امیر عبدالهیان رستم، اگوستو سانتوس سیلوا، اسفندیار.
چنین گفت رستم به اسفندیار
که در نزد من این ادا در نیار
مینداز پای خودت روی پای
که از سوی رستم ببینی سزای
تهمتن بدین گفته بر پای خاست
بیفکند آن پای چپ روی راست
البته فردوسی سرانجام در پاکنویس آخرین نسخه شاهنامه این ابیات را به قلم نیاورده. به جبران آن مافات، این ابیات حماسی برای ثبت در تاریخ دیپلماسی حوزوی تقدیم تاریخپژوهان میشود:
شنیدم امیرعبدل نامدار
گرامی یل صحنه کارزار
به دشمن زدی ضربه با تخت کفش
کزان ضربه آنجای دشمن بنفش
اگوستو خودش کار خود ساختی
که پا روی پای خود انداختی
امیرعبدل آن راستین دیپلمات
که گوی سبق برده از هرچه لات
چو دیدی پلیدی ز همتای خویش
بینداخت بر پای خود پای خویش
بسی ژست او هوشمندانه بود
جوابی به اندازه جانانه بود
بدو گفت کای پرتغالی سرشت
چه کس بر تو حکم وزارت نوشت
چه کس گفت چون آمدی پیش ما
نهی ناگهان پای خود روی پا
ندانی که این دیپلماتیک نیست
همی توی فرهنگ ما نیک نیست؟
تو دانی که من کیستم ای جناب
چه کس بنده را کرده است انتخاب؟
رئیسی همان مرد صاحب مقام
بهین مهره هیئت قتل عام
که ذوب است در انتهای ولی
فرآورده پاچه سیدعلی
همان مرد دارای فضل و هنر
که گوساله نشناسد از کره خر
همان جمله پرداز معنا ستیز
که مفهوم از گفتهاش در گریز
به آئینه هرچه نگه کرده بیش
ندیده ست لبخند بر روی خویش
سوادش اگرچه بود شش کلاس
ولیکن معادل بود با لیسانس!
همانی که یک دکترای علوم
ز تاجیک بگرفت طبق رسوم
همانی که یُبس است و تلخ و عُنُق
زبانش ندارد به غیر از تُپق
همان کودن بیق و خنگ و عبوس
که بنموده بر رأس کشور جلوس
همان مرد فعال کابینه ساز
که کابینه بر ناکسان کرده باز
مرا داده این رتبه و مرتبت
که خدمت کنم عرضه در این سمت
مرا کرده مسئول بر خارجه
که درد روابط کنم معالجه
کنون تو نهی پای بر روی پای
بسی وای بر حال تو، وای، وای
هزارپا اگر بوده باشی، ولی
به پیکار عبدل، تو ول معطلی
که گر پانصدت روی پانصد بَری
نباشی حریفم به پاآوری
تو پنداشتی پای من چوبی است
بزن دست و بنگر به چه خوبی است
بدین هردو پا من دویدم بسی
جلو میزدم دائم از هر کسی
دویدم به سوریه و در عراق
که یکروزه پای تو میشد چلاق
به خاک فلسطین دویدم همی
نیاسود پایم ز رفتن دمی
سلیمانی آن مرد پیکار و رزم
به دستور خود عزم من کرد جزم
به هرجا که میرفت بهر شکار
مرا نیز میبرد بیاختیار
همی گفت عبدل برو مثل برق
شب و روز سگدو بزن غرب و شرق
بدو اینطرف یا بدو آنطرف
مبادا که گردد شکارم تلف!
دریغا که پهپاد نامرد پست
بزد شیشه عمر او را شکست
بسی گشت قلب همه پر ز خون
که انّا الیه همی راجعون!
اگوستو تو لابد ندانی که من
همانا به تازی بگویم سخن
اِن الله فی کفشکُم جمعکُم
هُنا الذی روی خود کمعکُم
که تازی زبان خداوند ماست
و تنها عرب همزبان خداست
تسلط مرا هست بر این لسان
الاغش حمار است و اسبش حصان
سگش کلب و نسناس میمون بود
بَقر گاو و دیوانه مجنون بود
چو من رفتمی کنفرانس عرب
عربها شدندی همه در عجب
که این عبدلی مثل ابن زیاد
بود در لسان عرب با سواد
تو هم ای اگوستو بیا مثل من
فراگیر با لفظ تازی سخن
همین رهبری میشناسد کسی
که سررشته دارد به قرآن بسی
اگرچه پر از ریش و پشم است او
به رهبر همی نورچشم است او
یکی قاری خوب قرآن شناس
که درس قرائت دهد بی لباس
تو چون پیش او لخت و عریان شوی
سر ضرب قاری قرآن شوی
سعیدی که طوسی بود نام او
بود شهره در شهر حمام او
ترا میبرد میدهد مشت و مال
بگیرد ز تو کلّی آب پرتقال!
وگر زین سخنها دلت شاد نیست
ولش کن که جزو قرارداد نیست
ولی در حدود یکی دو وجب
بکش لااقل پای خود را عقب
تو لابد مرا خوب نشناختی
که پا روی پای خود انداختی
به این عکس گویا نگاهی بکن
خجالت بکش زینهمه میکروفُن
همه میکروفنها قلمبه سرش
که البته سکسی بود منظرش
من آنم که سردار نقدی زیاد
اخیراً ز کورش نمود انتقاد
بگفتا که این مرد آدمکش است
که ملت از او بیخودی دلخوش است
من از آن نظامم که در اقتصاد
رسانده به گردون مقام فساد
هرآنکس ندزدیده در این رژیم
روانه به زندان شود مستقیم
وگر او بدزدد به راه خدا
بباید نهد سهم رهبر جدا
هر آنکس که غافل شد از اختلاس
حکومت گذارد برایش کلاس
که از راه قانون شرعی بدزد
ولیکن به ما هم بده کارمزد
وگر کس کند پای خود را دراز
فرستند بهرش پرستو به ناز
پرستو بیاید بناز و قمیش
کند فیلمبرداری از پشت و پیش
همین فیلم کافی که آن بینوا
به نزد حریفان بیفتد ز پا
من از آن نظامم که با انقلاب
نمودست یک عده را گورخواب
اتاقخواب یک عده کارتن شده
ز سرما طرف سگ بغل کن شده
که سگ هست شوفاژ مستضعفان
نه با برق و گاز و فقط استخوان
من از آن رژیمم که با نفت و گاز
شده اقتصادش چنین سرفراز
از اینسوی فرمانبر چین شده
از آنسوی محو کرملین شده
کشیده خودش را ز هر سو به سیخ
به تابوت خود میزند هرچه میخ
من از آن نظامم که بهر دوام
نمودست حد خشونت تمام
جوانان میهن فکنده به بند
که محفوظ ماند ز هرچه گزند
ولی باز میلرزدش جان و تن
که میترسد از سایه خویشتن
و من نیز چون پایت آمد به پیش
کمی لرزه دیدم بر اندام خویش
به روی خود اما نیاوردمی
به فوری تقابل نمودم همی
اگرچه که قدری پریدم ز جای
ولی پای انداختم روی پای
حماسه همی زین عمل ساختم
نه یک بیت هم قافیه باختم
بطوریکه آن مرد نیکوسرشت
توئیتی به تحسین مخلص نوشت
همینجا درود فراوان به او
کنون میرویم از پی گفت و گو