ديشب سرانجام فيلم "پنج تا پنج" به كارگرداني تارا اوتادي را ديدم. فيلمنامه نوشتهي ماهان حيدري است و فيلم در سال١٣٩٢ ساخته شده است. من هيچكدام را نمي شناختم و اين فيلم را تنها از آن رو ديدم كه شهره عاصمي عزيز و تقي مختار نازنين از آن در ص چهرهنگار (فيسبوك)شان ياد و ستايش كرده بودند. از همهي عوامل فيلم براي من بيشتر و پیشتر نام شمس لنگرودي بود كه خودنمايي ميكرد. او را از دوران جوانی و دانشجویی به عنوان شاعری نوپرداز و کموبیش صاحب سبک میشناختم. (حضور او در این حادثهی سینمایی برای من پیش از آنکه دلگرمکننده باشد، نگرانکننده بود و همانند همیشه خطر حل و فصل شاعرانهی یک بغرنج و پیچیدهی اجتماعی و فلسفی را نوید میداد.)
به ارزيابي هنري شهره و تقی که هر دو هنرمندانی قابل و محترماند اعتماد ميكنم؛ و از هنر سینما، کارگردانی، فیلمسازی و بازی با تصاویرعبور میکنم. هرچند بازي و بازیگری كيانيان چنكي به دلم نزد و (حتا) مي توانم بگويم كه خيلي نچسب و ساختهگي به نظر ميرسيد. (من کمتر کسی را در زندهگی خودم دیدهام که تا این پایه هم نادان و هم گستاخ و هم پرخاشگر و هم طلبکار و هم زرنگ باشد؛ هرچه باشد زرنگها به ویژه در جامعهای محافظهکار همانند ایران اولین شگردی که کشف میکنند افتادهگی، مردمفریبی و چربزبانی است، آن هم در منطقهای پرت و دور از شهر که به خودی خود ترسناک است و می تواند هر کسی را محافظهکارتر و دستبهعصاتر کند.)
در باور و داوري من اما مهم ترين مشكل فيلم، معنا و پيامي بود كه فيلم در پي بيان آن بود.
فيلمي با اين ساختار كه قرار است در فضائي بسيار محدود و بسته(هم ویلا و هم ایران) ساخته و روایت شود، اگر حرف درخوری براي گفتن نداشته باشد، يا حرفش را نجويده و نتراشيده به صورت مخاطب پرتاب كند، چيزي بيش تر از يك فاجعه به جا نخواهد گذاشت؛ شور بختانه اين فيلم درآفرینش معنا یک فاجعه تماممعنا بود. و همان راهي را رفت كه فيلم فارسي به صورت كلاسيك و گترهای ميرفت؛ آدمهای بد و بيمار مسالهي اين مملكت اند! به ساختار توسعهنايافتهي سياسي و اقتصادي و فرهنگی و دینی (و حتا زبانی) نگاه نكنيد!!
هرچند مي توان مدعي شد صابر ساعدي گاهي در جايگاه ولي فقيه نشسته است و نقد او به نقد ولي فقيه هم ميرسد، اما وقتي گفتوگوهاي بيمايه و ديالوگهاي بيشناسنامه به صدور حكم اعدام براي يك شهروندي يك لاقبا (و زرنگ ميانجامد) كه در تلاطم بيسرپناهي، بيخانماني و حاشيهنشيني و ناامني در تلاش است با به هم زدن سرمايهاي ناامنيها و نااميديهاي خود را سرپوش بگذارد (کاری که همهی ایرانیها مشغول آن اند)، همهي پيشبينيها و خوش خياليها نقش بر آب مي شود؛ فیلم حتا به نقد پدر و مادر که سایهی کوچکی از دیگری بزرگ در زندهگی ما هستند، هم نزدیک نمیشود. انگاراین مادرمرده صابر، مادرزاد اینگونه بوده است!
اندیشه همانند هر چیزی تاریخ دارد. داستانی که توزیع میدهد این اندیشه از زیر کدام بته درآمده است، نیاکان آن به کجا می-رسند. در پی پاسخ به کدام مشکل برآمده است. در جریان عمل اجتماعی به کجا رسیده است و چهقدر در فجایعی که بر ما آوار شده است، سهم داشته است. چه نقدهایی به آن وارد است و چه نقدهایی ناوارد. چه کسانی در دست به دست شدن آن و رسیدن، بارآور یا نازا شدن آن دخالت داشته اند و چرا؟ آیا کسانی از این پندار و ماندهگاری آن بهره میبرند؟ و به تکرار آن مدد میرسانند؟ یا این همه از آنجا ریشه میگیرد که ما به عنوان ملتی بیتاریخ و بیتاریخ اندیشه عادت به تکرار خود و تاریخ شکست خود داریم؟ و از خردمندی ایستادن بر پاهای خود و در چشماندازهای تاریخی بیبهرهایم. ریشه این ناکامیها کجاست؟ و چرا هنوز که هنوز است تاریخ ما را بیگانهگان مینویسند؟ و ما تاریخ اندیشه نداریم؟
فيلم چيزي بيشتر از ادامهی دادگاههاي جنجالي، فرمایشی، نااستوار و ستمکار جمهوي اسلامي نيست كه هرزگاهي (به جاي دراز كردن ولي فقيه كه متهم رديف اول هر فاجعهاي در ولايت ولایی ايران است) يك سرمايهدار زرنگ (اما بخت برگشته) را به دار ميكشد؛ و با صدور حكم اعدام، اعدام انگارهی دیگری بزرگ (و نشاندن حاکم نالایق و ناحق بر سر جایش) را به فراموشی میسپرد و او را از نقدها و نگاه ها دور ميدارد. (اگر به جای دکتر یک روشنفکر گذاشته بودند، آن گاه شاید لازم بود به جای لنگرودی دینانی، یا شریعتمدار را به بازی در فیلم دعوت میکردند، و هیچ تغیرعمدهی دیگری لازم نبود).
اگر در فيلم فارسي قدیم اين مردم (رعيت) بودند كه بايد شورش ميكردند و خود را از شر خانهاي ستمگر و نادان رها مي-کردند، يا بايد اميدوار ميشدي كه شر تجاوز با تيزي يك لوطي كه در سينه ي يك لات بي سروپا فروميرود، درمان و جبران شود، در فيلم فارسي جديد لوطيها در داستانيها و دادگاهها و دانشگاهها معركه گذاشتهاند وقانون رادر حد تيزي يك لوطي، كوچك و بیمایه کرده اند، تا بتواند به آسانی و آسودهگی در سينهي جامعه (كه همانند يك لات بزرك شده است،) فرورود.
انگار كاركرد فيلم فارسي تغيير چنداني نكرده است؛ همانند همیشه در بهترین حالت شعر و شاعرانهگی به جای فلسفه و فلسفیدن نشسته است و در بدترین حالت سادهسازی و سادهلوحی و انگارههای رنگارنگ نیرنگ به گونهای تمام عیار بر درک و تصویر مشکلات بسیار پیچیدهی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و سیاسی ایران سایه انداخته است و عجیب نیست اگر همیشه به راه حلهای ساده و فاجعهبار و تکرار مکرر تاریخ میرسیم. و این پاندول سنگین و ننگین که همانند شمشیر دیونیزوس برسر ما (دموکلوس) سنگینی میکند، انگار سرایستادن ندارد؛ و کسی قرار نیست از خود بپرسد توسعه-نایافتهگی چهگونه میتواند با اعدام فلهای آنها که زرنگترند، برچیده شود؟ یا قانون انسانیت (که در فیلم پنج تا پنج بر آن تاکید میشود) دیگر چه صیغهای است؟ و از ذهن و دهان کدام سادهلوحی بیرون پریده است؟ کدام انسانیتی دردش با کشتن دیگری درمان شده است که ما دومی باشیم؟ کدام اقتصادی با این هپروتیگری راه خود را یافته است که ما هم چشم به آن بدوزیم؟ کدام فاجعهای بدون برچسب انسانیت تمام میشود؟ و مگر فاجعهی جاری در جمهوری اسلامی با همین ادعاها و اطوارها کلید نخورده است؟
ادعاهای ذاتگرا(همانند قانون انسانیت) آنقدر بزرگ اند که کموبیش بیمعنا هستند؛ و میتوانند در دستان هر دیگری بزرگ ورز بخورند و به پادینهی خود دگردیسند. (و از همین روست که در گیرودار هر فاجعهای این نو پاداندیشی همهگیر می-شود.) در نتیجه وقتی پای ادعاهای بزرگ و بیمعنا به میان میآید، باید مشکوک بود. کدام نام کوچکی (این جا صابر ساعدی) قرار است قربانی شود و کدام نامهی نامگرا (این جا حقوق بشر و قوانین اساسی و عادی و مدنی) قرار است پنهان شود؟ پای کدام دیگری بزرگ که ردش در همهی فجایع جاری دیده میشود، در میان است؟
ما هزارههاست که با "پندار نیک"، "گفتار نیک"، و "کردار نیک" آشنا هستیم؛ چرا از خود نمیپرسیم چهگونه به اینجا رسیدهایم که از هر سه بیگانهایم؟ و در کاسهی سرمان هیچ کدام به درستی نمیگنجد؟ پاسخ پیچیده نیست؛ این انگارهها ذات-گرا و پوچ اند. پاسخ هیچ پرسش جدیای نیستند. آغاز پرسشها تازه اند (و برای ملتی که توان پرسیدن از خود و به چالش کشیدن خود را از دست داده است، هیچ رهآوردی نخواهند داشت.) هیچکس با پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک مساله ندارد، همهی مسالهها هنگامی گل میکنند که کسی در غیبت یک دیگری بزرگ از خود بپرسد: پندار نیک چیست؟ گفتار نیک کدام است؟ و کردار نیک چه گونه آغاز میشود؟ در اساس وقتی پای دیگری بزرگ در میان باشد هیچ پرسش اساسی ای در میان نخواهد بود. اهمیت ندار این دیگری بزرگ اهورا مزدا باشد یا الله. اهمیت ندارد این دیگری بزرگ زرتشت باشد یا محمد. اهمیت ندارد این دیگری بزرگ شاه باشد یا شیخ. وقتی پای یک دیگری بزرگ در میان است، گفتوگو واندیشه تعطیل است. آن چه در حضور دیگری بزرگ به عنوان اندیشه مطرح میشود، نشخوار و ادامهی پیدا و پنهان اوست که سایهاش بر همه چیز سنگینی میکند.
واقعیت اما همیشه بسیار پیچیدهتر است و پندار آن از این هم سهمگینتر؛ چه همیشه یک دیگری بزرگ تازه جای دیگری بزرگ قدیمی مینشیند. تکرار نامهای بزرگی همانند زرتشت و محمد برای آن است که ما دیگریهای بزرگ تازه را آسانتر بپذیریم و به اقتدار آنها آسودهتر گردن بسپاریم. در هر داستانی همیشه پای یک دیگری بزرگ در میان است. و ما باید از خود بپریسم: آن دیگری بزرگ کیست؟ چه نسبتی با ما دارد؟ و چهگونه میتوان او را سر جای خود نشاند؟ و از شر لطفی که مدعی آن است رها شد؟
نزدیکترین و مهربانترین دیگریهای بزرگ، پدرها و مادرها هستند. به رابطهی عجیب خود با آنها نگاه کنید تا به عمق فاجعه برسید: چیزی میانهی عشق و نفرت. چه، پدرها و مادرها (کموبیش) هم دلیل همه چیزهای خوب برای ما هستند و هم علت همهی گرفتاریها. و ما چون امکان اندیشیدن به دیگری بزرگ و تعین تاکلیف با آن را را نداریم؛ هیچگاه تکلیفمان با پدران و مادران روشن نیست. آنها همیشه بزرگ، فداکار، عارف، زحمتکش و مهربان اند. (حتا اگر نباشند.)
دیگری بزرگ یک زنجیره است و پدرها و مادرها نزدیکترین حلقههای این زنجیرهاند. اگر آنها تکلیف خود را با دیگری بزرگ روشن نکرده باشند، ما را با خود با آسودهگی به سیاهچالهی دیگری بزرگ میبرند. آنها(بهطور چیره ناخودآگاه) از مواهب آن بهره میگیرند و ما را برای ایستادن در صف آماده میکنند. راز این ناکامی زنجیرهای که به ادامهی آن میانجامد و چرخهی ناکارآمدی را میچرخاند برهان لطف است؛ چه، همه میدانیم (به ما آموخته اند) دیگری بزرگ (این جا پدر و مادر) عاشق ماست. و باور داریم که او نمیگذارد(قادر متعال است.) ما به بیراهه(دانای کل است.) برویم! اما نمیدانیم که میان عشق دیگری بزرگ (حتا اگر باشد) و انتخابهای ما رابطهای(که منافع ما را بیمه کرده باشد) نیست. دیگری بزرگ ممکن است ما را دوست داشته باشد، اما او نمیتواند (حتا اگر بخواهد) درستی و راستی انتخابهای ما را تضمین کند؛ چه، وقتی پای انتخاب در میان است، آن که فرمان میراند مهم است، نه آن که فرمان می-برد. این ادعا که دیگری بزرگ میتواند ما را و منافع ما را بهتر از خودمان درک کند، دورغ بزرگی است که اقتدار هر دیگری بزرگی در گرو آن است. هیچکس جای ما نیست و نمیتواند در تصمیمگیریها به زبان آخوندی اولیتر از ما باشد. خودبنیادی و خودبسندهگی آغاز شکوفایی و توسعه است. و شکوفایی هودهی عبور از دیگری بزرگ و ایستادن بر فراز پاهای خود است. بیهوده بیراهه نرویم؛ شکوفایی و خدایگانی با هم زاده می_شوند. آن کس که با دیگری بزرگ تعریف میشود، هنوز زاده نشده است. آن کس که به اقتدار دیگری بزرگ گردن سپرده است و به لطف او امید بسته است، هنوز "کس" نشده است و نام کوچک ندارد.
این فیلم تنها یک خوانش ساده از این روایت دازدامن "برهان لطف" است (عجیب نیست اگر پیرمرد موتور سوار، مدیر متل، صاحب ویلا، پیرمردهای ساکن ویلا و همه و همه صاحب کرامات اند و به صابر صبورانه لطف میکنند.) و تنها به کار پوشانیدن بحرانهای لایه لایهی لطف و دیگریهای بزرگی میآید که ما برای خودمان ساختهایم، تا بازی ادامه یابد و دیگری بزرگ دیگری از راه برسد و قربانیهای بیشمار دیگری تحمل ایستادن در صف را پیدا کنند. تیزی تبر دیونیزوس (قدرت که برهنه است و دمکراتیک و پایدار توزیع نشده است.) بر گردن دموکلوس (مردمی که اتمیزه و پراکنده اند و هنوز شهربندند و به جایگاه شهروندی نریسدهاند) واقعیت بزرگی است که لطف شیخ و شاه (که هر دو خود را جانشین خدا و ادامهی لطف او میدانند) را پوستگیری و برهان لطف را برای هر گوشت و استخوانی برهانیده (برهانیزه، یا اگر نمی-پسندید بخوانید به برهان تبدیل) میکند.
در ایران تا اطلاع پسین از هر آسیبشناسیای که دیگری بزرگ را در کانون توجه خود نمینشاند بگریزید. مسالهی اساسی فلات ایران چندین سده یا حتا هزارهها توسعهنایافتهگی است و دیگری بزرگ همیشه در هستهی آن نشسته است. توزیع قدرت و توزیع پایدار آن پایان دیگری بزرگ در این منطقه است. برای توسعهنایافتهگی درمان فوری، معجزهآسا و آسان وجود ندارد. توسعهنایافتهگی با اعدام این و آن و آمدن این و رفتن آن حل نمیشود. توسعهنایافتهگی همانند شکست در یک بازی شطرنج است. میتوان این بازی را برد، اما همه چیز به حرکتهای نخستین و گشایشهای آغازین ما گره خورده است. فهم و توزیع قدرت را جدی باید گرفت. مشکلات ایران را تا هستههای سخت آنها در تاریخ باید پی گرفت. همهی سنگها و خرسنگها را باید برگرداند، هیچ نکتهای نباید از قلم بیفتد؛ باید به چشمهای دیگری بزرگ ذل زد؛ باید روی پاهای خود ایستاد و دیگری بزرگ را سرجای خود نشاند. باید دوباره زاده شد.
مذهب و سیاست، شهلا شفیق