Wednesday, Sep 29, 2021

صفحه نخست » کفن مرده‌ها و کلاه خودتان را بچسبید، اکبر کرمی

Akbar_Karami.jpg

دیدم پس از خاموش شدن چراغ محمدرضا حکیمی برخی از کسانی که عادت کرده‌اند از خاکستر جان و جهان آتش‌گرفته ی دیگران‌ برای خود خانه بسازند، به جنازه ی او هم‌ رحم نکرده‌اند! بلافاصله دست به کار شده‌اند و باد زیر پوست او می‌اندازند!

مرده هرچه بزرگ‌تر، لابد مرده‌خوری هم شیرین‌تر.

این رفتار شاید از آن‌جا که مرده‌خوری در ایران بسیار رایج است، چندان عجیب نگشت، و واکنشی مناسب هم نیانگیخت! که در باور من اما، حتا در همانندی با اوضاع خراب ایران و مرد‌ه‌خورهای معمول در داخل، این رفتار هنوز تهوع‌آور است؛ وقتی می‌بینی کسی می‌خواهد با چسباندن خودش به یک مرده از کفن او برای خویش پاپیون بسازد! حالت باید به‌هم بخورد.

بر‌خلاف لاش‌خورها ی داخل و خارج، هیچ‌وقت از کارها و نوشته‌ها ی محمد‌رضا حکیمی خوشم نیامده است! و برای همین تحمل کردم تا کفن آن سفرکرده خشک شود. حالا چندان دشوار و چندش‌آور نیست اگر آن‌چه را در دلم بود با صدا ی بلند بنویسم. بگویم از کارهای او خوشم نمی‌آید و هیچ‌گاه نیامده است! او دست‌بالا تکرار مکرری از حجت‌الاسلام محمد غزالی بود؛ همانند کردن او با غزالی در باور من عمق فاجعه را نشان می‌دهد؛ چه، غزالی در زمانه‌ای طلوع کرد، (و به غروب اندیشه و عقلانیت در این شوره‌‍‌زار کمک بسیار رساند) که در نوع خود یگانه و بزرگ بود؛ اما این روزها اگر کسی حتا خود غزالی باشد، چون حدود یک‌هزاره پس از او رسیده است، چنگی به دل نخواهد زد؛ و چیزی بیش از بخشی از آسیبی ملی که "ناهم‌زمانی تاریخی" نامیده می‌شود نیست.

در حباب سنت هرچقدر هم که بزرگ شوی، حبابی بیش‌تر نخواهی بود.

او شوربختانه خیلی همانند آخوندها بود؛ اصلن کپی آن‌ها بود و هیچ گاه نتوانست از قواره ی آخوندی بیرون بیاید. نه این‌که آخوند بودن در اساس بد باشد؛ چه، در صنف آخوندها هم ممکن است آدم پیدا شود! و‌ گاهی آدم‌های خوبی هم پیدا می‌شود؛ اما حتا همان آخوندها را هم‌ وقتی آخوندهای دیگر ستایش می‌کنند، معمولن می‌گویند: "آخوند نبود!"

حالا تصور کنید کسی آخوند نباشد، ولی همانند آخوندها باشد! گیریم به او علامه و‌ استاد‌ بگویند‌؛ چه اهمیت دارد.

hakimi.jpg

حوزه چیست؟ که استاد و علامه‌اش چه باشد؟

شجاعت ما برای چالیدن خیل علامه‌‌ها، و استادها که از این شوره‌زار (گاهی به لجن‌زار می‌ماند) به تاریخ پیوسته‌اند، ممکن است کفایت نکند، اما کافی است چند نمونه که در دوران ما زیسته‌اند و با چنین القابی ورم کرده‌اند را در ذهن خود مجسم کنیم، تا ترسمان بریزد.

ما با فنجان‌هایی رو‌به‌رو هستیم که فیل نامیده شده‌اند.

