نمی دانم چه میزان قادر خواهم شد با باز گوئی هفت سال خاطرات وچشم دید های خود در افغانستان بخشی از حوادث وواقعیت ها را باز گو نمایم.
شش سا ل کار درروز نامه "حقیقت انقلاب ثور"ارگان رسمی حزب دمکراتیک خلق افغانستان. این امکان را برایم فراهم آورد که بعنوان خبرنگار داخل مردم بروم،پای صحبت شان بنشینم. با اعضای بالای حزب گفتگو کنم وتا حد ممکن نزدیک بواقعیت بنویسم.
نوشتم تا حد ممکن چرا که نگاه ایدولوژیک من به مسائل در بسیاری از مواقع مانع از دیدن واقعیت های موجود جامعه می گردید .نگاهی که در بعدی وسیع تردرتصوروعملکردحزب کمونیست حاکم بر اتحاد شوروی آن روزو به تبع آن حزب دموکراتیک خلق افغانستان نیزعمل میکرد. امری که نقشی جدی در فرو پاشی هر دوداشت .
شهریور سال شصت دو از طریق دهکده مرزی "دوست محمد" همراه تعدادی از اعضای حزب توده و فدائیان اکثریت وارد شهر نیم روزدر افغانسان شدیم.بعد انتقال به کابل واستقراردر"هتل آریانا" هتلی که در مرکز شهر قرار داشت ومخصوص مهمانان حزب بود. بدلیل کمر درد شدید ناگزیز از بستری کردنم در بیمارستان نظامی چهار صد بستر گردیدند.
نزدیک به دو ماه بستری شدن در بزرکترین بیمارستان نظامی که صد ها مجروح جنگی در آن بستری بودند نخستین برخورد عینی واز نزدیک من بود! با آنچه که در افغانستان تخت عنوان "انقلاب ثور"بوقوع پیوسته بود.
جراحان دراطاق های عمل شب وروز مشغول جراحی ،بریدن دست پای مجروهان و افکندن دست وپا های بریده در چاه بیمارستان بودند ."بیشتر از دوهزارعمل جراحی کرده ام که تز خود در مورد عمل جراحی ودر آوردن گلوله تا عمق شش سانتی متر از جمجمه را بر اساس این عملیات می نویسم تجربه تلخ و درد ناکی که تنها در جنگ و در یک بیمارستان نظامی ممکن است ."دکترسرهنگ سهیلا صدیق که بعد بدرجه ژنرالی رسید واخیرا در گذشت.
"نخستین تصویر من از جنگی که در خارج از کابل جریان داشت.
اطاق بغلی من یک سرهنگ فرمانده تانگ بنام" شیرشاه " بستری بود که دچار ضربه مغزی گردیده بود ومرتب از من سئوال می کرد "رفیق ایرانی آیا بنظر تو ما قادریم با دشمن خودی که پای برهنه روی درخت کمین کرده موقع عبور تانگ من در منطقه "موسی خیل " با تبر روی تانگ پریده و بر دریچه تانگ می کوبید مبارزه کنیم ؟"
می پرسید و خود جواب می داد ."ما حزبی ها هنوز این کله خراب ها را نمی شناسیم ! همان ها که چها مغز و توت خوردند و انگلیسی ها را بیرون کردند!"
سپس روی میز کوچک مقابل تختش ضرب می گرفت و می خواند.
چند اطاق آنطرف تر پسر جوان ولاغر اندامی بنام "میر کباب "بستری بود نام جالبی که اولین بار می شنیدم پشتون بود معلم اهل" خوست" با عشقی عمیق به حزب دموکراتیک خلق!
تمام خانواده وایل تبارش بعد از یک جلسه قومی بصمیم گرفته بودند که به پاکستان کوچ کنند
" از من خواستند که همراشان بروم اما من حزبی بودم نمی توانستم بروم وماندم! تنها فرد فامبل حتی زن و بچه هایم هم با آن ها رفتند. در بهترین حالت اگر قبله گاهم رخصت دهد زنم عکسم را به کودکانم نشان خواهد داد و خواهد گقت :"آین پدر شماست."
حال باپسرعموهای خود که در تنظیم مجاهدین هستند می جنگم .این جنگ برادر در مقابل برادر است! قوم در برابربرآمدگان از قوم .تنها جهاد و جنگ دین با کفر نیست جنگ قبیله است با حزب، با سربازان شوروی که قوی تر از دین عمل می کند ."
برایم ابعاد این سخن، نقش قوم وقبیله قابل درک نبود . ادامه دارد...