بعضی وقت ها، برای پی بردن به درونیّات اشخاص لازم است آن ها را عصبانی کنی.
عصبانی که بشوند، آن «رو»یی را که در جایی از ذهن شان پنهان یا سرکوب کرده اند، بیرون می زند، و طرف، خودِ واقعی اش را نشان می دهد.
مثلا این اتفاق یک بار برای محسن مخملبافِ پاپیونی افتاد، و او وقتی به هیجان آمد، از این که اگر شاه برگردد او دوباره «محسن چیریک» خواهد شد سخن به میان آورد و تصویر هر چه کت و شلوار و فستیوال کن و عینک دودی و پاپیون بود به هم ریخت و شد همان محسن «چیریک» اوورکت پوش ریش پشمی که می توانست پاسبان بدبخت را وسط خیابان پخش و پلا کند.
من خوشبختانه تلویزیون تماشا نمی کنم و فقط به تماشای تکه هایی از ویدئوهایی که دوستان در فیس بوک می گذارند بسنده می کنم که از این «گلزار» همین چند شاخه «گل» ما را بس!
دیشب تکه ای از سخنان بدیع و درخشان علی افشاری را در فیس بوک یکی از دوستان اینترنتی دیدم که باعث شد به رغم حال نه چندان خوش، دست به قلم ببرم و این چند خط را بنویسم.
بعضی چیزها در زندگی آدمی با شیر مادر به جان اندر شود، و فقط بعد از ترک دنیای فانی، از جان به در گردد.
یکی هم خصلتِ «بچه حزب اللهی» بودن است که وقتی به جان اندر شد، مثل تکه ای از دی.ان.ای به وجود آدم می چسبد، و آدم هر کار کند، نمی تواند خود را از شرّ آن خلاص کند.
در دوران حاضر، بعد از ۴۰ سال فرمانرواییِ حکومت نکبت اسلامی، آدمی وقتی به دوران کسی مثل رضا شاه می نگرد، اگر ذره ای انصاف در وجود ش باشد، چه پادشاهی خواه باشد، چه جمهوری خواه، بر آن چه این پادشاه در طول ۱۶ سال پادشاهی از ایران مخروبه و ویران و عقب مانده ساخت نمی تواند چشم بر بندد، و چنان دیکتاتور بودن او را بزرگ کند که جایی برای آن همه خدمت و سازندگی بنیادین باقی نگذارد.
ولی «بچه حزب اللهی» می تواند!
او می تواند، برای ما از دمکراسی حرف بزند، حرف های صد تا یک قاز!
او می تواند، از سکوت قبرستانی در دوران پهلوی ها سخن بگوید!
او می تواند، همه ی این ها را در کنار هم قرار دهد که مثلا بگوید فرزند محمدرضا شاه فقید، کاریکاتور رضا شاه و محمدرضا شاه هم نیست.
او می تواند داستان مشروطه و مشروطه خواهان و «عدم» ادامه اهداف مشروطه در زمان رضا شاه را مثل طوطی برای ما تعریف کند و این که رضا شاه فلان و بهمان بود، و مشروطه خواه نبود.
او وقتی عصبانی می شود، این ها را بیرون می ریزد و وقتی چشمان اش را می بندد و دهان اش را می گشاید، دیگر به یاد نمی آورد، که ایران سال ۱۲۹۹ چه بود، چه وضعی داشت، و همین امروز که در سال ۱۳۹۹ هستیم، چقدر افشاری و من و دیگر ایرانیان می توانیم کار مان را با دمکراسی پیش ببریم و یک کار کوچک را به سر انجام برسانیم.
آری از دمکراسی گفتن کاری ست بس ساده و زیبا، ولی در واقعیت امکان پیاده ساختن آن در شرایط که کشور دارد بر باد می رود و هر کس در ارکستر بزرگ ملی، با نهایت قدرت و شدت، ساز خودش را می زند، موضوعی ست که افشاری و افشاری ها، هرگز نخواهند توانست به آن پی ببرند، و موقع بحث نیز، مثل بچه های نُنُر، که می خواهند با یک ریز حرف زدن و زورچپان کردن نظرشان حرف شان را به دیگران تحمیل کنند، جنبه ای را نشان خواهند داد که اگر صد سال هم در امریکای سابقا جنایتکار زندگی کنند، در آن ها تصحیح نخواهد شد:
بچه حزب اللهی با زندگی در امریکا و زدن حرف های قشنگ و دمکراسی خواهانه متمدن نمی شود. زیربنای تمدن را باید اشخاصی مثل رضا شاه پایه ریزی کنند، و چند نسل بگذرد، شاید بچه حزب اللهی ها دی.ان.ای معیوب شان تصحیح شود. البته شاید!