Thursday, Oct 21, 2021

صفحه نخست » «مثلث بیق» چگونه ساخته و پرداخته شد؟ علیرضا نوری زاده

nourizadeh.jpgایندیپندنت فارسی - علیرضا نوری‌زاده

دشمنی روس‌ها و حزب توده با سه ضلع مثلث

به گمانم اطلاق عنوان «مثلث بیق» بر ابوالحسن بنی‌صدر و ابراهیم یزدی و صادق قطب‌زاده نخستین بار از سوی زنده‌یاد منوچهر محجوبی در نشریه آهنگر صورت گرفت (محجوبی و دوستانش، فردای انقلاب، نشریه چلنگر را برپا داشتند. اعتراض تولیت غیرمشروع روزنامه یعنی حزب توده و تحریک خانواده صاحب امتیازش، محجوبی را ناچار کرد که چلنگر را آهنگر کند).

از آنجا که هیچ‌یک از ما روزنامه‌نگاران فعال در مقام نویسنده و دبیر و سردبیر روزنامه‌ها و مجلات آن روز جرات برخورد با خمینی و قاطبه اهالی ولایتش را یا نداشتیم یا ملاحظه مردم و انقلاب را می‌کردیم، یا در چنبره حزب طراز نوین و دنباله‌چی‌هایش بودیم. گمان جمع اخیر این بود که خمینی قائد اعظم ضدامپریالیست و همدل و همراه طبقه کارگر و زحمتکشان جهان است، ولی اطرافیانش مثل بنی‌صدر و یزدی و قطب‌زاده بدند و باید زیرآبشان را زد. کمتر کسی از ما به کراوات بازرگان و وزیرانش، صادق طباطبایی، دریادار دکتر مدنی، و به‌ویژه ابراهیم یزدی و صادق قطب‌زاده، و بلوزهای مارک‌دار بنی‌صدر توجه داشت. از خود نمی‌پرسیدیم که این‌ها اغلب فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های بزرگ آمریکا و اروپا هستند و در بستر نهضت آزادی یا جبهه ملی رشد کرده‌اند و قلبا ضدکمونیست‌اند و روی خوشی به اتحاد جماهیر شوروی آن روز نشان نمی‌دهند. حال آن که آخوندهای در حاشیه خمینی، از نوع خویینی‌ها، محتشمی‌پور، و ری‌شهری رو به قبله مسکو نماز می‌گزارند و ضدروس‌هایشان مثل بهشتی و مفتح و مطهری به لقاءالله فرستاده می‌شوند، و رفسنجانی با مداخله خانم عفت مرعشی، همسرش، از نیمه‌راه بهشت بازگردانده می‌شود.

با اجرای سناریوی اشغال سفارت آمریکا به کارگردانی خویینی‌ها و بازی دانشجویان خط امام، پرده‌های بعدی نمایش (حذف ملی‌ها، بعضی از به‌اصطلاح ملی-مذهبی‌ها، لیبرال‌ها، و مسلمانان ضدشوروی...) به صحنه آمد.

👈مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی

در واقع، از فردای انقلاب، گروه‌هایی که بعضی‌شان از ارادتمندان قدیمی حزب توده بودند، حمله‌های خود را در اجتماع‌ها، تظاهرات، و نشریاتی که حداقل در شش ماهه اول حکومت آقای خمینی نظارت مستقیمی روی آن‌ها اعمال نمی‌شد، روی سه تن از همراهان آقای خمینی متمرکز کردند. «مثلث بیق» (از سه حرف اول بنی‌صدر، یزدی، قطب‌زاده)، این سه یکه‌سوار انقلاب- چون هر کدام ساز خود را می‌زدند- در یک نقطه اتفاق‌نظر داشتند: ضدیت با شوروی و نگرانی از عملکرد وابستگان مسکو. البته همان‌طور که پیش از این آمد، مرحوم مهندس بازرگان و یارانش در کنار جبهه ملی و حزب جمهوری خلق مسلمان نیز در نگاه حزب توده و ارباب روسی، وابسته به غرب و لیبرال‌مسلک و ضدشوروی محسوب می‌شدند. ماشین تبلیغاتی حزب توده و گروه‌های همسو، به هر میزان که ضدیت افرادی مثل قطب‌زاده و ابراهیم یزدی و بنی‌صدر و صادق طباطبایی و امیرانتظام با شوروی بیشتر می‌شد، با حدت و شدت بیشتری دشمنی با آن‌ها را دنبال می‌کرد. بستن کنسولگری‌های شوروی در اصفهان و رشت به دستور قطب‌زاده، و نامه تاریخی او به گرومیکو، وزیر امور خارجه و عضو پولیت‌بورو، و پیش از آن، پخش خبرهایی مبنی بر دیدارهای مقام‌های دولتی با مسئولان غربی، از جمله ملاقات صادق طباطبایی، برادر همسر احمد خمینی و فرد مورد اعتماد مهندس بازرگان، با مقام‌های فرانسوی و آلمانی، ملاقات‌های مهندس امیرانتظام در حوزه ماموریتش در اسکاندیناوی با دیپلمات‌های غربی و خاصه آمریکایی با تایید و مجوز مهندس بازرگان، و بعد از او صادق قطب‌زاده که وزیر امور خارجه بود، در کنار شایعات و اخبار اغلب بی‌‌پایه‌ای که در مورد تماس‌های دکتر ابراهیم یزدی با آمریکایی‌ها منتشر می‌شد، همه و همه برای آن که این افراد هدف توپخانه شوروی آن روز و وابستگان ایرانی‌اش قرار گیرند کفایت می‌کرد. نقش حزب توده در حذف و قتل قطب‌زاده به دست جمهوری اسلامی و کنار زدن دکتر یزدی و صادق طباطبایی و به زندان انداختن مهندس امیرانتظام وعزل بنی‌صدر در حکومت جدید... موضوعی است که خود کیانوری در چند جا، از جمله در مقاله‌ای ۵۲ صفحه‌ای منتشره در ۹ اردیبهشت ۱۳۷۸، به آن اقرار می‌کند.

نکته جالب این که وقتی حزب توده باخبر شد که ممکن است صادق طباطبایی، که پشت پرده ماموریت‌هایی را در سفرهایش به اروپا انجام می‌داد و می‌کوشید غرب را وادار به بی‌طرفی در جنگ ایران و عراق کند، به وزارت امور خارجه منصوب شود، سخت نگران شد. اما این نگرانی به برکت طرحی که ظاهرا یک توده‌ای قدیمی ساکن پاریس از طریق دوست دختر آمریکایی‌اش در زوریخ هنگام سفر صادق طباطبایی به آلمان از راه زوریخ در هشتم ژانویه ۱۹۸۳ به اجرا درآورد (گذاشتن بسته تریاک در ساک او) برطرف شد. بعدها در جریان رسیدگی به پرونده دیگری، مقام‌های سوییسی با آن خانم آمریکایی گفت‌وگو کردند و او فاش کرد که طرح را با نظر دوست‌پسر ایرانی‌اش به اجرا درآورده و هدف آن‌ها بی‌آبرو کردن و سوزاندن بخت طباطبایی برای رسیدن دوباره‌اش به قدرت بوده است. به این ترتیب، در فاصله سه سال، و پیش از آن که در پی پناه بردن کوزیچکین رئیس کا‌گ‌ب در سفارت شوروی در تهران به سفارت بریتانیا و اعتراف او- که چندی بعد از طریق مامور ویژه بریتانیا در پاکستان به دست دو تن از نمایندگان رژیم اسلامی ایران رسید (عسکراولادی تازه‌مسلمان یکی از آن‌ها بود)،‌ حزب توده به دست جمهوری اسلامی سرکوب شود، کا‌گ‌ب تمام شخصیت‌هایی را که گرایش‌های ضدشوروی داشتند از مقام‌های عالی جمهوری اسلامی ایران کنار زد. سر یکی به دار رفت، آن دگری- بنی‌صدر- عزل شد و راه تبعید در پیش گرفت، یزدی و صادق طباطبایی خانه‌نشین شدند، و مرحوم مهندس بازرگان و یارانش هزینه‌ای سنگین پرداختند. یاران مهندس هنوز هم هزینه می‌پردازند. ده‌ها تن از افسران میهن‌پرست آزاده نیز به بهانه شرکت در طرح کودتاهای نوژه، قطب‌زاده، و نیما اعدام شدند.

