سال هاست که تحلیلگران و فعالان سیاسی در بارهی چرایی انفعال جامعهی ایران در مقابل حاکمیت استبدادی فعلی اظهار نظر میکنند. دلایل متعددی در این باره مطرح میشود: ترس، یأس، بی اعتمادی، عدم توان کار جمعی، نبود انسجام اجتماعی، سرکوب شدید و بالا بودن هزینهی اعتراض و کنشگری و امثال آن. یکی از علت هایی که به طور پیوسته مورد تاکید قرار میگیرد نبود رهبر و رهبری است. این که رهبر و رهبری دو مقوله هستند بدیهی است اما این که یکی بدون دیگری ممکن باشد جای تردید دارد. رهبر لازم است تا رهبری شکل گیرد، رهبری باید اعمال شود تا رهبر معنا و مصداق یابد.
اگر بخواهیم آسیب شناسی عدم موفقیت جنبشهای اجتماعی چهار دههی گذشته و نیز فقدان یک حرکت مردمی سرنوشت ساز در حال حاضر را به تنها مورد «نبود رهبر» محدود کنیم، میبینیم که این، یک عامل کاتالیزور است. به این معنا که ظهور رهبر حکایت از وجود نقاط مثبت و قوت در یک جامعه و نبود آن، نشان از ضعفها و کمبودهایی جدی دارد.
«بروز رهبر» و «اعمال رهبری» دارای پیوند متقابل هستند. بدون یکی دیگری پا نمیگیرد و تبلور نمییابد. هم باید فردی باشد که بتواند رهبری را تبلوربخشد و هم باید رهبریی باشد تا به رهبر توان و اعتبار دهد. اما این یک معادلهی پیچیده است که پارامترهای روانشناختی و جامعه شناختی بسیاری را با خود درگیر میکند. برای محدود سازی دامنهی درک این معضل بهتر است که تنها سازوکار فنی رابطهی میان «بروز رهبر» و «اعمال رهبری» را بررسی کنیم.
بروز رهبر
رهبران در خلاء پدید نمیآیند. هر رهبری در یک شرایط مشخص ظهور میکند و در تقریبن تمام موارد، برآمدن وی به عنوان رهبر پاسخی است به نیازهای برخاسته از آن شرایط مشخص. موسی وظیفهی نجات قوم یهود از بردگی را داشت؛ عیسی در پی بازسازی اخلاق در یک جامعه فرورفته در فساد و ستم بود و محمد نیز خواست درمانی برای درد پوچی و هرزرفتگی جامعه فرو رفته در خشونت و عشرت را تدارک ببیند؛ کنفوسیوس میبایست تودهها را برای تبعیت از یک نظم سازمانده و ضروری برای بقای فیزیکی آماده میکرد؛ بودا وظیفه داشت که مردمان را به آرامش و همگرایی با منطق نابرابر ساختار حاکم دعوت کند؛ اسپارتاکوس سودای آزاد سازی بردگانی را داشت که جز رنج و مرگ نصیبی از زندگی نداشتند؛ سزار در پی گسترش و تثبیت قدرت و ثروت امپراطوری روم بود؛ اسکندر میخواست که ثابت کند قدرت شمشیر از فرهنگ یونانی و پارسی برتر است؛ لنین تصمیم داشت کارگران و دهقانان روسی را از فقر و بهره کشی رها سازد؛ هیتلر میخواست تحقیر تاریخی ملت آلمان در جنگ جهانی اول را با به راه انداختن جنگ جهانی دوم جبران کند؛ موسولینی در پی آن بود سرخوردگی ایتالیای عقب افتاده از روند صنعتی شدن اروپا را ترمیم سازد؛ مائو در پی رهاسازی صدها میلیون چینی از گرسنگی و غارت بود؛ عمرمختار تلاش داشت مردم لیبی را از قید استعمارگران بی بند و بار ایتالیایی رها سازد؛ گاندی بر آن بود که به تحقیر روزانهی ملت بزرگ هند توسط استعمارگران بریتانیایی خاتمه بخشد؛ کاسترو و چه گوارا میخواستند کوبا به فاحشه خانهی نظامیان آمریکایی تبدیل نشود؛ دکتر مصدق مصمم بود مالکیت ثروتهای طبیعی مردم ایران را چنگ بریتانیای غارتگر بیرون بکشد، جمال عبدالناصر بر آن بود که بزرگی امت عرب را احیاء کند، ماندلا برای پایان بخشیدن به آپارتاید و رفتار ضد انسانی سفیدان با سیاهان تلاش میکرد...
آری، رهبر زمانی بروز میکند که بر آنست برای تغییر شرایط حاکم بر سرزمین خود راهی را تا به انتها برود. او باور دارد که این امر «لازم» و «ممکن» است. رهبر قادر است که این باور را به دیگران نیز منتقل کند. برای این منظور، وی میداند و میتواند که مخاطبانش را متقاعد کند. این اعتقاد را در آنها پدید آورده، حفظ کرده و تقویت کند. یک فرد از این رو رهبر میشود که این قدرت متقاعدسازی و باورآفرینی را در خود سراغ دارد و آن را به کار میبندد.
اسطوره زدایی از رهبر
رهبر تعیین نمیشود، ساخته میشود. آنها که تعیین میشوند شاه و ملکه هستند و ممکن است رهبران خوبی باشند یا خیر. رهبر البته خجالتی و تعارفی نیست، اما به طور لزوم دانشمند و پر سواد هم نیست، تنها خصوصیتی که دارد و از او یک رهبر میسازد، اطمینان او به توانایی خویش و ایجاد باور در دیگران به این توانایی است. او از یک سو به اعتماد به نفس احتیاج دارد و از سوی دیگر به قدرت ارتباط گری برای انتقال این اعتماد به نفس به سایرین. برای رهبر شدن نیاز به نبوغ نیست، نیاز به هوش خارق العاده نیست، نیاز به مهارت و تبحر خاصی نیست، تنها نیاز است که دیگران باور کنند رهبر همهی اینها را دارد.
رهبر در روند تاریخ ساخته میشود اما ساختهی تاریخ نیست. جبر، تولید رهبر نمیکند. رهبران افرادی هستند که مسیر تاریخ را تشخیص میدهند، در آن حرکت میکنند، بر آن سوار میشوند و به آن جهت میدهند. رهبر با ضمانت کار نمیکند. ضمانت دهی بخشی از کار رهبر نیست. تامین موفقیت حرکت وظیفهی رهبر نیست، ایجاد باور به این موفقیت وظیفهی اوست.
این که فرد کیفیتهای لازم برای تبدیل شدن به رهبر را از کجا میآورد مرجع مشخصی ندارد. میتواند از بازیگوشیهای دوران کودکی او سرچشمه بگیرد، یا خصلت رویاپرداز وی، یا توان حرافی و سخنوری او، یا احساس همدردی او با دیگران یا جاه طلبی و یا هر چیز دیگر. اما تفاوتی نمیکند. برای رهبر شدن، پیشینهی مثبت و منفی آن قدر اهمیت ندارد که توان پاسخ دادن به یک نیاز مشخص در زمان بروز آن. هواداران نازیسم در آلمان نه از زندگی سراپا ناکام هیتلر خبر داشتند و نه شاید برایشان اهمیتی داشت. آنها در این نقاش آماتور بی استعداد و فاقد هرگونه کارنامهی درخشانی در زندگی شخصی، تبلور احیای برتری نژاد آریایی و ملت آلمان را میدیدند. صدها هزار نفری که در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ به دنبال خودروی حامل خمینی میدویدند نمیدانستند که او به یگانگی مشروعیت آخوندها به عنوان وارث قدرت سیاسی اعتقاد دارد و در رسالهاش حکم رابطهی جنسی با کودک شیرخوار را هم مباح دانسته است؛ شاید اگر هم میدانستند مانع از ادامهی دویدن آنها نمیشد. خمینی این باور را در آنها پدید آورده بود که به واسطه این دویدن سراپا هیجان زده، او در گورستان بهشت زهرا، آزادی و خوشبختی را میان آنان تقسیم خواهد کرد.
پس در مورد آن چه به پیش نیازهای فرد رهبر باز میگردد میبیینیم که همه چیز میتواند مصداق داشته باشد به جز نیاز به یک فرد خارق العاده با تواناییهای فوق العاده. حتی عادی ترین آدمها با ایجاد این اعتماد به نفس در خود و انتقال آن به دیگران میتواند به «رهبر» تبدیل شود. (موضوع ویژگیهای رفتاری و اخلاقی رهبر بحثی است که به دلیل بررسی موضوع رهبری از حیث فنی، به طور عمد، در این نوشتار مطرح نشده است).
رهبر کجاست؟
سئوالی که در این جا مطرح میشود این است که اگر ظهور رهبر تا این حد آسان و فاقد قید و شرطهای آن چنان دشوار است، چرا دهه هاست که در ایران «رهبر» مردمی بروز نمیکند و رهبری ملت معترض و جان به لب آمده را برعهده نمیگیرد. پاسخ در واژهی «معادله» است. گفتیم که این معادله هم «بروز رهبر» را میخواهد و هم «اعمال رهبری». شمار کسانی که در میان ایرانیان داخل و خارج از کشور بتوانند به عنوان رهبر ظهور کنند کم نیست. قحط الرجال و یا قحط النسوان نیست. زنان و مردان ایرانی که قادر به ایفای این نقش هستند کم نبوده و نیست. این که چرا این افراد به عنوان رهبر تعیین کننده و سرنوشت ساز بروز نمیکنند باز میگردد به بخش «اعمال رهبری» معادله.
مهم تر از رهبر، رهبری
اعمال رهبری کار رهبر نیست، کار نیروهای پیرو رهبری است. رهبر، خط کلی را ترسیم میکند و راهنمایی هایی را در این باره ارائه میدهد، نیروهای تابع فرمان او در قابل تشکیلات، حزب یا احزاب و جبههی سیاسی باید این مسیر کلی را به هزار و یک طرح جزیی تبدیل و پیاده کنند. به این ترتیب، اعمال رهبری نیاز به چند عنصر دارد تا تحقق یابد: نخست یک حلقهی ابتدایی از افراد نزدیک، وفادار و البته کارآمد که به طور مستقیم از رهبر فرمان میگیرند و آنها را منتقل میکنند. بعد، لایهی میانی با هدایت افراد حلقهی اول، کار را به صحنهی عملیاتی منتقل میکند. در این میان البته که رده بندی و تقسیم بندیهای فراوان وجود خواهد داشت، اما کلیت ساختار را در یک نمای ساده میتوان این گونه ترسیم کرد:
رهبر - حلقهی اول - لایهی میانی - مدیران میدانی در ردههای مختلف
این که رهبر برای اخذ تصمیمات خود با یک نفر یا با صد و یک نفر مشورت کند قابل تصور است، اما در انتهای کار او باید تصمیم گرفته و یا تصمیم اتخاذ شده را ابلاغ کند. این قاعده هم اکنون حتی در بزرگترین دمکراسیهای جهان نیز پیاده میشود. راهکارهای عالیگرا مانند «رهبری شورایی»، «رهبری جمعی» و امثال آن، برای یک جامعهی بدون تجربهی دمکراتیک و فاقد زیرساختهای فکری، رفتاری، روانشناختی، فرهنگی و اجتماعیِ لازم شدنی نیست. با بازگشت به ایران اردیبهشت ۱۴۰۰ خورشیدی، هنوز صحبت بر سر جامعهای است که به طور عینی و ملموس، نیاز به شکل سنتی رهبر و رهبری دارد. نگارنده نیز خود بارها در بحث رهبری جنبشهای اجتماعی از اهمیت بهره برداری از خرد و شکل جمعی سخن گفته است. اما میان الگوی نظری که نقش «ایده آل» را ایفاء میکند و واقعیت صحنه همیشه فاصله است. درک و منظور ساختن میزان این فاصله است که واقع گرایی فعالیت سیاسی را نمود میبخشد.
مردم و شرایط امروز ایران یک رهبر میخواهند که بتواند بساط رهبری را نمایندگی کند؛ اما این رهبر قرار نیست، در دنیای پیچیده و تخصصی امروز، بساط رهبری را نیز خود پدید آورده و مدیریت کند. این همان انتظار غلطی است که دههها اپوزیسیون ایرانی را فلج کرد. آن اَبرانسان دارای مافوق قدرت بشری که بتواند هم نقش رهبر را ایفاء کند و هم رهبری را ساماندهی، سازماندهی و مدیریت کند، هرگز نخواهد آمد. منتظر رهبرناموجود با قابلیتهای امکان ناپذیرنباشیم. رهبر قرار نیست رهبری کند، جمع قرار است رهبری کند، اما جمع بدون رهبر نمیتواند رهبری کند. همان طور که فرد نمیتواند بدونِ جمعِ رهبری کننده رهبر باشد. رهبر ارکستر خود هیچ سازی را نمینوازد اما هیچ نوازندهای بدون او نمیتواند نقش خویش را در اجرای یک کنسرت ایفاء کند.
آسیب شناسی واقع گرا
پس، مشکل عدم بروز رهبری در ایران کنونی، نبود رهبر نیست، نبود جمع رهبری کننده است. برخی بر این باورند که دلیل نبود این جمع این است که هیچ ایرانی دیگری را به عنوان «رهبر» قبول ندارد که بخواهد خود را تنها جزیی از جمع رهبری کننده ببیند. میگویند همه میخواهند خود رهبر باشند و منتظرند دیگران آنها را به عنوان رهبر به رسمیت بشناسند. از این نوع حرفها زیاد است، اما سازوکار تشکیل رهبری، از دوران پیش از میلاد مسیح تا به حال، همین بوده و است. علیرغم نظریه پردازیهای شیک روشنفکری ما برای «رهبری جمعی»، «رهبری غیرفردی»، «رهبری شورایی»، «رهبری شبکه ای» و امثال آن، در همچنان بر پاشنهی روش رهبری اسپارتاکوسی میچرخد: یک نفر، دارای اعتماد به نفس، جلو میافتد و باقی او را دنبال میکنند.
بدیهی است که، در دههی سوم قرن بیست و یکم، دیگر در دنیای روابط شبان و رمهای تاریخ باستان نیسیتم؛ از این بابت خیلی نگران نباشیم. این تعامل میان فرد و جمع نمیتواند به صورت مطلق و کاملن احساسی شکل گیرد؛ ولی، بر مبنای تقسیم بندی ماکس وبر، جامعهی ایران هنوز به مرحلهی رهبری مبتنی بر «سازماندهی عقلانی» نرسیده است. اگر دیگر از مرحلهی رهبر دارای «مشروعیت الهی» دور شدهایم -که خود این یک پیشرفت قابل توجه به نسبت سال ۵۷ محسوب میشود- اما هنوز در مرحلهی رهبری مبتنی بر «فرهبود» (کاریزما Carisma) فردی هستیم. نه باید سرخود را کلاه بگذاریم و خویش را در جایی که نیستیم تصور کنیم و نه شانس بروز این نوع از رهبری عقلانیتگرا در آیندهی ایران را از نظر دور داریم. جامعهی امروز ایران با تحمل ۴۲ سال حاکمیت جهل و خرافات مذهبی و دشمنی با عقل و علم، اینک در سطحی از رشد فرهنگی و تاریخی خود است که همچنان منتظر «رهبر» است نه رهبری.
ماجرا اما از آن جایی پیچیده میشود که هیچ کس، بدون رهبری، رهبر نمیشود. ترجمهی فنی آن چنین است: فرد بدون جمع رهبر نمیشود. تا زمانی که جمعی توانا، قابل و معتقد از ایرانیان به حول محور یک فرد جمع نشوند و ضمن اعمال رهبری او را به عنوان رهبر نپذیرفته، اطاعت نکرده و تبلیغ نکنند، آن فرد رهبر نمیشود. تا وقتی هم یک رهبر نباشد، انفعال و ایستایی ادامه مییابد.
جمع بندی کنیم
· جامعهی ایران تا زمانی که رهبر نباشد، به حرکتی گسترده و سرنوشت ساز دست نمیزند.
· افراد مناسب برای تبدیل شدن به رهبر کم نیستند، اگر به عنوان رهبر بروز نمیکنند به خاطر این است که جمع رهبری کنندهی لازم برای استقرار آنها به عنوان رهبر در جامعه وجود ندارد.
· تا موقعی که این جمع قادر به رهبری درعمل و متشکل از افرادی توانا، باورمند به رهبر و سازمان یافته حضور نداشته باشند، هیچ فردی نمیتواند به عنوان رهبر مطرح شود. و این ما را باز میگرداند به گزارهی نخست:
· جامعهی ایران تا زمانی که رهبر نباشد، به حرکتی گسترده و سرنوشت ساز دست نمیزند.
شباهت گزارهی اول و آخر حکایت از یک دورتسلسل دارد. این دایرهی جهنمی بسته سه جزء دارد: رهبر، جمع رهبری و مردم. رهبر به طور بالقوه کم نیست، مردم هم با وجود تمام لطمههای روانی و عوارض اجتماعی ناشی از حکومت آخوندی-مانند گسستگی جمعی، بی اعتمادی به یکدیگر، اتمیزه شدن جامعه، فردیت وارونهی رفته به سمت خودمداری و... - آماده هستند که با داشتن یک رهبر به پاخیزند؛ حلقهی گمشدهی این زنجیره اما «جمع رهبری کننده» است: یک جمع قابل، توانا، مدیر، تابع رهبر و سازمان یافته که بتوانند رهبر را به مردم متصل کنند.
بنابراین، توپ در میدان نخبگان جامعه است. آنها که هنوز نخواستهاند بپذیرند که مدل اسپارتاکوسی برای ایران سال ۱۴۰۰خورشیدی برابر با ۲۰۲۱ میلادی هنوز الگویی معتبر، قابل اجرا و حتی یگانه شانس است. اگر این نخبگان به این واقعیت پی ببرند، جدی باشند، همدیگر را پیدا کنند و حول یک رهبر خود را ساماندهی و سازماندهی کنند، نجات ایران از طریق یک قیام گستردهی مردمی ممکن و شدنی است. بحث فقط در مورد مسئولیت پذیری نخبگان در ایران و بیرون از ایران است. هم رهبر هست، هم تودهها آمادهاند. در پی آن باشیم که این دو را به هم پیوند بزنیم. هیچ ملتی با لجبازی بر اسارت به رهایی دست نیافته است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای دنبال کردن برنامه های تحلیلی نویسنده به وبسایت تلویزیون دیدگاه مراجعه کنید: www.didgah.tv
برای اطلاع از نظریه ی «بی نهایت گرایی» به این کتاب مراجعه کنید: «بی نهایت گرایی: نظریه ی فلسفی برای تغییر» www.ilcpbook.com
آدرس تماس با نویسنده: [email protected]
آبرو نباید قلعهی ستمگر باشد، رضا فرمند
در حاشیۀ «ایران باید صدا داشته باشد»، علی میرفطروس