زندگی چیزی نیست جز حجمی از نور که از الماسی میگذرد. دیدن چنین حجمی از نور جز در مبارزه با تاریکی ممکن نیست. نوری که از منشور حیات عبور میکند، میشکند، تاب برمیدارد، تصفیه میگردد و سرانجام خالص و زلال بر جهان پیرامونات میتابد تا تو دریابی زیبایی پیرامونات را، الماسی باشی برای انکسار نورهای جادویی برآمده از آنکه پرومته جان بر سر آن نهاد. نوری پنهانشده درون تاریکی که تو باید آن را بیرون کشی و درخدمت روشنایی حیات بگذاری.
زندگی چیزی نیست جز ترنم روح آدمی زمانی که قادر به شنیدن نوای درونی حیات میگردد. شنیدن ملودیهایی که از دهلیزها و لابیرنتهای پیچدرپیچ زندگی عبور میکنند به دیوارههای سنگی، به امواج اقیانوسها برمی خورند، میشکنند، درهم میپیچند، اوج میگیرند در فضای لایتناهی منعکس میشوند تا تو نیز بشنوی! اوجگیری و موسیقی حیات را بنوازی.
زندگی آن بو، عطر و لذت چشایی جادوییست! چونان زنبور عسل که بر گل مینشیند و برمیخیزد تا حاصل رنج نشستن و برخاستن بر هزاران گل را در عطرعسل و شیرینی شهد خود به ما ارزانی دارد! تا ما نیز دریابیم عطر گلها را، دریابیم عطر زندگی را، بچشیم شیرینی شهد حاصل از چنین تلاشی را. دریابیم وظیفه خود برای ساختن شهد شیرین زندگی و ریختن آن در کام انسان که تمامی این زیباییها را مفهوم میبخشد.
میکیس تئودوراکیس
مردی که دیشب رخت از جهان بربست؛ این نور، این نوا، این عطر و این شهد را بهتمامی در خود داشت. مردی ستایشگر زندگی. او برای رسیدن به چنین قامت زیبای انسانی پیوسته در جدال بود. جدال برای آزادی این زیباترین گوهر زندگی. چرا که جز در سایه چنین مبارزهای ما قادر به دیدن تمامی این زیباییها نخواهیم شد.
هرگز قادر نخواهیم گردید چون زوربا در اوج شکست پیراهن از تن برکشیم برهنه پای بر ساحل با نوای برآمده از جان "تئودوراکیس" برقصیم، پس آنگاه باز تیشه برگیریم به مصاف صخره برخیزیم!
مردی که دیشب از میان ما رفت کمان اودیسهاش پیوسته بر کف بود و درخت اودیسهاش همیشه شاداب. چرا که آب از شوری میخورد که از جوشش خونش بود. کمانی با تیری همیشه بر زه و کشیده که جان بر آن نهاده بود.
او سیمای سرزمینی بود که نخستین نگاه فلسفی به زندگی از آن برخاسته بود. سرزمینی که سقراطش برای دفاع از جوهر حقیقت جام شوکران بر سر میکشید و خدایی چون باکوس جام شراب بر کف در همدستی با کمانانداز عشق در کار زیبایی بخشیدن به حیات آدمی بود.
مردی که سر در برابر حکومت سرهنگان فرود نیاورد و رنج سالها زندان را به جان خرید تا از گوهر انسانی خود دفاع کند.
مردی که "به جان خدمتگزار باغ آتش بود."
باغی که او با هنر خود با رشتههای حسی تنیدهشده با فریاد آزادی گوشه کوچکی از دریچه آن باغ برروی ما گشود و ما را با خود به سیاحت آن باغ برد. من هنوز هر زمان که دلم تنگی میگیرد به سراغش میروم تا دریچهای از باغ جادویی خود بگشاید باغی که در آن فریاد آزادیخواهی درد و رنج حاصل از این آزادیخواهی را میشنوی! میتوانی در موهای سفید او نزدیک شدن به لحظه وادع را ببینی. اما آن چشمان درخشان، آن ذهن زیبا، آن روح سرکش و بیقرار، آن شور هستی نهفته بر آن، آن دستهای آفرین کار به تو میگویند که هیچ چیز پایان نیافته و نمیباید! مگر برای چنین مردی که عشق را آزادی را و شکوه انسان و انسان بودن را سرودی کرده بود به وسعت جهان. فنایی وجود دارد؟
آزادگان را مرگی نیست!
ابوالفضل محققی