کیانوری در یادداشت ۵۲ صفحه‌ای خود به‌صراحت می‌گوید که از طریق سرهنگ کبیری کودتای قطب‌زاده را خنثی کرده است. در عزل بنی‌صدر و کنار زدن دکتر یزدی و گروگان‌گیری سفارت آمریکا و ماجرای صادق طباطبایی و کشف گروه نیما نیز نقش حزب توده و در پشت سرش کا‌گ‌ب انکارناپذیر می‌نماید. این‌ها را گفتم تا به آقای خامنه‌ای برسم که وحشت‌زده در دوران ریاست جمهوری نزد آقای منتظری می‌رود که می‌خواهند صد نفر توده‌ای را اعدام کنند؛ این‌ها به ما خدمت کرده‌اند. همان روز مطابق گفته «ک...»، از اعضای دفتر آقای خمینی، سیدعلی آقا به جماران می‌رود. «آقای خامنه‌ای عمامه به زمین زد و گفت این بیچاره کیانوری کودتای نیما و نوژه و جریان قطب‌زاده را لو داد، صدها تن از نوکران و جاسوسان آمریکا و انگلیس و ضدانقلاب و منافقین را تحویل ما داد، جریان طبس را فاش کرد. او نواده شیخ فضل‌الله است، انصاف نیست اعدام شود.»

دیدارهای کیانوری با مرحوم سیدهادی خسروشاهی، نماینده وقت آقای خمینی در وزارت ارشاد، علنی بود، اما دیدارهای شبانه او با آقای خامنه‌ای پنهانی انجام می‌شد. آقای خامنه‌ای تقریباً از اواخر دوران ریاست جمهوری و سپس در دوران رهبری‌اش، همواره در محاصره مأموران کا‌گ‌ب سابق بوده است. این درست که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در آغاز دوران ولایت ایشان فرو پاشید، اما کا‌گ‌ب عزیز سر جایش ماند و حضرت ولادیمیر پوتین اعتبار و جایگاهش را در فدراسیون روسیه تضمین کرد.

بگذارید از علاءالدین بروجردی، از به‌اصطلاح اصول‌گرایان مجلس و رئیس کمیسیون امنیت ملی و روابط خارجی مجلس، گفته‌ای را بیاورم (نقل به مضمون). بروجردی در جمعی گفته بود که در سفری که در راس هیئتی از نمایندگان به روسیه داشته، سه نماینده مطبوعات، از جمله حسین شریعتمداری نماینده ولی فقیه و مدیر کیهان، با او همراه بودند. می‌گوید در روسیه هر جا می‌‌رفتیم، وضع شریعتمداری با همه فرق می‌کرد، همه درها به رویش باز بود. روزی که به دوما (پارلمان روسیه) رفتیم، شریعتمداری دیرتر از ما آمد، با این بهانه که سر درد دارد و بعدا به ما ملحق می‌شود. البته خبرنگار صدا‌و‌سیما به من گفت که صبح زود او را با یک اتومبیل لیموزین که پرده‌های سیاه داشته از جلو هتل برده‌اند. با همان اتومبیل نیز او را به پارلمان آوردند. در سفارت ایران، مترجم سفارتمان که پیرمردی از عشاق ایران بود، به یکی از نمایندگان مجلس گفته بود که این آقا- و منظورش شریعتمداری بود- کُد مخصوص دارد. ما هیچ‌کدام نفهمیدیم مترجم از کجا این راز را می‌دانست.

