ویژه خبرنامه گویا
سه سالِ پیش در چنین روزهایی، کشفِ پیکرِ رضاشاه درکنارِ شمشیرِش و درحالیکه پژواکِ نامش در فلاتِ ایران چهرهیِ کشور را ناگهان و در بُهتِ نخبگان دگرگون کرده بود، میرفت تا در یک همزمانیِ معنیدار واقعیتی واپسراندهشده را از ناخودآگاه جمعی به انظارِ عمومیِ بازگرداند: بازگشتِ رضاشاه.
پیکرش از دلِ خاک بازآمده بود و یادش از دلِ مردم. از خاطره به خیابان. از حافظه به بیان. از یاد به فریاد. از ویرانهای که زمانی آرامگاهش بود، به ویرانسرایی که آوردگاه سرنوشتِ میهناش شده بود. از تاریخی که چندین دهه در جعلِ آن تلاش شده بود، به تاریخی که ستون به سقفِ خودش میزند، بیاعتنا به جاعلانِ خویش.
رضاشاه بازگشته بود، از گوهرشاد و از شهرری و از چهارگوشهیِ ایران. از تاریخِ خفته به تاریخِ بیدار. از خشمِ خفته به خشمِ غرّان. سربازی که هرگز آسوده نخوابیده بود، بازگشته بود. از خاک به خیابان، از ریشه به سیاست، از خاطره به ایده، از ایده به فریاد... و شاید فردا، از فریاد به عمل.
رضاشاه بازگشته بود چراکه زورِ هیچ دولتی به دلها نمیرسد.
قدرتِ نرمِ رضاشاهی، متبلور در بازگشتِ نمادین و پرطنینِ او، بهحدّی است که قسمخوردهترین دشمنانِ او را نیز هرچند دلقکواربه تقلیدِ از او واداشته. واقعیتِ انکارناپذیری که در بطنِ تراژدیِ ایرانی و در پردهیِ پایانیِ آن خودش را به مضحکترین شکلی به صحنه آورده، مگر نه این است که از مقلّدینِ "مراجع"، مقلّدینی هرچند دلقکوار از سردارسپه ساخته؟
تقلیدِ هرچند دلقکوارِ "سردارانِ اسلام" از سردارسپه تنها و تنها نشان از یک چیز و از یک پدیدهیِ تاریخی و فرهنگیِ کلان دارد: تحوّلِ انگاره و جابجاییِ قدرتِ نرم از اسلام به ایران.
بیضه و پاسدارانِ اسلام در ایران بلاموضوع شدهاند.
رضاشاه بازگشته چراکه جنگِ داخلی و سرنوشتسازِی که ایران را در سرتاسرِ قرنِ اخیر درنوردیده و یکصدسالی پس از بیانیهیِ سوّمِ اسفندماه ۱۳۹۹ به گونهای خطرناک ولی اجتنابناپذیر به پردهیِ پایانیِ خود نزدیک میشود، کماکان همانی است که در روزگارِ "رضا، رئیسِ دیویزیونِ قزّاق" شاهدش بودیم: جنگِ داخلیِ مشروطه با مشروعه.
جنگی که چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه واقعیتِ عینیِ آن را بپذیریم و چه نپذیریم، جنگِ داخلیِ ایران با اسلام بوده و هست و تا پایان نیابد، ایران رنگِ آرامش به خود نخواهد دید.
آری! جنگِ مشروطه با مشروعه جنگی است داخلی و ریشهدار در تاروپودِ ایران. جنگی داخلی که تا پایان نیابد، ایران آرامش نخواهد یافت و تا ایران آرامش نیابد، خاورمیانهیِ بزرگ کماکان گورستانی خواهد ماند از دولتهایِ ناکام و از ملتهایِ درمانده. چراکه فلات و ملت و دولتِ ایران دِژِ این منطقه بوده و هستند، هرچند ناتوان، هرچند زخمخورده.
قدرتِ نرمِ رضاشاهی از دلِ خاکِ ایران و خشمِ ایرانی بازگشته تا به این جنگ پایان دهد. با تثبیتِ مشروطه و دفنِ مشروعه.
جنگی که در انقلابِ ۵۷ و بدون آنکه اصلاً نبردی درگیرد، تنها موفقیتِ مشروعه را در کارنامهیِ سرتاسر سیاه آن رقم زد: موفقیت در غصبِ قدرت.
چراکه برخلافِ سطحینگریهایِ مسلط بر ابتذالِ دموکراسیِ هَشتَگ، انقلابِ ۵۷ انقلاب بود نه "شورش".
انقلاب بود نه شورش، چراکه نیرویِ محرّکِ اولیهیِ آن، همانند تمام رویدادهایِ مشابه در تاریخِ مدرن، خواستِ ارضاءنشدهیِ مشارکت بود. تقاضایی برآمده از بطنِ طبقاتِ متوسطِ شهرنشینشده که عرضهای جز دربار نمییافت: در هیچ کشور و در هیچ فرهنگی، کارخانههایِ نوکرسازی کاردانسازهایِ موفقی نبودهاند.
تقاضایی مدرن که با توجه به فقر تفکر در اسلامزدگی، نمیتوانست محتوایی جز متعصّب بخود بگیرد: فکر خاکی است که اگر بخشکد، محصولی جز گرسنگی نمیدهد.
مشروطه باغی است که بی باغبان متروکه میشود. متروکهای که جز هرزگیِ مشروعه، هیچ جوانهیِ ارجمندی در آن رُست نتواند.
انقلاب ۵۷ انقلاب بود نه شورش. انقلاب مشروعهیِ همیشه مطلقه برعلیه مشروطهایِ موقتاً متروکه. انقلابِ فرقه برعلیه دولت. انقلابِ امّت برعلیه ملّت.
فرقهای کارکشته که در امنیتِ شغلی و در فراغتِ مالی، آسودهخاطر از رقیبی که آسوده به خواب رفته بود، بدیهیّات را در تدوینِ استراتژیِ مبارزاتیاش، برخلافِ امروزیها، قربانیِ مُهملات نمیکرد و سیاستِ خود را با فرهنگِ زمانه همساز کرده بود. فرقهای کارکشته که برخلافِ امروزیها، به رابطهیِ دیالکتیک میان شکل و محتوا، میان سیاست و فرهنگ بدرستی پیبرده بود.
انقلابِ ۵۷ انقلاب بود نه شورش. چراکه جابجاییِ کلانِ حاکمیت، مالکیت و ایدئولوژی را همانا انقلاب مینامند، نه شورش!
انقلابِ ۵۷ انقلاب بود نه شورش، چراکه آنتیتِزِ تاریخیِ آن هم انقلاب خواهد بود نه شورش. انقلابی ملی برای بازآفرینیِ مشروطه در قرنِ بیستویکم. آنتیتِزی که بازگشتِ پیکر و نام رضاشاه، از دلِ خاک و از دلِ مردم، نهتنها نمادینترین شکلِ متافوریکِ آن در دلِ فرهنگی سراسر متافوریک است، که طلیعهیِ است از ارادهای متراکم در محتوایِ تاریخیِ آن: ارادهیِ ساختنِ و پاسداری از دولتی مدرن برای ملتی کهن.
سیاست در هرکجایِ دنیا نمادهایِ خودش را دارد، سَمبُلهایی ریشهدار در فرهنگِ آن سرزمین. مشروطه ترجمانِ ایرانیِ تجدّد و دولت در عصر مدرن است. حکومتِ قانون، مدرسه، پارلمان و عدالت؛ این همه در ترجمانِ ایرانیشان در یک کلمه خلاصه شدهاند: مشروطه.
با مشروطه بود که ایرانی به قانون اندیشید، چراکه حقِّ الهی در بیداری بیمعنی است.
با مشروطه بود که ایرانی به مدرسه اندیشید، چراکه حکومتِ مردم بدون آموزشِ سراسری و رایگان بیمعنی است.
با مشروطه بود که ایرانی به پارلمان اندیشید، چراکه مدرنیته بدونِ مشارکت بیمعنی است.
با مشروطه بود که ایرانی به زبونیِ خود دربرابر بیگانه اندیشید، چراکه دولت بدون اقتدار بیمعنی است.
با مشروطه بود که ایرانی به بزرگیِ ازدسترفتهیِ خود اندیشید، چراکه نوزایش بدونِ خوداندیشی بیمعنی است.
با مشروطه بود که ایرانی به دادگستری اندیشید، چراکه آزادی بدون عدالت بیمعنی است.
تنها آنتیتِزِ ایرانیِ مشروعه، مشروطه تنها اندیشهای است که با بیش از یکصد سال نظم، نثر، تاریخ و اسطوره، از تمامیِ توانائیهایِ بالقوّه برای بازآفرینیِ خود در چارچوبی نوین بعنوانِ جنبشی ملی و فراگیر در ایرانی نوین و در عصر و در دنیایی نوین برخوردار است. تمام مکاتب، محافل و جریانهایِ سیاسیِ دیگر، از انواع مارکسیستی تا انحاء مذهبی، نهتنها جملگی در انقلابِ ۵۷ اقمار مشروعه بوده و بعضاً کماکان هستند، که هیچیک نیز از ریشههایِ فرهنگیِ مشروطه برخوردار نبوده و اساساً در یکصدسالهیِ اخیر هرگز بعنوانِ جنبشی ملی و فراگیر مطرح هم نبودهاند: اقمار مشروعه تنها در منظومهیِ مشروعه موجودیت داشته و دارند، و لاغیر.
سه سال از بازگشتِ رضاشاه به تنها صحنهیِ سرنوشتساز در تاریخ معاصر ایران میگذرد. مردمی که به پیشوازش رفتند، با سینه و شقیقه دربرابر گلوله، از جنسِ خودِ او بودند. مشروعهیِ پیر اگرچه مشروطهیِ جوان را به رگبار بست، ولی در خِرفتترین محافلِ درونیِ خود نیز نیک فهمید که زورِ هیچ دولتی به دلها نمیرسد...
"فقط به تهران آمدیم که معنیِ حقیقیِ سرپرستیِ مملکت و مرکزیتِ حکومت بدان اطلاق گردد. حکومتی که در فکر ایران باشد. حکومتی که فقط تماشاچیِ بدبختیها و فلاکتِ ملتِ خود واقع نگردد. حکومتی که تجلیل و تعظیمِ قشون را از نخستین شرایطِ سعادتِ مملکت به شمار آورد [و] نیرو و راحتیِ قشون را یگانه راه نجاتِ مملکت بداند... حکومتی که در اقطار سرزمینِ آن هزارها اولادِ مملکت از گرسنگی حیات را بدرود نگویند. حکومتی که ناموس و عصمتِ گیلانی، تبریزی [و] کرمانی را با خواهر خود فرق نگذارد. حکومتی که برای زینت و تجملِ معدودی، بدبختیِ مملکتی را تجویز ننماید. حکومتی که بازیچهیِ دستِ سیاسیونِ خارجی نباشد. حکومتی که برای چند صدهزار تومان قرض، هر روز آبرویِ ایران را نریزد و مملکتِ خود را زیرِ بارِ فروتنی نبرد. ما سرباز هستیم و فداکار. حاضر شدهایم برای انجام این آمال، خون خود را نثار نماییم و غیر از قوّت و عظمتِ قشون برای حفظ [وطن مقدس] آرزویی نداریم. هر لحظه چنان حکومتی تشکیل شود و موجباتِ شرافتِ وطن، آزادی، آسایش و ترقیِ ملت را عملا نمودار سازد، و به ملت نه مثل گوسفندِ زبانبسته [بلکه] به معنیِ واقعیِ ملت بنگرد، آن لحظه است که ما خواهیم توانست به آتیه امیدوار بوده و چنانچه نشان دادهایم وظیفهیِ مدافعهیِ وطن را ایفا نماییم. "
در زمانهای که با پاندمی، فقر، فلاکت، فساد و نابسامانی، رویدادها و افکار و عواطف بشکلی حیرتانگیز تداعیِ اسفندی دوردست ولی نزدیکتر از همیشه را میکنند؛ در زمانهای که تماماً معلولِ علتهایی مشابه و تکراری است، هم تراژیک و هم کُمیک، نبردِ نهاییِ مشروطه با مشروعه بدونِ ارتش و نیروهایِ مسلح ناممکن است. چراکه در زمانهای از این دست، این با ارتش و نیروهایِ مسلح است تا میان مشروطه و مشروعه، میان دولت و فرقه، یکی را برگزیده و تصمیم بگیرند.