طاهره بارپی:آقای دلخواسته بدنبال گفتگوی آخرمان شما کامنت هائی دریافت کرده اید. در یکی از آنها انتقاد شده است که :
بیائیم نگاه سیاسی را کنار گذاشته نگاه گفتمان ساز درست کنیم.
و شما پاسخ داده اید:
(محمود دلخواسته): " شما بیش از حد مبانی فکری آقایان خمینی و خامنه ای و ربط دادن آن به " در فلسفه انقلاب ۵۷ چهار کتاب پیشینی و مبانی آن فلسفه تطبیقی جمهوریت افلاطون ، ایجابیت مسیحی هگل و فلسفه تکامل انسان «تطور» خمینی است" جدی گرفته اید. مگر خامنه ای که در مجلس خبرگان اول فقط به این عنوان که <مجتهد متجزی> پذیرفته شد ، چنین سوادی داشت که ایشان را به این مقامات ارتقاء می دهید؟یعنی ایشانی که گفت که باید خون بر مردمی گریست که من ولی فقیه آن باشم؟
دیگر اینکه لطف کرده و نشان دهید که از چه زمانی آقای خمینی فلسفه هگلی را تحصیل کرده بود و فرض هم که اینگونه باشد از آن روح مجرد هگلی که در غرب و فقط در غرب به مرحله خود آگاهی می رسد و در دولت قیصر آلمان تجسم مییابد چگونه می توان ولایت فقیه را در <شرق نیمه خود آگاه> استخراج کرد؟
البته می توانید به افلاطون و به خصوص به ارسطو ارجاع دهید، چرا که ارسطو در حوزه های علمیه به عنوان معلم اول شناخته می شود و در نتیجه نخبه گرایی افراطی و ضد زن آن. اینکه اولین رئیس جمهور، مکرر حوزه های علمیه را <غربزده قدیم> توصیف می کرد از جمله به این علت بود.
ولی باز نیاز دارید توضیح دهید که چگونه نظریه ولایت فقیه که در واقع جعلی در اسلام تشیع است و تمامی مراجع تقلید زمان و آقای خمینی آن را رد کرده یکدفعه از آقای خمینی نجف سر در آورد و به ناچار آیت الله خویی در چندین جلسه آن را نقد و رد کرد. بخصوص اینکه می دانیم که خمینی قم که بقول آیت الله منتظری بشدت با ولایت فقیه مخالف بود. به بیان دیگر، ایشان که در بیشتر عمر خود سلطنت طلب بودند و طرفدار کودتای 28 مرداد و کودتای آمریکایی- انگیسی را سیلی خوردن مصدق از اسلام! توصیف می کردند و رابط بین آیت الله بروجردی و شاه بودند و از انقلاب می ترساندند چگونه شد که ناگهان سر از نظریه مهجور ولایت فقیه در آوردند؟
طاهره بارئی: رابط بین آقای بروجردی و شاه؟ نیمدانستم. بله ادامه دهید....گوش میکنیم
محمود دلخواسته: گفتم باز نیاز دارید توضیح دهید که اگر آقای خمینی واقعا به ولایت فقیه باور داشت، چگونه شد که در پاریس دم از ولایت مردم زد و اعلام کرد که در اسلام <میزان رای ملت است.> که نفی ولایت فقیه است و چگونه شد که امضای خود را زیر پیش نویس خالی از ولایت فقیه قانون اساسی گذاشتند و اصرار که به رفراندم گذاشته شود و اگر نبود اصرار مرحوم بازرگان برای ایجاد مجلس موسسان و پیشنهاد بینابینی آیت الله طالقانی برای ایجاد مجلس خبرگان، ما صاحب قانون اساسی بدون ولایت فقیهی می شدیم که در آن تنها منبع مشروعیت و قانونیت رای مردم بود.؟
می بینید که نمی شود فلسفه را از سیاست جدا کرد و هر جدا کردنی راه به بیراهه می برد و هر تحقیق آکادمیکی، همانگونه که در تز خود نشان داده ام، رابطه صفر و عدد بین فلسفه و سیاست بر قرار نمی کند."
طاهره باریی: و من از شما سوال میکنم چرا خمینی از آنچه سیلی خوردن مصدق می نامید شادمان بود. طوری ازین سیلی خوردن حرف میزد آدم فکر میکرد چقدر خود او دلش میخواسته به مصدق سیلی بزند.و چرا باید اینرا دوست میداشت؟ کذام فرد علاقمند به منافع ملی و مردان و زنان بزرگ سرزمینش ممکن است دلش بخواهد به آنها سیلی بزند؟ قضیه سیلی خوردن از اسلام چه بود؟ در این جمله اسلام جای چه کسی نشسته است؟ من یاد حرف چرچیل نخست وزیر متوفی بریتانیا می افتم که از شکست مصدق که او را گویا جوجه اردک زشت می نامید ( شما مرا تصحیح خواهید کرد اگر غیر ازین بوده) ابراز آسوده خیالی کرده است.
محموددلخواسته: اینکه چرچیل چنین توصیفی از مصدق کرده باشد را تا بحال نشنیده بودم و البته تعجبی هم ندارد. چرا که چرچیل عادت داشت که مخالفان استعمار انگستان را با زبان تحقیر مورد خطاب قرار دهد. برای مثال، گاندی را <وکیل فتنه گر> یا <کافر/مسلمان! نیمه عریان.> توصیف می کرد. چرچیل نقشی اساسی در تغییر نظر آمریکا نسبت به مصدق و مساعد کردن این دولت با کودتا بازی کرد.
اما اینکه چرا خمینی کودتای آمریکایی-انگیسی را سیلی خوردن او از اسلام توصیف کرد. آیت الله منتظری گفته بودند که خمینی، آیت الله کاشانی را هم قبول نداشت و معلم سیاسی خود را آیت الله طباطبایی، (مامور انگیسی ها) می دانست. البته طباطبایی نقشی اساسی در کودتا بازی کرد و آقای خمینی هم در این نقش ایشان را همراهی کردند. البته در روانشناسی استبداد، <مخالف سیاسی> را باید <دشمن> شمرد تا حذف او به هر قیمت توجیه پیدا کند. این را می دانیم که آیت الله کاشانی خواستار اعدام مصدق بوده است و بنا بر این آیت الله طباطبایی هم باید بیش از کاشانی خواستار اعدام مصدق بوده باشد. ولی بعلت محبوبیت فوق العاده مصدق نه فقط در ایران که در آسیا و آفریقا(برای مثال می دانیم که الهام گر جمال عبد الناصر در ملی کردن کانال سوئز، مصدق بود.) و حتی در میان بسیاری مردم آمریکا اعدام مصدق برای آمریکا و انگستان بهای بس سنگینی را به این دولتها تحمیل می کرد و بنا بر این تصمیم گرفته شد که ماشین اعدام از دکتر فاطمی بالاتر نرود.
در کنار این بگذارید توصیف روانی آیت الله زنجانی از آقای خمینی که او را <آخوند ده> دانسته بود که نه تنها تحمل آخوند دیگری را ندارد بلکه اگر کدخدای دهی با 8 خانوار بود آن ده را بهم می ریخت و یا وقتی در جریان کودتای خرداد 60، سید حسین خمینی، از قول پدرش سید مصطفی خمینی نقل می کرد که اگر مردم می دانستند که پدرش چه خوی جنایتکاری دارد دنبال او نمی افتادند.
در کنار این بگذارید، فتواهای ایشان را در مورد از بین بردن مخالفان اسلام (بخوانید مخالفان او.) که ارتش امام زمانی اهل نماز و روزه او می توانند همه کار، از جمله دروغ گفتن و بهتان زدن و شراب خوردن و... برای این وظیفه انجام دهند.
باز در کنار آن نقض فقه سنتی در قضاوت را هم بگذارید. فقط این را مقایسه کنید که در علم قضاوت سنتی، صد بیگناه از مجازات رستن بهتر از این است که یک بی گناه مجازات شود. ولی آقای خمینی گفتند که حتی یک در میلیون احتمال بدهید که کسی مجرم است همه را مجازات کنید.
در مورد شقاوت و بیرحمی بی حد و حصر آقای خمینی، آقای محمد جعفری، مدیر روزنامه انقلاب اسلامی که در جریان کودتای خرداد 60 دستگیر و بیش از پنج سال بعد با کمک آیت الله منتظری آزاد شد می گوید، که گروهی از کارکنان روزنامه نزد آیت الله پسندیده رفته تا ایشان مداخله کرده و از دخالتهای آقای خمینی بکاهد. در جریان دیدار آقای پسندیده می گوید که در جریان ملی کردن نفت، ایشان طرفدار مصدق بودند و آقای خمینی، برادرشان طرفدار آیت الله کاشانی و بعد هشدار می دهد:
<گویا قرار بر این است هر عزت مندی هست خوار و خفیف بشه، هر ریشه ای هست کنده بشه، هر عمران و آبادی هست خراب بشه، هر مال و ثروتی هست غارت بشه و هر زبانی هست بریده بشه. مثل اینکه قرار بر اینه.>
آقای جعفری چندین نمونه (1) از شخصیت جنایت کار و کینه توز آقای خمینی را از شاهدان عینی نقل می کنند که در اینجا به دو نمونه آن اشاره می کنم:
می گویند که بعد از اعدام نوزده یا بیست نفر از امرای ارتش، خانواده های آنها برای عرضه شکایت نزد آیت الله میرزا محمد ثقفی تهرانی، پدر زن آقای خمینی می روند و اینکه به چه گناه کشته شدند. آقای ثقفی نزد آقای خمینی می رود و چای می آورند. قبل از صرف چای ایشان از آقای خمینی علت اعدام امرا را سوال می کند آقای خمینی پاسخ می دهد:
<انقلاب از این چیزها داره و از این چیزها زیاد داره.> (نقل به مضمون)
با شنیدن این سخن آقای ثقفی چای نخورده بلند می شود و خداحافظی می کند. آقای خمینی می گوید که حداقل چای خود را بخورید. ثقفی می گوید که این چای نجس است و می رود و تا آخر عمر که در سال 1364 فوت می کنند دیگر با آقای خمینی دیدار نمی کنند.