محمد رضا حکیمی هرچند عمامه نداشت، اما همانند بسیاری از فوکلی‌ها و حتا کرواتی‌ها آخوند بود و همانند آخوند‌ها هم پرمدعا بود و‌ هم‌کم‌سواد! تنها تفاوتی که با آخوندها داشت (و نباید ناگفته بماند) این‌که همانند غالب آن‌ها دزد نبود و تکدی‌گری نمی‌کرد. کتاب تولید می‌کرد، یعنی قلم زیبایی داشت و از آن طریق امرار معاش می‌کرد.

وقتی مرد روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها ی داخلی و برخی دیگر نوشتند:

«مرد آگاهی و ایمان» (تسنیم)

«در جستجوی سرشت عدالت‌خواه دین» (ایسنا)

«مردی از جنس اقالیم قبله» (دیدار نیوز)

«مردی که انوار اشراقی در وجودش عیان بود» (ایبنا)

«فیلسوف عدالت در گذشت» (انتخاب)

«اسلام‌شناسی عدالت‌خواه» (خامنه‌ای)

عمرش را ظاهرن گذشته بود پا ی عدالت، اما اگر همه ی ادعاها و کتاب‌ها ی بی‌شمارش را بچلانید، دریغ از یک کلمه حرف حساب و از جنس زمان. یک تعریف و انگاره ی به‌دردبخور از عدالت در هیچ‌کدام از کارهایش دیده نمی‌شود. یعنی از آن جان کوچک راهی به هیچ دهی که بتوان در آن از عدالت سراغ گرفت، کشیده نشده بود.

کدام یک از آنان که او را به عدالت و عدالت‌خواهی ستوده‌اند نسبتی با عدالت دارند. از فیلسوف خواندن او می‌گذریم که با هیچ چسبی به او نمی‌چسبد و او هم چندان ادعای در آن پهنه نداشت!

فاجعه آن جاست که از هیچ‌کدام از آن‌ها و مرده‌ای که به عدالت‌خواهی ستوده شده است هیچ راهی به دمکراسی و حقوق بشر کشیده نمی‌شود. عدالت در غیبت این مفاهیم که هسته ی سخت جهان‌های ما هستند، یعنی چه؟ اصلن عدالت در نبود تکاپویی برای پیوند این سنت آزادی کش و برابری‌ستیز با دمکراسی و حقوق بشر به چه‌کاری می‌آید؟ (در کل روحانیت شیعه تنها یک آخوند پیدا شده است، که بی‌لکنت از نبود حقوق بشر و مبانی آن در اسلام و سنت اسلامی‌ایرانی و ضروت تن‌دادن و بیرون آمدن از حباب سنت و متن گفته و نوشته است! و چندان عجیب نیست اگر این آخوند از لباس آخوندی خودخواسته در آمده است.)

خوب باید بود؛ حرفی نیست! اما خوب چیست؟

عدالت باید ورزید؛ حرفی نیست! اما عدالت کدام است؟

برای حوزه‌های علمیه ی شیعه (و آخوند ها به طور چیره) که اسلام را تنها راه نجات می‌دانند؛ و شیعه را تنها فرقه ی حقه! هیچ ابهامی وجود ندارد. برهان لطف (یا براهین دیگر)، خدا، محمد، علی، مهدی، مرجع تقلید و مقلد! همه چیز آشکار است!

(و اصلن اهمیت ندارد کسانی هم آمده‌اند و مرگ خدا را بشارت داده اند.)

اصلن چه کسی می‌تواند به مناسبات جنسی نابرابر و نابرابری آشکار زنان در سنت فکری چیره در شیعه و اجتماع وامانده ی ایران چشم ببندد، و به فیدل کاسترو نامه بنویسد، تا او را به شرف مسلمان شدن (و بی‌شرفی نهادینه که در نقض آشکار و سیستماتیک حقوق بشر از هر سو و هر گاوگند‌چاله‌دهانی در ایران امروز جاری است) راه‌نما گردد! نه یک حکیمی در حوزه ی شیعه، گیریم هزارتا، به چه کار ایران امرروز می‌آیند؟ کدام گره‌کور را باز کرده‌اند؟ آن‌ها اگر ذره‌ای شناخت از عدالت داشتند، در دورانی که خمینی و خامنه‌ای با تکیه بر عدالت ناداشته ی خود به جای برابری و آزادی، زندان و مرگ توزیع می‌کردند، باید از غصه می‌مردند، نه آن که به تولید و تکثیر کتاب‌ها ی بی‌زبان بپردازند! برآمدن هیولاهایی همانند خمینی و خامنه‌ای با همه ی پلشتی‌هایی که به دوران ما آورده‌اند، یک فرصت بزرگ تاریخی هم بود؛ چه، آن‌ها نشان داده‌اند که از سنت و ارزش‌ها ی کشدار و بی‌معنا ی آن حقوق بشر بیرون نمی‌آید. در نتیجه، اگر کسانی پیدا شوند که هنوز بتوانند از سنت و ارزش‌های آن بگویند و بنویسند و کتاب تولید کنند، باید در سلام و سلامتی ی شان تردید کرد. به ویژه اگر عدالت و عدالت‌خواهی آنان چنان مبهم، کشدار و بی‌زبان باشد که حاکم ستم‌گر و ستم حاکم و زندان‌بان اعظم ایران هم در مرگش سوگ‌واری کند و او را اسلام‌شناس و عدالت‌خواه بخواند.

(دست‌کم آنان یا نباید از عدالت می‌نوشتند، یا از سلطان جایر و ستم‌جاری او هم بی‌ابهام و بی‌لکنت می‌نوشتند و می‌گفتند. اصلن جماعتی که حاضر نیست در نوشته‌ها و مناسبات حقوقی، آشکارا از حقوق برابر همه ی ایرانیان بنویسد و دفاع کند، منظورش از عدالت چیست؟ و چنین منظوری به چه‌کار می‌آید؟)

حکیمی همانند آخوندها که خود را هم عادل و هم علامه می‌دانند، (اما هیچ کدام نیستند!) خود را عادل و علامه می‌دانست. درد عدالت در همه ی آن‌ جان‌های کوچک که در جهان‌هایی کوچک‌تر زندانی شده اند، به علی و پهلوی شکسته ی فاطمه ی زهرا می‌رسد. نه بهاییان (که از هر حقی محروم شده‌اند.)، نه آن بلوچ‌ها (که در زندان‌ها ی ایران، صحرایی محاکمه و اعدام می‌شدند.) نه آن جوان‌کشی‌ها ی فله‌ای و اسیر‌کشی‌ها ی دهشت‌ناک و نه حتا زندانی به پهنای ایران در درک آنان از عدالت خش نمی‌اندازد. یعنی اگر علی نبود، عدالت هم برای آنان چندان معنا نداشت! یا حتا اگر علی بود، اما داستان پهلوی شکسته ی فاطمه نبود، باز هم عدالت برای آنان چندان چنگی به دل نمی‌زد! و شاید از همین روست که این داستان ناراستان ساخته شده است! چه، در تاریخ اسلام (با همه ی ابهام‌هایش) به آسانی ردی از آن دیده نمی‌شود. انگار برای جور شدن جنس است که این افسانه بافته شده است.

(هرگاه به فقر مطلق عدالت در این جهان‌ها ی کوچک و نبود درک عدالت در فرهنگ شیعی می‌اندیشم، ناخودآگاه علت و بنار توجه مخصوص شیعیان به عدالت را تنها در هم‌صدایی آشکار واژه‌های علی و عدالت می‌یابیم! در نتیجه پربی‌راه نیست، اگر نتیجه بگیرم که اگر نام علی عمر بود و نام عمر علی این شیفته‌گی بی‌مایه ی شیعیان به عدالت دود می‌شد و به هوا می‌رفت.) (۱)

پایه‌گاه اطلاع رسانی حوزه در مروری بر زنده‌گی و اندیشه‌های محمد‌رضا حکیمی او را «خروش عدالت» نامیده است.

در دوره ی اصلاحات که گفت‌وگو از آزادی و موانع کاربست آن سکه بود، دیدم حکیمی در یکی از نشریات کیلویی و رانتی حوزوی مقاله‌ای منتشر کرده است در رسای عدالت.(۲) آن‌قدر درک او از عدالت در آن نوشته نارسا و عاری از آزادی بود، که مجبور شدم در نقد آن یاداشتی بنویسم. اما دریغ از یک اپسیلون جابه‌جایی!

یاداشت در همان مجله چاپ شد؛(۳) و سرنام آن را گذاشتم «آزادی نام دیگر عدالت است». آن‌جا تلاش کردم مخاطب شیرفهم شود که در نبود تلاشی درخور برای توزیع برابر آزادی، هر گفت‌وگویی از عدالت نه تنها بی‌نتیجه، که بی‌معنا است. استدلال من خیلی ساده و سرراست بود. اگر برای توزیع آزادی که کم‌هزینه‌ترین و در همان حال، دم‌دست‌ترین چیزی است که می‌توان میان مردم توزیع کرد، همت و اهتمامی وجود نداشته باشد، البته که‌ نباید و نمی‌توان سنگ‌های بزرگ توزیع برابر ثروت و قدرت و شان را جدی گرفت. عدالت در غیبت "برابری در آزادی" دست بالا بازگشت به ارسطو و دوره‌گردی برای یافتن جایی مناسب برای هر چیزی است! چنین پنداری اگر برای ارسطو و زمانه ی او ره‌گشا و تا حدی معنادار بود، برای ارسطوییان جدید هم بی‌معنا و هم ره‌زن است! و عجیب نیست اگر بی‌معنایی و ره‌زنی هردو از "اوصاف پارسایان" در حلبی‌آبادها ی فرهنگی جدید است.

علامه‌ها و مجتهدهای حوزه، پاسداران سنت قدمایی و زندان‌های گوناگون آن هستند؛ اهمیت ندارد اسم کوچک‌شان چیست! اسم بزرگ آن‌ها همیشه یکی است؛ زندان‌بان! آن‌ها زندان‌بانان سنت هستند، اشتباهی مجتهد یا علامه نامیده شده‌اند! علم و اجتهادی هم اگر هست برای بستن راه‌های رهایی است! نه گشودن راهی به رهایی. آن‌ها هستند که نظام شهربندی را جا می‌اندازند و در دل شهربندان برای خواست آزادی ‌و مطالبه ی نظام شهروندی تخم تردید می‌کارند. برخی آن‌قدر بی‌شرم هستند که از "آزادی و عدالت در اسلام" می‌نویسند و به نقد دمکراسی و حقوق بشر می‌پردازند، و برخی چنان در جهل مرکب فرورفته و به کوخی که در حلبی‌آبادها برای خود ساخته‌اند چسبیده‌، که از کنار این مفاهیم به سکوت می‌گذرند. می‌توان از هرکدام از آن‌ها و نداشته‌های شان خطی مستقیم‌ به زندان‌های گونه‌گونه ی ایران امروز و زندان‌بان اعظم آن کشید.

حداقل عدالت، عدالت در آزادی است؛ اگر سنت‌ها و خوانش‌های سنتی از ادیان به آسانی به عدالت تن نمی‌دهند، از آن روست که آن‌ها به گونه‌ای مبنایی با آزادی و در نتیجه برابری و برابری در آزادی بی‌گانه اند. و همین بی‌گانه‌گی با آزادی، برابری، خودبسنده‌گی و خودبنیادی آدمی است که آن‌ها را به حرف مفت زدن در مورد عدالت می‌کشاند. عدالت برای آنان خط شدن آدمیان در زنجیره ی برهان لطف است که همه‌گان را به سفره ی تحقیر و اضطراب و صفری در کنار یک (توحید) دیگری بزرگ زنجیر می‌کند. و از همان برهان لطف است که بحران‌ها ی دیگر بیرون می‌آید.ید. آیا آن‌ها تنها حرف مفت نمی‌زنند؛ زیاد حرف مفت می‌زنند؛ آن‌قدر زیاد و آن‌چنان بی‌هزینه و بی‌هوده که خودشان هم مدهوش می‌شوند و گاهی باورشان می‌شود، در این مفت‌بافی‌ها و لفت‌ولیس‌ها ی معنایی و زبانی حرف حسابی هم هست!

اما از من گفتن! فریب این گنده‌گویی‌ها و کلفت‌خوری‌ها را نخورید؛ به کارنامه ی ناکام آنان نگاه کنید تا با دو چشم خویش ببینید، که هیچ خبری از خورشید در هیچ‌گوشه‌ای از آسمان‌های کوتاه آن‌ها و جهان‌های کوچک‌شان نیست! (نه فقط در این چهل سال، چهار هزار سال هم که عقب بروید همین است.)

سنت با آزادی و برابری بی‌گانه است و برای همین است که سنتی‌های جدید (مذهبی یا غیرمذهبی) دودستی به آزاده‌گی و عدالت چسبیده‌اند! آن‌ها می‌خواهند هم خودشان را و هم اگر بتوانند ما را خر کنند (‌و همانند همیشه ادعا کنند) که سنت چیز مهم‌تری دارد. یعنی «آزاده‌گی» بسی مهم‌تر‌ از «آزادی» است؛ و عدالت چیزی بسیار بیش‌تر از برابری!

مورچه چه هست که کله‌پاچه‌اش چه باشد؟

حالا کم‌وبیش همه می‌دانند نسبت سنت و آزادی همانند جن و بسم‌الله است! اما چیزی که هنوز همه‌گان نمی‌دانند آن است که نسبت سنت و عدالت هم بیش‌تر از این حرف‌ها نیست. اگر ادعا ی مرا نمی‌پسندید، حق با شماست و حق دارید آن را ابطال‌پذیر مطالبه کنید. راه خیلی دوری هم نباید رفت. کافی است از کسانی که در جایی با سنت و هسته ی سخت آن فسیل شده‌اند و آخوندی می‌کنند، بپرسید؟ نسبت شما با حقوق بشر و دمکراسی چیست؟

ممکن است در اعلامیه جهانی حقوق بشر و کنوانسیون‌های آن هم "ان‌قلتی" پیدا شود! (چه این دست سازش‌ها و توافق‌ها همانند همه ی توافق‌ها و سازش‌های دیگر آدمی تاریخ‌مند و بی‌پایان و باز هستند) و حتا ممکن است در نقد مدعیان حقوق بشر حرف و حدیثی باشد! (چه آدمی و آن‌چه به او می‌ماند و از او ریشه می‌گیرد، هیچ‌وقت کامل نیست و در گذر زمان قابل‌قبول‌تر می‌شود)، اما در غیبت حقوق بشر و ایمان و اعتماد به اعلامیه ی جهانی حقوق بشر، به عنوان دست‌آوردی جهانی و همه‌گانی هر ایمان دیگری "توهم" است! اصلن گیریم که توهم نباشد! در غیبت آزادی و حقوق بشر چه‌گونه می‌توان این مفاهیم را ارزیابی و نسبت‌سنجی کرد؟ و چه کسی می‌تواند؟ در غیبت حقوق بشر و دمکراسی، هرکس از عدالت و آزادی می‌گوید و می‌نویسد، یا آخوند است و نمی‌داند چه می‌گوید، یا آخوندی است که می‌خواهد کلاه‌تان را بردارد.

پانویس‌ها

۱- «باورم نمی‌شد! برداشتن چشم‌بندها پس از ۲۰ روز سیاه، انگار به منزله ی پایان احتمالی کابوس‌ها ی قتل‌ها ی زنجیره‌ای بود و دیدن شهری - که دلت همیشه در آن می‌گرفت - را برایت دل‌چسب می‌کرد. چشمان‌ام هراسان و سرگردان تا عمق کوچه‌ها ی شهر دویدند، انگار در جستجو ی علامتی یا نشانه‌ای بودند که سکوت این ۲۰ روز را بشکند.

خیابان معلم و حوالی آن برای من یادآور کوچه‌باغ‌ها ی سبز و اناری دوره ی کودکی‌ام بود؛ کوچه‌باغ‌هایی لبریز از شادی و مالامال طراوت. اما حالا از آن همه قشنگی چیزی، بر جای نمانده است و نشانه ی آشنایی به چشم نمی‌خورد.

مدرسه‌های علمیه ی (مکتب‌خانه‌ها ی آخوندی) جور- وا- جور مثل قارچ همه‌جا به چشم می‌خوردند و آخوندها ی زیادی در رفت و آمدند. آخوندهایی که بخش مهمی از کودکی‌ام را دزدیدند و به پای خواب‌ها ی (کودکی) خودشان گذاشتند.

حالا که سرم به حساب رسیده است، احساس می‌کنم چیز دندان‌گیری نصیب‌ام نشد و "حرفی از جنس زمان" نشنیدم. پایان غم‌انگیزی است، وقتی حساب می‌کشی و در کمال ناباوری می‌بینی از آن همه عزاداری، شاخسی واخسی، از آن همه سخن‌رانی، از آن همه مناسک و موعظه و اخلاق و منبر و فضل‌فروشی، حتا یک نهاد کوچک مدافع حقوق بشر سبز نشد که بتواند به گاه تلخی و دشواری، دست‌کم، کام‌ات را شیرین کند و نام کوچک‌ات را با مهربانی بنویسد! و از تو نپرسد: به چه می‌اندیشی؟ امام‌ات کیست؟ و نام بزرگ‌ات را چگونه می‌نویسند؟

چه کارنامه ی ناکامیابی است؛ بیش از یک هزاره اشک ریختن و رشک فروختن و ماندن در خم کوچه ی نخستین و هم‌چنان شاهد خاموش نقض حقوق دیگری و دگربوده‌گی بودن و از نام‌ها ی کوچک با نامهربانی گذشتن. بیلان تلاش ما در خودپایی جمعی پس از یک هزاره درد و اندوه که با نام کربلا گره‌خورده است، چیست؟ به چه کارمان می‌آید؟ و از تکرار کدام فاجعه بازمان می‌دارد؟ نمی‌خواهم به گفت‌و‌گوها ی بی‌پایان در موضوع کربلا و عاشورا دامن بزنم و نمی‌خواهم تاریخ غم‌بار آن تراژدی بزرگ را ورق بزنم و در خم مقاتل مختلف و نقل‌قول‌های گونه‌گونه ی جریر طبری یا ابن اسحاق یا ابن حشام سرگردان‌تان کنم. اصلن اصراری ندارم باورتان و داوری‌تان را در مورد حادثه ی کربلا و شخصیت تاریخی حسین بن علی به حکمیت یا به محاکمه بطلبم، مساله ی من خرمنی است که از این همه کشت و کار عایدمان شده است! چه کاشتیم؟ و چه برداشتیم؟ چه بافتیم و چه یافتیم؟

آیا این کارنامه ی ناکامیاب، خود بیلان فقر اندیشه ی ما نیست که با سرمایه‌ای چنین سترگ - هر چند غیرتاریخی - به بازی نشسته است؟ و همه چیز را به چوب حراج زده است؟ این ذلتی که ایران ما را در خود تنیده است با شعار اصلی منصوب به عاشورا چه نسبتی دارد؟ و این ناکامی و نادانی چه‌گونه به همه ی ما می‌رسد؟»

(برگرفته از خاطرات زندان که پیش‌تر با سرنام «آداب شکار شهربندان» منتشر شده است.)

۲- حکیمی، محمدرضا، با جاری صلابت اعصار، فصل‌نامه بینات، سال هفتم، شماره ۴، ۱۳۷۹

۳- کرمی، اکبر، آزادی نام دیگر عدالت است، فصل‌نامه بینات، سال هفتم، شماره ۳۱، ۱۳۸۰



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy