Sunday, Aug 1, 2021

صفحه نخست » چرا آواره شدیم؟ ياشار ژ

mohajerat.jpgسایت وکیل مهاجرت - ياشار ژ

‎زمانی که تصمیم قاطع می‌گیری که کشورت را ترک کنی و خوشبختی و آزادی را در جغرافیای دیگری جستجو کنی، هیچ فکرش را هم نمی‌کنی که یک روز برای جنگل‌های سرسبز، برای آبی بی‌کران دریاها، برای گرمای جنوب، برای کوه‌ ها، دشت‌ها و کویرش، برای وجب به وجب کشورت، این چنین دلتنگ شوی.

‎انگار رگ و پی تو، در این خاک است. کندن و رفتن فقط کندن و رفتن جسمت است و تو روحت را در این کشور جا می‌گذاری.

‎هر آدمی در هر اقلیمی که به دنیا می‌آید، نسبت به آن حس تعلق پیدا می‌کند. فرقی نمی‌کند تو در آمریکا متولد شده باشی یا در‌خرابه‌های بیروت، جهان سومی باشی یا شهروند درجه یک کشوری صنعتی و توسعه یافته. وطن دامان مادری است که تک تک فرزندانش را در آغوش گرفته و آنها را از مهر و عطوفت سیراب می‌کند.

‎وقتی مجبور می‌شوی علی‌رغم تمام وابستگی‌های عاطفی‌ات، وطنت را ترک کنی، تا ابد، تا لحظه‌ای که زنده‌ای، یک حفره در قلبت خواهدبود. حفره‌ای که با هیچ چیز پر نخواهد شد.

نداشتن خاطرۀ جمعی

‎هر نسل از آدم‌ها با یک سری خاطرۀ جمعی بزرگ می‌شوند و رشد می‌یابند. مثلا وقتی از جام‌جهانی 1998 حرف می‌زنیم، تنها كساني شور آن حماسه را درک می‌کنند که آن بازی خاطره‌ساز، آن صعود تاریخی را به یاد داشته باشند. این واقعه یک سلسله خاطره را برای ما دهه شصتی‌ها و پنجاهی‌ها، تداعی می‌کند که توضیح دادنش برای یک خارجی دشوار است.

‎حالا تصور کنید به عنوان یک مهاجر، با دوستان و همکارانتان برای صرف شام به یک رستوران رفته‌اید. آنها درباره‌ی یک رویداد مهم كه تبديل به خاطره‌ی جمعی همگی‌شان شده حرف می‌زنند و شما به عنوان یک خارجی، هیچ کجای آن خاطره جمعی نیستید.

‎شما در خاک دیگری ریشه داده‌اید، رشد کرده‌اید و حالا نمی‌توانید خودتان را در مختصات این کشور و آدم‌هایش جا بدهید. حتی اگر زبان‌شان را به خوبی خودشان حرف بزنید، آداب اجتماعی‌شان را به خوبی تقلید کنید و بسیاری از آنها، شما را دوست خود خطاب کنند.

‎عجین شدن با بافت یک کشور، با فرهنگ و جغرافیای یک کشور، پروسه‌ای طولانی و اغلب نفس‌گیر است. شما به سختی پذیرفته می‌شوید، مگر اینکه قبل از شکل‌گیری کامل شخصیت‌تان، مهاجرت کنید.

خانواده و فامیلی که جا می‌گذاری

‎وقتی پای صحبت هموطنانی که مهاجرت کرده‌اند بنشینی، یک مسئله بین حرف‌هایشان خیلی تکرار می‌شود و آن در هم تنیده بودن ارتباطات انسانی در کشورمان است. در کشور ما فامیل، همسایه، دوست، آشنا و حتی همکار، خیلی راحت‌ به خود اجازه می‌دهند در مسائل شخصی‌تان دخالت کنند. شاید این مشکل پررنگی به نظر نیاید، ولی باور کنید جزو دلایل مهم برای مهاجرت می‌توان ذکرش کرد. اینکه تو حریم خصوصی‌ات برای خیلی‌ها محترم شمرده نشود و دیگران به راحتی و به بهانۀ دوست داشتن، مدام خط قرمزهای اخلاقی‌ات را رد ‌کنند، کلافه کننده است.

‎پس نمی‌توان همیشه دور شدن از این جمع‌ها را نقطه‌ای سیاه و تاریک قلمداد کرد. برای بسیاری از مهاجران، این موهبتی است تا ازجمع‌های خانوادگی و دخالت‌هایشان بگریزند.

سال‌هایی که اجازۀ برگشت به وطنت را نداری

‎بی‌شک برای هر مهاجری، سخت‌ترین و دردناک‌ترین لحظات، روزها و شب‌هایی است که دلش برای وطنش، برای عزیزانش پر می‌کشد؛ ولی چون هنوز اقامت دائم نگرفته، اجازۀ برگشتن به او داده نمی‌شود.

‎تصور کنید روزها و ماه‌هایی را که جهان با یک پاندمی دست و پنجه نرم می‌کند و شما کیلومترها دورتر از خانه، نگران سلامتي عزيزانتان هستید. اگر مریض شوند یا از دست‌شان بدهید، هیچ کاری از شما ساخته نیست؛ چون این شرایط بی‌رحمانه‌ به قیمت تثبيت شما در کشور جدیدتان به شما تحمیل شده است.

وابستگی یا دلبستگی؟

‎گاهی ما در کمال بی‌رحمی، خارجی‌ها را بی‌عاطفه خطاب می‌کنیم. تصورمان این است که آنچنان که ما طرفدار خانواده و دوستدار این نهاد ارزشمند هستیم، آنها نیستند. اما واقعیت چیز دیگری است. بسیاری از ما به جای دلبستگی به خانواده، وابستۀ خانواده‌ایم. ما خیلی دیر معنای استقلال را می‌فهمیم. خیلی از ما هنوز هم مستقل شدن را مساوی با پشت کردن به خانواده می‌دانیم. در حالی که حالاداریم می‌بینیم در جوامع متمدن، کودکان و نوجوانان برای زندگی فردی و مستقل آموزش داده می‌شوند. در حالی که در فرهنگ سنتی ما هنوز هم ازدواج تنها راه استقلال است و لاغیر!

نامرئی می‌شوید

‎وقتی به هر دلیلی مهاجرت را انتخاب می‌کنی و رنج‌ جدایی از عزیزانت را به جان می‌خری، انگار تصمیم گرفته باشی که بعد از این نامرئی زندگی کنی. تو هستی، نفس می‌کشی، زندگی می‌کنی، اما دیگر از مناسبات خانوادگی کنار گذاشته می‌شوی. تولد عزیزترین‌هایت را نمی‌بینی، توی عروسی‌ها نیستی، مرگ عزیزانت را در فرسنگ‌ها آن طرف‌تر از خانواده به عزا می‌نشینی. توی شادی‌هاو غم‌ها تو حضور نداری.

دوری، خیلی خیلی دور

‎بزرگ‌ترین رنجی که ما مهاجران ناچاریم با آن دست و پنجه نرم کنیم، دوری است. دوری از عادات مالوف، زبان مادری، آدم‌هایی که یک عمر به حضورشان خو گرفته‎‌ایم.

‎وقتی کیلومترها دور از وطن ساکن هستی، اتفاق‌های بد را هزار بار شدیدتر حس می‌کنی. از سقوط هواپیما بگیر تا زلزله و سیل و طوفان. قلبت بارها و بارها تکه تکه می‌شود، برای آدم‌هایی که هم‌وطن تواند؛ اما داغدار زخمی هستند که تو توانسته‌ای از آن بگریزی.

‎اگر زن باشی و توانسته باشی از مهلکه بگریزی، مدام در سرت علامت سوالی هویدا می‌شود که چرا وطنت حق تو را به عنوان یک زن به رسمیت نمی‌شناسد؟ چرا آزادی در جغرافیایی که با آن آشنایی، اینقدر واژۀ مهجوری است؟

‎تو دلتنگی و این دلتنگی قرار نیست دست از سر تو بردارد. دلتنگ نوشیدن یک استکان چای کنار خانواده‌ات، دلتنگ دست‌های مادر لای موهایت، دلتنگ لبخند پدرت، دلتنگ راه رفتن کنار خواهر و برادرت، دلتنگ جمع‌های خانوادگی، جمع‌های دوستانه‌ای که در آن مجبور نباشی به زبان دیگری حرف بزنی. دلتنگ آدم‌هایی که تو را از حفظند و برای حرف زدن از درونیاتت، نیاز نیست زحمت زیادی را به خودت تحمیل کنی.

تو قدرتمندی

‎اگر در کشورت فقط تخصص و مهارت داشتی، باید برای ساختن یک زندگی خوب، تا ابد می‌دویدی و در نهایت هم معلوم نبود، از پس محقق کردن چند درصد از رویاهایت بر بیایی.

‎اما اینجا تنها کافی است تخصص و علم داشته باشی. راه پیشرفت باز است، به شرطی که اهل تلاش باشی. می‌توانی سطح زندگی‌ات را ارتقا دهی، می‌توانی رویا داشته باشی، می‌توانی آرزوهایت را دنبال کنی، می‌توانی برنامه‌ریزی طولانی مدت داشته باشی. چیزهایی را تجربه کنی که اگر در وطنت می‌ماندی بعید بود تجربه‌اش کنی. تو یک مهاجری؛ ولی می‌توانی تبدیل به یک مهرۀ اثرگذار در هر مجموعه‌ای شوی. چون پله‌پله رشد کردن را خوب یاد گرفته‌ای. اینجا خانه و ماشین خوب داشتن، مستلزم آقازاده بودن نیست.

باید با حسرت‌هایت کنار بیایی

‎حسرت، همراه همیشگی یک مهاجر است. هر لحظه از زندگی که می‌خواهی کسی را سفت و سخت در آغوش بگیری، هر لحظه‌ای که دلت برای صدای آشنایی تنگ می‌شود، وقتی مادر یا پدر می‌شوی و فرزندت را در آغوش می‌گیری، چشمت دنبال کسانی می‌گردد که در شادی‌ات سهیم‌شان کنی. وقتی حسرت ندیدن کشورت به ماه‌ها و سال‌ها و دهه می‌رسد، وقتی بزرگ شدن و قد کشیدن بچه‌ها را نمی‌بینی، وقتی بوس و بغلت فقط از قاب گوشی و لپ‌تاپ است، وقتی بیماری زمین‌گیرت کرده و مادری نیست که نگران حالت باشد، تو با حسرت زندگی می‌کنی تا وقتی که در نهایت به‌ آن عادت کنی.

رویاهاتو دنبال کن

‎گاهی برای همۀ ما پیش آمده که قبل از مهاجرت، بنشینیم و زندگی‌هایمان را با یک خارجی مقایسه کنیم. شغل خوب، خانۀ خوب، امکانات خوب، سطح رفاه عمومی و از همه مهمتر، شا‌ن اجتماعی آدم‌ها و عزت و احترامی که در وطن خودشان دارند؛ از غرب برای ما تصویر یک مدینۀ فاضله را می‌سازند که می‌توان به دستش آورد و در آن با خوشبختی زندگی کرد.

‎کیفیت زندگی در غرب و خیلی از کشورهای آسیای شرقی، مطلوب است. در این شکی نیست. ولی آرمانشهر ساختن از جغرافیایی که تجربۀ زیستن در آن را نداری اشتباه مهلکی است. مهاجرت، آدم قوی می‌خواهد. کسی که از تلاش کردن و زخمی شدن خسته نشود. درکنارش باید به کم و کاستی‌هایی تن بدهید که شاید در کشور خودتان نداشتید.

مهاجرت شبیه بچۀ طلاق بودن است

‎رنج یک مهاجر ایرانی در اروپا و آمریکا، بی‌شباهت به رنج بچه‌های طلاق نیست. تصور کن که ایران مادرت بود و

‎کشور مقصد پدرت. تو بعد از اندک زمانی، در هر دو نقطه حس غربت داری. هیچ کدام نمی‌توانند حس امن خانه را برایت داشته باشند. تو دلت می‌خواهد با همان رفاه و امنیت و آزادی در خانۀ خودت زندگی کنی. هر کدام را هم که انتخاب کنی، بخشی از وجودت همواره رنجور است. ولی تو تا ابد محکومی به انتخاب یکی از آن دو.

آزادی، امنیت و رفاه سهم همه است

‎گاه به این فکر می‌کنی که کاش می‌توانستی تمام آدم‌هایی که دوست‌شان داری را توی چمدانت جا دهی و با خودت به اینجا بیاوری. دوست داری رنج دو پاره شدن دلت را تمام کنی.

‎دوست داری آدم‌های مهم زندگی‌ات را در شادی‌هایت، شریک کنی ولی دستت کوتاه است. تو عید را، کریسمس را، تولد‌ها را جشن می‌گیری. واکسن می‌زنی و خوشحالی که این طاعون مدرن بالاخره دارد ریشه‌کن می‌شود، ولی یادت که به وطن می‌افتد دوباره غمگین می‌شوی.

‎کاش می‌شد این خواب راحت را، این امنیت و آرامش و رفاه را به همۀ آدم‌ها ارزانی داشت. تا تبعیض و تضاد و فساد از این کشور رخت ببندد و برود برای همیشه. که آدم‌های دیگری مجبور نباشند برای گرفتن سهم‌شان از شادی جمعی، چمدان ببندند و برای خداحافظی دست تکان بدهند.

عوض می‌شوی

‎مهاجرت شبیه از نو متولد شدن است. تو کار و زندگی و خانواده و موقعیت اجتماعی‌ات را رها می‌کنی و به جایی قدم می‌گذاری که برای به دست آوردن تک‌تک این چیزها باید از نو بجنگی.

‎تلاش می‌کنی در محیط جدید پذیرفته شوی، فرهنگ‌شان را یاد بگیری، سبک زندگی‌شان را یاد بگیری، زبانت را تقویت کنی، نترسی، پاپس نکشی، مبادا از چیزی جا بمانی که برایش از وطن گذشته‌ای.

‎زندگی هر مهاجری به قبل و بعد از هجرتش تقسیم می‌شود. هیچ آدمی نمی‌تواند تمام خودش را در کشور مقصد حفظ کند. زندگی پیش می‌رود و تو ناچاری خودت را با موج‌هایش همراه کنی.

‎زمان، آدم‌ها را دگرگون مي‌كند؛ اما تصويرى را كه از آنها داريم را ثابت نگه مي‌دارد؛ هيچ چيز دردناك‌تر از اين تضاد، ميان دگرگونی آدم‌ها و ثبت خاطره‌ها نيست. درد گم شدن و گم كردن. هستی ولی نیستی.

آه از این دوری مادرها و پدرها

‎‎شده تا حالا به این فکر کنی که این دو تن، تمام جوانی‌شان را به پای تو ریخته‌اند و حالا که پیر و ناتوانند، به دست‌های تو نیاز دارند که بتوانند بلند شوند، به پاهای تو نیاز دارند که راه بروند، به نگاه تو نیاز دارند که ببینند، به حضور تو نیاز دارند که رنج زندگی را برایشان سبک کنی؟ هیچ به این فکر کرده‌ای که پدر و مادرت بعد از رفتن تو چه می‌شوند؟ چه کسی داروهایشان را یادآوری می‌کند؟ چه کسی برایشان وقت دکتر می‌گیرد؟ چه کسی وقت‌هایی که خسته‌اند می‌نشیند پای درد و دل‌هایشان؟

‎چرا برای داشتن یک زندگی بهتر، کمی هوای بیشتر، کمی فضای بازتر، باید این رنج به تو و آنها تحمیل شود؟

شهروند درجه دو بودن

‎تو هر نقطه‌ای از جهان هم که باشی، یک خارجی محسوب می‌شوی. خارجی‌ای که پا به وطن آدم‌های دیگر گذاشته و آنها حق دارند تو را از خودشان ندانند! رنگ پوستت، رنگ چشم‌هایت، طرز نگاهت، سبک زندگی‌ات، لهجه‌ای که تلاش می‌کنی پشت تلفظ‌های غلیظ پنهانش کنی، همه و همه به تو اعلام می‌کنند که تو شهروند درجه دومی. نژاد پرستی همه جای جهان هست، گاه فقط کم و زیاد می‌شود.

شکاف نسل‌های بعدی در بین مهاجران

‎البته که شکاف بین نسل‌ها غیر قابل کتمان است. چه در ایران صاحب فرزند شوی و چه هر کجای جهان. فرزند تو، قرار نیست شبیه تو باشد و عقاید و ایدئولوژی‌های تو را دنبال کند. اما شکاف بین نسل اول و دوم مهاجران چیزی است که باید به آن پرداخت.

‎تلاش برای آموزش زبان فارسی، تلاش برای ایرانی بار آوردن فرزندت، عموما تو را دچار چالش‌های متعددی خواهد کرد، به ویژه اگر همسر ایرانی نداشته باشی!

‎در کشوری که تو با وجود تطابق با فرهنگش، هنوز شکاف‌های عمیقی با آن داری، سال‌ها تلاش کردی تا به تعادل روانی و ذهنی با آن برسی، ممکن است آمدن فرزند، تمام معادلاتت را به هم بریزد. چون او قرار نیست یکی شبیه تو باشد. او راه خودش را خواهد رفت.

مهاجرانی که وطن را از یاد برده‌اند

‎مهاجران همه از یک طیف و گروه و دسته نیستند. شرایط زندگی، عقاید، ارتباطات و مناسبات زندگی هر کدام از ما متفاوت با دیگری است. برای آن دسته از کسانی که با گروه کثیری از خانواده و آشنایان و دوستانشان مهاجرت کرده‌اند، سخن گفتن از دوری و دلتنگی خیلی اثرگذار نیست.

‎بسیاری از جوانانی که در کشور مقصد رشد کرده‌اند، تصور درستی از وطن‌شان ندارند. آنها در خاک کشور جدید ریشه دوانده‌اند و وطن آنها همانجاست.

فرزندانی که دور از لایه‌های عاطفی فامیلی بزرگ می‌شوند

‎داشتن پشتوانه‌های عاطفی برای ما بزرگترین گنج است. اینکه وقت‌های غم و اندوه، وقت‌های شادی و شور، دورمان شلوغ است از آدم‌هایی که با ما علقه‌های عمیق دارند و بخش بزرگی از خاطرۀ جمعی ما را با حضورشان شکل می‌دهند. اما فرزندان ما عموما از این نعمت محروم خواهند بود. به دور از پدربزرگ و مادربزرگ، به دور از دایی و خاله و عمو و عمه بزرگ می‌شوند. فرزندان ما هم‌بازی‌های‌ شان را از بین دخترخاله و پسر عمه انتخاب نخواهند کرد، این دوری مختصات روابط عاطفی را به هم می‌ریزد.

پولی که بی‌ارزش شده

‎برای آن تعداد از مهاجرانی که هنوز مستقل نشده‌اند و روی پای خودشان نایستاده‌اند، ستون‌هایی به اسم پدر و مادر هست که حمایت‌شان کنند. اما تصور کنید در این اوضاع نا‌به‌سامان که ارزش پول ما لحظه به لحظه کاهش می‌یابد، پدر و مادری در تلاشند تا هزینه‌های زندگی فرزندشان را در دیار غربت تامین کنند. حتی اگر توانایی مالیشان اجازه بدهد، تحریم‌ها سد راه انتقال پول خواهند بود. کم نیستند کسانی که با هزار امید و آرزو مهاجرت کرده‌اند، ولی با دشوار شدن سال به‌ سال تامین و انتقال ارز، ناچار به برگشت شده‌اند. چه‌ بسا دانشجویانی که با پایین آمدن ارزش ریال، حساب و کتاب هزینه‌هایشان در یک سال دو یا حتی چند برابر شد و ناگزیر به مرخصی تحصیلی و در نهایت برگشت از مسیری شدند که روزی با کفش‌های آهنین شروعش کرده بودند.

و اما حرف آخر...

‎ما مهاجرانی که بی‌شماریم، خوشبختی خودمان را در ازای دوری از وطن به دست آورده‌ایم. اینکه چرا هر کدام از ما در نقطه‌ای از نقشۀ جغرافیا پراکنده‌ایم، دلایل متعددی دارد. اما برای اغلب ما اگر کمی، فقط کمی شرایط زندگی بهتر بود، اگر شان انسانی‌مان حفظ می‌شد، اگر داشتن حداقل‌های یک زندگی نرمال برایمان رویا نبود، اگر دروغ و ریا و فساد از سر و کول وطنمان بالا نمی‌‌رفت، اگر قانون به جای نقض حریم شخصی و حقوق انسانی‌مان، اجازه زندگی با افکار و عقایدمان زیر آسمان میهن را می‌داد، آیا باز هم رنج مهاجرت را به جان می‌خریدیم؟

منبع: سایت وکیل مهاجرت، IranianLawyer.info



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy