ایندیپندنت فارسی - علیرضا نوریزاده
آیا میتوان امیدوار به حضور کسانی چون دکتر غلامحسین خان صدیقی، شاپور بختیار و یا حتی دکتر علی امینی در صحنه بود؟
۴۳ سال است طایفه حاکم که هر روز بیشتر و بیشتر، به پالایش حلقه خود از غیرخودی، اهتمام ورزیده است، و هدف غایی خود را تولید هیئت حاکمهای پاک و سرشار از معرفت و انسانیت و آزادگی، احسان به خلق و شرافت (حداقل در لفظ) و ذوب شده در ولایت، قرار داده است. شگفتا که این مجموعه به قدرت رسیده در ۲۲ بهمن ۵۷، حتی از تولید یک خطیب منبری مثل فلسفی، یک مداح مثل ذبیحی و علی بهاری، یک گوینده رادیو تلویزیون مثل فریدون فرحاندوز، تقی روحانی، ایرج گرگین، آذرپژوهش، فیروزه امیرمعز و ... عاجز بوده است. یک هنرپیشه به محبوبیت فردین، یک خواننده چون شجریان و ناظری و مرضیه و الهه و گوگوش و ابی، یک نقاش مثل ایران جان درودی و حسین زندهرودی، یک جامعهشناس مثل دکتر غلامحسین خان صدیقی، و آریانپور، یک اقتصاددان مثل دکتر عالیخانی و صفی اصفیا و ابتهاج، یک کارآفرین مثل محمود خیامی و لاجوردی و رضایی، و یک روضهخوان مثل مرحوم احتشام زاده تولید کند. تولیدات رژیم دست بالا(ترینشان) محمد خاتمی و جواد ظریف، و به شکل عمومی از نوع حبیبالله عسگراولادی تازهمسلمان، خواهر مری و معصومه خانم دباغ و اسدالله لاجوردی میباشند. معلم قرآنش سعید طوسی با ۱۳۰ فقره ارتکاب تجاوز کامل، نیمه و لامسهای؛ روضهخوان منبر حسینیاش؛ آسد رضا نریمان، و شاعر دربارش حمید سبزواری است و روزنامه نگارش حسین شریعتمداری، سربازجوی وزارت اطلاعات.
در چنین فضایی آیا میتوان امیدوار به حضور کسانی چون دکتر غلامحسین خان صدیقی، شاپور بختیار و یا حتی دکتر علی امینی در صحنه بود؟ آنها که برای نجات و رهایی میهن، وجاهت ملی که هیچ، جان را نیز برخی فدای رهایی میهن میکردند. برای نسل بعد از انقلاب، بهویژه همکاران جوان من، اشاراتی به مردان و زنان عصر پهلویها، حداقل میتواند در برابر مردان و زنان عصر ولایت فقیه، چهرههایی را معرفی کند که در بزنگاههای تاریخی؛ از خود گذشتند و تجلی آن بیت مشهور شدند که، اول قدم از عشق سرانداختن است.
غلامحسین خان در آن زمستان تلخ
دخترش که در انگلستان درس میخواند و پس از سروصداهای پاییز ۵۷ به تهران آمده بود، در میگشاید. چراغی در دست دارد، جلو میرود، از وسط برفها راه باریکی باز شده که نشان میدهد پیش از من کسان دیگری از این راه رفتهاند. کارگران برق پایتخت از ساعت ۷ برق را قطع میکنند. هدف جلوگیری از مشاهده تلویزیون و بهویژه اخبار مشروح ساعت ۹ شب است. بیبیسی با ترانزیستور میداندار مطلق است.
جلوی هشتی خانه یا به قول امروزیها هال، تعداد زیادی کفش انباشته شده. من هم کفشهایم را درمیآورم. به دیدن استاد میروم و باید خاضع و خاشع به خدمتش برسم.
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
در سالهای دانشگاه سه چهار استاد مشتریان زیادی از دانشکدههای دیگر هم داشتند. یک بار میکوبیدیم و میرفتیم الهیات تا سر کلاس استاد تبعیدی امیرحسین آریانپور حاضر شویم.
کلاس حمید عنایت در دانشکده خودمان لبریز بود. حتی آقای سید رضا زوارهای هم خودش را یواشکی از قضایی توی کلاس سیاسی عنایت میانداخت تا اسلام و سوسیالیسم را به روایت عنایت گوش میکند.
گاهی دستهجمعی میرفتیم حسینیه ارشاد تا حرفهای شریعتی را که در دانشگاه بیکلاس بود گوش دهیم.
در یکی از این روزها که دستهجمعی به کلاس دکتر صدیقی رفتیم و همه گوش بودند و استاد باریک میان آزاده، گرم سخن، مقولهای در جامعهشناسی را مطرح و استفسار رأی شاگردان را کرد. یکی دو تن پرتوپلاهایی میگویند و او مؤدبانه پاسخ میدهد: «به تصور این بنده، حضرتعالی در این زمینه به خطا میروید و بد نیست تأملی در نوشتههای ماکس وبر بفرمایید و بعد این طور برایشان سینه چاک دهید.» وبه دومی که کییرکهگور را به رخش میکشد اشاره میکند: «دوست عزیز، تکیه بر اسامی بیآن که انسان اعتبار و جایگاه این اسامی را بداند کار ناصوابی است...»
دو شمع و یک چراغ توری اتاق پذیرایی دکتر غلامحسین خان صدیقی وزیر کشور دکتر مصدق را روشن کرده است. از پدر شنیده بودم که هنگام محاکمه دکتر مصدق در دادگاه نظامی وقتی صدیقی را آورده بودند، رفته بود جلوی میز متهم یعنی دکتر مصدق سر خم کرده بود و گفته بود سلام عرض میکنم جناب نخستوزیر. حالا او نگران روی صندلی کنار در نشسته است و جمعی از همولایتیها آمدهاند تا پرسوجو کنند آیا درست است دکتر نخستوزیری را قبول و سپس رد کرده است. و اگر نخستوزیر شد، آیا سربازی کاس آقا و مشکل مالی غضنفر پسر مشهدی رحمت را حل میکند؟
دکتر نخست آنها را راهی میکند و بعد با ما به سخن مینشیند. من و زندهیاد علی باستانی به دیدارش رفتهایم. و او ماجرا را از ابتدا شرح میدهد:
«راستش آقا اعلیحضرت ۲۵ سال کوشیدند ماها را داخل آدم به حساب نیاورند. هر وقت بحثی شد داستان جام زدن با پیشهوری را به میان آوردند. در حالی که در آن شب کذایی که قرار بود سید جعفر به حزب ایران بیاید، اعلیحضرت ایشان را به دربار خواند و در واقع جام آنجا زده شد.
«در جبهه ملی دوم ما تلاش کردیم به ایشان خطرات یک بعدی شدن سیاست را گوشزد کنیم. البته آقا چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید. گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست. بله همه گناهها را هم نباید گردن ایشان گذاشت. بعضی از این رفقای ما هم واقعاً شورش را درآوردند. این بیچاره دکتر امینی خیلی دلش میخواست با ما کار کند. آقایان با طرح قرارداد کنسرسیوم و مشتی شعار هی گفتند طرف به مصدق ضربه زده، بنده از طریق آقازاده آقای دکتر سؤال کردم ایشان از احمدآباد گفتند پسر خانم فخرالدوله نیاز ندارد یک میلیون دلار بگیرد. آقا دست از منفی بازی بردارید. سرانجام آن فرصت از دست رفت. اعلیحضرت هم با بالا رفتن درآمد نفت و توافق با روسها دیگر اسب خود را میراندند و اعتنایی به کسانی که حقاً خواستار حفظ تاجوتخت و مکان و مقام پادشاه مشروطه بودند نکردند.»
در تاریکی شب زیر نور شمع و چراغ زنبوری که دکتر دکتر چند بار آن را تلمبه میزند تا خاموش نشود، پای صحبت استاد نشستهایم.
دکتر صدیقی از سفر سنجابی به پاریس میگوید. «آقا کسی به ایشان مأموریت نداده بود تا میراث جبهه ملی را پشت قباله عقدی کنند که قاعدتاً باید دو طرف در آن بله گویند. اما ایشان بله را گفتند و آیتالله بهسادگی ایشان خندیدند.
ایشان خنده را ایجاب فرض فرمودند و با ساز و دهل خبر از توافقنامه تاریخی دادند. حالآنکه آقای مانیان به بنده گفتند آقا اصلاً اعتنایی به ایشان نکرد.
«بنده وقتی مورد مشورت آقای دکتر امینی و انتظام قرار گرفتم گفتم عیبی ندارد. حالا که اعلیحضرت متمایل به دیدار من هستند برویم. رفتیم آقا ایشان را دیدیم. متأثر شدم از حالشان، بسیار سرگشته بودند آقا.
«دو جلسه رفتیم، گفتند صدیقی شما یک عمر گفتید قانون اساسی. حالا من حاضرم دولت را با اختیارات کامل به شما بدهم و خودم هم مدتی برای معالجه به خارج بروم.
«خدمتشان عرض کردم با کمال میل بنده وجاهت ملی را برای سنگ قبرم نمیخواهم، اما اعتقاد دارم در شرایط فعلی اعلیحضرت بهتر است تشریف ببرید نوشهر یا کیش. شورای سلطنت هم درست شود و مدتی حضرتعالی استراحت کنید ولی سایهتان بر سر ارتش باشد که هم شیطانی نکند و هم از هم نپاشد. ایشان به فشارهای خارجیها اشاره کردند، بنده گفتم با قدرت سفیر آمریکا و انگلیس را بیرون بیندازید. و بگویید اینها عنصر نامطلوبند و وجودشان در کشور ما مضر است. سری تکان دادند برخاستند راه رفتند و از پنجره به بیرون نگریستند بعد گفتد باشد فکر میکنیم.
«چند روز پیش آقای دکتر امینی گفتند آقا بجنبید دیر میشود، کار دارد خرابتر میشود.
«بنده از دوستان خواسته بودم مطالعه کنند اگر ما حکومت نظامی را لغو کنیم با استناد به چه ماده قانونی میتوانیم وزرا و مسئولان سابق را که به استناد ماده پنج دستگیر شدهاند، در حبس نگه داریم. من مرد قانونم و ضد قانون را همه گاه محکوم کردهام.»
دختر دکتر صدیقی میگوید که امروز خوشبختانه پدر با رد شدن شروطشان کنار کشیدند.
کلام دکتر اما سرشار از نگرانی است.
«حالا هم باید به دکتر بختیار کمک کنیم. هم از من جوانتر است هم شجاعتر، خدا کند که موفق شود. نگاه کنید آقا این سنجابی و اعوانش چه بساطی راه انداختهاند. آن مکی که قلب مصدق را خون کرده بود دوباره ظاهر شده و کیسه مارگیریاش را بیرون کشیده. بختیار را باید کمک کنیم.»
در مجلۀ امید ایران، تحت عنوان آخرین روزهای شاه، خاطرات ایام پر از حادثه ماههای آخر رژیم را مینویسم، با اسم مستعار «سیاستمدار بازنشسته».
ماجرای ملاقات دکتر صدیقی با شاه را بهتفصیل باز گفتهام. منشی مجله خبرم میکند که بانویی کهنسال به دیدنم آمده است. به استقبالش میروم. خانم دکتر است. دستش را میبوسم. کاغذی از دکتر به من میدهد که در آن نوشته است:
«فرزندم از لطف شما به خود سپاسگزارم. لازم میدانم توضیح دهم که من در ملاقات با پادشاه هرگز جسارتی به ایشان نکردم و حرفهایم را کاملاً مؤدبانه و با رعایت شئونات ایشان عنوان کردم...»
هفته بعد نوشتهام را تصحیح میکنم. باید میدانستم که دکتر صدیقی هرگز اهل درشتگویی نیست. به جز آن شبان که در خدمتش بودم و داریوش و پروانه فروهر اشکریزان آمدند با نامه دکتر سنجابی که شما نخستوزیری را قبول نکنید چون وجاهت ملیتان از بین میرود و به جبهه ملی ضربه میخورد. دکتر نامه را باخشم پرت کرد و فریاد زد: «به جناب دکتر سنجابی بفرمایید این نامه برای لای گیسشان خوب است. من عضو جبهه ملی نیستم که فرمان ببرم وجاهت ملی را هم برای سنگ قبرم نمیخواهم.»
در آن شب سرد، با این امید از دکتر صدیقی جدا شدم که نخستوزیری را پذیرفته بود. حالا اما با علی باستانی او را ترک میکنیم و میدانیم شاه با نپذیرفتن شرایط او، یعنی ماندن در ایران، سلطنت را واگذار کرده است، گو این که هنوز امیدواریم دکتر بختیار کاری کند.
بختیار در کمیته استقبال امام
جلوی کمیته استقبال جای سوزن انداختن نیست. صدها تن در کوچه مستجاب جمع شدهاند. یک لحظه به یاد آن روزهایی هستم که منزل آقای مستجابی میآمدیم. دهه اول محرم روضه داشت و خود آقا روضه را ختم میکرد. باریکمیان و بلند، خوشگوی و خوشروی بود و از اخوان صفا نشانه داشت.
حالا اما کوچهاش در تسخیر انقلابیهاست.
آقای محمد شریف در حیاط صندلی گذاشته و کارت خبرنگاران خارجی را کنترل میکند. چه کسی میتواند باور کند که او سفیر ایران در کنیا و بعد آفریقای جنوبی خواهد شد؟ پدرش حاج میرزا عبدالله شاهرودی؛ قطبی بود که بسیاری از احرار سر به کویش داشتند و حالا او به خدمت انقلابی درآمده است که هدفش برکندن ریشه طریقت است.
هر از چند گاه سروصدایی بلند میشود و جمعی مسلح فردی را که سر و رویش را با کیسهای یا شالی پوشاندهاند به کمیته میآورند و تحویل میدهند. سرهنگ توکلی ستادش را در کمیته قرار داده و ساختمان جنب آن را برای تحویل گرفتن سلاحهای در دست مردم اختصاص داده است. بازرگان هنوز به نخستوزیری نرفته و قرار است امروز ظهر راهی مقر تازهاش بشود. سر انتخاب بعضی از وزرا هنوز بحث است. نادر جهانبانی و به دنبال او، نشاط و بیگلری و نجیمی نایینی، و دیگر بزرگان لشکری و کشوری را میآورند. اتاق بزرگی را برای بازداشتیها اختصاص دادهاند.
دکتر ابراهیم یزدی عضو شورای انقلاب و معاون نخستوزیر مرتب به بازداشتگاه سر میزند. درگیری بین دکتر آزمون و هویدا باعث میشود که نخستوزیر سیزده ساله را به اتاقی جدا از دیگران منتقل کنند. توی بازداشتگاه، وحشت بزرگ در نگاه همه سایه انداخته است. اما جهانبانی وحشتزده نیست. از نگاهش ملامت میبارد. حتی اعتنایی به احمد آقا نمیکند که از او میپرسد شما خارجی؟! آزمون نامهای به فرزند امام میدهد.
جعفریان غمزده چشم به نقطهای دور دوخته است. ناگهان همهمهای بلند میشود، بختیار را آوردند!
همه از اتاق بیرون میریزند. صابر با فیلمبردارش توی راهرو است. کسی را میآورند که سر و رویش بسته است. کتوشلوار خاکستریرنگ پیچازی بر تن دارد. کوتاهتر از بختیار مینماید. علایی فریاد میزند: «این هم از مرغ طوفان که توی تله افتاد.» صابر به فیلمبردارش میگوید زود باش. زندانی را به طبقه سوم میبرند. لحظهای خشکم زده است. آیا واقعیت دارد؟ خلخالی توی زیرزمین است و با عدهای مشغول تماشای فیلم بازگشت آقا است. همین امروز صبح آقا به او و ربانی شیرازی حکم قاضیالقضاتی و دادستانی داده است. سخت وحشتزدهام.
کمی که سروصدا میخوابد، بالا میروم به بهانه جویا شدن اسامی اعضای کابینه از بازرگان. قرار است تلفنی اسمها را به روزنامه بدهم. توی راهرو ابوالفضل بازرگان را میبینم.
آیا درست است؟ بختیار بود؟
ابوالفضل بازرگان برادرزاده مهندس و همیشه همراه اوست میگوید: «نه بیچاره معلمی بود که کمی شباهت با بختیار داشت آزادش کردیم. خدا را شکر که دکتر نبود.»
آن قدر خوشحال شدهام که نمیتوانم شادیام را پنهان کنم. با ابوالفضل به اتاق مهندس میرویم. صدر حاج سید جوادی و یزدی و چمران و سرتیپ مسعودی و صباغیان و سحابی با مهندس جلسه دارند. بازرگان فهرست اسامی وزرا را به دستم میدهد. نخستین نام سنجابی است که وزارت خارجه نصیبش شده آیا اعلامیه سه مادهای پاریس، و در سرمای مهرآباد ساعتی ایستادن و بعد به امید دیدار آقا زیر باران و برف در مدرسه دخترانه علوی سه ساعت صبر کردن، فقط برای رسیدن به وزارت خارجه انقلاب بود؟
راستی دکتر سنجابی چگونه میاندیشید که آقا او را بر بازرگان ترجیح خواهد داد؟ فراموش کرده بود که آقا در منزل کاشانی بر منبر در باب دکتر مصدق و جبهه ملی چه گفته بود؟
به روزنامه بازمیگردم و اخبار صبح را مینویسم. ماجرای دستگیری معلم شبیه بختیار را.. هادی هم با طنز یگانهاش مینویسد: «بختیار از مرز بازرگان گریخت» و همین اشارات فرصتی برای بختیار فراهم میکند که در آن بامداد بهاری با گذرنامه فرانسوی تهران را به سوی شهر جوانیها، عشق و مبارزه که مسلخ بعدیاش شد ترک کند.
پشت پرده حضور مستندسازان انقلابی در پنجشیر