Tuesday, Oct 12, 2021

صفحه نخست » درد دلی با نصف جهان و شرمساری خدا، دو شعر از م. سحر

M_Sahar_2.jpg۱

درد دلی با نصف جهان

‌ای سپاهان دلت نمی‌گیرد
زانکه زاینده رود می‌میرد؟
که صفا در چهار باغت نیست؟
به دل آن شور و اشتیاقت نیست؟
چون غرورت، شکست سی و سه پُل؟
باغِ نقش جهان ندارد گُل؟
ساز شهناز با کسایی رفت؟
شوقِ گلبانگِ آشنایی رفت؟
شور در پنجهٔ جوانت نیست
چهچه تاج اصفهانت نیست
چل ستون تو بی ستون گردید؟
جگرِ اهلِ درد خون گردید؟
آن نشاط و سرور شد بر باد
ذوقِ ارحامِ صدر، رفت از یاد؟
شادی‌ات رفت و زنده رودت مُرد؟
آبروی ترا اسید آزرد؟
سرِ راهت به سوی مسجد شاه
حفر کرده ست دست دشمن چاه؟
خصم جانت نشسته برمنبر
زیر آن گنبد شگفت آور؟
چه شد آن نیمهٔ جهان بودن؟
شهرِ زیبای اصفهان بودن؟
تو هم‌ای باصفا ترین وادی
هستی‌ات را به اهل دین دادی!؟
تیر بر دیدهٔ شناخت زدی؟
هستی‌ات را به جهل تاخت زدی؟
این چنین محو گشته درگیجی
تن سپردی به مرگ تدریجی؟
‌ای نگین عزیز ایرانشهر
کشورِ خسته از خشونت وقهر
دروجود آر، آن وجودت را
زنده کن جان ِ زنده رودت را!

پاریس
۵/۱۰. ۲۰۲
..................................
۲
شرمساری خدا

زمان را عرصۀ آفات بینم
زمین را خانۀ اموات بینم
به خاکِ میهن خویش آنچه بینم
اسیرِ چنگِ لات و پات بینم
□□
وطن را پای ِ جان در دام بینم
جنایت را به دین ادغام بینم
نیامِ خنجرِ نامردمی را
به زیرِ جامۀ اسلام بینم
□□
به شیپورِ عدالت دردمیدند
به نام دین، وطن را غارتیدند
به گِردِ خوانِ خون افشانِ قدرت
چریدند و چریدند و چریدند!
□□
زبی شرمی به غیر از شر نکردند
شبی بی خوردنِ خون سر نکردند
نبُد روزی که در کشتار و غارت
زقرآن و خدا سنگر نکردند
□□
وطن منکوبِ مشتی نابکار ست
خدا با نابکاران همقطار ست
زمین در عصرِ آزادی ست اما
زمان فرمانبرِ اصحاب غارست
□□
چو دین با پنجۀ قدرت قرین شد
جنایت نیز شغلِ اهلِ دین شد
به محرابِ ستم، دستِ نیایش
به روی خلق، مشتِ آهنین شد
□□
خدا، قدرت به دزدانِ کفن داد
زمان فرصت به قومِ گورکن داد
عنانِ اختیارِ این وطن را
به مُشتی دین فروش ِ بی وطن داد
□□
گروهی بی وطن برما امیرند
رذیلان این امیران را اجیرند
به نامِ دین به خاک میهنِ ما
گروگانگیر و دزد و باجگیرند
□□
زمین تنگ و رذالت بیکران ست
که فرمانِ زمین در آسمان است
عنانِ اختیارِ آسمان لیک
به حیلت درکفِ دینبارگان است
□□
وطن تسلیمِ قومی نابکار ست
که ذلّت راه و رسمِ روزگار ست
چواهلِ دین به مَسند برنشینند
خدای از روی انسان شرمسارست
□□
زمان، نامردمِ بدکار دارد
زمین، غارتگرِ دیندار دارد
زبان شعر در توصیفِ آنان
به عجزِ خویشتن اقرار دارد
□□
چو ازامروز، فردا را خبر نیست
سخن جزخوردنِ خونِ جگر نیست
ازآن، غمنامۀ ما بی نیاز از ــ
کلامِ عاصیِ میمِ سحر نیست
................................................
پاریس
۲۴. ۴. ۲۰۱۹



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy