گویی زمان به عقب برمیگردد. ساختمان سفید شهرداری رشت در زیر نور خورشید میدرخشد، ناقوس بزرگ ساعت شهر شادمانه تن بر دیوارههای خود میکوبد. شیپورهای خاموششده مرکز موسیقی جنب شهرداری بار دیگر به صدا درمیآید.
مرد، زن، پیر، میانسال، جوان و نوجوان با لباسهای رنگی شاد از انتهای کوچه ظاهر میشوند. بادکنکهای رنگی در فضا تاب میخورند. زنان حجاب از سر برگرفتهاند تا از سهم آزادی خود، از سهم آزادی میلیونها زن ایرانی که دزدان تاریخی بیشرمانه از آنها ربودهاند، دفاع کنند.
جوانی دست بر سیمهای گیتار خود میکشد. دستی که مشتاق زندگیست، دستی که رؤیای جاری شدن ترنم موسیقی، شادی و عشق را سالهاست در محفظه گیتار خود پنهان کرده است. حال زخمه بر سیمها میزند، دریچه گیتارش را میگشاید تا رستاخیز عشق را در زیر نگاه عسسهای حکومتی، زیر نگاه تلخ دوران کرونایی آغاز کند.
مردی دیگر به شادمانی زیر پنجره میخواند، آوازش رها میشود در حجمی از زندگی نور، عاطفه، عشق و شادی. تمامی آن چیزهایی که امروز از ما دریع شده است.
زنی که در قرنطینه کرونایی است پنجره را میگشاید با دستی نهاده بر قلب به نشانه عشق و سپاسمندی، تشکر میکند.
امروز تولد اوست! تولد زنی از کادر درمان که ماهها برای بخشیدن زندگی به بیماران با کرونا جنگیده است. زنان و مردانی که زیباترین چهرههای امروز این سرزمیناند. عاشقانی که با چنگ و دندان در سختترین روزهای وطن از زندگی من و تو حراست میکنند.
با شگفتی بر این جمع سنتشکن در زمانهی تلخ حکومت جهل مینگرم. چه نیروی غریبی در این شهر بارانی نهفته است. شهری که هنوز از میراث تاریخی خود دفاع میکند. اینجا شهری است که تصویر آن جز با ترسیم خطوطی از شادی، خنده و نوگرایی ممکن نیست.
شهری که صد و اندی سال قبل «حاج سیاح» در مورد آن نوشت: «آنها به هنگام جشنها و عروسیها، روزهای پیاپی را پایکوبی میکنند و به سادهترین شکل میهمانیهای خود را برگزار مینمایند. همین مسأله باعث شده تا در انظار عموم مردم، لبخند از چهرهشان پاک نشود و همیشه بهعنوان انسانهایی شاد شناخته شوند.»
شهری که ترانه و موسیقی بخش جداییناپذیر آن است. هنوز عاشورپور در عشق لیلی ترانه میخواند و پوررضا خنده بر لبان پسرش را چونان ترکخوردن اناری بر درخت زندگی آرزو میکند.
سرزمین سرسبزی که نقش زنان در تمامی عرصههای زندگی کم از مردان نیست. طبیعت، شیوه کشت. فاصله بسیار اندک شهر و روستا از قدیمالایام از تحجر و سنتهای سایهافکنده تاریخی بسان دیگر روستاهای کشور! در روستاهای این خطه کم میکند و آزادی بیشتری برای حضور زنان فراهم میسازد.
طبیعت در اوج زیباییست. جنگل با دریا میآمیزد، دریا با شالیزار، شالیزارغرقشده در صدها رنگ شاد از رنگ سبز روشن ساقههای برنج تا رنگهای شاد پیراهنهای چیندار، مجموعهای میسازد از نور و رنگ که شادی جز جداییناپذیر آن است.
حتی در زیر یوغ تحجر حکومتی اسلامی.
گروه جمعشده در کوچه با کیکهای تولد بر دست میخوانند. تصویر سنتشکن و شادشان با موهای افشان، لباسهای عیدانه و ترانهشان در وصف زندگی در شادباش به یک تولد، در فضای غمگرفته کشور منعکس میشود.
دیدههای مشتاق بسیاری که این تصویر، این بدعت زیبا را در دنیای مجازی میبینند قلبشان به هیجان در میآیند! بسان قلب من که در این دوردست درون سینهام ماغ میکشد. مرا به آن سرزمین، به آن مردمی که با تمام فشارها و کمبودها هنوز از گوهر زندگی، گوهر شادی و مهر حراست میکنند، پیوند میدهد.
مینوشم شادی آنها را! میخوانم با آنها: «ما هنوز زندهایم، یک ملتیم! ملتی که بارها سرکوب شده اما برخاسته است. ما برمی خیزیم با آوازهایمان که رها شدهاند پیشاپیش. ما نور را بر جای ظلمت حکومت اسلامی خواهیم نشاند و ترانه را جایگزین نوحه خواهیم ساخت و شادمانه برفراز خرابههای تحجر خواهیم رقصید و پای خواهیم کوبید. آن روز دیر نیست!»
تولد هر تکتک کارکنان درمان مبارک باد.
ابوالفضل محققی
«ایران باید صدا داشته باشد!»،علی میرفطروس