در بازگشت، بروجردی نخست به معاون حقوقی مجلس و وزارت اطلاعات موضوع را گفته بود. بعد هم در نامه‌ای جریان را برای آقای خامنه‌ای شرح داده بود. نه‌تنها اقدامی در مورد آن گزارش صورت نگرفت، بلکه شریعتمداری از جریان باخبر شده بود و مدتی نیش‌و‌نوش‌هایش دامان بروجردی را گرفت، منتها از بالا دستور رسید که فعلا خفه شود، و او هم خفه شد.

شاه ماند، اما قطب‌زاده رفت

پایان کار مثلث بیق تراژدی تلخی است که در اغلب انقلاب‌ها تکرار شده است و لابد باز هم می‌شود.

چهار دهه از آن روز که شاه خاموش شد، می‌گذرد. فرزندانم را به سینما برده بودم. فیلمی از سندباد در سینما گلدیس در میدان پایانی خیابان یوسف‌آباد نمایش می‌دادند. از سینما که بیرون آمدیم، چراغ‌های روشن اتوبوس‌ها که در ایستگاه پایانی پشت هم متوقف بودند، و تاکسی‌هایی که بعضی بوق هم می‌زدند، خبر می‌داد که اتفاقی افتاده است. در ایستگاه اتوبوس، چند زن میان‌سال و پیرمردی به انتظار سوار شدن بودند. چشمان همه آن‌ها نم‌زده بود و اندوه از سر و جانشان می‌بارید. به یکی‌شان نزدیک شدم. پرسیدم چه خبر شده؟ ملامت‌بار نگاهم کرد، شاید به این دلیل که ریش داشتم. بعد با صدای حزینی گفت: شاه مرد، حالا راحت شدید؟!

این‌جا و آن‌جا چهره‌هایی حزین دیده می‌شد. ماشین‌هایی که نه چراغ روشن داشتند و نه رانندگانشان بوق می‌زدند. پاسبان سر چهارراه تقاطع عباس‌آباد-بخارست حسابی تو بغض بود. با همه این‌ها، در آن فضای انقلاب‌زده که دیگر تیتر بزرگ روزنامه‌ها جذابیتی نداشت، «شاه مُرد» سلسله تیترهایی را که با «شاه رفت» آغاز و با «امام آمد» به نیمه رسیده بود، به پایان رساند. چند ماه پیش از آن، روزی با ایرج شهریار الملکی در دفتر صادق قطب‌زاده در وزارت امور خارجه بودیم (ایرج صاحب نمایشگاه فی‌بال در تخت طاووس بود و طبقه بالای نمایشگاه را به قطب‌زاده داده بود به ۱۵۰ هزار تومان تا ستاد انتخاباتش را در آن‌جا برپا کند. قطب‌زاده جیب خالی داشت و پز عالی). ظاهراً آقای خمینی به او گفته بود اگر شاه را برگردانی حتما رئیس‌جمهوری می‌شوی. صادق سخنان او را باور داشت. در گیرودار گفت‌وگو، خانم خرّمی، همسر فقید بهروز رضوی، دوست و همکار آن روزها در رادیو و تلویزیون، خبر داد که تلفنی از پاریس شده است. صادق بی‌خیال از حضور ما گوشی را برداشت و به انگلیسی مشغول صحبت شد. در همان دقایق نخست، فهمیدیم که صحبت بر سر استرداد شاه است. وکیل آرژانتینی صادق با او سخن می‌گفت. بلافاصله برخاستیم و با اشاره سر خداحافظی کردیم. ایرج به هق‌هق افتاده بود. در طول راه به سوی خانه‌اش بر بام پایتخت، در اتومبیل سپیدی که کاروان شادی‌هایمان در روزهای پیش از فتنه بزرگ بود، مدام می‌پرسید: علی، چه خواهد شد؟ یعنی این‌ها شاه را می‌گیرند؟
آن روزها می‌گفتند قفسی می‌سازیم در زمین فوتبال امجدیه و شاه را در آن زنجیر می‌کنیم تا خلایق یکایک بیایند و ناسزایی به او بگویند و... به ایرج دلداری دادم که چنین نخواهد شد. محال است دنیا این‌گونه ناجوانمردی کند. چند ماه بعد، شاه در قاهره خاموش شد و سادات چنانش به احترام به خاک سپرد که شاید در وطن خویش نیز به گور نمی‌سپردند.

اما قطب‌زاده در سحرگاهی خونین در اوین گلوله‌باران شد و گورش را نیز مدت‌ها، حتی عزیزانش نمی‌دانستند در کدام گوشه است. با ایرج بر مرگ تلخش گریسته بودیم، چنان که آن روز در دفتر قطب‌زاده از فکر دستگیری شاه و در قفس کردنش به وحشت و اشک افتادیم.

دکتر یزدی با تضمین و حمایت خمینی زنده ماند. چند نوبت به زندان افتاد، اما حتی خامنه‌ای نیز ملاحظه‌اش را داشت. سرطان همه جانش را گرفته بود. به لطف دکتر نوربخش، دامادش، گپی تلفنی با هم داشتیم. به گلایه پرسید چرا دوستان و همکارانت این همه با من دشمن‌اند؟

منظره مدرسه رفاه و نیمه‌محاکمه تیمساران رحیمی و نصیری را به یادش آوردم. گفتم مردم آن منظره را هرگز فراموش نکردند، به‌خصوص که حزب توده غیرمستقیم شایع کرد دست رحیمی را از بازو با تبر بریده‌ای... سکوت کرد. حس کردم اشک می‌ریزد.

بنی‌صدر به آرزویش رسید. عنوان نخستین رئیس‌جمهوری ایران را کنار نام خود ثبت کرد. در جنگ با عراق، صادقانه، بدون تجربه نظامی، با ارتشی‌های کاردان و دلیر، سربلند ماند. در روز خروج به اجبار از خانه پدری بر مرکب مسعودی سوار شد و در پاریسی که او را با گشاده‌رویی پذیرا بود، زیر بال رجوی را گرفت که به علت متهم بودن به اقدام تروریستی، راه ورودش به فرانسه بسته بود.

شورای مقاومت برپا کرد و رئیسش شد. بعد با معانقه رجوی و طارق عزیز، پشت به رجوی کرد، که با وصلت با فیروزه دخترش، داماد پرزیدنت معزول شده بود. چهار دهه در غربت، با چشم‌انداز گورستان مجاورش، در میان خانواده و دو سه دوست صادق زندگی کرد. شهادتش در دادگاه برلین در پرونده جنایت میکونوس همراه با ابوالقاسم مصباحی (شاهد سی) زاویه‌ای را در تاریخ به رویش گشود که ماندگارش کرد. مردم قطب‌زاده را بخشیدند. یزدی را تا پایان در هیئت بازجوی مدرسه رفاه دیدند. و بنی‌صدر با همه نقاط مثبت در کارنامه‌اش، پشت یک نقطه منفی ماندگار شد. حکایت به روزی برمی‌گشت که زنده‌یاد دکتر شاپور بختیار برای دیدار و مذاکره عازم پاریس بود. من، صالحیار، رحمان هاتفی، و فیروز گوران از اطلاعات و کیهان و آیندگان قرار بود همسفرش باشیم. سحرگاهان، نازنین بانو کلانتری خبرم کرد که سفر لغو شده است و به صالحیار بگویم. ساعتی بعد فهمیدیم به توصیه و اصرار مرحوم منتظری و آقای بنی‌صدر، نظر خمینی تغییر کرده و خواستار استعفای بختیار و بعد سفر به پاریس شده است.

راستی اگر بختیار با عنوان نخست‌وزیری می‌رفت و موفق می‌شد، ما و بنی‌صدر و یزدی و قطب‌زاده کجا بودیم؟ با دیدن تصاویر خاکسپاری بنی‌صدر مطمئن بودم او، که بارها پیش از انقلاب به ریاست‌جمهوری رسیدنش را پیش‌بینی کرده بود، پایانش در گورستان ورسای رقم خواهد خورد.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy