سعید صادقی - رادیو زمانه
مشروطهخواهی که به دنبال سلطنت است، به بیماری شباهت دارد که برای دوا و درمانش به دنبال خلق یک بیماری است.
شدت و وخامت بحرانهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی به اندازهای است که جامعه ایران از هر لحاظ در آستانه فروپاشی قرار گرفته است. در هیچ دورهای از تاریخ معاصر مردم این چنین نسبت به آینده بدبین نبودهاند. از یک طرف هیچ امیدی به اصلاح حکومت از بالا وجود ندارد و از طرف دیگر توانی برای تغییر دادن آن از پایین باقی نمانده است.
زمانی که تخیل آینده امکانپذیر نباشد بسیاری به توهم گذشته پناه میبرند تا نجات دهنده خود را در آن باز بیابند.
زمانی که تخیل آینده امکانپذیر نباشد بسیاری به توهم گذشته پناه میبرند تا نجات دهنده خود را در آن باز بیابند. امروز و پس از گذشت چهل و دو سال از خلع سلطنت آخرین پادشاه ایران طنین یا دستکم زمزمههای این شعار پیش از همیشه به گوش میرسد: «ای شاه ایران، برگرد به ایران». البته نمیتوان خرده گرفت به قاطبه مردمی که چنین درخواستی دارند: آنها از وضعیتِ اسفبار موجود به تنگ آمدهاند و طبیعی است که آرزوی چیزی مطلقاً غیر از جمهوری اسلامی را داشته باشند. و آن چیز در سیمای شاه بیایند. سوال اصلی اما اینجاست: مگر شاه نمرده، چطور برگردد؟
مطالب بیشتر در سایت رادیو زمانه
«شاه مُرده است، زنده باد شاه»
ارنست کانتروویچ در کتاب تاثیرگذار و کلاسیک خود، دو بدن پادشاه، مینویسد که پادشاه با مرگش همزمان هم میمیرد و هم نمیمیرد، چرا که طبیعت و بدنی دوگانه دارد. یک بدن انسانی و فانی که با مرگش از دنیا میرود و یک بدن الهی و نامیرا که مردنی نیست و از آغاز تا پایان تاریخ سلطنت میکند.
شاه تا در هیأت بدن طبیعی، یک فرد انسانی است و همه نیازمندیها، محدویتها و ویژگیهای یک انسان میرا را دارد، اما با توجه به بدن الهی از هرگونه خطایی مستثناست و تا ابد زنده خواهد بود. «پادشاه از یک سو به اعتبار طبیعت انسانی موجودی همسان دیگران است و از سوی دیگر به اعتبار منزلت و مقام ممتاز حاصل از قدرت و عنایت قدسی فراتر از نوع بشر قرار دارد». به دلیل همین دوگانگی بدن شاه بود که در قرون وسطا مردم بعد از مرگ هر پادشاهی شعار میدادند که «شاه مُرده است، زنده باد شاه». شاهِ فانی از دنیا میرود اما شاهِ جاوید هرگز نخواهد مرد. شاهِ میرا در ژوهانسبورگ یا قاهره میمیرد اما شاهِ نامیرا همیشه زنده است و روزی به ایران باز خواهد گشت.
براندازی برخلاف انقلاب به توطئه و دسیسه و وزیر محتاج است نه به شورش و آرمان و شجاعت. برای تغییر شخصی که بر روی تخت نشسته صورت میگیرد و نه برای دگرگونی مناسبات اجتماعی و سیاسی. به یاری شاهان دیگر جلو میرود و نه به کمک مردم. به فشارهای خارجی وابسته است و نه به حرکات مستقل داخلی. سودای تعویض بدنِ فانی شاه را دارد و بدنِ باقی او را دست نخورده نگاه میگذارد.
پادشاه یک انسان است اما برخلاف تمامی انسانهای دیگر یک بدن الهی هم دارد. فیض و فره ایزدی لازمه پادشاهی اوست و بدون وجود آن هرگز نمیتواند سلطنت کند. به همین سبب پادشاهی از اساس مقولهای دینی است و صحبت از پادشاه یا پادشاهیخواه یا سلطنتطلب سکولار بسیار بیمعنا به نظر میرسد. شاه از خداوند حق سلطنت را میگیرد و مردم تحت هیچ عنوان نمیتوانند چنین حقی را به کسی بدهند، گرچه شاید بتوانند در بعضی لحظات تاریخی چنین حقی را از او بگیرند. اگر حق سلطنت از جانب کسی غیر از خداوند به پادشاه تفویض گردد به این معناست که هر انسانی میتواند پادشاه شود و این یعنی پایان و نابودی سلطنت. خون، ژن و نژاد تجسم مادی فره ایزدی هستند و به لطف آنها یک پادشاه میتواند خودش را از دیگر انسانهای فانی جدا کند و طبیعت الوهیاش را به رخ دیگران بکشد. حتی وقتی که یک دهقانزاده از روستای آلاشت از توابع سوادکوه مازندران به پادشاهی میرسد باید در ابتدا دست به خلق تبار و نژاد ایزدی برای خود بزند و خودش را به پادشاهان نامیرای دو هزار و پانصد سال پیش وصل کند. برای رسیدن به یک بدن الهی باید درون یک زمان مقدس زیست، زمان آفرینش، زمان کیهانی، زمانی که پیش از همه کائنات وجود داشته است. طبیعتِ انسانی پادشاه با گذشت زمانِ نامقدس، که زمان گذرای دنیای مادی است، فساد میپذیرد و نابود میشود اما طبیعتِ الوهی او در زمان مقدس حفظ میگردد و بی آنکه دچار زوال و آسیب شود دوام مییابد. تنها در این زمان ابدی و ازلی است که شاه میتواند برگردد، میتواند همیشه برگردد، هر لحظه برگردد، حتی چهل و دو سال پس از مرگش.
البته شاه برای بازگشت نیازمند به تغییر در مناسبات جهان مادی نیاز دارد چرا که باید بدنِ انسانی خود را بر روی تخت بنشاند. او نمیتواند انقلاب کند چرا که انقلاب را موجودات فانی انجام میدهند. انقلاب به معنای دگرگون شدن است و در آن نظم موجود به طور اساسی در یک لحظه واژگون میگردد. پادشاه چنین تغییر ریشهای را غیرضروری و حتی خطرناک میداند و آن را برنمیتابد به این دلیل که او یک طبیعتِ الوهی دارد که میبایست از هر گونه تغییر و تحولی مبرا باشد و تا ابد ثابت و بدون تغییر باقی بماند. او برای بازگشت به سلطنت نه به انقلاب که به چیزی مثلاً همچون براندازی نیاز دارد. براندازی برخلاف انقلاب به توطئه و دسیسه و وزیر محتاج است نه به شورش و آرمان و شجاعت. برای تغییر شخصی که بر روی تخت نشسته صورت میگیرد و نه برای دگرگونی مناسبات اجتماعی و سیاسی. به یاری شاهان دیگر جلو میرود و نه به کمک مردم. به فشارهای خارجی وابسته است و نه به حرکات مستقل داخلی. سودای تعویض بدنِ فانی شاه را دارد و بدنِ باقی او را دست نخورده نگاه میگذارد.
زمان پریشی مشروطهخواهی
مشروطهخواهان صد سال پیش از سرکوبِ بیش از اندازه اذیت میشدند و اینها از آزادی بیش از حد آزار میبینند. مشروطهخواه دیروز تنها به امید رسیدن به خیر قادر بود شر را تحمل کند و مشروطهخواه امروز فقط به شرط برقراری شر میتواند خیر را تاب بیاورد.
سلطنت همواره به صورت مطلقه برمیگردد و صحبت از بازگشت سلطنت مشروطه بیمعنا و مضحک است. مشروطهخواهی تنها زمانی معنا دارد که یک شاه شاهی کند، و در دورانی که شاهان از تاج و تخت به دورند و سودای نشستن مجدد بر روی آن را دارند مطلقاً بیمعنا نیست و کاربرد ممکنی ندارد. وقتی یک سلطنت مشروطه میشود در حقیقت به این معناست که مشروطهخواهان و پادشاه دست به یک معامله زدهاند، پادشاه بخشی از قدرتش را میدهد و در مقابل اطمینان پیدا میکند که از تخت پایین کشیده نمیشود. بدنِ فانی بیکار میشود اما بدنِ الوهی سر جای خودش میماند. شاه همچنان حکومت میکند اما دیگر دستوری نمیدهد. بدیهی است که چنین اتفاقی همیشه در پایان یک خیزش سیاسی بر ضد نظام پادشاهی رخ بدهد و در حکم نوعی آتشبس میان طرفین باشد. پادشاهی مشروطه میشود برای اینکه نظام بر نیافتند، نه اینکه مانند امروز براندازی شود تا پادشاهی مشروطه گردد. زمانی که شاه پادشاهی نمیکند و در تمنای بازگشت مجدد به قدرت است مشروطهخواهی چه معنایی دارد؟ وقتی هنوز سلطنتی نیست که بشود مشروطهاش کرد کسی که خودش را یک مشروطهخواه مینامد دقیقاً به چه چیزی فکر میکند؟ شاید با خودش بگوید که «شاهی وجود ندارد که سلطنتش مشروطه شود، پس باید در وهله نخست یک شاه را به سلطنت برسانم و بعد در ادامه مشروطش کنم». مشروطهخواهی که به دنبال سلطنت است، به بیماری شباهت دارد که برای دوا و درمانش به دنبال خلق یک بیماری است.
امروز نزدیک به صد سال از جنبش مشروطهخواهی در ایران میگذرد. مبارزان مشروطهخواه آن زمان برای آزادی و عدالت میجنگیدند و آرمان اصلیشان این بود که با مهار حاکمیت خودسارانه به کمک قانون، حداقل هوایی برای تنفس آزاد ایجاد کنند. بهاصطلاح مشروطهخواهان امروزی اما در قطب مخالف مشروطهخوان دیروز قرار میگیرند. آنها خود چرخ دنده بازگشت حاکمیت خودسرانه و انسداد و خفقان ملازم آن هستند. مشروطهخواهان صد سال پیش از سرکوبِ بیش از اندازه اذیت میشدند و اینها از آزادی بیش از حد آزار میبینند. برای آنها استبداد را دشمن اصلی میدانستند و به ساختن دنیایی نو و تازه میاندیشید در حالی که اینها از صمیم قلب به استبداد باور دارد و میپندارد که جز جهان قدیمی استبداد، چه مشروط و چه مطلقه، هیچ جهان تازه دیگری ممکن نیست. مشروطهخواه دیروز تنها به امید رسیدن به خیر قادر بود شر را تحمل کند و مشروطهخواه امروز فقط به شرط برقراری شر میتواند خیر را تاب بیاورد. «مشروطهخواهان سکولار خواهان بازگشت سلطنت هستند»، امروز چنین گزارهای برای آزادیخواهان و عدالتطلبان خندهدار به نظر میرسد، فردا خود شاه هم برگردد حتماَ به چنین مهملی خواهند خندید.