نمونه دیگر از کینه شتری آقای خمینی را به نقل از حاج آقا خودکار، ذکر می کنند. وقتی آقای خمینی به قم می روند و از آنجا که خانه آیت الله اشراقی هنوز آماده نبوده است، ایشان به منزل حاج آقا خودکار ورود می کنند. ایشان نقل می کنند که به محض اینکه آقای خمینی وارد اتاق شدند، نام پاسبانی را که در جریان دستگیری ایشان در سال 42 به ایشان درشتی کرده بود ذکر می کنند و سوال که آیا هنوز بر سر کار است و وقتی که پاسخ را مثبت می شنوند، می گویند که آیا ایشان هنوز زنده است؟ که در واقع دستور اعدام کردن ایشان بود و انجام شد.
این نوع روانشناسی کینه توزی را که پاسبانی را که سالها پیش فقط توهینی به ایشان کرده است فرمان اعدام می دهد مقایسه کنید با رفتار پیامبر در زمان فتح مکه که سالها آنها را رنج و عذاب و شکنجه و حتی عده ای از مسلمانان را به قتل رسانده بودند و فرمان عفو عمومی او.
بعد فتوای تاریخی ایشان در مورد کشتار زندانیانی که قبلا محاکمه و در پی گذراندن دوران زندان خود بودند را هم اضافه کنید با سه سوال از زندانی، که در طول چند هفته، هزاران نفر را کشتار کردند.در همان روزها نیز یکی از تاریخی ترین فتاوی خود را منتشر کردند و آن اینکه حفظ نظام اوجب واجبات است و برای آن می شود نماز و روزه را هم تعطیل کرد و مساجد را ویران و آیت الله آذری قمی، عضو شورای نگهبان، بر آن هم افزودند و اینکه می شود توحید، که سنگ بنای اسلام است، را تعطیل کند و سکوت آقای خمینی در برابر چنین ادعای شگفتی نشان از موافقت ایشان داشت. چرا که آقای خمینی هر نظری را که با نظر خود مخالف می دانست در علن زیر حملات خود قرار می داد. نمونه آن وقتی است که آقای خامنه ای در نماز جمعه تفسیری از ولایت فقیه را بیان کردند که آقای خمینی را خوش نیامد و در بیانیه ای سخت بر خامنه ای تاخت و اینکه تو اصلا ولایت فقیه را نفهمیده ای.
این فتوا البته بر سابقه طولانی جنایتکارانه ایشان بنا شده است. سابقه ای که بنا بر آن جاسوسی را که قرآن حرام می کند واجب، آن را به درون خانواده ها نیز می برد تا جایی که مادرانی که جمود مذهبی سخت در آنها لانه کرده بود، به تبعیت از امام خشونت و نفرت حتی فرزندان خود را لو دادند تا اعدام شوند وآقای خمینی با افتخار از آن یاد کرد. نمی دانم سرنوشت آن مادرانی که جگر گوشه خود را به جوخه اعدام سپردند چه شد.
بی توجهی به جان انسان و حتی آنانی که جان خود را برای او می دادند آنگونه بود که برای حفظ قدرت، با خلع ناگهانی فرمانده کل قوا، رئیس جمهور بنی صدر، مانع پایان جنگ در خرداد 60 شد و جنگ را که قرآن عملی شیطانی می داند را نعمت خواند و اینکه بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم و اینگونه بیش از دو میلیون ایرانی و عراقی را یا روانه قبرستانها کرد یا زخمی و یا معلول و وقتی مجبور شد که شکست را بپذیرد آن را به خوردن جام زهر تشبیه کرد.
توضیح چگونگی ایجاد این خوی جنایتکارانه در ایشان به تحقیقی عمیق روانشناسانه و جامعه شناسانه در تاریخ زندگی ایشان نیاز دارد که متاسفانه تا کنون انجام نشده است و اینکه کسی که درس اخلاق تدریس می کرده است چگونه به چنین جنایتکاری تبدیل شده است و یا اینکه آیا ایشان در همان سالها که درس اخلاق را تدریس می کرده اند آیا دارای این خوی جنایتکارانه و سفاکانه بوده است و اگر بوده است چرا درس اخلاق می داده است؟ آیا وحشت از روحیه سفاک خود بوده است که او را بطرف تدریس اخلاق رانده است یا علل دیگری داشته است؟ خلاصه اینکه تا زمانی که این گونه تحقیقات میدانی - تئوریک انجام نشده است ما ناچار هستیم که به دانسته ها و نظریات خود مراجعه کنیم:
توضیح اولی که به ذهن می آید این است که قدرت برای ایجاد و حفظ و گسترش خود با خشونت همزاد است و هر قدر عطش فرد برای قدرت بیشتر باشد بر خشونتش افزوده می شود. برای مثال ما می دانیم که در جریان اعتراضات خرداد 1342، شاه در خود این آمادگی را نمی دید که فرمان تیر اندازی به مردم را بدهد و این اسد الله علم بود که دستور را صادر کرد. ولی همین فرد، دستور کشتار 17 شهریور را صادر کرد و بعد هم به فرماندهانش گفته بود که برای حفظ تاج و تخت اگر لازم باشد پنجاه هزار نفر را به قتل خواهد رسانید و برای دست به کشتار عظیم زدن از جیمی کارتر دست نوشته می خواست تا برای خود پوشش بین المللی ایجاد کند ولی کارتر با وجود حمایت زبانی حاضر نبوده که دست نوشته بدهد.
استالین هم در آغاز کوشش خود برای حذف مخالفان بیشتر به روش اختلاف انداختن بین رقیبانش متوسل می شد تا به خود نقش محوری بدهد. ولی بعد از آنکه هیتلر، در شبی که به شب <خنجرهای بلند> معروف شد و چند هزار نفر از کسانی را که مانع خود می دید را درجا به قتل رساند، استالینی که حالا خود را بیش از هر زمان بیشتر به قدرت نزدیک می دید و در نتیجه آماده گی اش برای بکار بردن خشونت بیشتر شده بود، روش هیتلر را بکار گرفت و حذف فیزیکی را روش اصلی خود برای حفظ قدرت کرد.
توضیح دیگر عنصر کینه جویی را شاید بشود (حداقل بخشی از آن را.) در واکنش به دستور رضا شاه برای خلع لباس روحانیونی که مجتهد و یا محدث نباشند را می شود یافت. یعنی وضعیتی که آقای خمینی در آن زمان در آن بود. وضعیتی که آقای محمد تقی فلسفی در توصیف آن می گوید:
<آن قدر روحانیون را به كلانتری بردند و لباسها را قيچی كردند و عباها و عمامهها را پاره كردند كه نمیشود احصا كرد. آنها را با لباس به كلانتري میبردند و بدون لباس و عمامه بيرون میكردند تا با چشمان گريان به منزل برگردند. تا آن جا كه توانستند بیاندازه اذيت و اهانت كردند.> (2)
خب شما تصور این را بکنید که خمینی جوان و مغرور که نه مجتهد است و نه محدث، برای گرفتار نشدن تا عبا و عمامه اش را پاره و لخت او را از کلانتری بیرون انداختن، چه کینه ای بدل می گیرد. کینه ای که مانند آتشی، گرچه در مکان خاصی و به علت خاصی شروع شده ولی به سرعت تمامی خانه روان و روحش را در خود می گیرد و اینگونه و خیلی راحت، دستور اعدام پاسبانی که پانزده سال پیش به او اهانت کرده را می دهد. چرا که کینه ورزی مشمول مرور زمان نمی شود. در این کانتکست، یکی از آخرین پیامهای بنی صدر به خمینی بهتر قابل فهم می شود که در آن گفته بود که بزرگترین انتقامی که شاه از شما گرفت این بود که شما را شبیه خودش کرد.
طاهره باریی::به من گفتید که داماد خمینی طوری از حسادت بیمارگونه او مطلع بوده که اگر جائی میرفته و خمینی از برخورد مردم می پرسیدُه دامادش اظهار میکرده عده کمی بودند که مبادا اوقاتش تلخ شود. همینطور نقل کردید از آقای اشراقی که به بنی صدر گفته بود وقتی جائی می روید گزارشی از استقبال مردم به آقا ندهید ک حسودیشان میشود منم هر جا میروم می گویم عده کمی آمده بودند.
آقای محمد جعفری که گفته بعد از انقلاب به دیدار آیت الله زنجانی رفتیم. در دیار ایشان گفته بود که خمینی از جنس ملاهای دهات است که هیچ رقیبی را نمی تواند تحمل کند و....اینکه اگر این آقا را کدخدای یک ده با 8 خانواده کنند آنجا را هم بهم خواهد ریخت. می گفت که آن زمان ما صحبتهای ایشان را جدی نگرفتیم و به حساب رقابتهای میان روحانیون گذاشتیم.
در خاطره دیگری آقای جعفری می گوید که بعد از آزاد شدن از زندان (ایشان در جریان کودتای خرداد 60 دستگیر و بیش از 5 سال زندانی بودند و با کمک آیت الله منتظری آزاد شدند.) به دیدار یکی از اساتید قم (اسمشان را فراموش کردم. این را هم به خودم و هم در چند مصاحبه گفتند و نوشتند.) رفتم و ایشان خاطره ای را از آقای خمینی نقل کرد که وقتی آیت الله شریعتمداری دار التبلیغ را در قم تاسیسی کرد که نون عده ای از آخوندها را آجر می کرد، آقای خمینی به ایشان گفته بود که روزی می رسد که تمامی آجرهای این ساختمان بر سر او فرود خواهد آمد و او را خواهد کشت (عبارتی که آقای جعفری نقل می کند دقیق تر از من است و در نتیجه کلمات بیرحمانه تر.)
می گفت که از ایشان سوال کردم که این را چرا همان بعد از انقلاب بما نگفتید؟ پاسخ داده بود که:
<آگر به شما می گفتم، باور می کردید؟>
که دیدم درست می گوید.
و من از شما آقای دلخواسته می پرسم این تمایل به سیلی زدن به مصدق و آن تمایل بهآوار کردن دیوارهای محلی که مرحوم شریعتمداری با سودای آمیختن مذهب به علم و هنر ونه سیاستُ ساخته بود آیا با هم در یک راستای سیاسی نیستند؟
این دو مورد نفعش به چه کسانی میرسید؟
محمود دلخواسته : اینکه سودش به چه کسی می رسید، در درجه اول به شخص ایشان و ارضای سادیسم موجود در ایشان می رساند. در حالیکه هیچ فایده سیاسی نداشت ، بلکه به وطن و همبستگی میان مردم لطمه زد. ولی این برای مستبد مسئله ای ثانویه بود. این نوع گرفتار سادیسم شدن و آن رفتار بیسابقه در تاریخ را با مرجع تقلید کردن و کسی که جان او را نجات داده بود را شاید بشود اینگونه توضیح داد که اشخاص قدرت محور وقتی خود را در وضعیت فروتر و محتاج کمک دیگری که با او رقابت دارند، نسبت به ناجی خود احساس حقارت می کنند و این بر شدت کینه و حسادت آنها می افزاید و این تنها از طریق تحقیر کردن و شکنجه دادن آنهاست که سعی می کنند قدری احساس حقارت خود را التیام ببخشند.
بخشی دیگری از توضیح اینگونه رفتار سادیسمی، من را قدری یاد هیتلر می اندازد و مثالی که در ذهن می آید دستگیر شدن کسانی که قصد ترور هیتلر را داشتند تا قبل از ویرانی های بیشتر، صلح را بر قرار کنند. البته بنا بر قوانین نظامی آلمان، این افسران باید تیر باران می شدند. ولی نحوه مجازات اعدام را هیتلر انتخاب کرد و آن اینکه بجای تیر باران کردن دستور داد که آنها را با سیم پیانو دار بزنند و فیلم بگیرند و او بارها صحنه جان دادن آنها را تماشا کرد.
ولی در این شک نیست که امثال آقای خمینی در سطح همه جوامع با شدت و ضعف وجود دارند و نمونه های بالقوه ایشان را در میان بسیاری از مخالفان قدرت طلب آقای خمینی می بینیم. ولی در اینجا می شود این سوال را مطرح کرد که چگونه آقای خمینی این امکان را پیدا کرد که خوی سفاک خود را اجرایی کند؟
در اینمورد تحقیقات بسیار زیادی انجام شده است و شاید بهتر باشد به یکی از اولین این تحقیقات اشاره کنم:
مانس اشپربر، روانشناس و رمان نویس اتریشی- فرانسوی در سال 1937 کتابی در آلمان زیر عنوان:
<تجزیه و تحلیل ستمگری><Analysis of Tyranny> که در ایران تحت عنوان <دیکتاتوری، دستاورد توده های دیکتاتور.> منتشر کرد. کتابی که گشتاپو، بسرعت آن را از بین برد و استالینیستها از خواندن آن ممنوع شدند.
در این کتاب، نویسنده نشان می دهد که شرط لازم برای دیکتاتور شدن، نه فقط آمادگی روانی فردی است که آمادگی دیکتاتور شدن را در خود دارد، بلکه نقش جامعه در ایجاد و استمرار و شدت گرفتن عامل خشونت در رفتار دیکتاتور، نقشی اساسی دارد. دکتر محسن رنانی بخشی از نظرات اشپربر را اینگونه توضیح می دهد:
<اشپربر نشان میدهد که چگونه شخصیت روانییک دیکتاتور در گذر زمان تحول مییابد و او را از یک زندگی معمولی محروم میکند. به گونهای که دیکتاتور رفته رفته دچار سادیسم (دیگر آزاری) و سپس مازوخیسم (خود آزاری) میشود.
در واقع از نظر اشپربر، دیکتاتورها بیمارانی هستند که بیماریشان در هیاهوی تودهها، برای خودشان و برای دیگران پنهان می ماند و به همین علت فرصت درمان نیز از آنها ستانده میشود.
اشپربر با دسته بندی انواع ترس نشان میدهد که دیکتاتورها دچار «ترس تهاجمی» هستند و در واقع بخش بزرگی از رفتار آنها ناشی از این نوع ترس است. اشپربر معتقد است اعتیاد به دشمن تراشی و ایده «دشمن انگاری هر کس با ما نیست» از سوی دیکتاتورهارهاورد ترس عمیقی است که در آنها نهفته است. او از قول افلاطون مینویسد « هر کس میتواند شایسته دلیری باشد بجز دیکتاتور» و بعد خودش به زیبایی و با تحلیل روانشناختی نشان میدهد که این سخن افلاطون چقدر دقیق است. در واقع نشان میدهد که دیکتاتوری ویژگی است که در نبود شجاعت پیدا میشود. و این رفتار در همه سطوح قدرت (پدر، معلم، رئیس اداره، پلیس محله و ....) نمود دارد. ولی وقتی تودههای دارای خوی دیکتاتوری با یکی از دیکتاتورها همراهی میکنند و از او پشتیبانی میکنند، از او یک فرمانروای به تمام معنی دیکتاتور میسازند.
اشپربرنشانمیدهد که چگونه ترس در گذر زمان به نفرت تبدیل میشود و آنگاه تودهها برای ارضای نفرتشان از عدهای، دیکتاتوری را یاری میکنند تا آنان را نابود کند و بعد دوباره زمانی میرسد که تودهها به علت نفرت از همین دیکتاتور، او را به کمک دیکتاتور دیگریبه چوبهدار میسپارند.>
در واقع دیکتاتور و طرفداران ذوب شده در او، یکدیگر را ایجاب و بر شدت خشونت یکدیگر می افزانید. این خشونت نه فقط نتیجه ترس بلکه و شاید بیشتر نتیجه تبدیل خشم به نفرت است و می دانیم که نفرت، کاری جز خود سانسوری مزمن و مسموم کردم روح و روحیه حذف از هر طریق، ندارد.
البته این توضیح فقط شامل آن اقلیتی که شعار <اعدام باید گردد> و <ما همه سرباز توییم خمینی/گوش بهر مان توییم خمینی.> می دادند و حاضر به عمل نیز بودند می شود. در حالیکه اکثریت جامعه از چنین روانشناسی خشن و کینه توزانه ای دور بودند. به این جهت بود که وقتی روحانیون همراه آقای خمینی دست به تبلیغ ایشان می زدند، چهره ای عارفانه و انباشته از محبت و عشق برای جامعه تصویر می کردند. برای مثال، خوب یادم است که در سال 56 بعد از اینکه دیپلم گرفتم برای کار تابستانی در برق آلستون در سه راه تهران ویلا مشغول ماشین شوری شدم. این زمانی بود که با انتخاب جیمی کارتر، شاه تحت فشار ناچار شده بود قدری فضا را باز کند. در محل کار ، رادیو روشن بود و فکر کنم ماه رمضان بود و آقای عبدالرضا حجازی، از دوستان احمد خمینی و از واعظان معروف آن زمان، که بعد از انقلاب به علتی که هنوز معلوم نیست اعدام شد، مشغول سخنرانی بود و در اینجا بود که برای اولین بار نام آقای خمینی را از رادیوی دولتی شنیدم. در این سخنرانی ایشان به داستانی از آقای خمینی در نجف اشاره کردند که یکی از آشنایان ایشان دستش شکسته شده بود و شکسته بند مشغول جا انداختن دست ایشان بوده. آقای خمینی که در اتفاق مجاور بوده اند و ناله های ایشان از سر درد را می شنیدند، بیتاب شده و گریه می کردند که چرا آن فرد آنقدر درد می کشد.
می بینید که چه کوششی در ایجاد تصویری انباشته از عرفان و عشق و محبت و احساس ایجاد کرده بودند و البته جامعه جذب چنین تصویری شده بود.
طاهره. باریی: ادبیات معممین و علمای دین غالباً لفظ قلم و کتابی ست. بخاطر سر وکار داشتن دائم با کتب انهم کتابهای قدیمی وادبیات کهن. ولی ادبیات خمینی بیشتر از نوع محمد علی شاه قاجار و امثالهم است. او در پاسخ به حق طلبی مشروطه خواهان می گوید:
<سزای این بیسروپاها را خواهم داد! رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحبقران، رعیت را چه به فریاد حقطلبی! رعیت غلط میکند ما را نخواهد! رعیت گوسفند و ما شبانیم! سایه ماست که آرامش میدهد، نعمت ارزانی میدارد و دفع بلا میکند! ماییم که آبرو میدهیم، ماییم که مالک ایرانیم!>
این غلط میکند و میزنم توی دهان و سیلی زدن و غیره ادبیات عالم دین نیست. به یاد حرف خانم عذرا حسینی می افتم که بعد از دیدار با خمینی گفته است در او معنویتی ندیدم تظاهر میکند. این سطح سخن گوپی "قاجار وارانه" آیا نشانه آن نیست که خمینی خودش را با این طایفه هم هویت حساب میکرده و نه با معممین و علمای دین؟
محمود دلخواسته:بله، از همان زمان ورود به ایران و در بهشت زهرا که با عبارت "من دولت تعیین می کنم. توی دهن این دولت می زنم." شروع شد. در پاریس خبری از اینگونه سخن گفتن نبود. در اینجا بود که باید دوزاری ها می افتاد که نه با یک رهبر عارف و اهل دل و اهل رحم و محبت که با یک رهبر محمد علیشاهی و <رعیت غلط می کند>طرف هستند. ولی متاسفانه بسیاری این نوع سخن گفتن را به حساب قاطعیت ایشان گذاشتند. قاطعیتی که جامعه نیاز داشت تا بر تکیه بر چنین رهبریت قاطعی، دیکتاتور را از کشور بیرون کند.
البته ایشان بعد از نشان دادن شخصیت واقعی خود متوجه بند را آب دادن شدند و در جمله بعدی:
" من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین میکنم!" را افزودند.
<رعیت غلط می کند> محمد علیشاهی را در بگونه ای واضح در خرداد 60 دیدیم. توضیح اینکه در اردیبهشت 60 اولین رئیس جمهور با استفاده از حق قانونی خود درخواست رفراندم کرد تا جامعه رای خود را بدهد و اینکه آیا متمایل به <استبداد صلحا>ی آیت الله بهشتی و حزب جمهوری است یا به نظام مردمسالاری و آزاد. در اینجا بود که آقای خمینی با نقض قانون اساسی خود را وارد کرد و در 5 خرداد گفت که اگر همه موافقت بکنند من مخالفت می کنم و در 25 خرداد گفت که اگر 35 میلیون نفر (جمعیت ایران.) بگویند بله من می گویم نه.> که همان <رعیت غلط می کند.> محمد علیشاهی بود. روش این دو نیز یکی بود و محد علیشاه بر ضد انقلاب مشروطه دست به کودتا زد و آقای خمینی نیز در خرداد 60، کودتا بر علیه انقلاب و جمهوریت را نهایی کرد که آن را کودتای خمینی جماران بر علیه خمینی پاریس توصیف کرده ام.
به غیر از این مطلب و اینکه چرا آقای خمینی به زبان دیگر روحانیان صحبت نمی کرده است را با اطلاعاتی که در دسترس داریم نمی شود توضیحی کامل داد. ولی این نوع سخن گفتن شبیه سخن گفتن بسیاری از پوپولیستها با شخصیت مستبد است. مانند دونالد ترامپ و بولسونارو در برزیل و رودریگو دوترته در فیلیپین می باشد. اینگونه سخن گفتن و به زبان کوچه خیابان حرف زدن آنها یکی از دلایل محبوبیت آنها می باشد. ولی تفاوتی که باید قائل شد این است که این رهبران، خودشان از سطح سواد پایینی بر خوردار بودند و زبانی جز این زبان نمی دانستند و نمی دانند. در حالیکه آقای خمینی فردی تحصیل کرده بود و زبان ملایی را خوب می دانست و این را در بعضی از فتواهای تخصصی ایشان هم می شود دید. ولی اینکه چرا اینگونه صحبت می کرده و اینکه آیا از آغاز همیشه اینگونه صحبت می کرده است و یا اینکه اینگونه سخن گفتن را به دلایل سیاسی انتخاب کرد، نیاز به تحقیق میدانی دارد.
در عین حال باید توجه کرد که کسانی مانند آیت الله منتظری نیز با بار اطلاعاتی بسیار بالا در حوضه خود، اینگونه سخن گفتن را انتخاب کرده بودند. در هر حال، همانطور که گفتم پاسخ دقیق و شفاف به این سوال نیاز به تحقیق میدانی دارد و امیدورام که کسانی که در ایران این امکان را دارند دست به چنین تحقیقاتی بزنند.
طاهره بارپی: یکبار خمینی مثلا خواست به نفع کارگران حرف بزند و گفت: خدا هم کارگر بود. من نظیر این آرایش جهان رامعنوی را قبلا هیچوقت ندیده بودم. او خدا را پایین میکشد و میکند کارگر. لابد خودش کارفرما ست. و اسلام هم میشود ابزار و کلید به حرکت در آوردن جهانی که کارگرش را کارفرما پس از إتمام آفرینش فرستاده پاپین و خودش مانده آن بالا. این آرایش معرفت شناسی و هستی شناسی خمینی نبود؟
محمود دلخواسته:
یادمان باشد که آقای خمینی این سخن را در اولین روز کارگر در بعد از انقلاب گفت. یعنی زمانی که سازمانهای چپ استالینیست کوشش داشتند که خود را به عنوان نماینده و رهبر و پیشاهنگ کارگران معرفی کنند و اینکه رهبران مسلمان انقلاب در این رابطه حرفی برای گفتن ندارند و بورژوا هستند و فئودال و از این حرفها. آقای خمینی برای اینکه روی دست آنها بزند، در شعار دادن تک خال زد و کارگر را در بغل خداوند نشاند، یعنی مقامی که مارکس و لنین و استالین خوابش را هم نمی دیدند به کارگر عطا کنند، از خداوند مایه گذاشت و این سخن را گفت.
در عین حال، همانگونه که زمان شهادت داد، این سخن، در واقع، بخش ناگفته ای هم داشت. این بخش ناگفته من را یاد وینگنشتاین فیلسوف اتریشی می اندازد که وقتی اولین کتاب خود را برای شرکتی انتشاراتی فرستاد در توضیح اینکه چرا کتاب باید چاپ شود گفت که این کتاب دو قسمت دارد. قسمتی که نوشته شده و این کتاب است و قسمتی که نوشته نشده است و آن بخش نوشته نشده اهمیت بیشتری از بخش نوشته شده دارد!
بخش ناگفته شده آقای خمینی هم اهمیت بسیار بیشتری از گفته شده داشت و آن اینکه در زمانی که نظریه ولایت فقیه را تدریس و آن را مانند ولایت صغار و ایتام اعلام کرده بود و در قانون اساسی به نظارت ولی فقیه کاهش یافته بود، بخش نانوشته ای داشت و آن بخش نانوشته بود که مجری 400 بار نقض قانون اساسی که خود به آن رای داده بود شده بود. در آخر کار هم چاره ای جز قلمی کردن بخش نانوشته شده را نیافت و اینگونه ولایت مطلقه فقیه را با سزارین کردنی که مادر/دین را به قتل می رسانید انجام شد. در واقع تولد هیولای <ولایت مطلقه فقیه> که بر جان و مال و ناموس مردم بسط ید داشت قتل مادر بدست چنین فرزندی را ناگزیر می کرد و حال ولی مطلقه فقیه، در مقام کار فرما می توانست حتی توحید، یعنی خداوند را هم اخراج کند. در واقع خداوند را کارگر و خود را در مقام کارفرمایی قرار داده بود که حتی می توانست کارگر/خداوند را برای حفظ نظامی که حال واوجب واجبات> شده بود قربانی کند.
طاهره بارئی: اجازه بدهید در پایان برای اطلاع خوانندگان بیفزایم که شما دکترای جامعه شناسی سیاسی دارید.از LSE ، دانشگاه اقتصاد و علوم سیاسی لندن ،که به مرکز نخبگان شهرت دارد عبور کرده و سالها در انگلیس و دانشگاه آمریکایی آسیای مرکزی تحصیل و تدریس کرد اید.
(1)