Monday, Nov 8, 2021

صفحه نخست » بدوّیتِ خودسر، و ادّعای نمایندگی معنویت، طاهره بارئی

Tahereh_Barei.jpgمقاله‌ای که در زیر میخوانید چند سال پیش با عنوان دیگری در فصلنامه فلسفه منتشر شده است. باز نویسی آنرا بخاطر اهمیت مطالب برای حال و هوای امروزمان مفید یافتم.

در خلال نوشته، که گوئی آئینه‌ای روسی ست که شرایط ما را می‌تاباند، خواهیم دید که چگونه بدّویت با انگیزه‌ی خودسری و ضدیت با مدنیت، سیاست خود را گام به گام تا رسیدن به لزوم تقلب و حقه بازی دائم، لزوم سبعیت و بربریت، و کسب قدرت به هر بها، پیش می‌راند. در این مسیر چگونه مهره‌های پاسخگوی چنین انحطاطی ظهور کرده و سُکاّن را به دست می‌گیرند. و چگونه کسانی که در امتحان تقلب و حقه بازی و بالابردنِ درجه خشونت و بیرحمی ِخود باز مانده‌اند، در تصفیه‌های بی رحمانه حذف میشوند. گوئی اراده‌ای که به تاخت و تاز مشغول است جز «نفرت» و جز حرص و طمع سیری ناپذیر در خرجینش سراغ ندارد.
و همه این ویرانی و اتلاف ِ جان و مال بشریت، در جاده رقابت، حسادت و برتری جوئی ازغرب؟؟؟!!! دریغا که رشد و مساوات با تمدن، و همنوازی با ساعت مدرنیته می‌توانست از راههایی بسیار هموار کسب شود.

........................................................................................

تحولِ غرب گرائی نرم و حتی رمانتیک روسی، تا رسیدن به " مریدیسم" آتشین قفقازی که سرانجام در رأس آن استالین قرار گرفت، پروسه‌ای ست که درسهای بسیاراز آن می‌توان آموخت. تحول شعور در غرب، شور و شری در بین مسافران روسی آن دیار برانگیخته بود که کتابها و اندیشمندانشان ومراوده و بحث و فحص با آنان، غبطه، آرزو، چاره جوئی را با خود یکجا آورده بود. اما در مخرج مشترک این هر سه، حس صیانت ذات و نگرانی از ریشه کن شدن و در باد‌های تغییر رفتن را. پس رایزنی و تبادل فرهیختگان حول بازنگری در هویت خود دور میزد. چسبیدن از ریشه‌ها، شناسائی و تمیز دقیق تر و روشن تر ِآنها. تلطیف قدرت تزار، تضعیف قدرت بررسی میشد ولی نه نفی قدرت. اما برای "تغییر دهنده" مثل همه جا مدل لازم داشتند، و مدل‌های روسی بر خلاف انتظار و تمنای تغییر جویان، سرعت عمل و ظهور زودرس تغییراتی را که میخواستند، برآورده نمی‌ساخت. سریع! سریع! سریع! لبۀ تیز این سرعت طلبی بخصوص بعد از شکست "دسامبریست"‌ها که به تقلیل قدرت تزار دل بسته بودند، از درون سرزمین پهناور روسیه، به وارسی مدل‌های مطلوب پرداخت. بیرون آمدن مدل "مرید یسم قفقازی" از دل روسیه ارتودوکس، با نسخه پیچی ِتئوری‌های مارکس و انگلز و فلسفۀ هگل، واستحالۀ آن به استالین گرجی، یادآور آن است که مدل‌های انسانی مثل خاکستر اتمی نیروگاه‌های مضطرب ژاپن گرد جهان سفر میکنند و همه جا را تحت تاثیر قرار میدهند. خواهی نخواهی و متناسب با شرایط ِ پیش زمینه و مدل‌های محلی موجود یا تاریخی. کما اینکه مدل استالین نیز به کشور‌های دور دست روانه شد سر از امریکای لاتین درآورد. چه کسی باور میکرد؟ کدام کوه نشین جنگجوی قفقاز که جز با مردم قریه خود زبانی مشترک برای سخن گفتن نداشت؟ اهمیت این تأثیر گرفتن‌ها از مدل‌های شخصیتی انسانی بخصوص در جوامع امروز با رشد شگرف وسائل ارتباطی افزایشی هم نگران کننده هم امید بخش یافته است.
در نوشته حاضر با بررسی مختصر شرایط قفقاز و آمادگی‌هایش برای تولید مدل مورد نظر انقلابی‌های روس، به تحول چهره "انقلابی"نیز نظری خواهیم افکند و خواهیم دید چگونه، بحث‌های فرهیختگان به "اکسیون طلبی" وامتداد بسوی بخش ناپختۀ جامعه و از آنجا به افزایش پروپاگاند، بعد دروغ و توطئه و آنگاه استفاده ابزاری از بخش نا آگاه و فریب دادن آنها به هر طریق، تا رسیدن به ترور که نام دیگر اعمالِ خشن قبیله‌ای و برقراری راه و روش قبیله‌ای و ایلاتیِ انتقام بود، منفجر میشود. رشد شعور چه میشود؟ هیچ! در برنامه نبوده است!

