• نسخه امروزی آن حکایت شیرین
ایندیپندنت فارسی - مثنوی موسی و شبان از معروفترین قصههای مولوی است که حضرت موسی چوپانی سادهدل را در بیابان میبیند که قربان صدقه خدا میرود که دستت را میبوسم و پایت را میبوسم و کفشت را واکس میزنم (مثلاً) و اصلاً همه بزهای من مال تو!
موسی دعوایش میکند که این دریوریها چیست میگویی؟ مگر خدا پسرخاله توست که اینطور با او حرف میزنی؟ جمع کن. خفه شو.
چوپان بدبخت توی سر خودش میزند و زار و پشیمان سر به بیابان میگذارد. خدا هم موسی را دعوا میکند که مگر تو مرض داری؟ بدبخت شبان داشت به ما حال میداد تو زدی توی ذوقش. اصلاً طفلک را رد صلاحیتش کردی. عوض اینکه برای من لابیگری کنی، بندهها را دور من جمع کنی، فراریشان میدهی. تو برای وصل کردن آمدی؟ یا برای فصل کردن آمدی؟
خلاصه موسی شرمنده، میرود شبان را پیدا میکند. از دلش در میآورد و... «هیچ آدابی و ترتیبی مجوی - هرچه میخواهد دل تنگت بگوی»
قصه موسی و شبان ما، نسخه امروزی آن حکایت شیرین و پر معناست.
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
موسی و شبان ۱۴۰۰
دید موسی آن شبان را پشت رل
آمده در شهر و میرانَد اتول
از تعجب باز ماند او را دهان
گفت اینجا در چه کاریای شبان؟
حیف آن صحرا و کوه و دشت نیست؟
در سرت اندیشه برگشت نیست؟
در فراق بوی جالیز و علف
عمر تو در شهر خواهد شد تلف
حیف ِ گاو ِ شیرده، سرشیرِ ناب
شیر شهری نیست جز مخلوط آب
تخممرغ شهر دارد طعم خاک
مرغ شهری را پهن باشد خوراک
آن شبان گفتا که لطفاً اینقده
پند کمتر گوی و اندرزم نده
روستا مرحوم شد، ده سکته کرد
صورت سبزه ز غصه گشته زرد
غرق شد جالیزها در دیپرشن
دانه شد پنهان به زیر خاک و شن
چشمه یادش رفته که دارد وجود
ظاهراً الزایمر از سرچشمه بود
باغ میوه مثل قبرستان شده
گاو شیری پاک بیپستان شده
از محیط زیست چیزی گر به جاست
یک وزیر دور از جان بی حیاست
جز گروهی پیرمرد و پیرزن
کس نمانده در ولایات وطن
کس نمانده توی ده، نزدیک و دور
غیر آخوند و مریض و مردهشور
تو نمیدانی مگر، حتی صمد
قسمتش شد که به آمریکا رود
گفت موسی پس «صمدآقا» بگو
یک کمی هم ضمناً از لیلا بگو
گفت: لیلا رفته دانمارکی شده
کارمند مرغ کنتاکی شده!
هر کسی شد یک طرف پرت و پلا
تا بماند دور از رنج و بلا
بنده هم قید ده خود را زدم
با امید حق به تهران آمدم
پس مسافرکش شدم مثل همه
میروی جایی، بگو، وقتم کمه!
گفت موسی میروم میدان تیر
هرچه میگیری، ز من کمتر بگیر!
گفت چوپان، میبرم مفتی ترا
میرسانم هرکجا گفتی ترا
در عوض در بارگاه کبریا
یک کمی از بهر من مایه بیا
هست ماشینم قراضه جان تو
ناظر کارش بود چشمان تو
پس بگو از قول من با ذات حق
اگزوز من تازگیها گشته لق
همچنین خواهم که الله الصمد
نو کند از بهر من کاسه نمد
این چراغ دست چپ هم فیالمثل
هست کار ایزد عَزّوجل
گر نماید یک کمی نورش زیاد
از خدا دارم تشکر، تنکس گاد
برفپاککنهای من هم گشته کند
جان ندارد زیر بارانهای تند
تو بگو با آن خداوند جلیل
مشکلاتی باشدم از این قبیل
ایهاالموسای اللهُ مَعَک
دارم از بهر خدا آچار و جک
تو بگو با او به آکسنت عرب
پنچرالسوراخو لاستیک العقب
الذی تعویضکُم لاستیکنا
مثل یک باهوش میکانیکنا
الذی تعمیر جعبه دندهکُم
والذینَ او خدا، من بندهکُم
همچنین خواهش کن از یزدان پاک
یک کمی بنزین بریزد توی باک
راستش جز حضرت پروردگار
نیست در اطراف من تعمیرکار
تو بگو از قول من با آنجناب
من شده شمع و پلاتینم خراب
گر خداوندم کند آن را عوض
میدهد مخلوق خود را کیف و حظ
گفت موسیای شبان لطفاً خفه
من که نشنیده گرفتم ایندفه
هست لاستیکت اگر پنچر درک
حق تعالا را چه با لاستیک و جک
گور آن بابات و چرخ پنچرت
جعبه ابزارت خورد توی سرت
اینچنین رفتار تو خیلی بده
هی به رب العالمین دستور نده
گر که هستی دلخور از رانندگی
لااقل قاصر نشو از بندگی
بلکه خیلی با تواضع با ادب
چیز معقولی بکن از او طلب
خاک بر سر این سخنها نیک نیست
بچهجان یزدان که میکانیک نیست
حضرت باری ندارد هیچ هیچ
آشنائی با جک و آچار و پیچ
این سخنهای تو باشد اشتباه
کار سخت از حضرتِ باری مخواه
گفت چوپان پس بگو با کردگار
شیخ را از قالب حیوان درآر
یک کمی او را بده عقل و شعور
تا ندزدد نان مردم از تنور
تا نباشد اینقَدَر دزد و دغل
یک کمی انسان شود حدّ اقل
ای خدا آخوند را آدم بکن
حرص و آز ذاتیاش را کم بکن
کرد موسی نقل گفتار شبان
تا چه فرماید خدای مهربان
وحی آمد سوی موسا از خدا
پست کن آچار و جک را بهر ما
***
اعترافات تکاندهنده مادر بابک خرمدین