش را تحویل داده بود و در حال ترک کردن سالن بود. وقتی که از کنارم گذشت، مکثی کرد و به طرفم برگشت و گفت: خوش به حال شماها که آن دعوت به همکاری را قبول نکردین. سپس بدون آنکه منتظر عکس العمل من باشد به راهش ادامه داد و من هنوز هم نمیدانم که در آن تشکیلات بدون اسم و نشان واقعا چه کار میکردهاند.
تعطیل کردن دانشگاهها در طول جشنهای شاهنشاهی
هنوز یک هفتهای از شروع سال تحصیلی ۱۳۵۰ نگذشته بود که شایعه تعطیلی کلاسها در بین بچهها پخش شد. مسئولان امور دانشجویی اظهار بی اطلاعی میکردند و استادان هم مثل دانشجویان بلاتکلیف بودند. بالاخره بطور غیر رسمی گفتند که برای یک هفته کلاسی تشکیل نخواهد شد. دو سه روز بعد از آن شنیده میشد که در آن یک هفته دانشجویان حق ورود به دانشگاه را هم ندارند. شایعه بعدی این بود که تجمع دانشجویان در خیابانهای شهر هم ممنوع خواهد بود، حتی در مقابل سینماها. بعضی از استادان و دانشجویان استخواندار تعدادی از جوکهای پر از استعاره را تعریف میکردند. در روزهای نزدیک به رسیدن مهمانهای خارجی و شروع مراسم در تخت جمشید، صحبتهای دیگری هم مطرح شد، میگفتند بهتر است دانشجویان در این چند روزه در تهران نباشند. اولش قضیه را جدی نگرفتم و قصد داشتم با خواندن کتاب و گوش دادن به موسیقی و دیدن دوستان، وقتم را پر کنم. اما اتفاقی افتاد که مجبور شدم نظرم را عوض کنم و برای یک هفته به دیدن خانوادهام در کازرون بروم.
یک شب که با دوست و همخانهام (مهرداد هومن) قدم زنان به خانه بر میگشتیم، در یک خیابان خلوت بطور ضربتی مورد بازجویی قرار گفتیم. آن شب هم مثل بعضی از شبهای دیگر از آپارتمان محل سکونت مان در خیابان دانشگاه به اطراف تاتر شهر و پارک مجاورش رفتیم و شام را در مغازه دل و جگر فروشی پایین چهار راه پهلوی خوردیم. در آن ساعت خلوت شب، که هوا هم پاییزی شده بود، صحبت کنان راه میرفتیم که صدای ترمز ناگهانی دو ماشین ما را میخکوب کرد. دو پیکان به فاصله کمی از هم پارک کردند و از هرکدام چهار مرد پیاده شدند. چهار نفر مرا گرفتند و چهار نفر هم دوستم را. اول مشغول بازرسی بدنی شدند و سپس دو نفرشان مرا به دیوار خانهای چسباندند و دو نفرشان مشغول پرسیدن سئوالهای مسلسل وار شدند. فرصت فکر کردن نمیدادند و بعضی از سئوالها را چند بار تکرار میکردند. از همه چیز خصوصی زندگیم پرسیدند، از چه کتاب، ترانه یا فیلمی خوشم میآید؟ آیا به کوهنوردی علاقه دارم؟ سابقه دستگیری دارم؟ آیا کسی را میشناسم که در زندان یا فراری باشد؟ و بالاخره همین سئوالها را در مورد دوستم پرسیدند و اینکه علت دوستی مان چه بود.
وقتی که همه جوابهایشان را گرفتند، آن دو گروه جای خود را با هم عوض کردند و گروه دوم هم همان سئوالها را دوباره پرسید. دقایق سختی بود و کلافه شده بودم. وقتی که کار این گروه هم تمام شد. دو نفر از این گروه و دو نفر از گروه دیگر در فاصلهای ایستادند و مشغول مذاکره شدند. یکی دو مورد مشکوک به نظرشان رسیده بود از جمله اینکه من گفته بودم که گاهی به کوه میروم و با آن دوست هم به کوه رفته بودم. مهرداد گفته بود که اهل کوه رفتن نیست.
گفتم که به من فرصت توضیح دادن نمیدادید و پاسخ کوتاه و سریع میخواستید. واقعیت این است که مهرداد را دو سه بار با خواهش و تمنا به کوه برده بودم، آن هم فقط تا نیمه راه پناهگاه شیرپلا و نه بیشتر.
پس از این تجربه هولناک هر دو نفر مان تصمیم گرفتیم روز بعد به نزد خانوادههای مان برویم، مهرداد بلیط قطار به خرمشهر را خرید و من بلیط اتوبوس به شیراز را.
معمولا سرویس عصر را انتخاب میکردم که صبح روز بعد به شیراز میرسید و با اتوبوس دیگری راهی کازرون میشدم. آن بار حوالی ساعت پنج عصر از گاراژ شرکت ایران پیما در خیابان سوم اسفند حرکت کردیم و به روال معمول در حوالی نیمه شب از سی و سه پل گذشیم. وقتی که با سر و صدای اطرافیان از خواب بیدار شدم، متوجه شدم که اتوبوس متوقف شده است، به اطراف نگاه کردم و ماشینهای دیگری را در صفی طولانی در جلوی اتوبوس مان دیدم. معلوم شد که در پلیس راه آباده هستیم و به کسی اجازه نمیدهند که بسوی شیراز حرکت کند. عدهای پیاده شده بودند و در کناره جاده آتشی روشن کرده بودند و خودشان را گرم میکردند. پس از مدتی معطلی و بلاتکلیفی و فشار مسافران راننده پذیرفت که به داخل شهر آباده برگردد تا مسافران بتوانند از امکانات بهداشتی استفاده کنند و غذایی هم بخورند. پس از ساعتی دوباره به خروجی شهر برگشتیم و در ته صفی که طولانی تر شده بود قرار گرفتیم. این ماجرا دوبار دیگر هم در وقتهای ناهار و شام تکرار شد تا بالاخره پس از شامگاه اجازه عبور دادند و اتوبوس ما در حوالی نیمه شب به ترمینال شیراز رسید. در حوالی تخت جمشید، مسیر جاده را از مدتها قبل تغییر داده بودند و ماشینهای عبوری از مقر چادرهای سلطنتی چندین کیلومتر فاصله داشتند و ما هم از داخل اتوبوس مان جز هالهای بی فروغ از آن شکوه و عظمت شاهنشاهی ندیدیم، و حتی بوی آن غذاهایی را که مواد و آشپزهایش را با چندین هواپیما از پاریس آورده بودند، به مشام مان نرسید.
در ضمن بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که آقای دکتر نهاوندی که از دولتمردان مهم دوران پهلوی دوم و در ضمن رییس دفتر ملکه هم بود، برگزاری این جشن پرهزینه، پر زرق و برق، و بی محتوا را یکی از علل انقلاب سال پنجاه و هفت میداند.
ایجاد وحشت از کانال هایی مثل سازمان دفاع غیرنظامی
در آن سالها، برخی از دانشجویان هر هفته چند ساعتی را در یک مرکز صنعتی به عنوان کارآموزی و یا در یک مرکز نظامی به عنوان آموزش ضمن تحصیل میگذرانند. در آن زمان سازمان دفاع غیرنظامی در بسیاری از کارخانه و کارگاههای بزرگ نمایندگانی داشت که شماری از آنها را از میان افسران بازنشسته انتخاب کرده بودند. این سازمان ماموریت داشت تا جامعه را برای کمک رسانی در موقعیتهای اضطراری و سوانح طبیعی آموزش دهد. یکی از دوستانم که در یکی از کاخانجات الکترونیک در تهران کارآموزی میکرد اندرزهای درگوشی یکی از این افسران را در گوشه خلوتی برایم بازگو کرد. جناب سرهنگ گفته بود: "می دونم که دانشجوها از شاه خوش شون نمیاد. ولی چارهای نیست، فعلا باید صبر کرد. خیلی مواظب باشین، به هیچکسی اعتماد نکنین، حتی به گارسونهای توی رستوران و چاتونوگا. این بی معرفتا دستگاههای ضبظ صوت لیزری وارد کردن و از داخل ماشینا شون اشعه لیزری را به پنجره خونه مردم میتابانند و از ارتعاش شیشهها مکالمهها را ضبط میکنن. شماها مواظب باشین، موقع حرف زدن شیر آب را باز کنین یا صدای تلویزیون را بلند کنین تا صداها قاطی بشه و نتونن دستگیرتون کنن"
یکی دیگر از همین افراد به دوست دیگری گفته بود: "به نقشه تهران نگاه کنید و تعداد مراکز نظامی و انتظامی آن را علامت گذاری کنید. از پادگانهای فرح آباد و نیروی هوایی و قصر فیروزه در شرق تا اقدسیه و لویزان و لشگرک در شمال، عباس آباد و جمشیدآباد و دانشکده افسری و کلانتریها و خیلی از جاهایی که شما نمیدانید. در حقیقت شما در محاصره نیروهای نظامی و امنیتی هستین ولی خبر ندارین. پس بهتره فکرهای الکی را از سرهاتون بیرون کنین. شاه هم پول داره، هم قدرت، همه قدرتهای خارجی هم پشتش هستن، اینطور نیس؟ "
دفعه اول که این ماجرا را شنیدم خیلی ترسیدم، ضمن اینکه فکر کردم همه افسرها هم از دستگاه راضی نیستند. اما با گذشت چند ماه، این گونه نصیحتها را از زبان کسان دیگری هم شنیدم. به خودم آمدم و فهمیدم که کاسهای زیر نیم کاسه است. اگر آن افسران ادعا میکردند که ساواک در همه جا حضور دارد پس چطور خودشان جرات میکردند که چنین حرف هایی بزنند؟
و مدتی بعد هم در یک مصاحبه نادر تلویزیونی، آقای پرویز ثابتی (نفر دوم و مغز متفکر ساواک) را دیدیم که او خبر روزنامههای انگلیسی درباره تعداد کارمندان ساواک را تکذیب کرد و گفت که تعداد ماموران این سازمان چند میلیون نفر نیست. از آن نوع تکذیب هایی که معناهای دیگری هم داشت. پس از سقوط نظام سلطنتی و تصرف مراکز ساواک، یکی از گروههای سیاسی لیستی از کارکنان آن سازمان بدنام را در کتابی منتشر کرد و در خیابانها فروخت. تا آنجایی که به خاطر دارم تعداد اسامی موجود در آن کتاب کمتر از ده هزار بود.
دستبرد ساواک به خانههای مردم زیر پوشش سارق
آقای دکتر فریدون هژبری که در زمان تحصیل من استاد و معاون آموزشی دانشگاه آریامهر بود در کتاب خاطرات خود " بر آب و آتش" نمونه هایی از این دست اندازیها به منزل خودش را گزارش کرده است. به خانه آقای دکتر غلامحسین ساعدی (نویسنده مبارز و روانپزشک" هم یورش برده بودند و نامبرده را مضروب کرده بودند. در همان زمان این خبر در روزنامهها هم منعکس گردید و دزدان ناشناس را عامل این کار معرفی کرده بودند.
مرگها و کناره گیریهای مشکوک در ده سال آخر پهلوی دوم
علاوه بر حذف سه مهر کلیدی (آقایان مهدی سمیعی، علینقی عالیخانی و صفی اصفیا) که موجب جهش سازمان یافته اوضاع اقتصادی کشور در دهه چهل شمسی شده بودند، به چند مورد دیگر هم اشاره میکنم تا تصویرروشن تری از حال و هوای آن سالها را نشان دهم.
در شهریورماه ۱۳۵۴کشته شدن ارتشبد محمد خاتمی فرمانده مقتدر نیروی هوایی در یک پرواز تفریحی شایعات زیادی به همراه داشت. گفته میشد که او روابط نزدیکی با ژنرالهای آمریکایی داشته و خطری برای پهلوی دوم به حساب میآمده است. او شوهر خواهر پادشاه، شاهزاده فاطمه پهلوی، هم بود.
کشته شدن ۹ نفر از زندانیان سیاسی در تپههای اوین که به ادعای دروغین مقامات امنیتی در حال فرار بودهاند.
در دی ماه ۱۳۵۳ آقای دکتر ناصر عامری از دبیرکلی حزب مردم که نقش اپوزیسیون را در مجلس بازی میکرد برکنار شد و در بهمن ماه در یک حادثه مشکوک رانندگی کشه شد.
در اردیبهشت ۱۳۴۸ ارتشبد بهرام آریانا از ریاست ستاد ارتش برکنار شد و ارتشبد فریدون جم جایگزین او شد. فریدون جم که از نزدیکان پهلوی اول و اولین همسر شاهزاده شمس بود در سال ۱۳۵۰ برکنار شد و به عنوان سفیر ایران در اسپانیا، به خارج از کشور فرستاده شد.
در مردادماه ۱۳۴۹ سپهبد تیمور بختیار در شکارگاهی در کشور عراق به قتل رسید. او بنیانگذار و اولین رییس ساواک و پسر عموی ملکه ثریا، دومین همسر شاه بود.
در چنین فضای تیرهای بود که جمعی از مردم حتی مرگهای طبیعی را هم باور نمیکردند، به عنوان مثال غرق شدن آقای صمد بهرنگی در رود ارس در سال ۱۳۴۷ و درگذشت آقای جلال آل احمد در سال ۱۳۴۸ و همینطور مرگ آقای دکتر علی شریعتی در ۱۳۵۶.
اولین تجربه من از خودکامگی شاه در دوره نوجوانی
اولین تجربه عینی من با این موضوع مربوط به نیمههای دهه چهل است، وقتی که پدرم از شغل مهندسی خود در شرکت نفت دست کشیده بود تا در زادگاه خود به فعالیت و ترویج روشهای مدرن کشاورزی و دامپروی بپردازد. در همان سالها در نورآباد ممسنی که در نزدیکی کازرون است، یک کارخانه قند بوسیله دولت تاسیس گردید و کشاورزان را به کشت چغندرقند تشویق میکردند و وامهای کم بهره و طولانی مدت در اختیارشان میگذاشتند. پدر من هم قسمتی از مزرعه خود را به کشت چغندر اختصاص داد و بدین ترتیب مهندسان این تاسیسات هم مرتبا به مزرعه و خانه ما میآمدند. پس از اولین کِشتی که طبق جدول زمانی کارخانه در بهار انجام گرفت معلوم شد که کاشتن این گیاه به صورت کشت بهاره در آن منطقه غیر ممکن است زیرا تابستان بسیار گرم و طولانی منطقه جنوب، موجب از بین رفتن بوتههای چغندر میشود. پدرم که اهل تحقیق بود بلافاصله کشت پاییزی را در یک قطعه کوچک بطور آزمایشی انجام دادد و تجربه او نشان داد که کشت پاییزی نتیجه بهتری میدهد هر چند که باز هم محصول تولید شده سودآور نمیباشد. مهندسین کارخانه گزارشی را تهیه و برای مقامات وزارت خانه فرستادند و تاکید کردند که محصول برداشت شده در کل منطقه نیاز کارخانه را فقط برای دو سه روز در سال تامین میکند و بنابراین این پروژه توجیه اقتصادی ندارد. گویا جدول زمانی کشت را بر مبنای تقویم کشت چغندر در یکی از کشورهای اروپایی تنظیم کرده بودند. از زبان رییس کارخانه شنیدم که وقتی وزیر اقتصاد این موضوع را به شاه گزارش داده، پاسخ شاه چنین بوده است: "اگر لازم باشد چغندر قند را حتی از خراسان با هواپیمای ارتشی به ممسنی منتقل میکنم ولی کارخانه باید به کارش ادامه دهد".
در نتیجه این لجاجت شاه، هر ساله هزاران کشاورز با استفاده از کمکهای نقدی، جنسی و فنی دولت در فصل بهار در مزارع خود چغندر قند میکاشتند و در تابستان شاهد مرگ بوتههای خود بودند و در پاییز تولید ناچیز خود را به کارخانه حمل میکردند و بدهکارتر از سال قبل میشدند. و بالاخره در سالهای بعد شاهد تعطیل شدن کارخانه و به هدر رفتن تمام آن سرمایه هایی بودیم که برای پیاده کردن این طرح غیر علمی مصرف شده بود. در سالهای اخیر اراضی وسیعی در همان منطقه توسط مردم تبدیل به باغ مرکبات و زیتون شده است که هم اشتغال زا هستند و هم سودآور.
و اجازه میخواهم که این بخش از مقاله را با این عبارت تمام کنم که اگر قرار بر عذرخواهی باشد، من خطایی نکردهام که عذر خواهی کنم و علاوه بر آن، به هر گونه فعالیت اجتماعی که پیش و پس از قیام بهمن ۵۷ کردهام میبالم. شاید وضعیت مرا سعدی به بهترین صورتی بیان میکند: "میسرم نبود بر سر آتش که نجوشم".
بعضی منابع مفید:
به عبارت دیگر: گفت و گو با علینقی عالیخانی
https://www.youtube.com/watch?reload=9&v=hNxhXj9-rF8
مصاحبه با دکتر هوشنگ نهاوندی، مولف کتاب تاریخی "ایران، شوک بلندپروازی ها"
https://www.radiofarda.com/a/281867.html
کشتار کارگران جهان چیت کرج
دنیای اقتصاد. شماره روزنامه ۴۹۷۳
گزارش اقتصادی که شاه را برآشفت
تاریخ ایرانی -۲۲ اسفند ماه ۱۳۹۳
مهدی سمیعی، از نخبگان دوران پهلوی درگذشت
https://www.bbc.com/persian/iran/2010/08/100807_l10_samiei_obituary
عبدالمجید مجیدی: ما سمبل اشتباهات نظام پهلوی نبودیم
تاریخ ایرانی - ۱۰ اسفندماه ۱۳۹۲