Wednesday, Apr 21, 2021

صفحه نخست » روح در خط مقدم جبهه!؛ ف. م. سخن

4EA62E22-EF7C-4D9D-9533-E585BE9EA6E0.jpegاین متن را برای خواندن در کلاب هاوس، و اتاقِ «دمی با هم بطنزیم» آماده کرده بودم و آن را در آن جا خواندم. البته متن، در کلاب هاوس حیف می شود چرا که مردم بیشتر برای شنیدن طنز کوتاه و بگو و بخند می آیند و انگار همه عجله دارند زودتر نفر بعدی و بعدی و بعدی بیاید، و کاری که ارائه می شود چندان اهمیتی ندارد.

به همین خاطر، این متن را در اینجا منتشر می کنم، شاید دقایقی باعث انبساط خاطر خوانندگان عزیز شود. «سخن»

*******

با عراقی ها پنجاه شصت متر بیشتر فاصله نداشتیم. خطی که ما در آن بودیم، اسم اش پیچ مرگ بود. علت این اسم گذاری این بود که واحدی که قبل از ما در آن جا بود، در یک شب سی چهل تن از نفرات اش را به طرز فجیعی از دست داده بود. عراقی ها با استفاده از تاریکی شب و استتار کامل توانسته بودند بچه ها را دور بزنند و وارد سنگر های آن ها بشوند و تمام نفرات را سر ببرند! به همین خاطر اسم این منطقه را پیچ مرگ گذاشته بودند.

ما بعد از این واحد در آن جا مستقر شده بودیم. حالا باران گلوله و تیر و تفنگ و خمپاره یک طرف، باید حواس مان جمع می بود که عراقی ها (همین برادران عراقی امروز) به ما شبیخون نزنند و سر ما ها را در خواب نبرند.

سراسر خط، خاکریزی به ارتفاع سه چهار متر قرار داشت و ما سنگرهایمان در دل این خاکریز بود. بالای این خاکریز هم یک سنگر دیده بانی داشتیم که یک یا دو نفر در این سنگر دائم چشم به طرف عراقی ها که چهل پنجاه متر با ما فاصله داشتند دوخته بودند تا آن ها ما را غافلگیر نکنند.

جلوی خط عراقی ها، هم، سیم خاردار بود هم میدان مین، ولی جلوی خط ما هیچ چیز نبود.

علت این بود که عراقی ها بعد از عقب نشینی و برگشتن به سرحد مرزهای خودشان، دیگر قصد ورود به خاک ما را نداشتند، ولی ما به دستور جناب امام راحل، باید عراق را از صدام و صدامیان و جهان را از فتنه در عالم خلاص می کردیم لذا جلوی مان باز بود تا بتوانیم به طرف عراق، هر وقت که جنابان حکومتی دستور دادند حرکت کنیم و فتنه را در جهان بر اندازیم.

ولی این امر موجب شده بود تا عراقی ها گاه و بیگاه از فاصله ای که میان واحدهای دیده بانی بود، در جایی که تاریکی مطلق حاکم بود و فقط آتش گلوله ها و انفجار ها و منورهای گاه و بیگاه شلیک شده فضا یش را روشن می کرد، استفاده کنند و به سروقت ماها بیایند و عملیات کوماندویی انجام دهند.

حالا شما این فضا را در ذهن مجسم کنید که خاکریزی سه چهارمتری به طول خدات کیلومتر وسط بیابانی که هیچ پَستی و بلندی ندارد کشیده شده و در نقطه ای از این خاکریز، یک سنگر دیده بانی هست که یک یا دو نفر در آن نیمخیز نشسته اند و با دوربین دید در شب به رو به رو نگاه می کنند تا اگر جنبده ای دیدند آن را به آتش مسلسل ببندند.

پای خاکریز هم چند سنگر در دل خاک قرار دارد که نور ضعیف فانوس های نفتی از لای حفره ای که برای جریان پیدا کردن هوا لای گونی های خاک وجود دارد بیرون می زند.

محوطه تاریک است. چند دستگاه تانک در حفره هایی که لودر ها آن ها را کنده اند پارک شده اند. بقیه ی بچه ها در سنگرها حضور دارند. عده ای می گویند و می خندند. عده ای استراحت می کنند. عده ای سیگار و سیگاری و قل قلی می کشند. عده ی خیلی کمی مثل من فانوس را به کتابی چسبانده اند و دارند با بدبختی کتاب می خوانند. عده ای در حال گل یا پوچ بازی کردن هستند. چند نفر هم در حال برنامه ریزی برای انجام شوخی با رفقای خود هستند.

و داستان روح در جبهه در یکی از این برنامه ریزی ها طراحی شد.

بچه هایی که خرافاتی بودند و واقعا خرافاتی بودند و به روح و جن و این ها اعتقاد داشتند تعداد شان کم نبود.

بازار تعریف کردن داستان هایی از ارواحِ دوستان و دشمنان و دیدن جن در منطقه حسابی گرم بود.

در آن فضای دهشتناک که روز ی دو سه نفر کشته می شدند و روزی دو سه نفر به طرز وحشتناکی زخمی می شدند و دست و پا و چش و چارشان را از دست می دادند حسابی گرم بود و مثل عرب ها که در ساعات شب، فردی قصه گو برای اعضای قبیله اش قصه تعریف می کرد و عده ای دور تا دور او می نشستند و با دقت کامل به قصه های او گوش می دادند بازار قصه گویی در منطقه ی ما نیز رایج بود و شخص قصه گو قصه ی کشته شدن فلان دوست یا بهمان دشمن را تعریف می کرد بعد برخورد با روح او....

حالا شما خودتان را در آن وضعیت قرار دهید، در تاریکی شب، در حالی که گلوله ی تفنگ ها همین طور می آمد مثل قطعات باران دور و بر تان می خورد، خمپاره هایی که ابتدا صدای سوت شان شنیده می شد بعد در اطراف تان منفجر می شد، گهگاه هم خمپاره ای شلیک می شد، اما منفجر نمی شد بلکه در آسمان ناگهان تبدیل به نوری زرد رنگ می شد که این نور با چتری ابریشمی، یواش یواش یواش یواش از آسمان پایین می آمد و یواش یواش یواش یواش خاموش می شد.

بعد داستان فلان روح عراقی، که فلان بلا را بر سر فلان سرباز آورده بود از زبان کسی که داستان را به زیبایی و به شکلی کاملا تئاتری تعریف می کرد.

اما در چنین فضایی چند نفر مشغول توطئه برای شوخی و خنده بر روی یکی از همسنگران شان بودند.

آن ها -که یکی شان هم من بودم- تصمیم گرفتند که دوستشان حسن را با روح ساختگی بترسانند و کمی بخندند!

توطئه به این صورت طراحی شد که بچه ها بر روی پارچه ی سفیدی که در اختیار داشتند، دو تا سوراخ برای جای چشم ایجاد کنند. بعد، کسی که برای دیده بانی، به سنگر دیده بانی می رود، این پارچه را با خود به سنگر دیده بانی که بالای خاکریز بود ببرد، بعد حسن که نفر بعدی برای نگهبانی و دیده بانی بود، می آید برای تحویل گرفتن پست ، از رفیق اش علی، بعد علی که در داخل سنگر دیده بانی ست، در حالی که پارچه ی سفید را روی سر ش انداخته و به شکل روح در آمده، از کف سنگر بلند می شود، و هو هو کنان در حالی که دست هایش را حرکت می دهد به طرف حسن می دود و حسن که بسیار خرافاتی بود و به روح و جن عقیده ی کامل داشت، با دیدن روح وحشت می کند، و ما که در اطراف پخش شده ایم و خودمان را پنهان کرده ایم به این صحنه می خندیم و ساعتی خوش و مفرح برای خودمان درست می کنیم.

به علی هم که قبل از حسن در سنگر دیده بانی بود، گفتیم که نوار فشنگ را از تیر بار خارج کند و روی نارنجک های آماده در سنگر دیده بانی را بپوشاند، و ما هم خشاب ژ۳ حسن را خالی کرده بودیم تا وقتی حسن از دیدن روح ترسید، نرود روح بدبخت را به گلوله یا نارنجک ببندد!

یعنی برنامه ریزیِ دقیق و حساب شده تا این حد.

اما این توطئه به گونه ای دیگر پیش رفت.

به گونه ای که باعث شد هر کدام از ما توطئه گران، به خاطر این توطئه چند روز اضافه خدمت و تنبیهی بگیریم تا توبه کنیم که برای رفیق مان توطئه ی روحی طراحی نکنیم! :)

فرمانده خدابیامرز ما، جناب سروان احمدی، مردی بود از دیار فارس، با قدی حدود دو متر، با هیکلی شبیه به غول! با چهره ای سیه چرده و چشم هایی بسیار درشت.

سنگر فرماندهی، یعنی سنگر او درست زیر سنگر دیده بانی قرار داشت.

جناب سروان احمدی، مردی بود مهربان با ما بچه های تهران، که ماها را واقعا دوست داشت.

او علاقه اش به ما آن قدر بود که اسم پسر تازه به دنیا آمده اش را مجید، که یکی از ما چهار نفر گروه موسوم به بی خدایان و ضد انقلاب بودیم گذاشت.

ما خیلی سر به سر او می گذاشتیم. او هم سر به سر گذاشتن های ما را به حساب بچه تهرون بودن ما می پذیرفت و از کارهای خلاف ما دیده پوشی می کرد.

جناب سروان احمدی، عادت داشت شب ها، شلوار پیژامه ی راه راه به تن کند، و با همان پیژامه در سنگر باشد و گاه برای قضای حاجت از سنگر بیرون بیاید یا در ساعاتی که دل اش می گرفت، در بیرون سنگر به آسمان و ستارگان چشم بدوزد.

شاید با این مقدمه حدس زده باشید که چه اتفاقی در شُرُف وقوع بود.

ولی اشتباه می کنید. اجازه بدهید ادامه ی داستان را تعریف کنم تا دور هم بیشتر بخندیم.

لحظه ی تحویل پست دیده بانی فرا رسید. حسن کم کم خودش را آماده می کرد که برود و پُست را تحویل بگیرد. هر کدام از ما، یکی به بهانه ی رفتن برای قضای حاجت، دیگری به بهانه ی گرفتن نان از سنگر بغلی، دیگری به بهانه ی چرت زدن، پخش و پلا شدیم تا به صورت پنهان شاهد ترسیدن حسن از روح و خندیدن و تفریح باشیم. نارنجک ها را هم از جلوی دست حسن برداشته بودیم تا خدای نکرده حسن با نارنجک روح ما، یعنی علی را منفجر نکند!

اما درست در لحظه ای که علی پارچه ی سفید را روی سرش انداخته بود و منتظر آمدن حسن و ترساندن او بود، و از لای دو سوراخ هم بیرون را درست نمی دید، جناب سروان احمدی، آن غول مهربان، با پیژامه ی راه راهش از سنگرش خارج شد و آفتابه ای را که داشت برداشت تا به طرف منبع آب برود و آفتابه را برای بعد از قضای حاجت خودش پر کند.

او باید از کنار سنگر دیده بانی عبور می کرد. جایی که علی با پارچه ای سفید بر سر، به شکل روحی خبیث در انتظار حسن نشسته بود.

ما می دیدیم که جناب سروان دارد از بغل سنگر دیده بانی رد می شود ولی کاری ازمان بر نمی آمد انجام دهیم. همگی در جای خود فلج شده بودیم.

حسن همچنان در سنگر در حال آماده شدن برای ایفای نقش روح بود.

علی وقتی صدای گام های جناب سروان احمدی را شنید، فکر کرد که حسن دارد می آید.

با لبخندی خبیثانه بر لب، ناگهان از کف سنگر دیده بانی به شکلی روحی خبیث با حرکت اسلوموشن برخاست و یوهاهاهاها کنان در مقابل جناب سروان احمدیِ دو متری قرار گرفت.

ما که شاهد صحنه بودیم از شدت خنده و اضطراب در حال انفجار بودیم.

روح که از سنگر دیده بانی بیرون آمد، جناب سروان احمدی، که او هم اتفاقا به روح و جن اعتقاد راسخ داشت، با پیژامه ی راه راه، آفتابه در دست، در مقابل روح خشک اش زد.

روح از آن دو سوراخی که بر روی پارچه بود، در آن فضای تاریک نمی دید که این حسن نیست که در مقابل اش است بلکه جناب سروان احمدی است.

ناگهان جناب سروان احمدی، در حالی که نعره می زد روح روح شروع به دویدن بر خلاف جهت روح کرد.

روح،،، یوهاهاهاها کنان، پشت جناب سروان احمدی شروع به دویدن و تعقیب جناب سروان احمدی کرد.

در این لحظه ما هم شروع به دویدن پشت سر روح و جناب سروان احمدی کردیم و در حالی که فریاد می کشیدیم علی، این حسن نیست، این جناب سروان احمدی ست سعی می کردیم روحِ در حال تعقیب جناب سروان را از حرکت باز داریم. شما این صحنه را در ذهن مجسم کنید که جناب سروان احمدی با شلوار پیژامه، در حالی که آفتابه در دست اش قفل شده دارد می دود، روح یوهاهاها کنان پشت سر او می دود، ما پشت سر روح می دویم، حسن که از سنگر بیرون آمده تا برود پست اش را تحویل بگیرد با دیدن روحی که جناب سروان احمدی را دنبال می کند و ما که روح را دنبال می کنیم در کنار سنگر غش کرده، بچه های سنگرهای دیگر در اثر نعره ی جناب سروان احمدی از سنگر بیرون آمده و ناظر صحنه اند. گلوله عراقی ها در اطراف ما به زمین می خورد. منور بالای سر ما با نور زرد رنگ اش فضا را نیمه روشن کرده، خمپاره ها به زمین می خورد و منفجر می شود...

آری. جناب سروان احمدی هم بعد از مدتی تعقیب و گریز از حال رفت و غش کرد در حالی که آفتابه همچنان در دست اش قفل شده بود. علی متوجه شد چه کسی را تعقیب می کرده، از ترس اش از حال رفت. حسن غش کرد. ما، هم، در حال سر حال آوردن غش کنندگان بودیم و هم در دل قاه قاه می خندیدیم. می خندیدیم. می خندیدیم... و تا الان که نزدیک به چهل سال از آن روزگار می گذرد همچنان می خندیم. با دوستانی که در این توطئه نقش داشتیم. با تلفن، به هنگام دیدار....

امروز اضافه خدمت از یادمان رفته است، و خاطره ای باقی مانده که آن را در کلاب هاوس تعریف می کنیم و همچنان می خندیم....



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy