پیروزی سریع و برق آسای طالبان در افغانستان و فروپاشی دولتِ مورد حمایتِ ایالات متحده در این کشور که چون برف در آفتابِ تموز آب شد، بسیاری از جهانیان را شگفت زده و غافلگیر کرد. تراژدی افغانستان شاید آخرین پرده از نمایشی بود که در ١١ سپتامبر ٢۰۰١ آغاز شد و با پیروزی طالبان، این گروه بنیاد گرای اسلامی و شکستِ تلاش های بیست ساله آمریکا پایان یافت. این رویدادِ غم انگیز همچنین بار دیگر این واقعیت را نشان داد که ۳٢ سال پس از فروپاشی دیوارِ برلین، جهانِ آرام و مملو از صلح که توسطِ «فرانسیس فوکویاما» ترسیم شده بود، در برابرِ نظریهی«برخوردِ تمدنهای ساموئل هانتینگتون» رنگ باخت. میشل اُنفره، فیلسوف و نویسندهی معروفِ فرانسوی در فصلی از تازه ترین کتابِ خود باعنوان Autodafés (کتاب سوزان)[١] که در اواخر ماه اوت و در آستانهی پیروزی طالبان، منتشر شد، می گوید مشاهدهی روندِ واقعیت ها طی دو دوهه اخیر، صحت نظریه هانتینگتون و در همان حال، ردِ نظریه فوکویاما را اثبات می کند.
فرانسیس فوکویاما، استاد علوم سیاسی در دانشگاه استنفورد آمریکا پس از سقوطِ دیوار برلین و فروپاشی اتحادِ جماهیر شوروی در سال ۱۹۹٢ کتابی با عنوان«پایانِ تاریخ و آخرین انسان» [٢] نوشت که بازتابی گسترده و جهانی داشت. در آن زمان، جنگِ سرد به پایان رسیده بود و از جنگِ جهانی دوم به غیر از خاطره ای بد، چیزی در اذهان عمومی باقی نمانده بود. فوکویاما، در این کتاب طلوع یک تمدن اومانیستی، دموکراتیک و لیبرال در جهان را وعده داد. به گفته وی، رهایی و آزادی مردم کشورهایی که زیر یوغ رژیم های اقتدار گرا و تمامیت خواه زندگی می کردند، پیروزی قطعی دموکراسی لیبرال را اعلام می کند. او همچنین پیش بینی کرده بود که به زودی وزش نسیم آزادی سراسر جهان را فرا خواهد گرفت و الگوی ایالات متحده، پیروزمندانه در همه جا منتشر خواهد شد. او همچنین گفته بود که پیروزی غرب، ظهور دنیایی مسالمت آمیز و آزاد و دور از درگیری های قدرت را نوید می دهد. کتاب فرانسیس فوکویاما در آن زمان مورد تشویق و ستایش قرار گرفت.
ساموئل هانتینگتون، استاد علوم سیاسی دانشگاه هاروارد در سال ۱۹۹۳ با نوشتن مقالهای در مجله «فارن افرز»، نظریه «برخوردِ تمدنها» را مطرح ساخت و آن را در چهارچوب مفهومی یا «پارادایم» تحلیل رخدادهای بینالمللی دورهی پس از جنگِ سرد، اعلام کرد. این مقاله در واقع به عنوانِ پاسخی به شاگرد سابق خود، یعنی فرانسیس فوکویاما، نوشته شده بود. این اندیشمندِ سیاسی در این مقاله استدلال کرده بود که درگیری های آینده دیگر از درون رقابتِ ملت-دولتها بر سرِ تناقضهای ایدئولوژیک سر بر نخواهد آورد، بلکه درگیری های آینده بین بلوک های تمدنی خواهد بود و ریشه در مذاهب، زبان و سنت ها خواهد داشت. ساموئل هانتینگتون در سال ۱۹۹۶ ایده اصلی این مقاله را بسط و گسترش داد و آنرا به صورت یک تِز(رساله) در کتابی با عنوان «برخوردِ تمدنها و بازسازی نظم جهانی»[٣] منتشر کرد.
نظریهی ساموئل هانتینگتون، برعکس نظریهی فرانسیس فوکویاما با انتقادهای شدید جامعه روشنفکری فرانسه روبروشد که آن را بسیار راست گرا فهرست بندی کردند. همچنین، پیش بینی هانتینگتون در خصوص درگیری بین فرهنگها به منزله تهدیدی به گسستنِ خوش بینی هایی تلقی شد که در فضای آن سالها حاکم بود. در آن زمان، معمول نبود که از تجزیه و تحلیلِ واقع بینانه تر ساموئل هانتینگون تعریف و ستایش شود.
با این حال، همانطور که هانتینگون هشدار داده بود، از آن زمان به بعد، امیدها برای جهانی بهتر و آرام تر با وقوع رویدادهای ناگوارِ تاریخی نقش بر آب شد: حملاتِ تروریستی ١١ سپتامبر ٢۰۰١، جنگِ عراق، خشونت های ناشی از انقلابِ بهار عربی، سر برآوردنِ داعش و گسترشِ حملاتِ تروریستی در بسیاری از کشورهای جهان، جنگِ داخلی در سوریه، هرج و مرج در خاورمیانه و بازگشت جنگ و این اواخر پیروزی طالبان و شکستِ تلاش های آمریکا در افغانستان عملاً نشان داد که فرانسیس فوکویاما در اشتباه بوده است. درگیری های فرهنگی و حاکمیتی نه تنها ناپدید نشدند، بلکه دوباره قدرت و شدت گرفتند. دموکراسی لیبرال نه تنها گسترش نیافت، بلکه با روی کار آمدنِ رهبران اقتدارگرا تضعیف شد و زیر پرسش رفت. از رم تا وین، در دمشق، پکن یا واشنگتن، جهان امروز بیشتر شبیه جهانی است که هانتینگتون آن را ترسیم کرده بود و از ظهور آن واهمه داشت. جهانی که در آن هویت های سخت در برابر هم قرار گرفته و با یکدیگر برخورد می کنند. اما، فرانسیس فوکویاما آمدن آنها را ندیده بود. ساموئل هانتینگتون پیش از این فهمیده بود که با پایان جنگِ سرد، مطالبات و خواستهای هویتی شدت می گیرند.همان چیزی که او از آن واهمه داشت و درباره بروزش هشدار داده بود: همانطور که طی دو دهه گذشته مشاهده شد، این خواست ها نه تنها با روندِ رشد اقتصادی و فرآیند جهانی شدن از بین نرفتند، بلکه با به قدرت رسیدنِ رهبرانی چون: ولادیمیر پوتین، ویکتور اوربان، ماتئو سالوینی، دونالد ترامپ، رجب طیب اردوغان و... تقویت شدند.
هانتینگتون در نظریه برخود تمدنها پس از برشمردن تمدنهای مختلف معاصر، بر جزئیاتی اساسی تأکید می کند. او تلاش می کند به چگونگی تغییر وضعیت و ساختار تمدنها در مقایسه با گذشته پاسخ بدهد. چرا ناگهان او انگشت خود را بر روی خطرِ برخوردِ تمدن ها می گذارد؟ تمدن هایی که قدمت برخی از آنها چندین هزار ساله است. به سادگی می توان گفت به این دلیل که برخوردهای محدود بین تمدن ها، دوره ای از کنش یک طرفه شدید را به دنبال داشته اند. در قرن پانزدهم، ما شاهد آغاز تأثیراتِ گسترده و یک طرفهی تمدن غرب بر سایر تمدن ها هستیم. به مدت چهارصد سال، روابط بین تمدن ها در تبعیت و وابستگی تمدن های دیگر به تمدن غرب خلاصه شده بود. "«گسترش غرب طی این دوران با برتری سازمانی اش در عرصه های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی: نظم و انضباط بسیار بیشتر، آموزش نیروهای نظامی اش، برتری تسلیحاتی اش، پیشرفت بیشتر وسایل حمل و نقل، تدارکات، مراقبت های پزشکی اش و بسیاری چیز های دیگر تسهیل شده بود. این برتری همه جانبه، نتیجه رهبری غرب در انقلاب صنعتی بود.» با این حال، از زمان جنگ جهانی اول، ما شاهد آغازِ روند کاهشی این برتری هستیم. در قرن بیستم، روابط بین تمدن ها بتدریج از دوران سلطه یک طرفهی یک تمدن بر سایر تمدنها خارج می شود و جای خود را به مرحلهای از تعاملاتِ چند جانبه در بین تمدن ها می دهد. گسترشِ غرب در حالی متوقف می شود که جنبش های ضد استعماری و استقلال طلبانه علیه آن آغاز می شود. در این شرایط تازه، عرصه برای ظهور جوامع غیرغربی، به ویژه پس از پایان کشمکش های ایدئولوژی هموار می شود. جوامعی که بار دیگر سرنوشت خود را در دست گرفته و مبدل به بازیگران اصلی تاریخ خود می شوند. در این زمینه و با توجه به مبادلات روزافزون بین تمدنهای مختلف در مقیاس جهانی، احتمال بروز درگیری بین تمدنها بسیار بیشتر از گذشته است! ایالات متحده در تلاش است نقش ژاندارم جهان را که قبلاً در اختیار اروپا بود، ایفا بکند. این نقش موجب می شود که نفرت و دشمنی برخی از ملت ها نسبت به ایالات متحده افزایش یابد. نفرتی که می تواند زمینهی درگیری های آینده باشد.
دچار اشتباه نشویم. شکست آمریکا در افغانستان یک شکست نظامی نیست، بلکه شکست سیاست خارجی این کشور برای تحمیل مدل حکمرانی خود بر کشوری دیگر با فرهنگی کاملاً متفاوت است. پیروزی طالبان در افغانستان همچنین این واقعیت را نشان داد که با اتکا به نیروی نظامی نمی توان در باره ایجاد یک دولت-ملت اقدام کرد.
بدون تردید، آمریکا کماکان بزرگ ترین ابر قدرت جهان است. ولی باید اذعان داشت که قدرت هژمونیک این کشور نسبت به گذشته به نحو چشم گیری کاهش یافته است.
فرانسیس فوکویاما اخیراً در یادداشتی در نشریه اکونومیست این موضوع را تأیید کرده است. او می گوید: «واشنگتن تأثیر قدرت نظامی را برای ایجاد تغییرات اساسی سیاسی بیش از حد ارزیابی کرد. دهه ۲۰۰۰ با گرفتاری نیروهای آمریکا در دو جنگ و بحران مالی بین المللی پایان یافت که بر نابرابریهای عظیم ناشی از جهانی شدن به رهبری آمریکا تأکید داشت... دوره اوج هژمونی آمریکا کمتر از ۲۰ سال از سقوط دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ تا بحران بزرگ مالی و اقتصادی در سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۹ ادامه داشت. این کشور در آن دوران در بسیاری از حوزههای قدرت، اعم از نظامی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی غالب بود. اوج غرور آمریکایی حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ بود، زمانی که واشنگتن امیدوار بود بتواند نه تنها افغانستان و عراق را بلکه کل خاورمیانه را بازسازی کند...ایالات متحده به احتمال زیاد نمیتواند وضعیت هژمونیک قبلی خود را بازیابی کند و همچنین نباید آرزوی آن را نیز داشته باشد. آنچه واشنگتن میتواند امیدوار باشد که به آن دست یابد، حفظ ارزشهای دموکراتیک با همکاری کشورهای همفکر و دموکراتیک است. اینکه آیا واشنگتن میتواند این کار را انجام دهد یا نه، به اقدامات کوتاه مدت در کابل بستگی ندارد، بلکه به بازیابی حس هویت ملی و اجماع داخلی در خود جامعهی آمریکا بستگی دارد.
فرانسیس فوکویاما در این یادداشت همچنین تأکید کرد: چالش بسیار بزرگتر برای وضعیت جهانی آمریکا، داخلی است. جامعه آمریکا عمیقاً دوقطبی شده و تقریباً در مورد هیچ چیزی به اجماع نمی رسد. این دوقطبی شدن بر سر موضوعات رایج سیاست مانند مالیات و سقط جنین آغاز شده و به نزاع تلخی بر سر هویت فرهنگی تبدیل شده است.
میشل اُنفره: هانتینگتون نخستین کسی بود که حقیقت را بیان می کرد
میشل اُنفره در بخشی از کتاب تازه خود باعنوان Autodafés (کتاب سوزان) به دفاع از نظریهی برخورد تمدن های ساموئل هانتینگتون برخاسته است. او ضمن انتقاد از بخشی از جامعه روشنفکری فرانسه که در زمان انتشار نظریه هانتینگتون، شدیدترین انتقادها را نسبت به او روا داشتند، می گوید که او( هانتینگتون) نخستین کسی بود که حقیقت را بیان می کرد. در زیر برگردان بخش هایی از نوشته میشل اُنفره می آید.
میشل اُنفره: «هنگامی که دیوارِ برلین در ۹ نوامبر ۱۹٨۹ فرو ریخت و امواج این شوک در ٢۶ دسامبر ۱۹۹١ موجب فروپاشی امپراتوری شوروی شد، چهره جهان نیز به وضوح دستخوش تغییر شد. پس از این زمان، چگونه می توان به ساختار جدید "ژئوپلیتیکی" و "ژئواستراتژیک" در جهان فکر کرد؟ دو نفر: یکی، فرانسیس فوکویاما و دیگری ساموئل هانتینگتون در باره این پرسش تعمق کرده و تلاش کردند بدان پاسخ بدهند.
تِز فوکویاما ساده است. حتی می توان گفت که ساده انگارانه است: این تِز، با شیوهای کلیشهای نظریه پایان تاریخِ هِگِل را با قرار دادن آن در متن اخبار به کار می برد: سقوط امپراتوری شوروی پایان تاریخ را اعلام می کند. پایان مبارزه مارکسیسم با لیبرالیسم و پیروزی بازار در کل جهان را اعلام می کند. ما در لحظه بیان مصنوعی یک نسخه امتحانی در سطح دوره پایان تحصیلات متوسطه هستیم: تِز لیبرال، آنتی تِز مارکسیستی و سنتز پَسا مارکسیستی که حقیقت لیبرالیسم را تضمین می کند ...
اما، هانتینگتون تسلیم سهولتِ نگرشِ "نئوهِگِلیست" ها نمی شود که در دانشگاههای آمریکا به نحو ساده لوحانهای بازبینی و اصلاح شده است. او با ارائه یک نظریه برپایه واقعیت های "ژئوپلیتیکی" که تمامی جوانب را مورد بررسی قرار می دهد، پیشنهاد می کند که از یک نگرش دوگانهِی [سیاه و سفید] که به طور کاذب بر روی کاغذ حل شده است، خارج شویم. نظریه ای که واقعیت را بهتر نشان می دهد و در قفس ایدئولوژی آرمان گرایی آلمان محدود نمی شود. تِزِ هانتینگتون؟ بدیهی است که اعلام می کند که فروپاشی امپراتوری اتحاد جماهیر شوروی «پارادایم» جدیدی را[ بر جهان] تحمیل می کند. درگیریها ومخالفت ها دیگر بر اساس ایدئولوژی ها (به طور مثال سرمایه داری علیه مارکسیسم) نخواهد بود، بلکه بر پایه مذاهب، معنویت ها، فرهنگ ها و تمدن ها خواهد بود. در آینده، دولت ها دیگر در برابر یکدیگر قرار نمی گیرند، بلکه این تمدن ها هستند که در برابر یکدیگر قرار می گیرند. مرزهای بین نیروهای تمدنی خطوط فسخ و درگیری بین بلوک های معنوی مخالفت خواهند بود.
هانتینگتون مشاهده می کند که در ١٨ آوریل سال ۱۹٨٤، در قلب اروپای مسیحی، حدود دو هزار نفر در خیابان های شهر سارایوو تجمع کرده اند و پرچم های عربستان سعودی و ترکیه را به اهتزاز در آورده اند. تظاهرکنندگان پرچم اروپا یا آمریکا و یا حتی ناتو را انتخاب نکرده اند، بلکه آنان پرچم این دو کشور صد در صد مسلمان را انتخاب کرده اند. هانتینگتون می نویسد: «مردم سارایوو با این کار می خواستند نشان بدهند که چقدر با پسرعموهای مسلمان خود احساس نزدیکی و قرابت می کنند و به جهان این پیام را بدهند که دوستان واقعی آنان چه کسانی هستند.» در طول جنگ بوسنی، مسلمانان بوسنیایی مورد حمایت ترکیه، ایران و عربستان سعودی بودند. در همین حال، روسیه از صربستانِ مسیحی( اُرتدکس) حمایت می کرد. بنابراین می توان گفت که این درگیری، مختصات یک جنگ تمدن ها بین بلوک مسلمانان و بلوک مسیحیان را در این منطقه از جهان در بر داشت. همچنین این موضوع قابل درک است که دفاع از بوسنی یا جانبداری از صربستان به منزله انتخاب تمدنی در مقابل تمدن دیگر بود. بنابراین به راحتی می توان فهمید که چرا چنین حقایقی ممکن است باعث نگرانی برخی نظریه پردازان محلهی "سن-ژرمن دُپرِه"[٤] در پاریس شود که همواره از آنچه هویت ملتها یا تمدنها را از بین می برد، استقبال می کنند. آنانی که با اندیشه خود برای ایجاد یک حکومت جهانی تلاش می کنند. به عبارت دیگر: برای برقراری یک حکومت برای کل جهان. ایده ای که نزد کارل اشمیت[۵]، نظریه پرداز رایش سوم بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.
هانتینگتون در سال ۱۹۹۶، یعنی حدود یک ربع قرن پیش، مشاهده کرد که نفوذ غرب در حال کاهش و زوال است؛ که آسیا در حال پیشرفت است. که قدرت چین در حال افزایش است؛ که اسلام از نظر جمعیتی در حال انفجار و از نظر نظامی در حال توسعه است. که تمدن های غیرغربی ارزش های فرهنگی خود را تأیید می کنند؛ و تمدن های جهانی دیگری در حال اوج گرفتن است و ادعای غرب مبنی بر جهان شمولی تمدن غربی موجب تقابل و درگیری با اسلام و چین می شود؛ که مذهب با قدرت در حال بازگشت به عرصه اجتماعی است؛ که دولتها حاکمیت خود را به نفع نهادهای بین المللی از دست می دهند (...) و اینکه، در این ساختار جدید در جهان، مسئله "آینده غرب" مطرح می شود؛ که او به زوال و انحطاط آن اشاره می کند.
او می افزاید که بقای غرب بستگی به تأیید مجدد هویت غربی آنها توسط آمریکایی ها دارد: «غربی ها باید بپذیرند که تمدن آنها منحصر به فرد است، اما این تمدن، جهانی نیست و برای احیای آن باید در برابر چالش هایی که از سوی جوامع غیر غربی برای آنها ایجاد می شود، متحد شوند.» پیروزی کنونی ایدئولوژی لغو فرهنگ و "وُکیمیسم wokism " در ایالات متحده نشان می دهد که این کشور مسیر کاملاً متضادی را در پیش گرفته است: تجزیه تمدن غرب ...
هانتینگتون در کتاب خود نُه تمدنِ: غربی، آمریکای لاتین، آفریقایی، اسلامی، چینی، هندو، اُرتدکس، بودایی و ژاپنی را شناسایی می کند! در اولین نگاه مشاهده می شود که این تقسیم بندی تمدن ها، بلوک های معنوی یا مذهبی را به طور کامل در بر نمی گیرد. نخست اینکه چرا سه بلوک غربی، آمریکای لاتین و اُرتدوکس که هرسه به قالب تمدنِ یهودی-مسیحی تعلق دارند، جدا می شوند؟ اسرائیل چطور؟ و چرا ژاپن از چین جدا شده است، در حالی که تمدن سرزمین خورشید تابان در سال های ۱۰۰ تا ٤۰۰ پس از میلاد از تمدن چینی مشتق شده است؟ اما هانتینگتون خود جلوتر از این اظهارات می رود و تصریح می کند که این جداسازی ها را نمی توان روی سنگ حک کرد. آنها در حال نوسان، حرکت و تغییر هستند.
هانتینگتون ادعا نمی کند که نظریه ای در باره تمدن ها بر پایه اصول اسوالد اشپنگلر [۶] ارائه می دهد. او بدون آنکه بخواهد یک نمودار قطعی و متعالی را ارائه کند، فرضیه هایی را در چهارچوب واقعیت های "ژئوپلیتیکی" برای چند دهه ( دو یا سه دهه) ، مطرح می کند. او جهانی را ترسیم می کند که در حال جنبش و حرکت است. هانتینگتون نیک می داند که این پویایی، نقشه ای را که ترسیم کرده است، در درون خود حمل می کند. او ادعا نمی کند که یک نظریه پرداز و یا فیلسوف است. بلکه نگرش خود را در عرصه "ژئوپلیتیک" بیان می کند. اندیشه او از فلسفهی تاریخ هِگِل پیروی نمی کند. او به واقعیت های ملموس نگاه می کند و در مورد پیامدهای آن اندیشه می کند.
"برخورد تمدنها" همچنین به مسئله یک تمدن فرضی جهانی می پردازد که به "فرهنگ داووس" مشهور است. هانتینگتون معتقد است که چنین تمدنی هیچگاه پا به عرصه وجود نخواهد گذاشت. "داووس" نام یک ایدئولوژی است که ترکیبی از یک جریان فکری است که در آن مفاهیمی چون حقوق بشر، آئین دموکراسی نمایانگر، حرکت آزادانه سرمایه، لیبرالیسم اقتصادی همراه با لیبرالیسم اجتماعی مشاهده می شود. این فرهنگ، در واقع متعلق به اقلیت بسیار کوچکی از افراد مرفّه و ثروتمند جهان است که به هیچ وجه نمی تواند مورد تأیید و بازتاب دهنده احساسات توده های گسترده ای باشد که تمدن های مختلف در جهان را شکل می دهند. طرفداران این ایدئولوژی برای یک جهان تک قطبی -جهان متعلق به خود- مبارزه می کنند. در حالی که هانتینگتون جهانی چند قطبی را ترسیم و اعلام می کند. ما اکنون این موضوع را کاملاً می فهمیم، که معتقدان "داووس" به چه دلایلی، تحلیل های فرانسیس فوکویاما که مطمئناً او را یک نظریه پرداز خودی تلقی می کردند را ترجیح می دهند.
هانتینگتون استدلال می کند که بازگشت کنونی اسلام - این پدیده در سال ۱۹۹۶ آشکار بود، حالا با گذشت یک ربع قرن بیشتر محسوس است- به نظر می رسد یک حرکت دفاع از خود در برابر مدرنیته اجتماعی و اقتصادی تحمیل شده توسط ایدئولوژی "داووس" است. این بازگشت، با رد غرب و ارزش های فرهنگی غربی همراه است. اسلام گرایان با غربی شدن فضای اجتماعی و فرهنگی خود مبارزه می کنند: آنها می خواهند مدرن شوند، اما از غربی شدن خودداری می کنند - به عبارت دیگر: نایک و آیفون می خواهند، اما لیبرالیسم اجتماعی را مطمئناً رد می کنند.
درگیری بین اسلام و غرب بیشترین جنگ های روی کره زمین را توضیح می دهد: مسلمانان بوسنیایی علیه صرب های اُرتدکس و کُروات های کاتولیک در یوگسلاوی سابق؛ یونانیان اُرتدوکس علیه ترکان مسلمان در قبرس، ارمنستان مسیحی علیه آذربایجان مسلمان، ترکیه در این جنگ به آذربایجان کمک کرد (...).
چرا این درگیری ها؟
هانتینگتون علل خشونت مسلمانان را تحلیل می کند. او منشأ این خشونت ها را در متون اسلام می بیند، که مسلمانان را دعوت به فتح [دیگر کشورها] با شمشیر می کند. او این خشونت ها را در زندگی محمد، پیامبر اسلام که خود یک جنگجو بود و در ستایش از فضایل جنگ طلبانه در آیه های قرآن می بیند. این متن های کتابِ مقدس که مسلمانان را دعوت به جنگ با کفار(غیر مسلمانان) می کند، جایی برای عدم خشونت باقی نمی گذارند. دین اسلام دارای سنت فتوحات بزرگ و مجبور کردن مردم جوامع مغلوب به تغییر دین و گرویدن به دین اسلام بوده است که می تواند به منزله الگویی برای حال و آینده بکار رود. هانتینگتون سپس آنچه را که او نزد مسلمانان "غیر قابل وصول و جذب" می نامد، در نظر می گیرد: "کشورهای مسلمان با اقلیت های غیر مسلمان خود مشکل دارند.همانطور که کشورهای غیر مسلمان نیز با اقلیت های مسلمان خود مشکل دارند. اسلام حتی بیشتر از مسیحیت، یک باور مطلق گرا است که دین و سیاست را با یکدیگر ترکیب می کند ( بین دین و سیاست جدایی قایل نمی شود)، و بین کسانی که بخشی از «دارالاسلام» هستند و کسانی که بخشی از «دارالحرب» هستند، به شدت شکاف و جدایی ایجاد می کند. رشد جمعیت نزد مسلمانان شتابان است: جمعیت کشورهای اسلامی با شمار قابل توجهی از جوانان بین ۱۵ تا ۳۰ ساله که اغلب بیکار هستند و برای خشونت آماده هستند، رشدی انفجاری دارد...
بنابراین، می توان گفت که تمدن غربی تهدید می شود و در حال زوال است. البته یک «رُنِسانس» قابل تصور است. اما برای ایجاد آن، غرب باید مجداداً بر ارزش های وجودی خود تأکید کند و تمایل و خواست عمیق خود را بار دیگر برای تبدیل شدن به یک رهبر در جهان نشان دهد. پرسش اصلی این است: «آیا غرب می تواند خود را تجدید کند، و یا ما شاهد ادامه فروپاشی داخلی و تسریع روند افول آن و در نتیجه تابعیت و و وابستگی آن به دیگر تمدن های پویاتر از نظر اقتصادی و جمعیتی خواهیم بود؟»
هانتینگتون زوال اخلاقی، خودکشی فرهنگی و نفاق سیاسی را به عنوان مسائل بسیار مهم تری نسبت به اقتصاد و پویایی جمعیتی تبیین می کند. وی رفتارهای ضد اجتماعی (جنایات، مواد مخدر، خشونت)، زوال خانواده (طلاق های فزاینده، زایمان های نامشروع، بارداری های نوجوانان، خانواده های تک والدینی)، "ضعف عمومی اخلاق" و بی اعتبار کردن تقوی و فضیلت اخلاقی ، " بی مهری نسبت به دانش و فعالیت های فکری" را که منجر به کاهش سطح کیفیّت تحصیلی در مدارس می شود، محکوم می کند. در برابر این تصاویر فاجعه انگیز، مسلمانان و مردم آسیا در نشان دادن "ادعای خود در مورد برتری اخلاقی" اشتباه نمی کنند.
داو پیش رو کاملاً روشن است: قبول جامعه ای چند فرهنگی یا دفاع از"تمدن غربی"، که لزوم رابطه بسیار نزدیک بین ایالات متحده و اروپا را ایجاب می کند. اما، کدام ایالات متحده و کدام اروپا؟
از زمان انتشار کتاب "برخورد تمدنها" بسیاری چیزها تغییر کرده است: غرب به میزان قابل توجهی عقب رفته است و تمدن چند فرهنگی، با کمک ایدئولوژی داووس، مانند یک شیشهی جوهر واژگون شده، گسترش یافته است؛ فرضیات اصلی تِزِ هانتینگتون تأیید شده است. تلاش مخالفان در مورد انتقاد نسبت به اصول نظریه این متفکر آمریکایی راه به جایی نبرده است. انتقادها و ایرادهای مخالفان که برای باطل کردن این نظریه تلاش می کردند، صرفاً حاشیه ای بوده و در باره برخی از جزئیات و پیش بینی ها بوده است. علیرغم این انتقادهای حاشیه ای، باید به این موضوع اعتراف کرد که هانتینگتون بدرستی واقعیت ها را پیش بینی کرده بود. او حقیقت را بیان کرده بود. این در حالی است که خود او در زمان انتشارِ کتاب "برخورد تمدن ها" گفته بود که ترجیح می دهد که اشتباه کرده باشد ... »
***
[۱] Autodafés: L'art de détruire les livres, Michel Onfray, Presses De La Cite, 26 août 2021
[٢] The End of History and the Last Man
[٣] The Clash of Civilizations and the Remaking of World Order
[٤] محله سن- ژرمن دُپره در منطقه ۶ پاریس از سال های دهه ۵۰ به عنوان کانون زندگی فکری و فرهنگی پاریس شناخته می شود. روشنفکرانی چون مارگریت دوراس (و گروه موسوم به سن بنوآ)، ژان پل سارتر، سیمون دو بووار، همچنین فیلمسازانی مانند ژان- لوک گدار و فرانسوا تروفو و شاعرانی مانند ژاک پِرِور و هنرمندانی مانند آلبرتو جاکومتی و برنارد کانتن در این محله زندگی می کردند. کافه ها و رستوران های این محله پاریس خصوصاً کافه های: "دومَگو"، "فُلور" و "لیپ" کماکان محل گردهم آیی و ملاقات جامعه روشنفکری پاریس، هنرمندان، روزنامه نگاران و بسیاری از سیاستمداران است.
[۵] کارل اشمیت Carl Schmitt، حقوق دان، فیلسوفِ کاتولیک و نظریهپرداز سیاسی آلمانی بود. او در ۱۱ ژولای ۱۸۸۸ در پلتنبرگ آلمان بدنیا آمد و ۷ آپریل ۱۹۸۵ در همان شهر در گذشت. او در سال ۱۹٣٣ به حزب نازی آلمان پیوست و سپس در سال ۱۹٣۶ از این حزب کنار گذاشته شد. اشمیت در نظریه سیاسی و حقوقی قرن بیستم چهرهٔ مهمی بود و آثار زیادی دربارهٔ استفاده از قدرت سیاسی دارد. بیشترین آثار وی در توجیه ناسیونال سوسیالیسم وعلیه دموکراسی لیبرال است.
[۶] اسوالد اشپنگلر، فیلسوف آلمانی است که در سال ۱۸۸۰ در بلانکنبرگ آلمان متولد شد. اصلی ترین کتاب اشپنگلر «انحطاط غرب» در سال ۱۹۱۸ منتشر شد. اشپینگلر اثر بزرگ و برجسته خود را در زمینه فلسفه تاریخ نگاشته و در آن با بررسیهای تاریخی و اجتماعی کوشش کرده تا تمدنهای جهان را از ابتدای پیدایش تا قرن معاصر تجزیه و تحلیل کند. او تلاش کرده تا مسیر مشخص تمام فرهنگها را روشن سازد و از روی آن تحولهای فرهنگها و تمدنهای کنونی را پیشبینی نماید.