روایت فروپاشی محور مقاومت و شکلگیری خاورمیانهای جدید
نیما آویدنیا | روزنامهنگار مستقل
ویژه خبرنامه گویا
از دمشق تا بیروت، از بغداد تا صنعا، صدایِ شکستنِ استخوانهایی به گوش میرسد که ایدئولوژیِ رسمیِ جمهوریِ اسلامی دو دهه آن را «محورِ مقاومت» نامیده بود.
شبکهای از نیروهایِ نیابتی، ایدئولوژی و دلارهایِ نفتی که قرار بود ایران را به قدرتی بیبدیل در منطقه بدل کند، امروز به خانهای پوشالی تبدیل شده است؛ سازهای سست و بیبنیاد که خشتبهخشتِ آن با رنجِ مردمِ منطقه و به بهایِ سفرههایِ خالیِ مردمِ ایران بنا شده است.
در خیابانهایِ غزه، مردمِ خسته پس از سالها جنگ و محاصره به رقص درآمدند، رقصی نه از سرِ شادی و خوشی، بلکه به امیدِ رهایی؛ رقصی بر خاکسترِ آتشی که سالها به نامِ آنان، اما با هیزمِ ایدئولوژیِ مقاومت و استکبارستیزی، نه دیروز و امروز، که فردایِ این مردم را نیز در جنونِ کورِ خود سوزاند.
اکنون اما، پس از سالها تحریم و گرسنگی، جنگ و خونریزی و مرگ و آوارگیِ مردمِ منطقه در توهّمِ برپاییِ امپراتوریِ مقاومت، خاورمیانه بدونِ حضورِ ایران تصمیم میگیرد و تهران تنها تماشاگرِ صحنهای است که روزی نقشِ اولِ آن بود.
از رؤیایِ امپراتوری تا خاکسترِ محورِ مقاومت
در میانهٔ دههٔ ۱۳۸۰، جمهوریِ اسلامی اصطلاحِ «محورِ مقاومت» را واردِ گفتمانِ سیاستِ خارجیِ خود کرد. در ظاهر، این مفهوم پاسخی بود به حضورِ آمریکا در عراق و افغانستان و تهدیدِ اسرائیل در منطقه؛ اما در واقع، طرحی بود برای گسترشِ نفوذِ تهران در خاورمیانهٔ پس از جنگِ عراق.
هستهٔ نخستِ این محور در لبنان شکل گرفت، جاییکه حزبالله با حمایتِ مالی و نظامیِ ایران به مهمترین بازویِ نیابتیِ تهران در منطقه بدل شد. سپس نوبت به فلسطین رسید؛ حماس و جهادِ اسلامی، بهعنوانِ دو شاخهٔ مقاومتِ مسلحانه، در کنارِ حزبالله در مدارِ تهران قرار گرفتند.
با آغازِ جنگِ داخلیِ سوریه در سالِ ۲۰۱۱، این محور به نقطهٔ عطفِ تازهای رسید؛ ایران برای نخستینبار بهطورِ مستقیم در جنگی تمامعیار مداخله کرد تا دولتِ بشار اسد را از گزندِ طوفانِ بهارِ عربی حفظ کند و مسیرِ زمینیِ خود را از تهران تا سواحلِ مدیترانه باز نگه دارد.
در همین دوران، عراق نیز به صحنهٔ نفوذِ جمهوریِ اسلامی تبدیل شد؛ با تشکیلِ گروههایِ حشدالشعبی، ایران توانست شبکهای از نیروهایِ مسلحِ شیعی ایجاد کند که در ظاهر برای مبارزه با داعش شکل گرفتند، اما در عمل به بازویِ سیاسی و نظامیِ تهران در بغداد بدل شدند.
در یمن نیز با قدرتگیریِ حوثیها، آخرین حلقه از زنجیرهٔ نفوذ تکمیل شد و محورِ مقاومت از مدیترانه تا دریایِ سرخ امتداد یافت.
اما این گسترشِ جغرافیایی همزمان بود با آغازِ فرسایشِ درونی؛ هزینههایِ سنگینِ مالی و انسانی، شکافهایِ سیاسی درونِ کشورها، رقابتهایِ قومی و مذهبی و بحرانهایِ پیدرپی پایههایِ این محور را سست کرد.