قفقاز، قفقاز!
زندانی بین دریای خزر در شرق، و دریای سیاه در غرب که حتی حضور دو دریا در راست و چپش، اسارات آنرا میان کوههائی پر ستیغ و دامنه هائی پهناور، نمی‌زداید، سرزمینهای متعدد قفقاز بزرگ قرار گرفته، و در این میان گرجستان، زادگاه پدر استالین، خود را مجتمع سه اسطوره می‌شناسد.
اما چرا باید قفقازی‌ها بخصوص گرجی‌ها را از اسطوره‌هایشان بشناسیم؟ چون هیچ عامل جغرافیائی یا زبانی و گویشی، یا تاریخی، برای سرزمینهائی ته نشین شده در گودی کوهها، توان پاسخگوئی و واکاوی کُنش‌های این مردم را نداشته است.
• وقتی سرزمینی، متشکل از پاره‌های کوچک پراکنده‌ای باشد، در پیچ و خم کوهستانهائی پر ابهت، که راههای زمین آنها را به هم نمی‌پیوندند یا به سختی و مشقت.....
• وقتی همین پاره سرزمین‌ها هر کدام به زبانی متفاوت با دیگری سخن می‌گوید، و نزدیک به صد زبان و بیشتر در بین آنها آوا پراکنی میکنند، یعنی اگر زمین بهم پیوسته نیست، زبان هم مشترک نیست و مشترک نشده و به هم نپیوسته تا زنجیره انسانی متشکلی بسازد.......
• وقتی این سرزمینها به گذشتۀ بسیار کهن خود چنان چسبیده و از شیره آن تغذیه میکنند که به پرورش خود از آنچه زمان حال در اختیارشان قرار میدهد، روی نیآورده که هیچ، با آن می‌ستیزند......
• وقتی اسطوره هائی که تصاویر ذهنی درونی شده مشترک آنها و تنها راه شناخت آنهاست، جنگ جاودان و تهی شدن مستمر از درون و محتوا را الغا میکند......
• وقتی علیرغم همۀ این از هم گسیختگی‌ها، مردمان این سرزمین خود را مرکز نجات بخش جهان متلاطم فرض کنند،
آنگاه می‌توانیم فکر کنیم که در فضای قفقاز بزرگ قرار گرفته‌ایم.
پرومته یونانی، همانکه آتش را به زمین آورد، به عبارت دیگر جنگ و خونریزی را، در دوران قرابت کولونی‌های هلنی با یونانی‌ها از طریق دریای سیاه، روایت یونانی اسطوره از افسانۀ "امیرانی" این مردم گرفته می‌شود. (آقای گرُنه Grenet ایرانشناس اعتقاد دارد این افسانه در طی رونق راه ابریشم، از افسانۀ ضحاک ایرانی و زندانی بودنش در کوههای مازندران اخذ شده و یونانی‌های مسافر با شنیدن این افسانه آنرا ضبط کرده‌اند.)
اما پرومته گرجی، در کوهها به جرم آوردن آتش به زمین زندانی ست و هر روز عقابی آنرا با لقمه‌ای از درون و محتوا خالی می‌کند. حضور پرومته آتش افکن در کوههای قفقاز بی منطق و بی حساب و کتاب نیست. کوههای قفقاز سرشار از فلزات از جمله مس و قلع بوده و ریخته گری و ساخت سلاح و کلاه ِخود و زره و دیگر ادوات جنگی در آنجا رایج و علاوه بر ایجاد ثروت عظیمی برای مردم منطقه، مایۀ طمع و حسادت و گاه حملۀ همسایگان نیز بوده است. هر چند چنین تاریخی از حضور آتشِ ریخته گری وچکاچک تیز کردن شمشیر‌ها و نیزه‌ها، نقش پرسوناژی را در ذهن این مردم حک کرد، که آتش می‌آورد و آتش می‌باراند، اما این آتش، آتشی بود که پیروزی به دنبال نداشت و درد و رنجی جاودان مطابق روایت اسطوره در پی آن بود که با سرنوشت پرومته و محکومیت ابدیش به منقار عقابی جگر خوار، نشان داده میشود.
اسطوره دیگر این ناحیه نه با آتش بلکه آب سر و کار دارد واز دل انجیل بیرون آمده که گویا کشتی نوح بعد از ترک طوفان سهمگین روی کوههای آرارات، در سرزمین قفقاز به خشکی نشسته و این سرزمین محل آرامش جهان در پی امواج پر تلاطم خواهد بود. در این روایت اما به این امر توجه نشده که در افسانه‌های مذهبی، نجات نوح و به سلامت رساندن بذری از بشریت و نیروی حیات، همزمان است با قطع صدوردانش و معرفت به بشریت، بشریتی که قدر پیام نوح را ندانسته و به آن پشت کرده بودند و این قدرناشناسی پاسخی می‌یابد از جنس قطع یا پنهان ماندن معرفت و در اختیار همگان قرار ندادن آن.
شاید منادیان این اسطوره‌ها در قفقاز نخواهند بپرسند که آیا جنگها و خونریزی‌های بی پایان در این سرزمین و این کوهستانها با بی بهرگی از علم و شعوری که دیگر عرضه نمیشد منطبق نبوده است؟
در کوههای قفقاز، مطابق اسطوره پرومته (امیرانی) یک جنگ طلب ِ آتش بیارِ معرکه زندانی ست. او نمی‌میرد، تنیبیه میشود، رنج می‌کشد ولی نمی‌آموزد. ولی نمی‌آموزد!
علاوه بر اسطوره هائی که این مردم برای هویت خود در آن از آب و آتش استفاده کردند، اسطوره‌ی سوم به محل سکنای زنان جنگاور آمازون (همآزن) بر میگردد. گروه زنان جنگاوری که بدون مردان می‌زیستند و بجای آنکه سمبل ارتباط و وصل، و بخشندگان زندگی باشند، به موجوداتی منزوی و جنگاوری بدل می‌شوند. انزوا طلبی، جنگجوئی و جنگاوری، از کلمات کلیدی این سه اسطوره‌اند. حتی در تصویر کشتی نوح نیز با تنها جفتی از هر موجودِ نشسته در آن، میان جهانی از بین رفته و مغروق، این انزوا و بریده بودن از جمع موج می‌زند.
این منطقه با سابقۀ چندین هزار سال محل ِزیست قبائل پراکنده بودن، با پراکندگی عمیق و دیرپای جغرافیائی و زبانی و کلامیش توام با حراست از گذشتۀ و هویتی بالا بلند، و کهن تر - و در نتیجه قابل احترام تر از روس‌ها فرض شدن- چگونه ممکن بود اجازه دهد روس‌ها در کنار این قوم فرود آمده بر آنها بال بگشایند؟ هرگز کسی فکر نکرد شاید از آن فرهنگ دیر پائی که مایۀ غرور آنهاست باید به این تازه وارد‌ها بدهند و آنها را به خود شبیه کنند. همان اتفاقی که در ایران افتاد با ایرانی کردن فرهنگ مغول و اعراب. در پراکندگی و عدم اتصال این مردم شاید همین نکته کافی باشد که در قرون وسطی ازین ناحیه بخاطر کثرت زبانهائی که در آن بکار میرفت به نام" کوه ِزبانها" نام برده میشد. در داغستان سی و هفت زبان تکلم میشود که برخی فقط در چند ده رایج است. هفتاد زبان حداقل در این ناحیه شنیده میشود که شبیه هم نیستند. سی زبان دیگر هند و اروپائی، سامی، ترک، مغول است.
به این سرزمین‌های دست نیافتنی محصور میان کوهها و جنگلها، افرادی با گذشتۀ متفاوت در گریز از حکومتهای مرکزی پناهنده شده، در آن سکنی گزیده و تسلیم ناپذیری و خوی فرار از انقیاد را در آن تشدید کرده‌اند. فراریان کلده از دست سومریان پایشان به قفقاز باز شده.

علاوه بر تمایل به انزوا ئی آموخته شده در طی قرون و تداوم آن، تمایل به خودسر بودن و سر ننهادن به هیچ معاهده و رعایت قانونی نوشته شده ازسوی غیر، وابستگی به گذشته‌ای نیز که به آن فخر می‌فروختند، آنها را از هر تمایل به تغییر باز می‌داشت. حتی کلیسای گریگورین گرجستان و ارمنستان (آنهم بخشی از قفقاز بزرگ) خود رأی بوده از مقامات بالاتر مسیحی پذیرش نداشته‌اند. زندگی معنوی و مادی آنان شباهت زیاد به سومریان دارد. چند خدائی مدتهای مدید مرسوم بوده، علاقه به نجوم و حرکت در خط سیرستاره‌ها. در بعضی مناطق گرجستان هنوز کُد‌های حمورابی درمواردی مثلاً ازدواج رعایت میشود.
قفقازی‌ها به شدت با روس‌ها متفاوت بودند. روس‌ها اینهمه وابستگی به خودسری و غلتیدن به انزوا را نمی‌فهمیدند. ارواح قالب گیری شده با اطاعت، احترام به اتوریته، و اعتقاد به برتری فرهنگ اسلاو و ارتدوکسی روس، به چهار قرن جنگ دیوانه واراز سوی قفقازی‌ها جز تروریسم آدمهائی ولگرد و شرور نمی‌نگریست. اما قفقاز علاقه‌ای به پذیرش و شناخت روس‌ها نداشت و آنها را متجاوز و به زبان امروزی استعمار گر تلقی میکرد.
از سوی دیگر آوازه زندگی آزاد و وحشیانه این قوم بین مردم روس، چه آندسته که دوران سربازی خود را در قفقاز می‌گذراندند، چه روشنفکران و هنرمندان که هوای آزادی به سر داشتند پیچیده بود. پوشکین تحسین گر شبهای تپه‌های گرجستان است. لرمانتف شیفتگی خود را در کتاب "قهرمان عصر ما"به این آزادی وحشی نشان میدهد. گوئی تمام عظمت روسیه و تزار و کاخ و بروبیایش، زیر پای جنگجویان از جان گذشته قفقاز، به خاک مالیده میشد. چگونه میتوان تصور کرد که در زبان چچن، (ناحیه‌ای در قفقاز)، سلام، "آزاد باش"، گفته میشود. در سال ۱۹۹۴روس‌ها حتی بعد از عصر کمونیسم، ذلت ناتوانی در برابر چچن‌ها را تجربه کردند. اگر روسیۀ اسلاو با اشرافی که مبتلا به "ابلومویسم"، یا بی تحرکی علیرغم داشتن فکر و شعور ست، با دهقانانی که پاسیو بودن و بیعلاقگیشان به تغییر یا باعث افسردگی و استیصال یا خشم و شرم نویسندگان و صاحبان اندیشه است، با فقدان شور و شر و جنگاوری و دریک لحظه جستن و جنگیدن و نداشتن مدلی از آن، بتواند با تحسین به نمونه‌های قفقازی نگاه کند که ناتوانی آنها را در جنگیدن با تزار جبران میکند و نخواسته مدلی میشود برای انسان انقلابی یا تغییر جو، چندان دور از از ذهن نمی‌نماید.
وقتی به قهرمان کتاب " چه باید کرد" چرنشفسکی، راخمت اُف (رحمت اُف؟) نگاه میکنیم، در او چهره کامل یک جنگجوی قفقازی را می‌بینیم.
این کتاب در نیمه دوم قرن نوزده، سال ۱۸۵۵ تنۀ محکمی به اشراف و رایزنی‌های آنان در مورد آینده روسیه میزند. دستۀ اخیر با سرافکندگی پذیرفته‌اند که از اروپا عقب افتاده‌اند و یکدسته می‌خواهد از غرب آنچه را گرفتنی ست بگیرد ولی خودش بماند، یکدسته میخواهد مثل غربی‌ها شود و ازآنها مدلهایش را بگیرد، اما هر دو دسته ارتدوکسی روسی را بعنوان محور غالبِ حفظ شدنی پذیرفته‌اند. چرنشفسکی یکدفعه با مدل قفقازی رحمت اُف به میدان می‌پرد. ببینید، ببینید این هم هست. این بهتر ست. این موفق میشود. بسیاری از جمله پروفسور ژوزف فرانکJosef Frank معتقدند که این کتاب بیش از کتاب "سرمایۀ" مارکس در ایجاد فضای روحی و روانی برای انقلاب در روسیه موثر افتاد. و البته تاثیر و مدل گیری لنین از آن بار‌ها نقل شده است.
او مثل قفقازی‌ها که به هیچ رفرم و معاهده‌ای با غیر خود سر آشتی نشان نمیدهند، هر نوع رفرم را می‌کوبد و می‌گوید تنها ساطور کشاورزان ما را نجات میدهد. این ساطور مال ِکشاورز روس اسلاو نیست که فرمانبری آنها صبوری و دندان بر جگر نهادنشان دل نویسندگان بسیار از جمله تولستوی را سخت سوزانده و پاسیو بودن، متد آرکائیک کار، و فقدان ابتکار عملشان از چشم جهانگردان دور نمانده است. این کشاورز تیپ شیخ منصور و شیخ شمیل است. رحمت اف ِ"چه باید کرد" که چرنشفسکی پیش چشم جهان فکر روسیه بزرگ می‌گیرد و به مدل انقلابی آن سالها تبدیل میشود، مبتلا به ساطور است هر چند رحمت را فقط در اسم خود دارد. این رُمان به لحاظ ادبی آبکی و گوئی تنها برای آفریدن مدلی قفقازی برای جوانان و راهنمای عمل شدن برای کتابخوانهای سال ۱۸۶۰ نوشته شده، که از روحیه رخوت زدگی روسی که به نظر آنها نزد نجبا یافت میشود، (که البته اینطور نیست، این روحیه نزد روستائی روسی نیز دیده میشد)، شاکی‌ند، و قهرمانش را این چنین هاشور میزند: او همه زندگیش را فدای انقلاب میکند، هیچ چیز ندارد، به هیچکس وابستگی پیدا نمیکند. به بنی بشری نیازمند نیست. احساسات فردی ندارد. باید با کم زندگی کند و سخت زی باشد. بدنش را مرتاضانه برای هر دردی در راه انقلاب آماده کند. کمبود‌ها، محرومیت‌ها، حبس و شکنجه را به جان بخرد. جنگجوئی یک لا پیراهن که همچون معتقدان "ادیان کهن" که قرنها در آن نواحی ریشه داشته‌اند برای دفاع از دین خود جانش را به سادگی میدهد. به این ترتیب به جای ارتدوکسی روسی معتقد به رسالت رستگاری بخشیدن، ایدئولوژی می‌نشیند. باکونین اشراف زاده گرائیده به آنارشیزم، اینها را مومنین بدون خدا می‌نامد. اما انقلاب برای جناح رحمت اُف چیست که جانش و همه زندگیش را باید فدایش کند؟ انقلاب برای رحمت اُفِ ساطور دار یعنی به دست گرفتن قدرت. چیزی از تغییر شعور و آگاهی در اینجا به عنوان انگیزه و دغدغه خاطر دیده نمیشود. چرنشفسکی می‌گوید رحمت اُف مردی ست که روسیه به آن نیاز دارد.
این مدل مرتاضانه که ترکیبی از شمن‌های مغول بادیه نشین و "غزوات جویان" کوه نشین قفقازی ست، به مدل راهبان ارتدوکس نیز نزدیک است. و عجیب نیست در روسیه‌ای که بزرگان فکری مخالف خوان آن، به این نتیجه رسیده‌اند که تغییر از دنیای کشاورزان شروع میشود، با علاقه دنبال میشود. امثال باکونین که سالها شور و شعف انقلابی گری اروپائی آنها را مسحور کرده، امّا بعد از تجربه‌ها بخاطر آنچه شکست این انقلابها و سربه پای اربابان سابق گذاشتنشان می‌نامند، رو به روسیه می‌آورند، امیدواریشان نه به همه قشر‌ها آن بلکه به روستائیان است. باکونین می‌گوید سوسیالیست‌های آلمانی و در رأس آنها مارکس، وابسته به دولت و تشکیلاتند ولی آنچه جامعه را متحول میکند از ژرفنای جامعه بر میآید. مطالعۀ افکار او و مشابهانش نشان می‌دهد که "عمق جامعه" مورد نظر آنها، جائی نیست جز بخش ابتدائی و شکل نیافتۀ آن. او می‌گوید روستائی همشه بدون نظم آماده شورش است. بی نظمی و آمادگی دائم برای شورش را که میتواند تنها برخاسته از نیروی کور غریزه باشد، نشان عمق و جایگاه تحول تلقی میکنند. ایدئولوژی زدگی چشم آنها را طوری بسته که متوجه نیستند بدویت و ناپختگی نمیتواند طلایه دار پیشرفت و تکامل باشد. ایرادی به بدویت و ناپختگی نیست، می‌توانند وجود داشته باشند ولی نه بعنوان پیشگام تحول. چرا که حتی می‌تواند راه آنرا سد کند. فرزندان نجبا، تحصیلکرده در بهترین دانشگاههای سویس و فرانسه و آلمان، آشنا با نوشته‌های انقلابیون آنزمان، یکدفعه با یک کپی کردن و چسباندن، مدل استثمار شده تفکر چپ را به تن ساطوریان قفقازمی پوشانند. این طبقه نه تنها تفکر قفقازی‌ها را نمی‌شناسد بلکه نمی‌خواهد وقتی صرف این مسئله کند که خشونت ِبه راحتی اعمال شده و ساطوری که بالا می‌برند، از آگاهی طبقاتی و میل به تغییر و تحول و پیشرفت اجتماعی نیست. قرنها زندگی منزوی و بی اعتمادی به اطراف خود و عدم ایجاد ارتباطات با دیگر انسانها، افسردگی، زندگی سخت، رنج و مشقت میزاید و بدنبال آن خشمی، که ازطریق این دشنه‌ها میخواهد خالی شود. اما آن موقع بسیاری عجله دارند برای تغییر و کمتر گوش به عقاید کسی چون "لاورو" می‌سپارند که از آموزش و بالا بردن فهم و دانش این روستائیان حرف میزند. جوانهائی هم که با یک احساس گناه روس و در کادر پوپولیسم به درگاه روستائیان میروند تا دین خود را به آنها ادا کنند، کتابهای مارکس وانگلز برایشان می‌برند که بخوانند و نتیجه معلوم است!!
عصر روشنفکران درخشان که از ایلیت و نجبا هستند به پایان رسیده عصر کتاب خوانده هائی شروع میشود که سوادشان هنوز جا نیفتاده و تعمیق نشده است. عصر اندیشه‌های خردگرایانۀ لاورو به اندیشه‌های غیرمدارا گر، پروپاگاند محور، عجول و خشن منحرف میشود. نماینده‌ی خود خوانده‌ی مردم بودن، فَنَرش بسوی "به پیش برای به دست گرفتن قدرت در دست خودمان"، می‌پرد. این دسته، تغییر شعور و هشیاری در غرب را که با خودش مدرنیته، سرعت و ارتباطاتِ بیشتر بین آدمها را آورده و انسانیت نوینی می‌طلبد، نمی‌بینند فقط خشمگینند خودشان چرا در این عرصه نیستند. با برداشتی سطحی و شتابزده از همۀ افکاری که در غرب دارد مطرح میشود، می‌خواهند دو آتشه تر باشند. بلینسکی دستور میدهد که روسیه باید "اَته" بشود. یعنی یک شبه و با فرمان و صلاحدید ایشان. بقیه هم دارند میروند مدل قفقازی اتخاذ کنند.
خود چرنشفسکی از اولین قالب گیر‌های انقلابیون آینده، پسر یک کشیش قفقازی و زاده "سارتوو" بود جائیکه شورش‌های دهقانی را تجربه کرده بود. روستائیان از ارباب گریخته بودند در پی آزادی و نپرداختن باج و خراج و می‌خواستند مجامع آزاد و خودسر تدارک ببینند که در آن خودشان و فقط خودشان تصمیم بگیرند در چه راهی می‌خواهند زندگیشان را صرف کنند. سارتوو همچنین مرکز ادیان کهن بود که نمی‌خواست برای تزار عبادت کند. ضد دولت بود و بی هیچ درنگ حاضر به تقدیم جانش برای حمایت از ایمان واقعی. شورش‌های دهقانی مهم دیگر در همین ناحیه روی داده و جا پای خود را بر تاریخ آن منطقه و کل روسیه حک کرده بود. دور از منطق نیست که چرنشفسکی عمیقا ازین تاریخ محلی تأثیر گرفته باشد. بخصوص که مدتی را در تبعید در آستاراخان قفقازبخش آسیائی روسیه گذرانده بود.

جنگ، نوعی فلسفه زیستی برای این ایلاتی‌های کوهستانی بود که هنوزچیزی از لزوم اتحاد بشری و نزدیکی آدمیان و فواید آن بینشان رونق نداشت.
شیخ منصور از مردم کوه نشین قفقاز شمالی در ۱۷۸۵فرمان جهاد داده و غزواتش از چچنی آغاز و به اطراف سرایت کرده بود. کوه نشینانی که حتی زیر بار میسیونر‌های مسیحی نرفته مسیحیت را نپذیرفته بودند، پذیرشِ دیر هنگامِ اسلامشان با وساطت عثمانیان انجام گرفته بود. لزوم جنگ با تزاربه بهانۀ قصد این دومی به مسیحی کردن مردم، واقعیت نداشت. چرا که نه هنوز دانش اسلام شناسی داشتند که مایۀ وابستگی واقعیشان باشد نه حتی پیروان جدی شعائر آن بودند. فی الواقع به هر بهانه‌ای خوشامد گفته میشد برای محافظتی جانانه از یک زندگی آرکائیک، وابستگی به زمین و به امیر و خود سر بودن و با دیگران نجوشیدن و سر به قوانین مشترک ننهادن.
شیخ منصور هم شکست خورده به عثمانی گریخت اما از همآنجا هم دست از جنگ علیه روسیه برنداشت. در جنگ دوم روس- عثمانی ۱۷۸۷-۱۷۹۱ که انگلیس و فرانسه و پروس متحد عثمانی بودند، در کنار ترکها علیه روسیه جنگید و جان باخت. ولی زندگی او همچون مضمون یک حماسه در خاطره جمعی این ناحیه که هیچ، در کل روسیه ثبت شد و برای دهه‌های متمادی جنگجوئی و عصیان علیه دولت مرکزی را غذا می‌رساند.
اسلام از قرن شانزده به قفقاز راه یافت از طرف عثمانی (ترکیه). استقبالی که از آن شد بسیار سطحی بود. به آنچه "عادات" می‌گفتند دست نزد و نه توفیقی در تغییر اعتقاداتشان به الوهیتهای چند گانه بوجود آورد. اما بعد از پررنگ شدن نقش خانقاه‌های نقشبندی که از قرن چهارده در کوههای قفقاز حضور داشتند، شرایط عوض شد. نه آنکه قفقازی‌ها عارف شدند، نه! آنها درعرفان، که می‌گفت دشمن و اهریمن درونی ست و در خود باید با آن جنگید بهائی نیافته بودند. وحدت کل هستی را بهتر می‌فهمیدند چرا که خود را همیشه در ارتباط با طبیعت و موجودات اطرافشان حس میکردند. با همین کُد ورود، اسلام را بعنوان بخشی از هویّتی که سنگ آن به سینه می‌زدند، برگزیدند. و از این اسلام یکدفعه چشمشان به موضوع "غزوات" افتاد و آنرا دو دستی قاپیدند. برای چه کار؟ جنگیدن با تزار که حکومتی مرکزی به آنها تحمیل میکرد، وظایفی از آنها در برابر کل سیستم می‌طلبید و آنها می‌گفتند هیچ وظیفه‌ای در قبال شما، هیچ قانونی با شما، بلکه "خودسر"ی و زمین مال خودمان. جنگ علیه تزاردر می‌گیرد و صدای آن تا مسکو نزد روسهائی که طغیان و انقلاب نمی‌شناختند چنان در می‌گیرد که شورش‌های دهقانی میشود مدل و قبلۀ رادیکالهای نیمۀ دوم قرن نوزده روسیه و مایۀ مباهات آنها. تولستوی داستان معروف حاجی مراد را با الهام از یکی از پرسوناژ‌های غزوات خیمه و خرگاهی می‌نویسد که ازین پس "مریدیسم "خوانده میشود و کل جریانی را در بر می‌گیرد که با خانقاه‌ها در ارتباط است، در آنجا پول و امکانات جمع آوری کرده و یارگیری میکند. چهره اصلی غزوات ۱۸۷۲ دو نفرند، ملا محمد که قاضی محمد خوانده میشود و شمیل (Chamil). این دومی کاریزماتیک است، تحصیلکرده، رهبر جنگی موفق و سومین امام قفقاز، اولین بنیان گزار ایده دولت اسلامی. او حق انتقام فردی را از افراد گرفته و به رهبر و امام ایل می‌سپارد. میخواست تمام قفقاز را بیآورد زیرپرچم سیاه "مرید". در مورد کرامات و معجزاتش داستانها بر سر زبان بود. از چچنی، داغستان و قفقاز شرقی گروههائی تحت رهبری حاج مراد در ۱۸۴۰ به او پیوستند. شمیل از نیرو‌های تزار شکست خورد ولی تزار او را با احترام در پایتخت پذیرفت و با خانواده‌اش در خانه اعیانی زیبائی تحت نظر گرفت.
سیاستِ پایتخت و روس‌ها در قبال شورشِ ایالاتی که تصرف و لی بعد مایه دردسر شده بودند گوناگون بوده و هر راهی را برای آرام نگاه داشتن آنها مورد آزمون قرار می‌دادند. یک نمونه‌اش را در پذیرش یاغی شکست خورده در پایتخت با تکریم و احترام دیدیم. قبلا کشته شدن یک پرومته دیگرمحمد علی ملقب به "مَدَلی"، از او قهرمانی ساخته بود که سالها بعد از کشته شدنش در خاطره جمعیِ ایلاتی‌های مسلمان شده زندگی میکرد و آنها را بر می‌انگیخت. "مَدَلی" در آندیجان ترکستان فرمان جهاد می‌دهد برای ایجاد یک دولت مذهبی و بیرون کردن غیر مومنان روس. بررسی‌های روسها در مورد این جهاد نشان داد که آنها ضد روس هستند، یعنی ضد حکومت فراگیر مرکزی و خواهان بازگشت به سیستم خانات.
در ۱۹۰۴ بهار سیاسی روسیه با امضا انواع آزادی‌ها فرا می‌رسد اما بجای خواباندن شورش‌ها به آنها گرمی تازه‌ای میدهد. خشونت بی سابقه‌ای در سراسرقفقاز زاده شده، در ترکستان تقریبا حالت جنگ وجود دارد. رهبران شورشی غالبا حتی بعد از شکست، آنرا نپذیرفته، به عثمانی می‌گریختند. حتی گاه درجنگ عثمانی علیه روس شرکت میکردند.
نه تنها چرنشفسکی (یکی از سه ضلع مثلثِ جریانی که نیهیلیست خوانده میشدند) بلکه ضلع مهم دیگر این مثلث، "دوبروولیو" نیز از شهر هائی می‌آید که خاطره شورش‌ها را داشتند. این دو ضلع به چنان "عدم مدارائی" با بقیه مبتلا هستند و چنان میخواهند تمام ادبیات قبل از خود را دور بریزند، که تورگنیو آنها را روبسپیر ادبیات می‌نامد. نه تولستوی و نه تورگنیو موافق نبودند که به اسم یک پروژه سیاسی بیآئیم تمام ادبیات کلاسیک یک ملت را بریزیم دور. چرا می‌خواهند دور بریزند چون به گفتۀ چرنشفسکی به آدم احساس خوابیدن میدهد بخاطر گفتار خالی و بی مصرف آنها. آقایان نیهیلیست سخنان پرشور و آتشین می‌خواستند با بوی ساطور. و متوجه نیستند چطور در جستجوی آنچه فایده فوتی فوری داشته باشد به پول دوستی و سرمایه گرائی نزدیک می‌شوند که منکر آن نزد پروژه سیاسی خود هستند. هرزن، متفکر بسیار انقلابی روسیه را می‌کوبند چون مدعیند نسبت به رفرم ایجاد امید، بخوانید ایجاد توهّم می‌کند. به تمایز روسی و اصالت روس و مأموریت نجات بخشش می‌خندند و تکرار میکنند فقط روستائیان می‌توانند ما را نجات دهند. پروپاگاند برای یک اندیشه غیر مدارا گرا با الفاظ آتشین و قضاوتهای خشن روز به روز بیشتر به تاخت و تاز می‌پردازد.
ضلع سوم "پیزارو"، که بسیار حساس و لطیف تلقی میشود توصیه میکند همه چیز را بشکنید. هر چه توان مقاومت داشته باشد می‌ماند. و هر چه در هم شکست لیاقت ماندن نداشته است. البته خود او سالها دیوانه تلقی میشد و بستری بود و زندگیش مطابق معیار‌های خودش گویا ماندنی نبوده چون دیر نپائید.
نقل این نکته‌ها برای پیدا کردن درکی از فضای فکری کسانی ست که می‌خواهند از بدوی ترین بخش جامعه مصالحی برای آباد کردن و خوشبختی جامعه بیرون بیآورند و راه وروش آنها در به اوج رساندن توحش و ویرانی و دوری گزیدن از وفاق و همبستگی با غیر مشابه توی ذوق میزند. نه اثری از تلاش برای آگاه ساختن و فراتر بردن شعور، نه تمایلی به نزدیک کردن احساسات و عواطف. اگر هم توصیه میکنند برای رفتن به سوی مردم، در واقع این بقیه هستند که باید به پیشگاه ساطور ورزان بشتابند.

در پروسۀ قفقازی شدن چهره انقلابی در روسیه چه می‌بینیم:

- بعد از دوره‌ی باکونین، رد تمام ساختار‌های منظم و شکل داده شده و تجویز در هم شکستن تمام نهاد‌های غیرروستائی.
- رویگردانی از نجبا به خاطر دمدمی مزاج بودنشان، یعنی تصمیمات سریع اتخاذ نکردن و با جزئیات سر وکله زدن،
- و تشویق جوانان به بودن با روستائیان بخاطر یاد گرفتن زود جوشی آنها و تحریکشان به حرکت....
- بعد از دوره‌ی نیهیلیستها، اصرارشان به درهم شکستن هر آنچه شکستنی ست...

آنگاه "نشایو" از راه میرسد.....
و شور "رعیت دوستی" را می‌خواباند و اعلام میکند روستائی بودن بخودی خود جامع عملی نیست (چون در عمل دیده‌اند کتابهای مارکس و انگلز آنها را به حرکت در نمی‌آورد) بلکه باید تشکیلات داشت. و مدل رحمت آف، نوع لاغر و مرتاض پرومتۀ زندانی در کوههای قفقاز را رتوش میکند و می‌گوید شب و روزِ انقلابی باید با یک هدف واحد سپری شود. تخریب بی ترحم. باید آماده باشد با دست خودش هر چه را سر راه او قد بکشد با خونسردی ویران کند. یعنی قید اخلاق را می‌زند. لنین ازین فناتیک بسیار یاد گرفت. اخلاق تازه‌ای تعریف شد: اخلاق هر چیزی یست که به درد انقلاب بخورد. و هر چیزی که سرراه او بایستد غیر اخلاقی و جنایتکارانه است.
یواش یواش این حرفها مردم را می‌آشوبد بخصوص که «نشایو» در بدو ورود به روسیه از اروپا دانشجوی جوانی به نام ایوانوو را به یک اتهام واهیِ خیانت، همراه سه دوستش نابود میکند. این ترور‌ها را هم در کادر سازمانی که بر آن نام عدالت خلق نهاده بود انجام میدهد.
شانتاژ، بستن اتهام به افراد، جاسوسی، بی صداقتی، دروغگوئی دائم که این شخص اعمال میکرد حتی باکونین را هم رویگردان می‌سازد. میگوید به تو امید بسته بودم ولی تو هیچ از شرایط اجتماعی، آداب و رسوم، اخلاق و احساسات و اندیشه‌های جمعی افرادی که تحصیلکرده نامیده میشوند خبر نداری. بعد‌ها باکونین تمام شخصیت او را که زیر بافت ِ"نفرت" را در آن تشخیص داده، زیر علامت سوال می‌برد. نفرت هیچ چیزخلق نمیکند حتی قدرت کافی برای نابود کردن هم ندارد. هیچ چیز را نابود نمیکند.

روحیۀ افراطی‌های مذهبیون کهن که مرگ خود را می‌پذیرفتند، خاطره شورش‌های دهقانی، یک شکل انتلکتوئل و سیاسی در ذهن امثال نشایو می‌یابد. اما مذهبیون کهن در راه ایمان می‌جنگیدیند ونه در جستجوی تشکیلات و از طریق آن به قدرت رسیدن. کما اینکه مرتب همین انقلابیون از دست روستائیان روس که به قد توقع آنها خشمگین و شورشگر نبودند به تنگ آمده، چهره "رحمت اف" و مفاد خواسته‌های او را اصلاح می‌کردند. بتدریج "انقلابی" تا سطح "رئیس ایل" اوج میگیرد و دیکتاتور مآب تر میشود. باکونین می‌گوید نشایو باید از تصویر خودش بعنوان لوئی چهارده دست بردارد که می‌گفت دولت یعنی من. دیکتاتوری او عواقب وخیمی در روسیه خواهد داشت. اما چون نیک بنگریم دیکتاتوری نشایو از نوع رئیس عشیره‌های کوه نشین قفقازی ست نه لوئی چهارده. ممکن است بعنوان بخشی از کتابخوانهای آن عصر، نشایو نیز با افکار فرانسوی آنروزگار ملاقاتی داشته باشد، اما تصویری که در خاطره جمعی او نقش بسته از روسیه پهناور می‌آید. با رحمت اُف‌هایش در اعماق جامعه. و اساسا تزار ستیزی قفقازیِ اعماق از نوع اروپائی ِامپراطورستیزی نیست. و دستاورد این ستیز نمی‌توانست واحد باشد. اما به اشتباه و در جبرِ شور و هیاهو، عده‌ای از تغییر خواهان روسیه که به مدل‌های اروپائی حکومت و تقلیل قدرت تزار گرایش داشتند، داخلِ چنین جریاناتی راه گم میکنند.
اگر تزار بیش از همه از طرح "میخائیل پطرشفسکی" می‌ترسد، بخاطر عملی بودن و ریشه داشتنش در سرزمینهای پهناور روسیه، تبدیل جامعه به گروههای خودکفا در ضدیت با نظام روس است. این طرح هر چند به ظاهر از ایده‌های "فوریۀ" فرانسوی گرفته شده بود اما به مدل اجتماعات کوچک از هم گسسته قفقازی نزدیکی‌های غیر قابل انکار دارد. کتابخوانهای روسی با اندیشه‌های سیاسی مد روز اروپائی آشنا شده‌اند ولی بدون توجه به ریشه‌های آن و قطاری که آن ایده‌ها را به آنجا رسانده دنبال مخرج مشترکشان با مدل‌های روسی گشته و این دومی را به جای آن اولی به بازار آورده‌اند که هم غرور‌شان ازعقب نماندن از غربی‌ها جبران شود هم ذوقِ جلوتر زدن از آنها با داشتن نمونه‌ای مشابه و حاضر و آماده درون سرزمین خود. و در یک نقطه خشم و نفرت قفقاز از روسیه‌ای که او را متجاوز به سرزمینش میپندارد و سر آشتی و همکاری با آن را ندارد با خشم روسی کتابخوانها از عقب افتادن و تحقیر شدن توسط غرب به هم گره می‌خورد. طبیعی ست که ازین تلاقی آنکه عینی تر ست و فی الحال در صحنه و تاریخ حضور دارد، یعنی، قفقازی‌ها دست بالا را پیدا می‌کردند و بتدریج از درون این تلاقی استالین بیرون آمد، متبلور شد و در صدر نشست.
عامل مهم دیگر در چگونه افتادنِ چنین اتفاقی و حمایت قشری به غایت تربیت شده و در شمار نجبا ازین جریان، به روحیه حاکم بر روسیه بر میگردد. فضای روحی این سرزمین با "مانویتی" غلیظ خیسانده شده که همیشه از یک افراط به افراط دیگری میگراید بدون آنکه بتواند در وسطها و در منطقه رفرم و تحول اطراق کند. از یک ارتدوکسی داغ مسیحی به بی خدائی می‌غلتد. از افراط در پاسیو بودن به رحمت اف ِساطور به دست و اهل هیچ نوع مدارا رو میکند. مسیحیت روسی عمیقا مانوی ست. بر خلاف کلیسای کاتولیک موعظه‌ای در آن صورت نمی‌گیرد بلکه مومنان قرار است به مدد نیروی "ایکون"‌ها یا تصاویر مقدسین و با غور و خیره شدن در مجمعی ازآنها به جهانی غیر مادی و مینوی وارد شوند. حتی ساختمان و معماری کلیسا‌های ارتدوکس در تفاوت آشکارشان با کلیسا‌های کاتولیک، بر این ایده ساخته شده‌اند که ورود به آن نه آموزش و شنیدن موعظه بلکه ایجاد کننده جو و فضائی باشد که رهرو، گوئی از مادیت به جهان دیگرمینوئی وارد میشود با همه رمز و رازش. مناجات در این کلیسا‌ها طوری خلق شده که شنوندگان ندانند در زمینند یا ملکوت. یکنوع میان بُر زدن معنوی از جهان ملوس به جهان نامرئی در سایه نقاشی‌ها و نگاره‌ها که خیلی سریع با طی یک آستان عملی میشود. (پیر مغان ایرانی در اینجا نقشی برای گذر دادن سالک به جهان معنوی ندارد. آن روز بر دلم در معنی گشوده شد، کز ساکنان درگه پیر مغان شدم، حافظ).
حاضرین در کلیسا شاهد حالتی از ملکوتند نه شرکت کنندگان در مراسمی مذهبی. آنها دریافت کننده حالتی از هستیند نه یاد گیرندگان دانشی.

فرهنگ عامه نیز به پراودا و نپراودا معتقد است که این دومی نیروی شر است و در هر لحظه از دل جنگلها و جهان تاریکی میتواند بیرون بجهد. دو جهان وجود دارد روشنی ومخلوقاتش و تاریکی و زائیده‌هایش. جهان و ضد جهان و در یک لحظه میتوان از یکی به دیگری سقوط کرد یا اوج گرفت. نمایشنامه‌ها و بازیگران دوره گرد همیشه این جهان بینی را به کوچه و خیابان می‌آوردند. موجوداتی با بدنهای پر از زخم و زنجیر در کمر، حرفهائی مستهجن و ضد اخلاق میزدند که گرچه مردم را می‌خنداند و با آن کنار می‌آمدند ولی هدفش نور افکندن بود بر آنچه جهان اخلاق و آداب و رسوم جامعه را تشکیل میداد. کلیسا گاه با آنان مخالفت میکرد ولی به برخی که با تحقیر شدن، دشنام شنیدن از مردم، خود را تحقیر و نفی میکردند عنوان مقدس بخشید. آنان واسط بین جهان تاریکی و جهان نظم و هارمونی و روشنائی بودند. به نظرم بی شباهت به سیاه بازی در ایران نیست، نمایشی که در حقیقت بخشی از هنرهای عامیانه بوده هدف از آن فقط سرگرمی، سرخوشی و شاد زیستی نیست. بلکه به مضحکه کشاندن نظم تحمیلی و فروکشیدن صاحبان قدرت و ثروت و جاه و مقام حتی شاه و وزیر توسط فردی از "عوام" و خنداندن تماشاچی بر اصل این موارد است. نمونه ایرانی بیشتر بار اجتماعی سیاسی دارد حداقل مقداری که از آن بجا مانده. در عین حال پرسوناژش در حرکات و گفتار کمتر افراطی ست تا نمونه روسی که بار فلسفی - مذهبی داشته یا آنرا حفظ کرده است.
چنین شرایطی، حضور و ظهور امثال «نشایو» را بعنوان ظهور تاریکی و شر درک میکرد هر چند از آن دلخوش نبود ولی برایش تفسیر داشت. داستایفسکی با الهام از شخصیت نشایو "شیاطین" را می‌نویسد و در "خانۀ مردگان"، جنایات و مکافات سوال "اخلاق" را در مورد انقلابی گری مطرح میکند. آنها نمی‌خواستند در"نفوس مرده" گوگول روح شیاطین دمیده شده باشد. کما اینکه «پلخانف» پدر سوسیال دموکراسی روسیه بیزاری خود را ازینکه انتخاب ِترور، تنها الترناتیوباشد اعلام میکند.

اما خشم و نفرت و جنگ طلبی قفقاز چطور لوله‌های خود را رو به روسیه و تزار گرفت؟ و "استالین" چگونه در کوره ِ قفقاز آبدیده شده، و"پرومته" یا ضحاک را از زندان آزاد کرد؟

باید در این مورد از جاه طلبی کاترین کبیر آغاز کنیم.

وقتی کاترین کبیر با وعده وعید مردان محبوب اطرافش از جمله «پوتمکین» بعد از الحاق کریمه به روسیه رویای یک دولت یونانی، یک روم سوم را در سر پروراند، قفقاز وارد مناسبات شد. رویای کاترین فتح قستنطنیه (استانبول) بود تا حاکمی با دین یونانی بر آن بگمارد. رویائی که روسی نبود و از فرهنگ ِآلمانی او بر می‌خاست با تلقی یونان به عنوان زیر بنای فرهنگ غربی و اروپائی. ولی بروز این رویا همان و مخالفت شدید فرانسه انگلیس و عثمانی همان! کاترینِ همچنان نیمه خواب، دلگرم از حمایت مردان اطرافش رو به قفقاز کرد. شانس با او یار بود چون دولتهای کوچک مسیحیِ گرجستان برای دفاع از خود در قبال حملۀ احتمالی ایران و عثمانی از او حمایت خواستند. کاترین آماده بود، معاهده که امضا و خیال او از پشت سر آسوده شد، فکر کرد چرا به سوی چچنی و داغستان نرود که مردمانش در حال بسیج دائمند که مبادا "خود سر" بودنشان را از آنها بگیرند و چرا با ارمنستان صلح نکند با مذاکره با طرف ایرانی در قره باغ. تمام این نواحی جزو قفقاز بزرگ بوده‌اند.
اکیپ جنون آمیز کاترین با فرماندهی ژنرال پلتون زوبووplaton Zoubov)) باز در گوش کاترین زمزمه میکند که پروژه را تا دورتر ادامه دهد. پروژه ایران یا حتی هند. زوبوو می‌گفت تا اصفهان پیش برویم. اما بمحض آنکه دربند و باکو دست روسها می‌افتد کاترین جان می‌بازد. در شرایطی مبهم که معلوم نیست به تیر انتقام قفقاز دچار میشود یا به کدام علت و توسط دست کدام دولت پنهان!! «زوبوو» هم به مرکز فراخوانده میشود. براستی که دست بردن به قفقاز بهای سنگینی داشت. حتی اگر مأمورانِ اِعمال این بهای سنگین، نامشان در تاریخ ذکر نشده باشد. ولی می‌بینیم الم شنگه عجیبی راه می‌افتد. قفقاز سرزمینی نیست که پای لشگری به آن برسد و بتواند راحت پای بیرون بگذارد. کوههای قفقاز به لرزه در آمده، زندانی آتش افکنِ آن نا آرام است. اوضاع چنان پر آشوب است که پسر کاترین، پل اول سعی میکند قفقازی‌ها را بجای جنگ یا سرکوب، با صلح متحد خود کند. چکار میکند؟ زبان خوش بکار میگیرد ولی گرجستان را بی هیچ دلیل موجهی به خاک روسیه الحاق میکند. این موضوع به هیچ وجه به مذاق اشراف گرجی خوش نمی‌آید. آنها خودشان را صاحب یک فرهنگ هزاران ساله میدانند. حتی مسیحیتشان"آزاد" از وارسی والزامات بالا دستی‌های مذهب است. آنوقت روسیه بیآید کادر‌های بالا و اشراف آنها را با دست دوم شماری و قرار دادنشان در سطحی پائین تر ازنجبای روس تحقیر کند؟ حاشا! دو ماه نمی‌گذرد که پل اول تزار روسیه ترور میشود و الکساندر اول نوه کاترین با مشتی آهنین به جای او می‌نشیند. زمان، زمان اشاعۀ زور است در گرجستان توسط ژنرالی که خیلی زود ترور میشود. این شرایط وحشت در همۀ قفقاز تا چچنی در افکنده و همه نگرانند که نوبت آنها هم خواهد رسید و مشت آهنین بر آنها هم احاله خواهد شد. اینبار ژنرال ارمولوو (Ermolov) پیروز ِجنگ با ناپلئون قدم به عرصه سرکوب می‌گذارد به امید آرام کردن شرایط. قساوت او شورش "مریدیسم" داغستان را بر می‌انگیزد. ارملوو باور داشت وحشتی که اسمش بر می‌انگیزد از توان حمایت استحکاماتشان در مرز‌ها فراتر است. و پوشکین که چون همۀ هنرمندان و نویسندگان روس آوازه‌ی روح وحشی و آزاد قفقاز را شنیده است می‌گوید: تواضع پیشه کن قفقاز، «ارملوو» سر رسیده است.
غرّه شدنِ ارملوو به هیبت خود و اسمش، او را از اندیشیدن به عاقبت سَلَفش "پل تسیتزیانوو"paul Tsitsianov) (دور میکرد. این دومی که خواست قفقاز را از گرجستان تا چچنی با محو کردن ایلیت محلی، روسی کند، با شورش‌ها و خیزش مردم از "کاباردا" تا "اُستی" و چچنی روبرو شد و دو سال بعد، ترور خودش اقدامات او وسبعیت و ددمنشی‌هایش را چه نسبت به گرجی‌ها که اصلیت خودش از همانجا بود چه مسلمانان منطقه، نقطه اختتام گذاشت.

"ارملوو"هم گر چه خواست با سرکوب و پاکسازی ایلیت محلی دهانهای اعتراض را ببندد، اما دید که شورش‌ها به کوههای قفقاز منتقل شد و از دل خانقاه صوفی‌های تازه مسلمان که از تاریخ اسلام تنها "غزوات" چشمشان را گرفته بود، با جریان مریدیسم بیرون زد. شیخ منصور وشیخ شمیل چنان ضرباتی به روس‌ها زدند که نه نرمش نه سرکوب دیگر مؤثر نیفتاد و سرانجام به پذیرش توام با احترام شمیل و نگاه داری او در خانۀ مرفه ولی تحت نظر منجر شد. بازتاب این شورش‌ها و این مقاومت‌ها در برابر نیرو‌های روس در پایتخت و شهر‌های بزرگ با تحسین و اعجاب روبرو میشد و پرومته‌های غزوات طلب قفقازی به مدل انقلابیون روس تبدیل شدند. هر چند قفقازی‌ها کتابی برای آموزش اقتصاد و استراژی نداشتند، اما سایۀ آنها وارد کتابهای مارکس وانگلزی شد که کتابخوانهای قرن نوزده بخصوص نیمه دوم آن مطالعه میکردند. می‌توانم بگویم نوعی مارکسیزم قفقازی شکل می‌گرفت که با مارکسیزم اصلی در بنیان‌هایش فرق داشت. قفقازی برای «خودش ماندن» می‌جنگید و روس را استعمارگر تشخیص میداد. دیار و حریم که هویت او را می‌ساخت برایش تنها دارائی قابل حراست به شمار می‌آمد و در صورت پایمال شدن این حریم، برایش چیزی نمی‌ماند. این موضوع با آنچه مارکس وانگلز ترسیم می‌کردند ممکن بود قرابتی در سطح داشته باشد اما نه در محتوا.
کوره‌های ذوب فلز قفقاز که اینبار به کل روسیه پهناور منتقل شده، تا بیرون آوردن نمونۀ سخت شده استالین هنوز از نشایو به بعد راهی خونین طی میکند.

پدر معنوی لنین تکاچووtkatchev)) بسیج شده و کفگیرِ به هم زدن آتش را به دست می‌گیرد. او روی چهره‌ی رحمت اُف که بعد از نشایو به سطح حقه باز درجۀ اول و توطئه چی و دروغگو پَت و پهن شده، در بخش چشم و نگاه کار میکند. دوران دلسوزی برای کشاورزان تمام میشود و "پرستندگان خلق" که به پوپولیست‌های امروزی استحاله یافته‌اند، دریافته‌اند که این پرستش جایزه‌ای به دنبال ندارد. الهام بخش و تئوریسین لنین پاسخی به این شرایط استخراج میکند که رادیکال شدن هر چه شدید تر روسیه را به دنبال دارد. او که بخاطر خصائلی نزد نشایو جذب او شده بود که در خودش هم تام و تمام حاضر بود، یعنی حقه بازی و تقلب، به جای آموزش دادن و حتی حرف توی دهان مردم گذاشتن، به پروپاگاند توام با گول زدن مردم روی می‌آورد. به عبارت ساده تبلیغ او اینست که باید مردم را گول زد آورد به میدان، شوراند و بعد؟ بعد آنها توسط امثال خود او یعنی تکاچو باید کادره شوند، یعنی تحت کنترل و فرماندهی قرار گیرند. او ایده‌ای را که لنین بعدا خواهد گرفت، در کادر سوسیالیزم می‌گنجاند: غلبه اقلیت بر اکثریت. معنای تازه او که نگاه خالی رحمت اُف را با آن می‌انبارد اینست: انقلاب، به دست گرفتن قدرت است و توان ِ نگاه داشتنش چیزی که توده‌ها ازآن ناتوانند.
جای نگاه محبت آمیز به توده‌ها را که شاید هرگز وجود نداشته، نگاه تحقیر آمیز گرفته. چوپان گله شدن، امیرِ ایلات و عشایر، خودش را از زیر اوراق تئوری‌ها می‌آورد بیرون. جستجوی قدرت بجای تقلیل آن در برنامه قرار می‌گیرد. آنهم نه برای همگان برای خواص! کدام خواص؟ که در حقه بازی و بی اخلاقی و بی رحمی امتحان خود را داده باشند. برای رسیدن به این جایگاه چه باید کرد؟ قدرت فعلی را پاشاند؟ چطور؟ از راه ترور! مردم را چگونه آماده پذیرش این شرایط و پذیرش قدرت آینده خواص کرد؟ از هر راهی و هر نوع پروپاگاندی که به هدف بخورد. میزان و مقدار دروغ و عدم واقعیت در آن مهم نیست. در این مسیر دوباره لزوم ِداشتن دولت، به درون برنامه‌های می‌خزد. اما دولتی از دید نشایو و تکاچو نه هر دولتی.

این مدل طبعا دسته‌ای را جمع کرد که ماهیتی مناسب فرو رفتن در باتلاق چنین مدلهائی را داشتند و یکدسته بزرگتر اما همان کسانی بودند که پروپاگاند دروغ آنها را جلب کرده بود و بعد از مدتی بتدریج عدم یگانگی آرمان و اندیشه و اخلاق خود را با این مدل‌ها و کادر دهندگانِ خشمگینان قدرت پرست دریافته و همانهائی بودند که بعد‌ها سر از گولاک‌ها و اردوگاه‌های کارا جباری در آورده یا سربه نیست میشدند.

دریغا که به این همه سبعیت و تاخت و تاز و خود گم کردگی، برای رسیدن به پیشرفت اروپا و نوشته شدن لای کتابهای آنها نیازی نبود. مدرنیته و شعور نوین به صورت طبیعی از طریق مراودات و مطالعات و هوش و توانمندی‌های مردم روس، وارد شده و همانجا بود، کسی آنرا نمیدید. مدرنیته وارد زبان و هنر و ادبیات میشود و شبنم عصر جدید بر چهره آن می‌نشیند. در نیمه اول قرن نوزده قبل از عصرانتقام جوئی‌ها، علیرغم حضور استبداد نیکلای آول یک عصر طلائی برای روسیه است که چهره‌اش دارد رنگ مدرنیته اروپائی را جذب میکند و پس میدهد. در ادبیات که پوشکین نماینده اصیل آنست، زبان مدرن، لطیف، سیّال، ساده شده و فاقد سنگینی، با یک غنای غیر قابل تردید، از جوشش شعور نوین خبر میدهد. و معّرف روابطی ست که به هم نزدیک میشوند و قالبهای سنگین و دست بسته‌ای که دارند می‌شکنند. سیالیت و تحرک ِآنها چیزی جز نشان ریتم تازه جهان اطراف نیست. شاعر نامدار یوکوفسکی «joukoovski» مربی
الکساندر دوم، با تنوع فرم که در کار‌هایش دیده میشود، سبکباری ابیات، همان مدرنیته موجود را به نمایش می‌گذارد. دریغ که انزوا جوئی، خودسری طلبی، سررسید و پروسه اتحاد و اتصال بشری را برای رسیدن به کسب یک شعور عظیم تر، بیهوش کرد.
مقاله را با سخنی از امانوئل ماکرون در سخنرانی روز سوم ژوئیه در برابر نمایندگان پارلمان به اتمام می‌رسانم. او در مورد اروپا گفت، اروپا همانقدر در ماست که ما در اروپا هستیم.
و من می‌گویم جهان در ماست همانقدر که ما در جهان هستیم. ما جهان هستیم. و چون ما جهان هستیم، هر نوع اراده و تعصب برای محصور کردن و دور نگاه داشتن خود از آحاد انسانی تخریب تمدن، تخریب پیشرفت بشری ست.
و مقاله را هدیه میکنم به "مورشین الهیاری" هنرمند ایرانی و یکی از کار‌هایش به نام ِ" در فضای محض همه چیزپهلو به پهلوی هم قرار دارد ".

پانوشت:
Les guerres de Caucase
1995 édition Perrin
Patrick Karam et Thibaut Mourgues

Cathrine II
Hélène Carrère d'Encausse
Fayard 2002

L'Empire d'Eurasie
Fayard 2005

L'Histoire de la Géorgie
Pierre Razoux
Edition Perrin

http://www.morehshin.com/in-mere-spaces-all-things-are-side-by-side-i-2014-present/



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy