بازنویسی دوم برای گویا
"تاریخ مرا تبرئه خواهد کرد"
فیدل کاسترو
"فران" از همان راه میرود که همسرش، هم سنگرش، هم سازمانیاش و "عشق" ابدیاش " جواد" چهاردههی قبل قدم در آن گذاشت: گشودن راه خاکستری از میان درهی خون!
او از نخستین زنانی است که به جنبش فدایی پیوست و اکنون با گیسوان سپید از رنج و زمانه و تجربه نامش را - رقیه دانشگری (فران) -بر جلد کتابی میگذارد که عصارهی ۴۷۳ متن را در خود جا داده است:
به یاد آن پرواز
زندگی و مرگ
علیرضا اکبری شاندیز
علیرضا ایستاده و به آسمان آبی مینگرد. در نگاهش، پرندگان متن آبی یک دست آسمان را پر کردهاند. پرندگانی که به "جست و جوی جانب آبی آسمان رفته اند" و درخون خود در غلتیدهاند، به تیر دو"رژیم" جان باختهاند و کسانی از آنان به تیغ همرزمان خود از خیل پرندگان "پاک" شدهاند.
بخش بزرگی از این پرند گان آرمانی، در ۵۰ سالگی جنبش پر افتخار و خطای فدایی از فراموشی تاریخ به روشنایی زندگی بر میگردند، اما پرندگان خونین بالی نیز هستند که نشانی و حتی نامی از آنان نیست. همرزمان دیروزشان معتاد به "اندیشهی پهلوانی" که ریشههای استوارش را باید در "روزگار کودکی" نسل ما یافت، آفتاب حقیقت را از آنان دریغ کردهاند. علیرضا اکبری شاندیز شاخص ترین آنهاست. سرنوشت تلخ او - نمادِ چیرگی "تعصب ایدئولوژیک" که ابتدا آرمانی و حماسی مینماید و سپس به سنگوارهای در روح تبدیل میشود و انقلابی را به قاضی بیرحمی تبدیل میکند که همرزم خود را که زیر شکنجه به توبه وا وادار و حتی روانه سحرگاه تیر باران شده است را دوباره در پیشگاه تاریخ محکوم میکند- ویژهی کشور و سازمان سیاسی خاصی نیست. در ایران ما ریشه در گذشته دور دارد و درکتاب " آن پرواز" این اتفاق در "سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) " روی داده است و هنو زهم میتواند در هر گروه و سازمانی روی دهد.
این از بخت بلند علیر ضا و همه ماست که اگر درهای "سازمان" را بروی او بستهاند، اما تاریخ و افق عشق سراسر گشوده است.
" به یاد آن پرواز" از قضا، همزمان در جشن ۵۰ سالگی جنبش فدایی منتشر میشود. علیرضا اکبری شاندیز، در پرتو عشق و رنج همسرش، سرفراز میآید و در برابر تاریخ و ما میایستد. او د ر مستندات همسرش که هنوز یارِ وفادار "سازمان" است، علیه "اندیشه "ای به پیشگاه تاریخ دادخواست میدهد که از "انسان"، مبارزِ "پولاد"ین میطلبد، تنها یک روش را برای مبارزه برسمیت میشناسد، ملاکش "شهادت" است و قبله اش" شهید". اهدا کنندگان "مدال شهادت" یا "برچسب تواب" هم رفقایی اندکه خوشبختانه از دامِ شومِ حادثه جان بدر بردهاند: "بچههای بالا" که انگار هنوز در ظروف منقش به اندیشههای گوناگون، از قمقمههای سوراخ سوراخ کربلا آب میخورند. سنت عاشوراو رمانتیسم " پولاد چگونه آبدیده شد" مانند فرش ایرانی درهم تنیده شدهاند، اما هنوز گُل انسان برآن نقش شده است.
خدای تاریخ انگار شوخی تلخی با ما دارد، به طعم خون و رنگ تندی از جنون. دوران اول زندانی جمهوری اسلامی (۱۳۶۷-۱۳۵۸) به کشتارخونینی ختم میشود که "قضات دادگاه" آن کسانی نیستند جز"برادران " عالیرتبه مذهبی. بر سر دو راهی هست و نیست، در پاسخ به سه پرسش، سرنوشتت را تعیین میکنند. پرسش هایی که باید به یک جواب برسد: سرخم کردن در آستان نظام جهنمی. پروندهات را هم تام و تمام خواندهاند و خودت هم برای تعیین سرنوشتت به اندازه چشم بهم زدنی فرصت داری.
پیش از این و بعد از این و تا امروز"دادگاه"های دیگری برپا شده است، پشت درهای بسته. بیرون از زندانهای نظام و حتی هزاران کیلومتر دور تر از آن. دادگاه هایی در اقصا نقاط جهان، بی حضور متهم. پرونده مستندی ندارد جز شنیدهها و اخبار رسیده از زندان. "قضات" که از همرزمان متهم هستند و در امن و امانِ دور دستند، پرسش هایی را در میان میگذارند که به یک نتیجه میرسد: سرخم کردن د ر آستان نظام جهل و جنون!!!
و مهم هم نیست که متهمِ غایب، سرانجام در برابر جوخهی اعدامِ نظام ایستاده باشد. نامش علیرضا اکبری شاندیز باشد، از اعضای رهبری "سازمان" باشد و به شهادت کتاب حاضر، نقش بسیار مهمی در حیات آن ایفا کرده باشد.
لطفا! لطفا! نگاه کنید به صورت جلسههای " هیات سیاسی (اکثریت) و مهمتر از همه به جلسه مورخه ۲۵/۲/۶۶" در صفحات ۳۰۸ و ۳۰۹ کتاب. رای صادره چنین است:
-تحت هیچ شرایطی مطلقا نباید به جواد اعتماد داشته باشیم... روشن است جمهوری اسلامی بالاترین اعتماد را به جواد دارد.
البته چند ماه پیشتر ا زاین جلسه، علیرضا را اعدام کردهاند و هنوز خبرش به "سازمان " نرسیده است. و صد البته خبر پرواز علیرضا هم که میرسد، تفاوت چندانی ایجاد نمیشود.
وقتی " تعصب ایدئو لوژیک" فرمان میدهد نتیجه "دادگاه" یکی است؛ میخواهد "قاتلان" د ر محکمه نشسته باشند یا "رفقا"؛ یکی حکم بر بی جان کردن بر سر دار میدهد و دیگری رای برباد کردن نام! و این ویژه "سازمان" خاصی نیست، سخن از سرشت "سازمان زندان" بر آمده از ایدئولوژی و فرهنگ " شهید پرور" است و تاثیر شگرفش بر تاریخ معاصر ما.
و "به یاد آن پرواز" از روایت داستانی تلخ در "سازمان" خاصی میگذرد و مارا د ر برابر پرسشی تاریخی- سرنوشتی قرار میدهد.
**
" سازمان زندان"در دو سیستم سیاسیِ یکسره متضاد، که در قرن رو به پایان بر ایران حاکم بودهاند، د ر دو دورهی زندان، مُهر و نقش خود را به خط خون ثبت کردهاند.
در زندان جمهوری اسلامی، بیرحمی و خشونت اوجی بی سابقه گرفت... دیوانه خونخواری که روزگاری، در فصل پهلوانی و گردن فرازی جوانان رزمنده ضد دیکتاتوری شاه، خود و یاران هم گروهش در زندان آریامهری، مدال "سپاس شاهنشاها" بر سینه زده بودنداینک به مقام دادستانی منصوب شده و بر آن بود تا انتقام آن تحقیر و سر شکستگی را، بنام "انقلاب " از انقلابیون باز ستاند. "لاجورد " انقلاب را در طشت خون میشست، وزندانیان لاجرم جان را دستمایه مقاومت کرده بودند:
"فضای نفس گیر... بر زندانهای سیاسی ایران سنگینی میکرد و راه انتخاب ارادی میان مرگ و زندگی بر خیل پرشماری از محبوسین میبست. دستورات رفتاری از سوی برخی رهبران، و پیدایش پدیدهی تواب سازی و توابان در زندانهای جمهوری اسلامی، روی دیگر سکهای بود که به نام زندانیان سیاسی ایران زده میشد؛ هر دو نگاه ارادهی زندانیان در تصمیم گیری برای چگونه بودن و زیستن در زندان را از انها سلب میکرد" (ص ۱۸)
ریشه در خون و جنون بود. زندان مخوف جمهوری اسلامی، ادامهی زندان رژیم گذشته بود. "تعصب " و" افراط " بار دیگر به جدال برخاسته بودند. کسی توجه نداشت که "تواب ساز" کیست و فرهنگی که بر زندان حاکم میشود، از کدام چشمه آب میخورد.
تا نوبت به سرکوب "حزب توده ایران" و" سازمان فدائیان خلق (اکثریت) برسد که اکنون با صدای واحدی سیاست "اتحاد و انتقاد"، را پیش میبردند؛ دو قطب بی سازش، زندان را دراختیار گرفته بودند. دژخیمان حاکم هر زندانی را تواب میخواستند. "سازمان زندان" -که از نیروهای سیاسی مخالف شکل گرفته بودکه پیش ازدستگیری هم در کار مبارزه حتی مسلحانه علیه نظام اسلامی بودند- هر زندانی را که قدمی از مقررات جنگی بیرون میگذاشت تواب لقب میداد. تفاوتی میان کسی که تیر آخر را میزد وآنکه از کناره میرفت وجود نداشت. حتی پزشکان زندانی اگر در زندان طبابت میکردند شامل همین قانون نا نوشته میشدند. واضعان قانون را کسی نمیشناخت، اما مجریان خود زندانیان بودند و خانوادههای بی خبر از درون زندان که معصومانه "اخبار" را به فضای ترسیده بیرون میبردند و گاه دشمنانه در صف ملاقات که در انتهایش"حاج کربلایی" مخوف کف بر دهان ایستاده بود؛ به نام "تواب" و "سرموضعی" معصومانه از گیسوی هم میآویختند. راه میانهای وجود نداشت:
-"راه گریزی که دژخیم را فر یب میداد و راهی خاکستری را میان درهی خون باز میکرد" (ص ۱۲) بسته بود. دستگیرشدگان تودهای و فدایی که اغلب از رهبران و کادرها بودند؛ ناگهان به میان دو سنگ آسیاب افتادند. بار آنها از همه سنگین تر بود. باید ابتدا "برادری" خود را به " سازمان زندان" ثابت میکردند تا از گناه دفاع از رژیم مبرا شوند: زندان در زندان! چارهای جز این نبود که تندتر از تند شوند!
زندانیان صاحب نام و رهبران، در زندان تنگتری بودند. تودهی حزبی- سازمانی که زیر فشار دو سنگ آسیاب قرار داشتند، آنها را با هزار نگاه میپائیدند. کمترین گام بسوی" راه خاکستری " ستارهی زرد تهمت توابی را به سینه زندانی میدوخت.
مشت نمونه خروار، زندگی علیرضا اکبری شاندیز، یکی از شاخص ترین دستگیر شدگان است که در نحوهی دستگیری او هنوز بحث است (ص ۱۵۷). طولی نکشید که: " به بیرون خبر میرسد که علیرضا ریش گذاشته و تسبیح میگرداَند، بر سری کوی و برزن میرود و آدم میفروشد، شکسته است و راه ندامت در پیش گرفته است... " (ص ۱۳)
حتی مسئول بخش ایران "سازمان گزارشگران بدون مرز" بر خلاف وظیفهاش بر این" شنیده ها" صحه گذاشت. فرازی تاریخی که بدون هیچ سندی نماد همهی شایعات است؛ " لو دادن تعداد قابل ملاحظه"!!:
"- علیرضا اکبری شاندیزی ]شاندیز[... از سازمان اکثریت... از جمله کادرهای مرکزی سازمانهای سیاسی بودند که در سالهای شصت در گشتهای خیابانی شرکت داشتند و بنا بر شناخت وسیعشان تعداد قابل ملاحظهای را شناسایی و لو داده بودند. " (ص ۲۳۰- به نقل از نوشته رضا معینی در سایت بیداران)
**
"خبر ویرانگر به بیرون" رسید: "پس از آن روز دهشتناک که د رتاشکند گذراندم، گفته هاو شایعات مکرر شد و پر دامنه" (۲۰۳) گفتهها و شایعاتی که هنوز هم هیچ مستندی برای آن هاوجود ندارد، جز یک مصاحبه در داخل زندان. همه میدانستند که این قبیل مصاحبهها زیر شکنجه اخذ شده، بتدریج جزو "روال " زندان درآمده و هیچ اعتباری ندارد. درهمان زمان مصاحبههای متعدد دیگری از جمله از یکی از "اسطورههای مقاومت" زندان شاه پخش شد. اما خوشبختانه در بارهی او جوی نساختند ودر فهرست "شهیدان" جا گرفت، چون در جست وجوی راه خاکستری نبود.
علیرضا اکبری شاندیز، سیر وسرنوشت دیگری داشت: "... از سال ۱۳۶۲ که علیرضا در انفرادی است و به جز بازجو کسی را نمیبیند. تا زمانی که لاجوردی رئیس زندان هاست او نه ملاقات داردو نه با کسی در زندان دمخور است. در دوره سه سال و نیمی که علیرضا در انفرادی و زیر شکنجههای توان سوز جسمی و روانی به سر میبرد، هیچ تنابندهای جز بازجویان از احوالات او آگاه نیست. در چنین شرایطی به یک باره خبر بریدن او در آفاق شایعات میپیچد. دشمن به کار آتش افروزی خویش است و دوست به کورهی شایعات او میدمد.......... دوستان که هنوز هیچ نشانهای از درستی و نادرستی خبر در دست ندارند، آن راباور میکنند و روی ا ز او بر میگردانند. یکی ازآنها خودم هستم، با آنکه شناخت و حسام به من چیز دیگری میگوید... " (ص ۲۰۳)
**
آتشی که" سازمان زندان" میافروزد، دشمن بر آن نفت میپاشد و دوست بر کورهاش میدهد، دامان خانوادهها را هم میگیرد. چه خانوادهها که ا ز هم میپاشد و چه عشقها که بر باد میرود، حکایتی است بقول حکیم طوس: پر ا ز آب چشم...
توفان شایعات از تهران پر میکشد و در تاشکند به دیوارهی بلورین و استوار "عشق" بر خورد میکند. "فران" و"جواد" بعنوان دو کادر"فدایی" جان در کف در میدان نبردی بهم رسیدهاند که درآن "عمر چریک ششماه " است. در آمیزهی "عشق" و "وظیفه" تا افقهای روشن با هم آمدهاند، ناگاه دست پلید جمهوری خون و جنون از هم جدایشان کرده، دوست و دشمن ازهم دورشان میخواهد تا روزی در برابر هم قرارشان دهد.
"فران" چون مبارزی کلاسیک بر رای "سازمان"در باره "جواد" گردن میگذارد. و چون عاشقی بی قرار به جست و جوی "حقیقت" بر میآید. براهی میرود که بسیار خطر ناکتر از صحنه مبا رزهی چریکی است. گذر از میان دیواره سخت یک میراث فرهنگی جان سخت...
صفحات پر شمار کتاب در میان مقدمه تحت عنوان" در چرایی این دفتر"- صفحات۲۱-۱۲- و "درپایان"-صفحات ۳۴۹-۳۴۵- زندگی و زمانهی نسل علیرضا بر محور سرنوشت او در مستندی مرور میشود که به نیروی عشق و وظیفه پیش میرود، بهم میرسد و جدایی میگیرد. "فران" در سنگر"سازمان" در پی حقیقت عشقی میگردد که "سازمان" هویت مبارزاتی او را نفی کرده است. صورت جلسات رهبری سازمان و سپس سخنانی که در مصاحبه با نویسنده کتاب میگویند، خود کتابخانهای است از میراث یک نسل با همه شورها و خطاهایش!
این صفحات حاصل رنج دیرسال جست و جوی "فران "است: نکته به نکته، مو بمو؛ هرجا نشانی از "علیرضا" هست. شرح مفصل و دقیقی از زندگی او، روزهای کوتاه عاشقی و جانفشانیهای بی پایان سیاسی د رتهران و کردستان و هرجا مبارزه شجاعت و درایت میطلبد و همه و همه در متن سیاست سازمان اکثریت. تاریخی تام و تمام از یک دوره خونبار سیاسی، د رداخل وخارج از کشور و در سایه مستندات شفا هی و کتبی. عاشقی پرشور، سه دهه پرسه میزندو رد حقیقت را میجوید. ودر نهایت دادخواست خود را به"سازمان" گزارش میکند.
اما کتاب دامن میگیرد و حقیقت بال میگشاید. " سازمان" تنها بخش کوچک و البته مهمی از تاریخ معاصرایران است، اما از دل همان فرهنگی بیرون آمده که نیروهای دیگر سیاسی جان مایه گرفتهاند:
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
**
خانم رقیه دانشگری در مقدمه و موخرهی کتاب، تاریخ را به قضاوت میخواند. "چرایی" نسل چریکی را زیر ذره بین میبرد. نگاهی عمیق به " مفهوم زندان وزندانی د رفرهنگ سیاسی ایران" میاندازد. برزندان مخوف نظام جمهوری اسلامی دری دیگرمی گشاید: "کشف امرمقدس ازطریق پوست، آن هم بواسطهی شلاق". واز"نگاه سنتی مقاومت و قهرمان پرستی" سخنی بغایت طرفه به میان میآورد: "که... در داوری میان شکنجه گر و شکنجه شونده دچار بی عدالتی میشد؛ مصاحبههای اجباری تلویزیونی و اعترافات ساختگی رابه مثابه تسلیم و شکست مصاحبه شوندگان تلقی میکرد، با روی گَردانی و نفرت ازآن "شکست" خوردگان، به آن"اعترافات" و نمایشات تلویزیونی اعتبار میبخشید و با چنین داوری یک سو نگرانهای، خواه و ناخواه در تداوم فشارهای توان فرسا بر زندانیان سهیم میشد. " (ص ۱۷)
تنهاو تنها کسی که چون نویسنده کتاب" به یاد آن پرواز" از سنگر عشق و مبارزه سر بلند بیرون آمده باشد، شهامت و صلاحیت این را دارد که تاثیر نگاه" قهرمان پرستی" را د رکشتار ددمنشانه تابستان ۶۷به پرسشی جانسوز مبدل کند:
"گفته شد که در بازخواست روز محشر توسط گروه مرگ خمینی قربانی را در برابر سه پرسش قرار میدادند؛ مرز میان مرگ و زندگی اقرار به اسلام بود. گفته شد که کثیری از سَر به دار شدگان غافلگیرِ مرگ شدند، اما کسی نگفت چرا گذار از آن مرز موئینه به قیمت خون هزاران انسان تمام شد؟
گفته شد که د رهرحال همه را میکشتند، اما کسی نگفت سایهی نگاهی که قهرمان را مُرده و یا همگان را قهرمان میخواست تا چه اندازه بر آن کشتارگاه گسترده بود، و انگیزهی جبران مافات و بازگرداندن آبروی رفته به سپهر سیاسی ایران درآن فصل خون چه نقشی داشت. " (ص ۱۹)
خانم رقیه دانشگری، مصداق پرسش تاریخی خود را از میان مستندات پرشمار و غیر قابل انکار مییابد و این، باز نه از مسیر عشق که از متن فرهنگ و سیاست:
"در آن سالهای خون و خوف بود که تعداد انگشت شماری از زندانیان به راههای بقای آبرومندانه خود و دیگران میاندیشیدند... رهبران گروههای بزرگ سیاسی میان مرگ ناگزیر و نجات شرافتمدانه راهی یافتند؛ راه گریزی که دژخیم را فریب میداد و راهی خاکستری در میان درهی خون باز میکرد... " (ص ۱۲)
*
اندک کسانی شهامت انتخاب این راه را داشتند. علیرضا اکبری شاندیز شاخص ترین آنهاست. اگر با نقشهی شجاعانه و مدبرانه فرار او همراهی میشد، * اکنون در پنجاه سالگی جنبش چریکی ایران او"اسطوره"ی جنبش چریکی لقب گرفته بود.
زمانه، فرهنگ حاکم بر سپهر سیاسی ایران، او را محکوم و بردار کرد. اما او درست در همین روزها بر میگردد و با اسناد همسرش در برابر تاریخ میایستد:
-مارا در فصلهای عادل
قضاوت خواهند کرد
پابلو نرودا
*بعد التحریر- براساس تجربه گذران چهارسالهام در سلول انفرادی کمیته مشترک این فرار نه تنها شجاعانه، بلکه ممکن و مدبرانه بود.
هوشنگ اسدی
پاریس
سوم فروردین ۱۴۰۰