از سالِ ۱۳۹۸ به بعد، با بازگشتِ تحریمهایِ آمریکا پس از خروجِ واشنگتن از برجام، منابعِ مالیِ ایران بهشدت محدود شد و شریان حمایت از نیروهایِ نیابتی در منطقه کندتر شد. همزمان، با آغازِ اعتراضاتِ مردمی در لبنان و عراق و شکلگیریِ محورِ تازهای از همکاریِ عربی-غربی، موازنهٔ قدرت در خاورمیانه تغییر کرد و ساختارِ محورِ مقاومت رو به فرسایش گذاشت.
ترورِ قاسمِ سلیمانی ضربهای تعیینکننده بود؛ فرماندهای که نقشِ ستونِ فقراتِ هماهنگکنندهٔ این محور را داشت. بدونِ او، شبکهٔ نیابتیِ ایران در منطقه دچارِ گسست و سردرگمی شد. بهگفتهٔ شورایِ آتلانتیک، «ترورِ سلیمانی نقطهٔ آغازِ فروپاشیِ تدریجیِ محورِ مقاومت بود؛ شبکهای که بدونِ او دیگر توانِ هماهنگی و انسجام ندارد».
کشتهشدنِ حسنِ نصرالله و آسیب به شبکهٔ فرماندهیِ حزبالله در لبنان و سقوطِ اسد، توازنِ عملیاتی و ارتباطیِ محورِ مقاومت را بر هم زد و نشان داد که انسجامِ این شبکه بیش از آنکه نهادی باشد، وابسته به اشخاصِ کلیدی بوده است.
جنگِ دوازدهروزه میانِ اسرائیل و گروههایِ وابسته به ایران ضربهای سنگین بر پیکرِ محورِ مقاومت وارد کرد؛ ساختارِ اطلاعاتی و ارتباطیِ میانِ بیروت، دمشق و غزه از هم گسست و بسیاری از فرماندهانِ میدانی کشته شدند. بهگفتهٔ شورایِ آتلانتیک، «این جنگ نقطهای بود که محورِ مقاومت از انسجامِ عملیاتی به مرحلهٔ بقا در آشفتگی سقوط کرد».
در روزهایی که تهران در بهتِ پس از جنگ و بیمِ درگیریِ دیگر فرو رفته بود، کشورهایِ عربی در صفِ میانجیگری و بازسازیِ غزه ایستادند؛ نظمِ تازهای در خاورمیانه شکل گرفت که دیگر به ایران نیازی نداشت. «صلحِ ترامپ» میانِ اسرائیل و حماس به امضا رسید، توافقی که نه در تهران، بلکه در دوحه و قاهره شکل گرفت و جهانِ منهایِ ایران پشتِ آن ایستاد. اکنون میتوان با مرورِ حلقههای این زنجیره از لبنان و سوریه تا عراق، یمن و غزه، تصویری روشنتر از سازوکار و مسیرِ تحولِ محورِ مقاومت در دو دههٔ گذشته ترسیم کرد؛ زنجیرهای از حلقههایِ بههمپیوسته که هر یک بخشی از پازلِ نفوذِ منطقهایِ ایران را شکل دادند.
لبنان؛ از طلوعِ تا غروبِ مقاومت
پروژهٔ «محورِ مقاومت» در عمل از لبنان آغاز شد؛ در اوایلِ دههٔ ۱۳۶۰، با اعزامِ نیروهایِ سپاهِ پاسداران به درهٔ بقاع و تشکیلِ هستههایِ اولیهٔ حزبالله، تهران تلاش کرد نخستین بازویِ نیابتیِ خود را در منطقه بنا کند.
در دهههایِ بعد، حزبالله از یک گروهِ چریکیِ ضدِ اسرائیلی به بازیگری نظامی و سیاسی تبدیل شد که تصمیمهایِ کلیدیِ لبنان را در هماهنگی با تهران میگرفت. حمایتهایِ مالی، تسلیحاتی و آموزشیِ ایران از حزبالله نیرویی ساخت که هم دولتِ رسمیِ لبنان را تحتِ فشار قرار میداد و هم مسیرِ انتقالِ سلاح به سوریه و فلسطین را حفظ میکرد.
اما از سالهایِ پایانیِ دههٔ ۱۳۹۰، شکاف میانِ مردمِ لبنان و حزبالله عمیقتر شد؛ بحرانِ اقتصادی، فسادِ ساختاری و فروپاشیِ نظامِ بانکی، حزبالله را از «نمادِ مقاومت» به متهمِ اصلیِ بنبستِ کشور بدل کرد. در سالِ ۱۳۹۹، انفجارِ مهیبِ بندرِ بیروت بیش از دویست کشته و هزاران زخمی برجا گذاشت؛ بسیاری از لبنانیها بیکفایتی و نفوذِ حزبالله را در ساختارِ سیاسی و اقتصادیِ کشور عاملِ اصلیِ این فاجعه دانستند.
در سالِ ۱۴۰۳، پس از عملیاتِ اسرائیل علیه شبکهٔ ارتباطیِ حزبالله، مشهور به «انفجارِ پیجرها» و کشتهشدنِ شماری از فرماندهانِ ارشد، ساختارِ فرماندهیِ این گروه عملاً فروپاشید. چند هفته بعد، ترورِ حسنِ نصرالله نقطهٔ عطفی بر پایانِ یک دوران بود؛ چنانکه روزنامهٔ گاردین نوشت: «مرگِ نصرالله نهتنها حذفِ یک رهبر، بلکه پایانِ روایتی بود که چهار دهه سیاستِ منطقه را شکل داده بود». لبنانِ امروز خسته از مداخلهٔ تهران است؛ کشوری که دیگر حزبالله را نه بازویِ مقاومت، بلکه سایهای بر استقلال و حاکمیتِ ملیِ خود میداند.
سوریه؛ شکستِ زنجیرهٔ پشتیبانی از تهران تا مدیترانه
ماجرایِ سوریه برخلافِ روایتِ رسمیِ حکومت، نه از دلِ تهدیدِ داعش، بلکه از بطنِ «بهارِ عربی» آغاز شد؛ در سالِ ۲۰۱۱، زمانیکه موجِ خیزشهایِ مردمیِ خاورمیانه به دمشق رسید، تهران تصمیم گرفت برخلافِ ارادهٔ مردم در کنارِ بشار اسد بایستد. هدفِ اصلی جلوگیری از سقوطِ متحدِ استراتژیکِ ایران در محورِ مقاومت بود؛ سقوطی که میتوانست رشتهٔ ارتباطِ تهران با لبنان و مدیترانه را قطع کند. به همین دلیل، از نخستین ماههایِ بحران، مستشارانِ سپاهِ قدس، کمکهایِ تسلیحاتی و نیروهایِ نیابتی به سوریه سرازیر شدند تا انقلابِ مردمیِ سوریه سرکوب شود.
با گسترشِ درگیریها و ظهورِ داعش، حضورِ ایران در سوریه شکلِ تازهای به خود گرفت؛ تهران اینبار در نقشِ نیرویِ زمینیِ اصلیِ جنگ علیهِ داعش ظاهر شد و هزینهٔ اصلیِ این نبرد را پرداخت؛ از اعزامِ مستشاران تا هزاران رزمندهٔ نیابتی. بهگزارشِ اندیشکدهٔ واشنگتن:« ایران و متحدانش در فاصلهٔ سالهایِ ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۶ بیش از هزار و پانصد کشته در سوریه دادند و مجموعِ تلفاتِ نیروهایِ وابسته به تهران تا سالِ ۱۴۰۳ به چند هزار نفر رسید». در همین حال، تهران میلیاردها دلار برای حفظِ اسد هزینه کرد؛ از ارسالِ سوخت و تسلیحات تا بازسازیِ زیرساختهایِ ویرانشده.
با وجودِ همهٔ هزینههایِ جانی و مالی، نتیجه آنگونه که تهران انتظار داشت رقم نخورد؛ از سالِ ۱۴۰۲ بهبعد، با تشدیدِ حملاتِ هواییِ اسرائیل، عقبنشینیِ روسیه و ضعف و فسادِ سیستماتیک در ارتشِ سوریه، توازنِ نظامی به زیانِ اسد تغییر کرد. سرانجام در سالِ ۱۴۰۳، سقوطِ دمشق و فرارِ اسد، نقطهٔ پایانِ حضورِ ایران در صحنهٔ سوریه بود. بهگفتهٔ شورایِ آتلانتیک، «سقوطِ دمشق، نهفقط شکستِ اسد، که شکستِ طرحِ ژئوپلیتیکیِ ایران برای دسترسیِ زمینی به مدیترانه بود».
امروز، جامعه سوریه در میانِ ویرانههایِ جنگ و زیرِ آوارِ شهرها، آوارگی و زندگیهایِ ازدسترفته، نفرتی عمیق از مداخلاتِ تهران را با خود حمل میکند؛ در نگاهِ بسیاری از مردمِ سوریه، جمهوریِ اسلامی شریکِ جرمِ اسدی است که دستش به خونِ صدهاهزار نفر آلوده و کشور را به تلی از خاک بدل کرده است.حالا اسد گریخته، دمشق دیگر در دستِ ایران نیست و رویایِ «نفوذ از پایتخت تا آبهایِ گرمِ مدیترانه» با سقوطِ متحدِ دیرینهاش به پایان رسیده است.
عراق؛ از حیاطِ خلوتِ تهران تا بازگشتِ حاکمیتِ ملی
پس از سقوطِ صدامِ حسین، تهران با شتاب خلأِ قدرت در عراق را پر کرد؛ سپاهِ قدس با شبکهای از گروههایِ شبهنظامی، احزابِ شیعی و چهرههایِ سیاسیِ نزدیک به خود، ساختاری از نفوذ در بغداد پدید آورد که بهتدریج عراق را به حیاطِ خلوتِ سیاستِ منطقهایِ خود بدل کرد. قاسمِ سلیمانی در آن دوران نقشِ میانجی، فرمانده و تصمیمسازِ میدانی را برعهده داشت و بغداد به حلقهای حیاتی در اتصالِ تهران، دمشق و بیروت تبدیل شد.
در دههٔ ۱۳۹۰ این نفوذ به اوج رسید؛ تشکیلِ «حشدالشعبی» در ظاهر برای مقابله با داعش، اما در عمل به ابزاری برای نهادینهکردنِ حضورِ نظامی و سیاسیِ ایران در عراق بدل شد. گروههایی چون کتائبِ حزبالله، عصائبِ اهلالحق و النجباء عملاً با بودجه، سلاح و آموزشِ سپاهِ قدس فعالیت میکردند و در ساختارِ قدرتِ عراق نفوذ یافتند.
بهمرور، موازنهٔ قدرت در عراق دگرگون شد؛ نفوذی که سالها بر پایهٔ مذهب و امنیت توجیه میشد، در برابرِ واقعیتهایِ اقتصادی و اجتماعی فرو ریخت. از سالِ ۱۳۹۸ موجی از اعتراضات در بغداد و شهرهایِ جنوبی عراق آغاز شد؛ جنبشی که نهتنها علیه فساد و ناکارآمدی، بلکه علیه سلطهٔ سیاسی و نظامیِ ایران شکل گرفت. در خیابانها، جوانانِ عراقی فریاد میزدند «ایران برا، برا!» بهمعنایِ «ایران، بیرون برو!» شعاری که به نمادِ خشمِ نسلی تبدیل شد که دخالتِ تهران را عاملِ تداومِ بیثباتی و مانعِ حاکمیتِ ملیِ خود میدانست.
ترورِ قاسمِ سلیمانی و ابومهدیِ المهندس ضربهای تعیینکننده بر شبکهٔ نفوذِ تهران در عراق بود؛ سلیمانی نهفقط یک فرماندهٔ نظامی، بلکه معمارِ شبکه نفوذِ ایران در خاورمیانه محسوب میشد، چهرهای که از بغداد تا بیروت حلقهٔ ارتباطیِ گروههایِ نیابتی با مرکزِ تصمیمگیری در تهران بود. با مرگِ او، انسجامِ این شبکه فروپاشید و گروههایِ وابسته دچارِ رقابت و چنددستگی شدند. بهگفتهٔ یکی از تحلیلگرانِ شورایِ آتلانتیک: «مرگِ سلیمانی برای ایران فقط از دستدادنِ یک فرمانده نبود؛ فروپاشیِ ستونِ راهبردیِ نظمی بود که تهران دو دهه برای ساختنش سرمایهگذاری کرده بود».
در پیِ این تحول، دولتِ عراق بهتدریج کنترلِ امنیتی و سیاسیِ خود را بازپس گرفت و نفوذِ مستقیمِ تهران در بغداد بیش از هر زمانِ دیگر محدود شد. در سالهایِ اخیر دولتِ عراق کوشیده است تا با فاصلهگرفتن از محورِ تهران، روابطی متوازن با کشورهایِ عربی و غربی برقرار کند؛ بهگزارشِ مؤسسهٔ مطالعاتِ جنگ: «شبکههایی که ایران زمانی فرماندهی میکرد، دیگر مطیع نیستند؛ دولتِ عراق حاکمیتِ خود را بازمیسازد و نیروهایِ وابسته به تهران در حاشیه قرار گرفتهاند». عراقِ امروز نه میدانِ نفوذِ ایران، که صحنهٔ بازسازیِ اقتدارِ ملی است؛ کشوری که روزی حیاطِ خلوتِ سیاستِ خارجیِ تهران بود، اکنون در حالِ پیوند با نظمِ تازهٔ منطقهای است، نظمی که در آن ایران تنها نظارهگر است.
یمن؛ سستترین حلقه در زنجیرهٔ مقاومت
در منطقِ تهران، یمن نقطهای راهبردی برای تکمیلِ کمربندِ نفوذ از مدیترانه تا دریایِ سرخ است؛ گذرگاهی حیاتی در دهانهٔ بابالمندب که میتوانست اهرمی برای فشار بر عربستان و مسیرهایِ انرژی و تجارتِ جهانی باشد. جمهوریِ اسلامی با پشتیبانی از جنبشِ انصارالله (حوثیها) کوشید جایِ پایی در جنوبِ شبهجزیره باز کند و حضورش را از خلیجِ فارس تا دریایِ سرخ امتداد دهد.
اما مداخلهٔ ایران در یمن، که در آغاز با شعارِ حمایت از «مستضعفان» توجیه میشد، به یکی از پرهزینهترین و کماثرترین عرصههای سیاستِ منطقهایِ آن بدل شد؛ تسلیح و آموزشِ نیروهایِ حوثی بهجای تثبیتِ نفوذِ سیاسی، یمن را به صحنهٔ جنگِ نیابتیِ منطقه تبدیل کرد. ساختارِ سیاسیِ کشور از هم پاشید، دولتِ قانونی فرو ریخت و میلیونها نفر در فقر و آوارگی گرفتار شدند.
با اینحال، یمن در عمل نه ابزاری برای تقویتِ نفوذِ تهران، بلکه به منبعی از بیثباتی در نظمِ منطقهای و جهانی بدل شده است؛ بحرانی که با تهدیدِ مسیرهایِ دریایی، اختلال در تجارتِ جهانی و پرتابهای پراکندهٔ موشک بهسوی اسرائیل، اجماعی کمسابقه از قدرتهایِ غربی و عربی علیه ایران ایجاد کرده و بیش از هر زمان محورِ مقاومت را در موقعیتِ دفاعی و انزوا قرار داده است. بهگفتهٔ مایکلِ نایتز، تحلیلگرِ ارشدِ مؤسسهٔ واشنگتن برای سیاستِ خاور نزدیک: «حملاتِ حوثیها در دریایِ سرخ، یمن را از یک میدانِ نیابتی به کانونِ بحرانیِ منطقهای تبدیل کرده است؛ وضعیتی که موجب هماهنگیِ بیسابقه میانِ قدرتهایِ غربی و عربی علیه شبکهٔ نفوذِ ایران شده است».
جنگِ دوازدهروزه، دشمن پشتِ دروازه
جنگِ دوازدهروزه نقطهٔ عطفی بود که ضعفِ راهبردیِ جمهوریِ اسلامی را آشکار کرد؛ سیاستی که دو دهه بر پایهٔ دور نگهداشتنِ تهدید از مرزها بنا شده بود، در نخستین منازعهٔ نظامیِ مستقیم فرو ریخت. تهران باور داشت با گسترشِ نفوذِ بازوهایِ نیابتی در منطقه و حفظِ ظرفیتِ هستهای در آستانهٔ ساختِ سلاح میتواند میانِ بازدارندگیِ سیاسی و نظامی توازن ایجاد کند و خطرِ جنگ را از خاکِ خود دور نگه دارد، اما این جنگ نشان داد هر دو ستونِ این دکترین، یعنی نفوذِ نیابتی در بیرون و بازدارندگیِ هستهای در درون، همزمان فروپاشیدهاند. شبکهٔ نیابتی درعمل کاراییِ دفاعی نداشت و پروژهٔ هستهای، بهجایِ تضمینِ امنیت، به عاملی برای انزوا، تحریم و آسیبپذیریِ بیشتر تبدیل شد.
در نخستین ساعاتِ حمله، اسرائیل با مجموعهای از عملیاتهایِ دقیق علیهِ مراکزِ نظامی، سامانههایِ پدافندِ هوایی و تأسیساتِ حساس در عمقِ خاکِ ایران برتریِ اطلاعاتی و عملیاتیِ خود را به رخ کشید؛ فرماندهانِ ارشدِ نظامی و دانشمندانِ هستهای هدف قرار گرفتند، زیرساختهایِ بازدارندگی فلج شد و آسمانِ ایران بیدفاع ماند. همزمان روشن شد که بخشی از حملات با اتکا به شبکههایِ نفوذی در داخلِ کشور انجام شده است؛ نیروهایی که در پوششِ کارگاههایِ تولیدِ پهپاد از درونِ مرزها به قلبِ ساختارِ امنیتیِ نظام ضربه زدند. این سطحِ نفوذ و هماهنگی، عمقِ شکافِ امنیتی در ساختارِ دفاعیِ جمهوریِ اسلامی را برملا کرد.
جنگِ دوازدهروزه تنها یک درگیریِ نظامی نبود؛ آزمونی بود که نشان داد راهبردِ بازدارندگیِ تهران، از عمقِ استراتژیک تا آستانهٔ هستهای، در برابرِ واقعیتِ میدانی همچون خانهای پوشالی فرو میریزد. امروز دشمن پشتِ دروازه است؛ و جمهوریِ اسلامی که سالها کوشید میدانِ نبرد را به بیرون از مرزهایش منتقل کند، اکنون خود در خطِ مقدمِ همان جنگی ایستاده است که سالها صورتحسابِ آن را از جیبِ دیگران پرداخت کرده بود.
غزه؛ صلح در خاورمیانهٔ جدید بدونِ ایران
در میانِ تمامِ حلقههایِ زنجیرهٔ نفوذِ جمهوریِ اسلامی، غزه مهمترین و پرهزینهترین پیوند در ساختار محور مقاومت به شمار میرفت. ؛ پیوندی که از دههٔ هفتاد خورشیدی با حمایتِ مالی، تسلیحاتی و آموزشیِ تهران از دو گروهِ حماس و جهادِ اسلامی فلسطین شکل گرفت.
در روزگاری که سازمانِ آزادیبخشِ فلسطین مسیرِ مذاکره و سازش را در پیش گرفته بود، تهران اما سودای دیگری در سر داشت؛ مسلحکردنِ شبهنظامیانی که شعارِ «نابودیِ اسرائیل» را با آموزههایِ انقلابِ اسلامی درآمیختند. از انتقالِ فناوریِ موشکی و پهپادی تا آموزشِ نیروها در ایران و سوریه، جمهوریِ اسلامی کوشید غزه را به خطِ مقدمِ نبردِ نیابتیِ خود بدل کند. به گفتهٔ کارشناسانِ شورایِ آتلانتیک: «استراتژیِ نیابتیِ ایران در منطقه، اگرچه در برهههایی موازنهای ظاهری از بازدارندگی ایجاد کرد، اما در بلندمدت هزینههایِ اقتصادی، انسانی و سیاسیِ سنگینی بر ایران و متحدانش تحمیل نمود و منطقه را در چرخهای از درگیریهایِ بیپایان گرفتار ساخت».
اما آنچه در تهران از آن بهعنوانِ «محورِ مقاومت» یاد میشد، برای مردمِ غزه چیزی جز فقر، محاصره و مرگ به همراه نداشت؛ در هر دور از درگیری صدها نفر جان باختند و هزاران نفر آواره شدند. حمایتِ ایران نه موازنهٔ قدرت را تغییر داد و نه امنیت و کشوری مستقل برای فلسطینیان به ارمغان آورد، بلکه غزه را به میدانِ دائمیِ جنگ و فاجعهٔ انسانی بدل کرد.
در هفتمِ اکتبر، حملهٔ گستردهٔ حماس و جهادِ اسلامی به اسرائیل نقطهٔ آغازِ بحرانی بازگشتناپذیر بود که به تعبیرِ گزارشِ سازمانِ ملل، به «بزرگترین فاجعهٔ انسانیِ قرنِ بیستویکم» بدل شد؛ در فاصلهٔ چند ماه دهها هزار نفر کشته و میلیونها نفر بیخانمان برجای گذاشت. شهرها به تلی از خاک بدل گشت و زنان و کودکان بیشماری جان باختند.
در همان روزها خبرگزاریِ رویترز نوشت: «جمهوریِ اسلامی، علیرغمِ ادعای دیرینهٔ پشتیبانی از مقاومت، نقشی مؤثر در صحنهٔ جنگ نداشت و نتوانست حتی یکی از بازوهایِ نیابتیِ خود را به واکنشی معنادار وادارد». حزبالله از بیمِ درگیریِ تمامعیار عقب نشست، حوثیها در دریایِ سرخ پرهیاهو اما کماثر ماندند و جمهوریِ اسلامی در پشتِ میزِ بیانیهها و محکومیتهایِ لفظی پناه گرفت. در نهایت حملاتِ هفتمِ اکتبر که قرار بود نمایشِ اقتدار و قدرتِ مقاومت باشد، به نشانهٔ آشکارِ ضعف و انزوایِ راهبردی بدل شد و ماشهٔ شلیکِ نهایی بر مغزِ محورِ مقاومت را چکاند.
در همهٔ این سالها که جامعهٔ جهانی از شرق تا غرب بر ضرورتِ پایانِ درگیری و دستیابی به راهحلِ دوکشوری تأکید کرده است، جمهوریِ اسلامی سازِ دیگری زد؛ در حالیکه سازمانِ ملل، اتحادیهٔ اروپا، آمریکا و بسیاری از کشورهایِ عربی تشکیلِ دولتِ مستقلِ فلسطینی در کنارِ اسرائیل را تنها مسیرِ پایدارِ صلح دانستهاند، تهران همواره چنین رویکردی را «خیانت به آرمانِ فلسطین» و «تسلیم در برابرِ صهیونیسم» خوانده است.
چه در نشستهایِ بینالمللی و چه در بیانیههایِ رسمی، موضعِ ایران هرگز تغییر نکرده است؛ نفیِ کاملِ موجودیتِ اسرائیل و ردِ هر طرحی که بر رسمیتِ آن تأکید کند. در نتیجه، در حالیکه جهان بهدنبالِ صلح، بازسازی و پایانِ جنگ بود، ایران همچنان بر شعاری پافشاری میکرد که دیگر نه پشتوانهٔ سیاسی دارد و نه خریدارِ در میان مردم منطقه.
پس از ماهها نبرد و میانجیگریهایِ پیاپی، توافقی در دوحه و قاهره شکل گرفت که رسانهها از آن با عنوانِ «صلحِ ترامپ» یاد کردند؛ در این توافق حماس با آتشبسِ دائم، خلعِ سلاح و آزادیِ گروگانها موافقت کرد و در بیانیهٔ رسمیِ خود از قطر، مصر و دونالدِ ترامپ تشکر نمود، اما هیچ اشارهای به ایران نکرد.
آسوشیتدپرس در تحلیلی نوشت: «برای نخستینبار در دهههایِ اخیر، صلحِ فلسطین بدونِ حضورِ ایران رقم خورد».
امروز و در صحنهٔ جهانی، رهبرانِ کشورهایِ عربی، ایالاتِ متحده، اتحادیهٔ اروپا، مصر و ترکیه در کنارِ نمایندگانِ سازمانِ ملل گرد آمدهاند تا صلحی تاریخی را محقق سازند؛ صلحی بدونِ ایران.
چتمهاوس در ارزیابیِ خود در این رابطه نوشت: «تقریباً تمامِ دولتهایِ مهمِ منطقه از طرحِ صلح حمایت کردند، جز ایران؛ کشوری که هنوز موجودیتِ اسرائیل را نامشروع میداند و همین موضع آن را از روندِ دیپلماسیِ منطقهای جدا کرده است».
به این ترتیب انزوایِ ایران نه فقط در عرصهٔ نظامی، که در دیپلماسیِ منطقه نیز کامل شد؛ جهانی که برای نخستینبار بدونِ حضورِ جمهوریِ اسلامی دربارهِٔ خاورمیانهٔ جدید تصمیم میگیرد.
جمعبندی | رقص بر خاکسترِ محورِ مقاومت
محورِ مقاومت، ایدئولوژیای بود برای تثبیتِ جایگاهِ ایران بهعنوانِ قدرتی منطقهای؛ شبکهای از بازیگرانِ نیابتی که از تهران تا مدیترانه امتداد مییافت و قرار بود عمقِ استراتژیکِ جمهوریِ اسلامی را تضمین کند.
اما امروز، آن نقشه از هم گسسته است. در لبنان، سوریه، عراق و یمن، همان بازوهایی که قرار بود نفوذِ ایران را گسترش دهند، به کانونهایِ بحران و اعتراض بدل شدهاند.
به نقل از گزارشِ اندیشکدهی کارنگی: «سیاستِ منطقهایِ ایران، که بر ایدئولوژی و نیابت بنا شده بود، در عمل توانِ همراهسازی با تحولاتِ سیاسیِ خاورمیانهی نو را از دست داده است».
ترورِ رهبرانِ کلیدی، جنگِ دوازدهروزه، سقوطِ متحدان و بازتعریفِ روابطِ میانِ دولتهایِ منطقه، همگی نشانههایی از پایانِ یک عصر هستند؛ عصری که در آن تهران خود را بازیگرِ اصلی میدانست.
اکنون، خاورمیانهای جدید در حالِ شکلگیری است؛ خاورمیانهای منهایِ جمهوری اسلامی
در این نظمِ تازه، کشورهایی که روزی میدانِ رقابتِ نیابتی بودند، امروز در حالِ عادیسازیِ روابط، بازسازی و تعریفِ منافعِ مشترکاند. ایران، اما، در حاشیهای ایستاده است که روزگاری مرکزِ آن بود.
بهتعبیرِ المانیتور، «ایران از بازیگرِ فعال، به تماشاگرِ خاورمیانهای بدل شده که دیگر محورش تهران نیست».
در پایان، آنچه از محورِ مقاومت برجا مانده، نه نشانهی اقتدار، که یادگاری از ویرانی است. اما در دلِ همین ویرانهها، نهالِ زندگیِ دوباره قد میکشد.
در روزهایِ پایانیِ جنگ، تصاویری تاریخی از غزه به سراسرِ جهان مخابره شد؛ مردمانی که در میانِ تلی از خاک و خاکستر به رقص آمدهاند؛ رقصی نه از سرِ شادی و دلخوشی، بلکه بر خاکسترِ آتشی به نامِ «مقاومت» که هرچه داشتند سوزانده بود.
رقصی برای امید به روزنهای که شاید از دلِ سالها تاریکیِ جهل و جنون، نویدبخشِ زندگی باشد.
غزه در این لحظه، به آینهای از واقعیتِ خاورمیانه بدل شده است؛ منطقهای که چهار دهه زیرِ سایهی ایدئولوژی و جنگ زیسته و اکنون در حالِ عبور از میراثِ همان ایدئولوژی بهسویِ فردایی روشن است.

خواهش محمدعلی ابطحی از مردم